سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/12/10
9:52 صبح

وز شمار خرد هزاران بیش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، حرف دل، هنر، جامعه

وز شمار خرد هزاران بیش

سال 84 بود و از سوی بنیادی فرهنگی و هنری مأمور شدم تا برای تدوین ویژه نامه ای درباره او به کنکاش بپردازم. گپ و گفت با برخی دوستان، همکاران و شاگردانش همچون داریوش طلایی -و کسانی که الآن نامشان در خاطرم نیست- و گفت و گو با همسرش از لوازم کار بود که بدان پرداخته شد اما جذاب ترین بخش کار به ویه برای من که سررشته ای از موسیقی نداشتم، رفتن به خانه خواهر آن زنده یاد بود.
به گمانم خانه اش حوالی قلهک بود و ورود به آن خانه برابر بود با سفر به خاطرات دور و اسیر شدن در چنبره فضایی نوستالوژیک.
بانوی کهنسال، فضایی تدارک دیده بود سرشار از نظم و پاکیزگی با اشیا و تزییناتی که یکسره می بردت به سالیان دور و می پنداشتی در صحنه ای از یک فیلم قدیمی قرار گرفته ای.
هنوز ته لهجه مشهدی خود را بروز می داد و وقتی میز پذیرایی را در برابرت می چید با آن قندان لبریز از قندهای تزیین شده و شیرینی های کوچک و فریبنده، نمی شد تعارفش به استکانی چای را رد کنی.
از گپ و گفت معمول و رسمی که فاصله گرفتیم، آلبوم عکسهای قدیمی برادر را در برابرمان گذارد و سفر به گذشته ها آغاز شد. با هر عکس دنیایی حرف نگفته در سینه اش می جوشید و هر تصویر، پلی بود به خاطرات دور. آشکارا به برادر از دست رفته اش فخر می فروخت و بدو می بالید.
دو همراه من شتاب داشتند برای انجام وظیفه و ثبت تصویری از یک مصاحبه رسمی برای ساخت مستندی کوتاه، من اما تازه در آستانه شیفتگی بودم و شیدایی. پیش از آن چندان ارتباطی با موسیقی و پژوهشهای انجام شده از سوی آن استاد فقید نداشتم اما اشتیاق خواهر، آن فضای پراحساس قدیمی و نسیم یاد و خاطره مشهد، از خود بیخودم می کرد.
بانوی کهنسال با دیدن این شیدایی، ما را به اتاقی برد که مخزن سازها و دست­نوشته های استاد بود. سازها در پوششی پارچه ای یا چرمی بر بالای کمدی خاموش بودند و کتابها و زونکن هایی که دست نوشته ها و نت نویسی های استاد را در خود جای داده بودند، رنگ زمان به خود گرفته بودند.
با احتیاطی که هم از سر پاسداشت آن آثار ارزنده بود و هم به خاطر ترحم به جان بی قرار و دلواپس خواهر، به ورق زدن آن اوراق مشغول شدم و متحیر ماندم از آن همه وسواس و دقت در نوشته ها. حیران بودم از آن همه وسواس در تمیزی صفحات آن چنان که استاد با دقتی عجیب به جای خط خطی کردنهای معمول و مرسوم، هر جا که ویرایشی را صلاح دیده بود، بر برگه ای سپید حک کرده و روی صفحه پیشین با ظرافت چسبانده بود. آن صفحه های قدیمی، که بوی کهنگی کاغذهایشان آدمی را می برد به سالیان دور، نشان از دقت و وسواس مردی داشت که به رغم گمنامی، تلاشگری بی مانند بود.
از آن عکسها و آن دست نوشته ها بخشی را به امانت گرفتیم و پس از اسکن کردن به بانوی مهربان بازپس دادیم اما آن ویژه نامه هرگز منتشر نشد که مدیرانی تغییر کرده بودند و گویا ضرورتی در این انتشار نمی دیدند.
اما چکیده ای از زندگی و دستاوردهای استاد زنده یاد دکتر محمدتقی مسعودیه را سامان دادم که همان سال در روزنامه شرق (25/9/84) به چاپ رسید و اینک بخشی از آن نوشتار برای آنکه به آن تلاش نافرجام اشارتی رفته باشد:
محمدتقى مسعودیه هنرمند و موسیقى شناس در سال 1306در مشهد متولد شد. او دوره ابتدایى را در دبستان علمیه مشهد گذراند و دیپلم علمى خود را در سال 1324 از دبیرستان شاهرضا گرفت. سپس راهى تهران شد و یک سال بعد دیپلم ادبى ششم متوسطه را از دبیرستان دارالفنون دریافت کرد. مسعودیه تحصیلات دوره عالى خود را در دانشکده حقوق و علوم سیاسى دانشگاه تهران پى گرفت و همزمان در هنرستان عالى موسیقى تهران به تحصیل موسیقى پرداخت و در سال 1329 دانشنامه حقوق و علوم قضایى و دیپلم عالى موسیقى را دریافت کرد.
پس از آن براى ادامه تحصیل عازم فرانسه شد و به کنسرواتوار ملى موسیقى پاریس رفت. مسعودیه که فراگیرى موسیقى را از سال هاى دبیرستان با خرید ویولن آغاز کرده بود، در فرانسه نیز همین ساز را به عنوان ساز اصلى خود برگزید و نزد پروفسور لین تالوئل به ادامه فراگیرى آن پرداخت. او هارمونى را نزد پروفسور ژرژ داندلو و کنتراپوان را نزد نوئل گالان آموخت و موفق به دریافت فوق لیسانس هارمونى از مدرسه عالى موسیقى پاریس شد.
پس از آن مسعودیه با استفاده از بورس تحصیلى اتحادیه بین المللى دانشجویان براى ادامه تحصیل در مدرسه عالى موسیقى لایپزیک به آلمان رفت و در آنجا نزد دو تن از برجسته ترین آهنگسازان آلمان پروفسور اوتمار گرستر و یوهانس ویروخ به فراگیرى آهنگسازى پرداخت و در سال 1342 موفق به دریافت دیپلم عالى (معادل دکترا) در این رشته شد. سپس به کلن رفت و در دانشگاه آن شهر به تحصیل موزیکولوژى (موسیقى شناسى تاریخى) نزد پروفسور کارل گوستاو فلرر و اتنوموزیکولوژى (موسیقى شناسى تطبیقى) نزد پروفسور ماریوس اشنیدر پرداخت و در سال 1347 موفق به اخذ دکتراى تخصصى (PhD) در این رشته شد.
مسعودیه پس از پایان تحصیلات عالى خود بى درنگ به ایران بازگشت و تا پایان عمر پربار خویش به مدت بیش از 30سال در گروه موسیقى دانشکده هنرهاى زیباى دانشگاه تهران به تدریس پرداخت. در واقع مسعودیه نخستین کسى بود که موسیقى شناسى تطبیقى را به طور گسترده به جامعه علمى و هنرى ایران معرفى کرد و موجب شد او را «پدر اتنوموزیکولوژى ایران» بنامند. تاریخ موسیقى اروپا، هارمونى پیشرفته و پراتیک، فرم و آنالیز، سازشناسى، ارکستراسیون، ترانسکرسیون و مباحث گوناگون اتنوموزیکولوژى و... برخى از درس هایى هستند که توسط مسعودیه و براى اولین بار در دانشگاه تدریس شده اند.
محمدتقى مسعودیه در طول حیات پربارش همواره موشکافانه به تحقیق و پژوهش در حوزه موسیقى محلى ایران و ردیف موسیقى سنتى ایران پرداخت و هیچ گاه رابطه حرفه اى و عاطفى اش را با بستر و زمینه تحقیقى اش _ که همان فرهنگ و هنر توده‌ها و رامشیان اقالیم ایران زمین بود _ قطع نکرد.
مسعودیه به دلیل سفرهاى پژوهشى بسیارى که به نقاط مختلف جهان داشت، در بررسى فرهنگ هاى موسیقایى داراى بینشى عالمانه و نگرشى عمیق بود و حیطه پژوهش هاى او گستره اى بسیار وسیع را دربرمى گرفت. از مباحث نظرى مربوط به موسیقى شناسى تطبیقى و اتنوموزیکولوژى گرفته تا تحلیل و بررسى ردیف موسیقى سنتى ایران، موسیقى و سازهاى نواحى مختلف ایران، موسیقى مذهبى ایران و جهان اسلام و نیز بررسى و پژوهش در زمینه فرهنگ هاى موسیقایى غیرغربى به ویژه موسیقى خاورمیانه اسلامى، بررسى نسخ خطى مربوط به موسیقى در جهان اسلام و... به گونه اى که به جرأت مى توان گفت تاکنون دامنه فعالیت هاى هیچ موسیقى شناسى در ایران تا بدین حد وسیع و عمیق نبوده است.
از میان کتاب هاى فارسى او مى توان به «تجزیه و تحلیل چهارده ترانه محلى ایران»، «موسیقى بوشهر»، «موسیقى تربت جام»، «موسیقى بلوچستان»، «ردیف آوازى موسیقى سنتى ایران»، «مبانى اتنوموزیکولوژى»، «موسیقى مذهبى ایران»، «موسیقى ترکمنى»، «سازشناسى» و «سازهاى ایران» اشاره کرد.
کتاب هاى «آواز شور» (درباره تغییر و تحول ملودى در موسیقى هنرى ایران)، «ملودى مثنوى در موسیقى هنرى ایران» و «نسخ خطى فارسى درباره موسیقى» نیز از جمله آثار منتشر شده او به زبان هاى آلمانى و فرانسوى است.
این استاد بزرگ موسیقى ایران به هنگام نگارش صفحه هشت قطعه سمفونیک ناتمام در دوازدهم بهمن ماه 1377 در تهران درگذشت و به رغم آنکه آرزو داشت در شهر نیشابور و در جوار خیام، عطار و کمال الملک آرام گیرد، در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
کاش فرصتی شود تا دل گفته های خواهر و همسر آن زنده یاد و آنچه حاصل گپ و گفت با دوستان و شاگردان او بود، مجال انتشار یابد.




87/11/14
9:30 صبح

ما مردم با فرهنگ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، جامعه

   ما مردم با فرهنگ

   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
 با دیدن آشغالهای ریخته شده کنار خیابان، این را گفت و بی توجه به سر تکان دادنهای افسری که نیم نگاهی به چراغ قرمز داشت، از خیابان گذشت.
   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
 با دیدن اسکناس پاره پوره مشتری، این را گفت و بی توجه به مردمی که توی صف بودند، دو تا نان سنگک خشخاشی را به پسرعمویش داد که همین دو دقیقه پیش آمده بود.
   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
با دیدن دوبله پارک کردن خودرویی در کوچه این را گفت و بی توجه به زمان خواب قیلوله مردم، شروع به خواندن آواز در مایه بیات ترک کرد که: «نمکیه! نون خشک داری بیار...»
   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
با شنیدن سر و صدای بچه های واحد بالایی، این را گفت و بی توجه به ظهور «واعظ شیب بر بناگوش»، به هرزنویسی در اینترنت ادامه داد.
   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
با دیدن لایی کشیدن خودرو جلویی، این را گفت و بی توجه به نگاه سنگین عابران و رانندگان، به نشانه اعتراض دستش را روی بوق ممتد نگاه داشت.
   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
با دیدن برنامه تلویزیون درباره تخریب محیط زیست به دست مردم، این را گفت و قاشق دهنی اش را توی بشقاب خورش مهمانش فرو کرد.
   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
با اشاره به پارگی ها و جویدگی های صندلی اتوبوس، این را گفت و بی آنکه مقابل دهانش را بپوشاند، توی صورت بغل دستی اش عطسه کرد.
   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
با شنیدن صحبت کسی که آن سوی خط بود، این را گفت و بی توجه به تماشاگرانی که در سالن سینما برای شنیدن دیالوگهای فیلم، گوش تیز کرده بودند، به مکالمه تلفنی اش با صدای بلند ادامه داد.
   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
با دیدن ناسزاهایی که با اسپری روی دیوار نوشته شده بود، این را گفت و پوست چیپس را روی زمین انداخت.
   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
چاپلوسی همکارش برای رییس را که به یاد آورد، این را گفت و به کپی برداری از روی کتاب و سرقت ادبی اش ادامه داد.
   "بعضی ها واقعاً فرهنگشان پایین است"
   .................................................




87/9/11
12:29 عصر

کعبه همین نزدیکی هاست...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، فرهنگ، مذهب، جامعه، حج

کعبه همین نزدیکی هاست...

این روزها سخن از حج بسیار است. در کوچه و خیابان، در رادیو و تلویزیون و حتی در جمعهای خانوادگی نیز از این کنگره عظیم اسلامی و این سفر معنوی بسیار سخن می گویند. خواستم از چشمهایی که در حسرت رویت کعبه اشک ریزان می شوند بنویسم و از دلهایی که با شنیدن نام مکه و مدینه فرو می ریزند و از فراق می گویند بنگارم. خواستم از آرزومندانی بنویسم که بزرگترین خواسته شان، ورود به حریم خداوندی و زیارت حرم نبوی است. خواستم از دستاوردهای این سفر و ارزشهایش بنویسم و خواستم از تجربه خود بگویم اما... این همه را به مجال دیگر –و شاید سلسله نوشتارهایی در آینده با همین موضوع- وامی نهم و اینک تنها از یک درد(!) سخن می گویم.
دیروز کارت دعوتی دیدم برای اوایل ماه آینده به صرف شام در یکی از تالارهای مجلل و گران قیمت پایتخت، به مناسبت بازگشت حاج آقا و حاجیه خانمی از سفر معنوی حج!
این حاجیان بزرگوار، پیش و شاید بیش از آنکه در اندیشه معنویت سفر باشند، در تدارک مهمانی بازگشت بوده اند و لابد انتخاب و رزرو تالار، تهیه فهرست مهمانان، چاپ کارت دعوت و باقی قضایا، زمان فراوانی از آنها گرفته است! و این تازه بخشی از ماجراست و قصه سوغات و چمدانهای پربار، حکایت مجزایی دارد!
سرزمین عربستان، هنوز بوی پیامبر و فرزندان و اصحابی را می دهد که ساده می زیستند و نان از شکم خویش دریغ می داشتند تا دیگری گرسنه نماند.
مدینه هنوز یادآور رسولی است که بر ثروتمند عتاب کرد که چرا جامه کنار کشیده ای در همنشینی با ندار؟ و آیا ترسیدی که گردی از فقر او بر تو نشیند؟!
دیار حجاز، هنوز حدیث شیرمردی را می خواند که کیسه نان بر دوش می کشید در اطعام نیازمندان و هشدار می داد بر کارگزارش که چرا بر سفره ای چرب نشسته ای که فقرا به آن راهی ندارند؟
بقیع هنوز در تمام سادگیش، رنگ و نشان از بانویی  دارد که سائل از در خانه اش بی نصیب برنمی گشت حتی اگر به طعامی باشد که برای افطار اهل خانه تدارک دیده شده بود.
و حاجیان ما پس از تنفس در چنان فضایی و بازخوانی حکایت عملی و شیرین حج در محرم شدن، یکرنگی، هم سطحی، طرد خودبینی و تفاخر، نفی شیاطین و... چه نسبتی با سفره های چرب و شیرین –و تنها برای دارایانی در اطراف خویش- دارند؟!
نگرانی من از ثروت و دارایی نیست که گفته اند دارندگی و برازندگی(!) و چه لذتی بالاتر از اینکه جامعه ات را دارا و مملو از شادی و شعف ببینی. دغدغه من دوری از معنای اصلی حج است و نزدیک شدن به تعریفی که زنده یاد دکتر شریعتی به آن انذار داده بود: "حج را عملی تکراری جلوه داده اند که هرسال بین مسلمانان پولدار تکرار می شود!"
هراس من از فاصله هایی است که اگر به عدالت پر نشود جز با عقده و کینه پر نخواهد شد و از بذر کینه هم جز درخت نفرت نمی روید که این درخت میوه ای جز عداوت ندارد!
ترس من از حرامی نیست. از حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالهاست. بیم من از بیگانه و دشمنی هایش نیست. از خویشهای غافل است. از گریه هایی که به گوش نمی رسد و بغضهایی که نشکفته در گلو می میرد. هراس من از بی خبری است که غافلمان می کند از همسایه مان که نه نانی برای خوردن می یابد و نه ایمانی برای برپا ایستادن.
دغدغه من حال و روز آدمیانی است که شمشیر بران نیاز، به مغز استخوان صبوریشان رسیده است. مردانی با جیبهای خالی و دلهای پر(!) که گاه چنان در فشار نداری و بیکاری چلانده شده اند که گویی منتظر بهانه اند تا عقده شان بترکد و وای که گریستن مرد چه دردناک است! وحشتناک است!
راه دوری نرویم. از سودان و سومالی سخن نمی گویم. بدبختان و تیره روزان آن سوی مرزها را نمی گویم. داخل مرزهای خودمان، در بطن میهن اسلامی مان، حتی در مذهبی ترین شهرهایمان، کم نیستند کسانی که در حسرت یک دست لباس گرم در آستانه فصل سرد مانده اند. چشمانی که گاه ثانیه های به در ماندنشان، سالی به طول می انجامد!
همگی شنیده ایم که وقتی "فقر" از دری وارد شد، نتیجه طبیعی اش بیرون رفتن "ایمان" است. کسی می تواند منکر شود؟
درست است که در کنار شب سرور بالا نشینان، لب تنور بی آتش نیازمندان -که تنها می توانند به آتش دل، جان گرم کنند- نیز می گذرد اما...
بر ماست که احساس انسان بودن خود را در دستگیری از دست به زانو ماندگان نشان دهیم و مهربانی ایرانی و اسلامی را جلوه ای دیگر ببخشیم و جانمان را در زلال نوع دوستی جلا دهیم.
کافی است باور کنیم اگر در خانه هموطن ما خاموشی است، گناه همه ماست و اگر فقر و نیاز می تواند جایی بماند و به فکر رفتن نباشد، همه ما مقصریم که تسلیم و تن داده به این وضعیم و معلوم است که فاتح هیچ وقت سرزمین گشوده شده را ترک نمی کند و از فتح دست نمی شوید.
از شما چه پنهان، گاه بر سر ایمان خویش می لرزم که مباد یک روسپی از من ظاهراً مسلمان به درگاه خدا مقرب تر باشد!! آخر می اندیشم «آن هزار بار بینوا» محصول جهل و فقر است نه نواده ابلیس. محصول بیکاری و تهی دستی و فساد جامعه است نه صرفاً اسیر شهوت و طمع و هرزگی خویش. ما کجا و کی فقر و نداری اش را مرهمی نهاده بودیم؟
عدالت حکم می کند که دست "نیاز" مستمندان قطع شود تا سرقت نکنند. این نصیحت که "دزدی نکن؛ بد است"، تنها نشانه سیری زیاده از حد شکم ما گویندگان است. امروز این دستش را بریدند، اما فردا که دوباره از گرسنگی به جان آمد، شرمنده اهل و عیال خویش، دست دیگرش را فدیه لقمه نانی خواهد کرد.
به آرزومندان دیدار سرزمین حجاز -و به خود بارها و بارها بیش از دیگران- می گویم: حاجی شدن در دسترس همه ماست. کعبه همین نزدیکی هاست. باور کنیم و احرام ببندیم.
پی نوشت: دیشب در همسایگی یکی از همکارانم، مردی عیالوار از سر فقر و نداری و مشکلات اخلاقی که در پی این نیازمندی، گریبان خانواده اش را گرفته بود، خود را حلق آویز کرد. انسانی جان داد. مرد. به همین آسانی. آیا اهل آن محل و همه ما نمی توانستیم، با دستگیری و مددرسانی به او حاجی شویم؟!




87/8/23
5:18 عصر

آرمان دست نایافته

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، فرهنگ، سیاست

   آرمان دست نایافته

   دیوار چیدیم
   آجر روی آجر
   سالها دیوار چیدیم
   دیوار چیدیم تا سقفی بزنیم
   تا سر پناهی بیابیم
   امروز آن دیوارهای هرز آنقدر بالا رفته اند
   که دیگر دستمان به سقف نمی رسد(!)
   آی دیوارها!
   از این پس دستمان به سقف خواهد رسید آیا؟!




87/8/9
10:13 عصر

با شهدامان چه می کنیم؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، همدلی، سیاست

با شهدامان چه می کنیم؟!

هفته گذشته پیکر چند شهید گمنام مهمان برخی دانشگاه های کشور شدند و بهانه ای شد برای این یادداشت و از شهدا گفتن و نوشتن.
ما مدتهاست که پیکر شهدامان را به "خاک" سپرده ایم و بسیاری از ما روش و منش شان را به "باد". و یادش گرامی شهید همت که می گفت شهدا را نه به خاک که به یاد بسپاریم! دریغا که "یاد" ما تاب در خود سپردن "یادگاری های خدا" را ندارد!
شهدا، جاودانه مردمی هستند که نام خاکی خویش فرو می نهند و نام از خداوند به امانت می گیرند و خدای را چنان عاشق خود می سازند که خود "دیه" آنان می شود و مقرر می فرماید که به "بی مرگی" برسند و روزی خوران درگاه او باشند و نوربخش جان و جهان.
از آنان و از حماسه عظیمشان هرچه بگوییم و بگویند کم است اما با شنیدن خبر تدفین پیکر چند تنشان در دانشگاه و دیگر جاها که انگار به سنت و رسمی متداول بدل شده است، بهانه ای یافتم تا آنچه دیرگاهی است بر جانم سنگینی می کند را بازنویسم.
درست که جنگ بد است و گلوله بد است. اما وقتی به ما تحمیل شد، وقتی دشمن آمد که بماند، مردانمان ایستادند تا فصلی به نام "دفاع مقدس" شکل بگیرد و مرام و مسلکی به نام "فرهنگ شهادت" رخ بنماید و ما یادگارانی به نام "شهدا" را به ارث بریم.
بر این باورم که شهدا، بیت المال معنوی بشریتند. همان سان که دست اندازی -به قصور یا تقصیر- به بیت المال مادی مستوجب جزاست، متعدیان به بیت المال معنوی هم باید تاوان پس دهند.
بر این گمانم که قرار نیست شهدا ابزار دعوای حضرات شوند. قرار نیست شهدا مایه فخرفروشی برخی از ما شوند. جای شهدا در قلب اهل قبله است و حرمت نهادن به شهدا، احترام به انسان، اسلام و ایران است.
این گوی را می شود به میدان آورد اما نمی شود با آن بازی کرد!! بازی با این میراث ارزشمند، پیامدهای زیان بار سنگینی دارد. سنگین تر از آنچه در گمان آید.
عقل مدرن بشر امروزی، در روسیه، انگلیس، فرانسه، کره و.. هرجا که جنگی را پشت سر گذاشته، به این نتیجه رسیده است که باید حرمت قربانیان وطن را پاس داشت. و دیده ایم و شنیده ایم فضاها و بناهایی را که به احترام آنان تدارک دیده اند تا مهمانان در برابرشان تاج گل نثار کنند و مردم، فداییان وطن را ارج نهند و بدینسان هویت ساخته اند برای خویش.
ما اما، برخی مان، هرچند ناخواسته چنان می کنیم که شهید و شهادت به ابزاری مکانیکی در دکان سیاست بدل شوند و نقش پیچ و مهره ماشین قدرت را بازی کنند! نه آقایان! نه بزرگان! شما را به خدا چنین نکنید. بیایید به حرمت شهدا هم که شده، حریمشان را پاس بداریم و بی اندیشه آنان را به هر مکان و هر خیابان نیاوریم.
خیلی از جبل النورها جواب داده است اما هستند جبل النورهایی که بی چراغ و بی چراغبان مانده اند!
به باور من شهدا با دفن بی حساب و کتاب و بی تدبیر در هر پارک و تپه و دانشگاه و کارخانه و... وارد زندگی مردم نمی شوند. "الناس علی دین ملوکهم". وقتی که زندگی مسوولان بوی سنگر و جهاد و شهادت بگیرد، زندگی مردم هم با شهید و شهادت و شهود آمیخته خواهد شد.
شهدا را هرجا که می خواهید به خاک بسپارید اما شما را به خدا نگاهتان را شهیدگونه به زندگی بیندازید اگر صادقید.
به خیابانهای شهرها، به کوخها و به کاخها، به ماشینهای آخرین مدل و پاهای پر آبله، به شکمهای گرسنه، به سفره های گناه، به فرصت سوزی ها و بی تدبیری ها، به رانت خواری ها، به ریاکاری ها و مردم فریبی ها، به زراندوزی ها و تزویربازی ها، به وطن فروشی های از سر حماقت و جهالت، به سپردن ایران به کارنابلدان، به کنار راندن دلسوزان و آگاهان، به هویت فروشی و تلاشی فرهنگی و به هزار کوفت و زهر مار دیگر نگاه کنید. چقدر این زندگی ها با فرهنگ شهادت فاصله دارد؟
قرارمان عدالت بود. عدالت! اما؟... من شرمنده ام. به خدا قرارمان این نبود که امروز بعضی هامان می کنیم. هتلهای چند میلیاردی و برجهای آنچنانی در کنار کارتن خوابها، رزمندگانی که امروز کنار خیابان به گدایی ناچارند و اصالتهایی فراموش شده! چه جوابی داریم برای شهدا؟ حتی چه جوابی داریم برای شهدای زنده؟ جانبازانی که ابراهیم وار هشت سال در آتش نمرودیان سماع کردند و خم به ابرو نیاوردند. خوب جنگیدند و کم نیاوردند اما امروز انگار جایمان را تنگ کرده اند! رادمردانی که تاریخ به احترامشان به پا خواهد خواست اما ما می گوییمشان که: "چرا رفتید؟ مگر ما گفتیم بروید که منتش را سر ما می گذارید؟". جانبازانی که به اندازه "سفره" های بی حساب و کتاب بعضی از ما، "سرفه" های با حساب و کتاب دارند. ما مدتهاست که برادران شهید و جانبازمان را یوسف وار به چاه فراموشی سپرده ایم.
از پیکر پاک شهدایمان، پیکهای تبلیغاتی نسازیم. باور کنیم و به همه بباورانیم که شهید حرمت دارد.
اماممان گفت که "شهدا چشم و چراغ این ملتند" و زهی تأسف که ما فقط این جمله را به عنوان تزیینی بر بالای نامه های اداری مان به کار گرفته ایم!!
بیایید شهدا را در همان مزارها و بهشتهای شهدای شهرهامان دفن کنیم اما از گلدسته های زندگی مان اذان فرهنگ شهادت بگوییم. شهدا را به خاک بسپاریم اما غبار خاک از جامعه مان بگیریم که بی گمان در این مسیر مسوولان باید پیشگام باشند. و صد البته این پیشگامی به شعار خدمت دادن و نان از شهادت خوردن نیست! به تظاهر و عوامفریبی نیست! به سخن گفتن از عدالت و ساده زیستی و جهاد، و در عمل با بی برنامگی و بی تدبیری شهر و کشور را به عقب راندن نیست! که شهدا از وطن خویش با جان خود دفاع کردند و حاضران باید با تدبیر خویش از مام وطن پاسداری کنند.




87/8/2
7:46 عصر

او فوق العاده است

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هنر، سینما

او فوق العاده استtrouble the water

به همراه رفیقی برای دیدن فیلمهای مستند در دومین جشنواره بین‌المللی سینمای مستند "سینما حقیقت" راهی سینما فلسطین شدم. در سالن شماره 1 فیلم "سایه کتاب مقدس" ساخته آرتور هالونن از فنلاند اکران می شد. چند دقیقه ای تماشا کردیم اما نگرفتمان. در سالن شماره 2 فیلم "کلام در کلام" ساخته راجولا شاه از هند پخش می شد. جذب آن هم نشدیم. تقریباً پشیمان از راهی که آمده بودیم، وارد سالن شماره 3 شدیم. فیلم با تصاویری پرشتاب و غیرحرفه ای که یک ناوارد با هندی کم گرفته بود شروع شد ولی قدرت جاذبه اش بیش از تصاویر حرفه ای پیشین بود! نشستیم و دیدیم و لذت بردیم.
فیلم مستند بلند "مشکل آب" (Trouble the Water) ساخته تیا لسین و کارل دیل بود که با مضمون توفان کاترینا در بخش ویژه جشنواره به نمایش در می آمد. فیلمی آمریکایی برای پرداختن به این توفان مهیب و عوارض  آن که در سال 2005 بخش عظیمی از آمریکا را درنوردید.
فیلم در عین سادگی و آماتوری بودن، با تدوینی هوشمندانه و دقیق، بدون آنکه شعاری و لوس باشد، سرشار از شعار و هشدارهای اخلاقی، سیاسی و اجتماعی است که ناچارم می کند به برشهایی کوتاه از آن –بدون تشریح و تفسیر- بپردازم.
  - داستان فیلم، روایت زنی سیاهپوست از ساکنان نیو اورلئان است که هشدارهای دولت مبنی بر تخلیه منطقه را می شنود اما به همراه شوهرش می ماند تا به ثبت تصویری توفان کاترینا بپردازد. تصاویر او از دل حادثه به همراه تصاویر خبری آن ایام از تلویزیون و تصاویری که پس از فروکش کردن سیلاب گرفته است، راوی جذابی برای ماجرا و بستر جالبی برای دادن شعارهای فیلم است.
  - در فیلم اشاره های مستقیم مذهبی بی آنکه دافعه ایجاد کند فراوان به چشم می خورد.
الف) زن سیاهپوست در آغاز فیلم می گوید: من کلیسا نرفتم اما به خدا اعتقاد دارم و دعا می کنم سالم بمانم و بتوانم این فیلمها را نشان بدهم.
ب) جورج بوش پس از توصیه برای تخلیه منطقه و وعده برای دادن سرپناه به آوارگان سیل، می گوید: تا آن موقع آمریکا دعا می کند.
پ) شخصیت اصلی فیلم در اوج مصیبت زدگی و به هنگام بروز توفان ریتا، باز هم امیدوار است و می گوید: می خواهم موسیقی یاد بگیرم، کلیسا بروم، انجیل بخوانم و برای آینده برنامه بریزم.
ت) زن سیاه پوست لا به لای گلایه از بی توجهی دولت چنین می گوید: باید دعا کنیم که خدا ما را به راه راست هدایت کند و به مناطق راست و آدمهای راست.
ث) کیمبرلی ریورز وقتی به بی تدبیری و بدقولی دولتمردان خرده می گیرد، باز می گوید: فقط یک چیز را می دانم و آن اینکه خدا به قولهایش عمل می کند.
ج) زن به هنگام سخن گفتن از برادر زندانی اش به آیه ای از انجیل متوسل می شود که: آنهایی که منتظر خداوند می مانند، قوت قلب می گیرند.
  - فیلم اشاره های سیاسی مستقیم هم فراوان دارد:
الف) درحالیکه مردم در رنج و سختی هستند، اخبار تلویزیون از تأثیر کاترینا بر قیمت بنزین خبر می دهد!
ب) مردم مصیبت زده بارها و به تعابیر مختلف معتقدند که "جنگ ما اینجاست نه در عراق!" با این حال بوش در سخنرانی خود مخالف برگرداندن نیروها از عراق برای کمک به بازماندگان کاترینا است و می گوید جنگ با ترور را نباید رها کرد!
پ) به هنگامی که مردم بازمانده از توفان برای داشتن سرپناه به ساختمانی بر بالاترین نقطه منطقه می روند که یک پایگاه نظامی در حال تخلیه و دارای اتاقهای خالی فراوان است، نظامیان با اسلحه در برابرشان قرار می گیرند و می گویند: برای حفظ امنیت دولت و منافع ملی چنین می کنیم. امنیت دولت در برابر امنیت ملت!!
ت) زن سیاه پوست درباره بی مسوولیتی نظامیان می گوید: وقتی به آنها نیاز داشتیم، آنها منتظر حمله تروریستی نشسته بودند!
ث) ماموران ارتش که از دادن سرپناه به مردم سر باز زده اند، از رییس جمهور نشان سپاس دریافت می کنند!
ج) دروغگویی و ریاکاری دولتمردان بارها مورد انتقاد قرار می گیرد. زنی می گوید که دوست داشته پسرش در ارتش خدمت کند اما حالا که دیده است ارتشی ها به هنگام نیاز "محل سگ هم بهت نمی ذارن" دیگر چنین قصدی ندارد. در جایی دیگر دولتیان در تلویزیون در آرامش می گویند که برای شرایط بحرانی آماده اند و پرزیدنت بوش نیز از آنها راضی است اما مردم در بیچارگی به سر می برند و صدای اپراتورهای امداد و نجات را می شنویم که نا امیدانه در برابر عجز و لابه مردم می گویند: کمکی در کار نیست! و باز در جایی دیگر می شنویم که: "دیگه به هیچ مسوول دولتی اعتماد نمی کنم. اونا ما رو زیر پا له کردن. آدمها براشون عین زباله بودن!"
چ) در عنوان بندی پایانی فیلم عبارتهایی اینچنین گفته می شود: ایالت لویزیانا نتوانست پول ها را درست تقسیم کند. جمعیت سیاه پوستان نیو اورلئان 65 درصد کاهش یافته است. مردم فقیر دو برابر شده اند. کرایه خانه ها و تورم افزایش یافته است. فرصت تحصیل برای بسیاری از کودکان از بین رفته است. نیو اورلئان بیشترین درصد زندانی را در جهان دارد...
  - تبعیض و آپارتاید هم در جای جای فیلم مورد اشاره قرار می گیرد:
الف) با هشدار شهردار برای تخلیه شهر، آنها که پول، وسیله نقلیه و یا جایی برای رفتن دارند، به راه می افتند و بزرگراهها لبریز از ماشینهای گریزان است اما فقرا مجبور به ماندن هستند چون چاره دیگری نمی یابند.
ب) سیاه پوستان و فقیران نیو اورلئان کمترین کمکهای دولتی را دریافت کرده اند. ریورز می گوید: "فکر می کردیم این چیزا رو ممکنه در جهان سوم ببینیم. اما انگار اینجا آمریکا نبود! معلومه که اگه پول نداشته باشی دولت کمکی بهت نمی کنه!"
پ) برایان به خاطر نداشتن برگه های هویتی علیرغم همه تلاشها هرگز نمی تواند کمکی دریافت کند و در پایان دوباره به اعتیاد رو می آورد.
ت) برادر زندانی ریورز می گوید: "ما توی زندان خبری از توفانی که در راه است نداشتیم. روز قبل از توفان تلویزیونها رو جمع کردن. ما کاغذ و خمیردندان می خوردیم. گاردیها رفته بودن و ما رو گذاشتن که بمیریم. مگه ما آدم نبودیم؟"
ث) دولت بیمارستان سیاه پوستان را تخلیه نکرد و همه بیماران بستری در بیمارستان همانجا به جسد تبدیل شدند.
ج) یک سال پس از توفان، تصاویر تلویزیونی محله فرانسوی ها در نیو اورلئان را نشان می دهد که زندگی در آن زیباتر از گذشته ادامه دارد و همه چیز بهتر از پیش بازسازی شده اما محله های فقیرنشین سیاهان همچنان متروکه و ویران است.
  - فیلم سرشار از نکته های انسانی و اخلاقی هم هست:
الف) مردی قوی هیکل که با شنا کردن چندین نفر را نجات داده است، خندان است و می گوید که هرگز فکر نمی کرده خدا از کسی چون او کمک بگیرد. او هرگز انتظار ندارد مانند یک قهرمان تجلیل شود.
ب) با ورود بلا و مصیبت، کسانی که پیش از آن یکدیگر را نمی شناختند، لبریز از رفاقت و همدلی می شوند و همه به هم نزدیک می شوند. حتی دشمنان پیشین به کمک هم می شتابند.
پ) کیمبرلی ریورز پس از بازگشت به خانه، مستقیم به سراغ عکس مادرش می رود و اشک ریزان آن را می بوسد. او می گوید که مادرش را در 13 سالگی به خاطر ایدز از دست داده و حالا خوشحال است که مادرش به خاطر این وقایع نگاری و اینکه توانسته است مراقب خود باشد، به او افتخار می کند.
ت) مرد سیاه پوست با گذشت یکسال از وقوع کاترینا، در میان خرابه های شهر چنین می گوید: می خوام شهرم رو بسازم. اگه تو محله خودت نتونی کار درستی بکنی، پس کجا می تونی؟
  - زن سیاه پوست (کیمبرلی ریورز) که گیرنده تصاویر توفان و راوی اصلی ماجراست، آهنگی به نام "فوق العاده" ساخته و می خواند که حکایت خود اوست. او می گوید: "لازم نیست به من بگین که فوق العاده ام. چون هستم". او واقعاً فوق العاده است.
  و یک نکته: فیلم مستند "مشکل آب" در لا به لای روایات خود، سراسر نقد و اعتراض به شیوه مدیریتی حاکمان ایالات متحده است اما به راحتی در زمان مدیریت همان دولتمردان تولید و اکران می شود!!




87/7/21
3:48 عصر

یه کف مرتب!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هنر، موسیقی

یه کف مرتب!!ناظری

شامگاه آدینه، توفیق رفیق شد تا با حضور در دانشگاه صنعتی شریف و کنسرت شوالیه آواز ایران –شهرام ناظری- از صدای گرم و اساطیری این آوازخوان کرمانشاهی بهره بریم.
صدای پر انرژی، لحن حماسی و آوای جسورانه و اثرگذار ناظری همراه با اشعار نغز و پرمغز مولوی، گاه خوشی فراهم ساخت تا بی اندیشه دغدغه های روزمره در هوای دیگری تنفس کنیم.
دارنده نشان لژیون دنور فرانسه، پیش از شروع آواز در نهایت خاکساری و بی ریایی به خوش و بش با حاضران پرداخت و با گام برداشتن در میان مهمانان، نفس به نفس آنان داد و با تواضع با هرکس که تمایلی داشت، عکس یادگاری گرفت.
در برخورد او نشانی از تکبر و غرور رایج هنرمندان دیده نمی شد و چنانکه پیش از این در یادداشت "نوای خوش موسیقی" اشاره داشتم، وزن و ارزش چنین بزرگانی را در کرنش مخاطبان و کف زدنهای حاضران می توان دریافت و طرفه آنکه هرچه اعتبار و القاب و جوایزشان فزونی می یابد، فروتنی شان بیش می شود.
خرسند بودم که حاضران به تمام قد ایستاده و برای دقایقی یکسره کف بر کف می کوبیدند و در اندیشه شدم که جز این چگونه می توان سپاسی را ارزانی اصحاب هنر و خرد و دانش ساخت؟
در این گمان بودم که ناظری هم می توانست همانند بسیاری از اهالی هنر ساکن دیار بیگانه شود. او هم می توانست مفتخر به تجربه، توانایی، استعداد و القابی که کسب کرده است، در ممالک دیگر ارج بیند و بر صدر نشیند. او هم می توانست مشکلاتی را که در ایران برای برپایی کنسرت وجود دارد، بهانه کوچ قرار دهد. او هم می توانست از نبود سالن استاندارد، دردسرهای اداری و مجوزی و هزار و یک مانع و مزاحم گلایه کند و برود. آنچنانکه بسیاری از جامعه هنرمندان، اندیشمندان، دانشمندان، ورزشکاران و... رفته اند.
اما او مانده است آنچنانکه بسیاری دیگر مانده اند و ما قدرشان را نمی دانیم و نمی شناسیم مگر آنکه به دیار باقی بشتابند و ما مرده پرستان آه و واویلا سر دهیم که چه گوهری از کف رفته است!!
ما ایرانی‌ها انگار مرده‌ پرستی‌ در رگ‌ و خونمان‌ است. تا بزرگ فرهیخته ای در میانمان است، رسانه ها کمتر به سراغش می روند. دولتمردان کمتر به دیدارشان می شتابند. معیشت او برایمان مهم نیست. بهره گیری از تجاربش را به پشیزی نمی خریم و این رسم روزگار ما ایرانیان شده است که در مرگ یکدیگر جمع شویم و از همین روست که ما را یا مرده خوار می پندارند یا مرده پرست! انگار این فرهنگی شده است که همگی به آن تن داده ایم و با آن انس گرفته ایم.
دیده اید که تشیع جناره هنرمندان در این سالها بسیار شلوغ شده است. یک شلوغی تامل برانگیز. اینها همان هنرمندانی هستند که در زمان حیات خود چنین جلال و شکوهی ندارند. برخی از آنها در سکوت، فقر، گوشه انزوا و یا در انواع بیمارها می میرند اما پس از مرگ، انبوهی از مردم به تشییع جنازه آنان سرازیر می شوند. طرفداران خیالی فراوانی از سجایای نادیده و ناشنیده آنان صحبت می کنند و گاهی خود را فامیل، آشنا یا بچه محلشان جا می زنند! و دولتمردان و متولیان امور نیز که می توانستند در زمان حیات آنها  با یک شاخه گل فایده‌ای فرهنگی را به بی فایدگی دسته گل چند ده هزارتومانی زمان مرگ آنها بیفزایند، اغلب در خوابند.
هر چند در سالهای اخیر حرکتهایی همچون برنامه "چهره‌های ‌ماندگار" –که البته بیشتر به‌ سمت‌ چهره‌های‌ دولتی‌ و حکومتی ‌می‌رود- برای‌ تجلیل‌ و تقدیر از پیشکسوتان ‌باب‌ شده است  اما ناگفته پیداست که کفاف انبوه بی مهری ها و فراموشی ها را نمی دهد.
مایی که با شنیدن درگذشت عالمی فرزانه یا هنرمندی فرهیخته، درکوی و برزن و رسانه های شنیداری و نوشتاری، حتی با آویزان کردن پلاکاردهایی از درختان و تیرهای برق شهرها، به ستایشش می پردازیم و هر یک به نوعی سوگوار شده و در غم جانگداز او پیام های بلند و کوتاه می دهیم، باید که برای‌فرار از این‌ وضع‌ آستین‌ها را بالا بزنیم .
پس تا همتی کشوری و همگانی، کمینه به احترام شوالیه آواز و ستاره موسیقی شرق، به تمام قد ایستادیم و تا او بر صحنه بود، کف زدیم.




87/7/17
3:5 عصر

با درد صبر کن که دوا می فرستمت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، همدلی، جامعه

با درد صبر کن که دوا می فرستمت

اتوبوس زوزه کشان در ایستگاه توقف می کند و او سوار می شود. پیرمرد 70 سال را شیرین دارد. موهایش سفید و ژولیده است و قطرات درشت عرق بر پیشانی اش برق می زند. نفسهایش مرتب نیست و خس خس می کند. با قد کوتاهش به زحمت دستش را به میله می گیرد و نگاهش را می دوزد به جوانی که مقابلش روی صندلی نشسته است. جوان هم چشم به پیرمرد دارد و نگاهشان به هم گره می خورد.
-         این پسره حتماً بلند میشه تا من بشینم. خدا خیرت بده خب زودتر پاشو دیگه!
جوان رو بر گردانده و بیرون را تماشا می کند. پیرمرد مأیوس است و تاب ایستادن ندارد. پاهایش آرام آرام از خستگی خم می شود. به صندلی های دیگر نگاهی می اندازد.
-         اینم شانس منه. همه شون پیر و پاتالن! اینا که پا نمیشن من بشینم! خدایا ضعف دارم آخه!
کمرش تیر می کشد. بی طاقت است.
-         شیطونه میگه بزنم پس کله این پسره بگم آخه نامرد! از موی سفید من حیا نمی کنی؟ کجا رفت اون زمانی که حرمت پیرا رو نگه می داشتن؟
دستی به پشتش می خورد و مرد میانسالی او را دعوت به نشستن می کند. حال و حوصله تعارف ندارد. روی صندلی ولو می شود و نفس می کشد. راحت و آسوده. نگاهش را می دوزد به جوان. سرشار از خشم و نفرت.
اتوبوس به ایستگاه بعدی رسیده است. جوان به کمک مسافر بغلی بر می خیزد و به سمت در اتوبوس راه می افتد. عصایی هم زیر بغل می زند. پای راستش قطع شده است. از زانو.
پیش از پیاده شدن، سرش را به سمت پیرمرد برمی گرداند و لبخند می زند. مهربان و صمیمی.




87/5/16
9:58 صبح

رسانه به سان مخدر

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، فرهنگ، سیاست

رسانه به سان مخدر

فردا روز خبرنگار است. روز آینه های اجتماع، نورافکن های جامعه، بیدارگران و هشیارسازان افکار عمومی، ذهنهای کاوشگر و تیزبین توده ها و....
این روزها جای جای کشور پر است از آیین های تجلیل از خبرنگاران و تمجیدهای عجیب و غریب از آنها که نه دیروز از این حرفها خبری بود و نه فردا از این سخنان در ذهن حتی گوینده آن اثری باقی خواهد ماند! می گویند و می گذرند تا این مناسبت را هم پاس داشته باشند! سازمانها و ادارات خبرنگار را فرامی خوانند و شاید هدیه ای همراهش کنند که معنای آن نه سپاس، که تقاضا برای همراهی بیشتر و نقد کمتر است و یا پوشش خبری بهتر اندک کاری که می کنند! این مسوول و آن مقام به تجلیل و تقدیر از خبرنگار می پردازند حال آنکه بیشتر نگاهی ابزاری به او دارند و او را اهرمی برای پیشرفت، وجیه المله شدن، کسب رای در انتخابهای آتی، ترفیع گرفتن و...می پندارند.
سخن کوتاه کنم که پیش از این در یادداشت "ما روزنامه نگاریم" در باب این مناسبت نوشته ام اما مایلم در نقدی درون گروهی با دوستان خبرنگار خودم به بیان یک دغدغه بپردازم: نقش تخدیرگر رسانه.
سوار بر اتوبوس، درون تاکسی، توی صف نان، در یک مهمانی و هرجایی که چند نفری از مردم به هم سخنی مشغول باشند، خواه ناخواه رشته گفتار به مسایل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جامعه کشیده می شود و می بینید که پیر و جوان، باسواد و بی سواد همگی در نقش کارشناسانی متبحر و کارآزموده به اظهارنظر می پردازند. نقدهایی روا و ناروا درباره بی تدبیری ها، نا به سامانی های جامعه، تنگی معیشت مردم، پارتی بازی ها و زد و بندها، آشفتگی وضعیت فرهنگی، تصمیم گیریهای یک شبه، و... مطرح می شود و همگی سر به تأسف تکان می دهند.
بیننده ثالثی اگر شاهد ماجرا باشد، می پندارد این همه دانایی چرا به عملی منتهی نمی شود و چرا اصلاح صورت نمی پذیرد؟! این شهروندان آگاه پس چگونه مطیع تصمیمهای مدیرانی هستند که این همه انتقاد به آنها وارد است؟!
بخش اعظمی از پاسخ در فرار از "دردسر" نهفته است. ما حاضریم در محافل خصوصی و حتی جمعهای محدود عمومی نق بزنیم اما از هزینه های انتقاد رسمی و آشکار گریزانیم. غر می زنیم اما از اعتراض مدنی روی بر می تابیم.
اما در این نوشتار می خواهم به بخش دیگری از پاسخ اشاره ای کنم که همانا نقش تخدیری رسانه هاست. رسانه ها در این نقش ناهنجار خود، "آگاهی" را جایگزین "عمل" می کنند. "میل به دانستن"، جای "تمایل به عمل کردن" را می گیرد. "دانش" به جای "کنش" می نشیند.
رسانه ها انبوهی از اطلاعات را بر سر مخاطبان می ریزند. در نتیجه شهروندان آگاه و مطلع بوده و همچنان با علاقه اخبار را از مجاری گوناگون پیگیری می کنند و در برابر این انباشت اطلاعات به رضایت و خشنودی می رسند. فرد مطلع می شود و چون یک معتاد به مواد مخدر، همیشه به دنبال آخرین خبرها می رود و با خبریافتن های مکرر به احساس کاذب ایمنی و سرخوشی می رسد. بی حالی، رخوت، خمودگی، بی تحرکی و انفعال سیاسی و اجتماعی حاصل چنین تخدیری است.
شهروندان بر این گمان قرار می گیرند که این آگاهی در همه جامعه حضور دارد پس لابد شخص، گروه، حزب و یا سازمانی دست به کار خواهد شد و مشکل را رفع خواهد کرد. می پندارند وقتی همه مردم معضلات جامعه را می شناسند، مگر می شود مسوولان ندانند؟! مگر ممکن است که احزاب و نهادهای مملکتی ندانند؟! و بر همین پایه خود سرشار از خشنودی دانستن، میلی به عمل ندارند و راکد می شوند. اینگونه است که انفعال، جای فعالیت را می گیرد و نقش عمده این رویداد را رسانه های هشیارساز و آگاهی بخش موجب شده اند!
برای کاهش نقش تخدیرگر رسانه ها چه باید کرد؟




87/3/5
11:4 صبح

به همین سادگی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هنر، سینما

به همین سادگی

دیدن "به همین سادگی" ساخته محمدرضا میرکریمی یک اتفاق خوشایند بود. آن هم پس از مدتها دوری از هنر و فرهنگ و سینما و درگیری در امور اجرایی و البته بهانه ای برای به روز کردن این بلاگ که داشت فراموش می شد.
میرکریمی در این فیلم به زنی از طبقه متوسط جامعه ایرانی پرداخته است که از نوعی بی توجهی و تکرار در رنج است و از زندگی روزمره دلزده. او در موقعیت انتخاب قرار دارد که یا باید اعتراض و اقدامی انقلابی کند و یا سازش کند و خویشتن داری و البته که فیلمساز هوشمندانه و به زیبایی از داوری پرهیز می کند و قضاوت را برعهده مخاطب می نهد.
"به همین سادگی" فیلمی بدون موسیقی است که هرگز نبود موسیقی در آن احساس نمی شود. فیلمی پر از جزییات است که هرگز بیننده را خسته و سردرگم نمی کند. فیلمی خوب، روان، اثرگذار، غیرکلیشه ای و در عین حال ساده.
یکی از بهترین انتخابهای این فیلم، نام با مسمای آن است که بهانه من است برای طرح آنچه که این روزها آزارم می دهد:
دیروز در خبرگزاریها خواندم که قطری ها با سرمایه ای 25 میلیون دلاری قرار است فیلم "رومی آتش عشق" را درباره مولوی بسازند. به همین سادگی!
و دیده ایم که به همین سادگی ترکیه مدتهاست که از سفره مولانا نان به جیب خود می ریزد!
بسیاری از سرویس دهنده های اینترنتی به همین سادگی ایران را از خدمات خود محروم کرده اند و دیگر حتی نمی توان در یاهو به نام ایران ایمیلی باز کرد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
به همین سادگی تاجیکستان غزلیات حافظ را در یونسکو ثبت کرد و آذربایجان کلیات عبید زاکانی را!
به همین سادگی ابن سینا از امارات سر درآورده، ابوسعید ابوالخیر به ترکمنستان رفته، فردوسی تاجیک شده و مانی هم عراقی!
به همین سادگی بادگیرهای یزد در فهرست گنجینه های فرهنگی امارات ثبت شده و نوروز را هم مدتهاست که دیگران می خواهند به نام خود ثبت کنند!
و دیده ایم که به همین سادگی خلیج فارسمان را هم عرب می خوانند! همچنانکه به همین سادگی فرش کهن پازیریک را ترکیه و ارمنستان مدعی شده اند!
و ما، خیلی از ما به همین سادگی به این تاراج تن داده ایم!
کلیله و دمنه شناختن پیشکش! امروز رابطه ما با آرنولد قویتر از رستم و سهراب است! برای شناخت خیام و عطار و غیاث الدین جمشید وقت نداریم چرا که درگیر روابط خصوصی بریتنی اسپیرز و دیوید بکام هستیم!
هری پاتر و ارباب حلقه ها را بهتر از کاوه آهنگر و پوریای ولی می شناسیم و باربی شده است الگوی کودکانمان!
نوجوان تربت جامی ما دوتار خراسانی خود را با گیتار برقی عوض کرده و نوجوان لر ما کیبرد را جایگزین کمانچه کرده است!

گویی هرکس متاع ایرانی بفروشد، جای کسب و محل بساط نمی یابد!
دور تا دور ما را چه گرفته است؟ پیتزا، فست فود، مد، بوردا، کافی شاپ، چت روم، شنیدن گیتار و دیدن فیلمهای هالیوودی و روزمرگی! و این همه به همین سادگی!
شده ایم پیرو ماهواره، شیعه مد و مقلد بی ابتکار!
به همین سادگی! به همین بدمزگی!




   1   2      >