سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/11/19
9:34 عصر

استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه

استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی

پدرانمان گفتند که "استقلال" می­خواهیم. برآنیم تا خود بر سرنوشتمان امیر باشیم و بی­هراس از چشمان هیز و افکار پلید بیگانگان و بی دریوزگی از این و آن، به سوی فردایی بهتر پیش رویم. ایرانی باشیم و مستقل.
پدرانمان گفتند که "آزادی" می­خواهیم. برآنیم تا آزاد زیست کنیم بی آنکه کسانی بخواهند این حق خدادادی ما را به ما هبه کنند، چه رسد به اینکه بگیرند! آزادی می­خواهیم و بهایش را می­پردازیم تا هویتمان به تاراج نرود و حقوقمان از کف نرود و راه رشد و کمالمان باز بماند.
پدرانمان گفتند که "جمهوری" می­خواهیم. برآنیم تا سالاری را تنها برای مردم بخواهیم نه آنکه معدودی خود را سالار مردم بدانند. می­خواهیم حکومت موروثی برای همیشه پایان پذیرد و چرخش نخبگان در قالب جمهوری مردم سالار رخ بنماید.
پدرانمان گفتند که قالب جمهوری را با محتوای "اسلامی" می­خواهیم. برآنیم تا در چارچوب قواعد آیین آسمانی خویش زیست کنیم و سره از ناسره بازشناسیم. مسلمان باشیم و در جامعه ای سرشار از آداب مسلمانی تنفس کنیم.
و این شد که شعار پرشعور "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی" سر دادند و بساط شاه بازی و شاهزاده بازی برهم ریختند و طرحی نو درانداختند.
سه دهه از آن روزگار می­گذرد و بر این باورم که هنوز بیشینه مردم این دیار بر آن شعار پایبندند. گله و گلایه ای اگر هست، از این است که چرا با آن هدف­های والا فاصله داریم و چرا راستای برخی بردارها به سوی آن اهداف نیست؟! وگرنه کیست که "استقلال" نخواهد، دل به "آزادی" نبندد و خواهان سالاری بر سرنوشت خود در جامعه ای اسلامی نباشد؟
22 بهمن، فرصتی است تا با حضور خود به یاد از یاد برندگان اهداف انقلاب بیاوریم که آرمان­های سبز دیروز پدرانمان، حرف امروز ما نیز هست. هم خواستار استقلال این سرزمین هستیم و هم آزادی خویش را می­طلبیم. نه از جمهوریت روی­گردانیم و نه از اسلامیت دور می­افتیم. اصلاً به "اسلام اندیشی جمهوریت ستیزان" و به "جمهوریت باوری اسلام گریزان" سر سوزنی باور نداریم و صداقتی در آنان نمی­یابیم.
22 بهمن امسال، در سی و یکمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی باز به میدان می­آییم تا فریاد کنیم: "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی".




88/10/6
8:56 صبح

به کجا چنین شتابان؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست

به کجا چنین شتابان؟!

کاش همه این­ها در خواب باشد. رویا که نیست اما کاش از آن کابوس­هایی باشد که هر اندازه طولانی به نظر می­رسند، سرانجام پایان می­یابند و چشم می­گشایی و آرام می­شوی که هرچه دیده ای وهم و خیال بوده است و دور از واقعیت.
کاش شایعه باشد. از آن دست شایعاتی که می­آیند و در کوتاه زمانی کلاغی را چهل­باره تکثیر می­کنند و اندکی بعد هم به آسانی فروکش کرده و واقعیت رخ می­نمایاند.
کاش دروغ باشد. دروغی که با همه تلخی و ویرانگی و دردی که به جان­ها می­ریزد، فرجام کار رسوا خواهد شد و شیرینی راستی را نمایان خواهد ساخت.
نمی­توانم باور کنم. از هنگامی که چنین خبری را شنیده ام موجی مضطرب درونم را زیر و رو می­کند. له شده ام. سردرگمم. شرر به جانم افتاده است. دلم آشوب است.
حمله به پایگاه پیر محبوبمان؟ یورش به واژگانی که سرشار از خاطرات ناب سالیان پیش ماست؟ حسینیه؟ جماران؟ بیت امام(ره)؟ آن هم در شب عاشورا؟ در میانه مجلس ذکر سوگواری حسین(ع)؟ آن هم به نام دفاع از رهبری؟
خدایا ما را چه می­شود؟!!!!!
چه از جنس کابوس، چه دروغ و چه شایعه، هرگز چنین مبادا.




88/9/22
7:21 عصر

حرمت پیر را نگه نداشتیم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست، جامعه

حرمت پیر را نگه نداشتیم

درست ده سال پیش بود که نام پیر جماران بر پیشانی سال نشست و سال 78 به نام او خوانده شد. آن روزها به همین بهانه در نشریه ای که منتشر می‏ساختیم چنین نوشتم:
"خمینی، همان دلیل راهی بود که در آن شب‏های تاریک و ظلمانی، دستان بی‏کس ملت را گرفت و ما را از کوره راه‏هایی سخت، به سلامت گذر داد.
خمینی، پیر آگاهی بود که می‏خواست انسان را از بردگی و بندگی خدایگان پوچ و پوشالی رهایی بخشد و جانش را در مشعلی دمید که امروز به نام جمهوری اسلامی در دستان ماست.
خمینی، پیر میکده عشق و عرفان بود. پیر باده‏فروشی که ریاپرستان و سالوس‏ورزان و زاهدان خرقه‏پوش مزور را به خراباتش راه نبود.
خمینی نه عاشق، که خود عشق بود.
اینک اگرچه از آن گوهر درخشان تنها خاکستر سردی برجاست، اما آرمان او که همانا آزادی بردگان بود –نه به بند کشیدن آزادگان و آزادی‏طلبان- همچنان پیش روی ماست.
و اما لازم است تا در این سال مبارک، به همه تزویرگران و منفعت‏طلبان مصلحت‏اندیش هشدار داد که خمینی یک «راه» است. راهی که به حقیقت می‏رسد و خیل سالکان طریق حق را بر می‏تابد و زیبنده نیست در سالی که به نام او زینت یافته است به جنگ آرمان‏هایش برویم و قانون‏گریزی، خشونت‏طلبی و تحدید آزادی را ترویج کنیم.
شایسته نیست در سالی که نام..." (جنبش، شماره 3)
و حالا در این روزها که صدا و سیما در موردی استثنایی، دانستن را حق مردم دانسته (!) و ساحت معمار انقلاب را خدشه‏دار ساخته است، در اندیشه‏ام که به کدامین سو نظر داریم و با آن مشعل به یادگار مانده چه می‏کنیم؟
با بیت او چه کرده ایم و می‏کنیم؟ با یاران و نزدیکانش چگونه رفتار کرده ایم و می‏کنیم؟ آنان که روزگاری به جرم هواداری او رنج زندان‏های شاهنشاهی را به تن خریدند امروز در چه حالند و آیا باز باید گذارشان به محبس بیفتد؟ آرمان‏های آن پیر فرزانه را در کدامین گوشه محصور کرده ایم؟ با وصیت‏نامه او چه نسبتی داریم؟ و پس از ده سال با افسوسی افزون‏تر باید بنویسم که زیبنده نیست ...، شایسته نیست...
چه بد مشعل‏دارانی هستیم ما!




88/7/23
7:43 عصر

آزادی بیان؛ خوب یا بد؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه

آزادی بیان؛ خوب یا بد؟

به برکت وجود آزادی بیان بود که دو روزنامه نگار جوان آمریکایی توانستند رییس جمهور کارکشته و توانمندی چون نیکسون را به کناره گیری وادار کنند و یا در این اواخر یک دروغ رییس جمهوری چون کلینتون -در انکار ارتباطش با مونیکا لوینسکی- شهره آفاق شود و او وادار به نشستن در برابر قاضی دادگاه.
به یمن وجود آزادی بیان بود که در ایتالیا نخست وزیری به علت زد و بندهای پنهانی با مافیا و با پیگیری روزنامه نگاران از صدر به زیر آمد و یا این اواخر رفتار و کردار مالی و اخلاقی کسی چون برلوسکونی یکسره رصد می شود.
به فرخندگی وجود آزادی بیان بود که در فرانسه، رییس جمهوری چون میتران به خاطر نگهداری دختر نامشروعش در کاخ الیزه بازخواست شد و این اواخر سارکوزی -و مانکنی که به همسری اش در آمده- مدام زیر ذره بین قرار دارند و ملت از هر کژروی آنان آگاه می شوند.
به خجستگی وجود آزادی بیان بود که مطبوعات انگلیس توانستند مصدق ایرانی و گاندی هندی را که هیبت امپراتوری بریتانیا را به بازی گرفته بودند بستایند و گرامی بدارند و یا این اواخر درباره فساد مالی نمایندگان پارلمان افشاگری کنند.
آیا اهالی جهان نخست در همه این سال ها ندانسته اند که از آزادی بیان چه خطرهایی می زاید؟ آیا حکمرانان این ممالک که در ایجاد امنیت و آسایش و رفاه برای شهروندانشان کامیاب تر از دیگران بوده اند ندانسته اند که با بودن آزادی بیان، پایشان همواره روی پوست خربزه است؟
پاسخ جز این است که آنان در این گونه از آزادی فایده ای افزون بر زیان های احتمالی اش دیده اند که فرمان داران جهان سوم از آن غافلند؟




88/6/21
11:23 عصر

رضایت به حذف تا کجا؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست، جامعه

رضایت به حذف تا کجا؟

در بیشه ای سه گاو می زیستند. یکی قهوه ای، یکی سیاه و دیگری سپید. این سه گاو را با شیری قوی پنجه و غرنده مراوده افتاده بود.
روزی شیر بی تاب شده از فشار گرسنگی، حیله ای سوار کرد و به رایزنی با گاوهای سیاه و قهوه ای پرداخت با این مضمون که: "ما سه تن از تیره رنگانیم و آن گاو سپید، ساز مخالف می زند. بگذارید تا او را بدرم تا دیگر بر ما فخر نفروشد و خود را تافته ای جدا بافته نداند"
با رضایت دو گاو تیره رنگ، گاو سپید که بی یاور افتاده بود، به آسانی قربانی شد.
زمانی گذشت تا باز گرسنگی به سراغ شیر آمد و او به رسم آزموده پیشین به سراغ گاو قهوه ای رفت و ندا داد که: "ما هر دو قهوه ای رنگیم اما آن گاو سیاه از ما نیست. بگذار تا نابودش کنم"
این بار هم مخالفت نکردن گاو قهوه ای، به آسانی گاو سیاه را خوراک شیر ساخت.
پس از چندی، دیگر بار شیر گرسنه شده بود و به نزد گاو قهوه ای رفت و گفت: "امروز تو را خواهم خورد"
گاو پاسخش داد که: "من همان روزی که با دریده شدن گاو سپید موافقت کردم خورده شدم"
این حکایت را بازخوانی کردم تا یادم باشد که به حذف و طرد و بیرون راندن هم نوعم رضا ندهم. به از میان برداشتن و انداختن و ستردن هم نوعم راضی نشوم. به راندن و تاراندن و نابودی هم نوعم خوشدل نباشم.
تاریخ دیرسال این دیار بزرگ شدن دایره حذف و طرد را فراوان به خود دیده است. ما نیز افزودن شعاع این دایره را به چشم خویش بسیار دیده ایم.
کاش این روزها که باز آهنگ مخالف خواندن دوستان دیرین به گوش می رسد، کمی فرجام اندیشی شود!




88/3/24
1:33 عصر

روزه نوشتن

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست، جامعه

روزه نوشتن

عباس می‌گفت: چرا این‌جوری شد؟
فاطمه می‌گفت: مگر جرمی انجام دادیم؟ مگر به نامزدی غیر از تأیید‌شده‌های شورای نگهبان رأی دادیم؟
صادق می‌گفت: چه جوابی بدهم به آنها که راضی‌شان کردم برای اولین بار شناسنامه خود را ممهور به مهر انتخابات کنند؟ چند نفر از قماش تحریمی‌ها را تشویق به مشارکت کرده باشم خوب است؟ چه بگویم به آنها؟
داود می‌گفت: دیگر به ایرانی بودن خود فخری نمی فروشم. شرمنده ام.
محمد می‌گفت: خواهم رفت. نمی‌توانم بمانم.
مسعود می‌گفت: دیدی نباید رأی می‌دادیم؟ جمهوریت مرد انگار!
راحله می‌گفت: من رأیم را می‌خواهم. (گریه امانش نمی‌داد)
کاظم می‌گفت: دیگر هرگز در هیچ انتخاباتی شرکت نمی‌کنم. برای همیشه با صندوق رأی قهر می‌کنم. به هیچ جایی نمی‌رسیم.
و من مانده ام با سوالهایی بی‌جواب. من مانده ام با چراهای فراوان.
هنوز امیدوارم و باورمند به اصلاح امور. عاشقم بر دین و آیین و ایران.
                               این وبلاگ تا اطلاع ثانوی به روز نخواهد شد.




88/3/21
10:17 صبح

سبز سید؛ خط میر و عاشقی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست

سبز سید؛ خط میر و عاشقی

 الف) مادرم از تبار سادات است. روستازاده ای که آشنایی و آشتی با رنگ سبز را از همان کودکی از او آموختم. در میان مردان خویشاوندش، بستن دستاری به رنگ سبز یا بر دوش داشتن شالی به رنگ سبز سیدی، عادتی همیشگی بود. همان مردان ساده روستایی که هرکدام ترکمان کردند، هنوز افسوسشان بر دلم مانده است که چرا خوبان زود می میرند؟ پیرانی که نه آزاری برای دیگران داشتند و نه خواسته ای از آنان. با دستانی پینه بسته از کار و روحی سبز به رنگ باغ هایی که به همت خود به روستا هدیه داده بودند. یاد همگی شان به خیر.
رنگ سبز، اینگونه بر دلم نشسته بود. همیشه و هنوز، بهترین لباسهای مادرم سبز است. خدا دایی ناصر را بیامرزد با آن کلاه بافتنی سبز رنگش که هرگز چهره اش بی همراهی آن نماد سبز در خاطرم نمی آید.
آرزوی پنهان همه سالهای کودکی ام، داشتن یکی از آن شالهای سبز سیدی بود. آرزویی که روزهای عید غدیر بیشتر از همیشه شعله می کشید و درونم را می سوزاند. در همه سالهای گذشته، من این حسرت پنهان کودکی را با خود به یادگار داشتم و از داشتن شالی به رنگ سبز بی بهره بودم.
امسال اما میری سبزپوش و سبزاندیش آمد و موجی از سبز در ایران انداخت. سبز سیدی، رنگی همگانی شد. دیگر مهم نبود که سید هستی یا نه. مهم آن بود که با سبز آشنا باشی و در آشتی. ایران سبزپوش شد و من نیز.
 ب) در تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفیدمان، چهره مردی عینکی و ریش دار را که معمولاً کت و شلوار به تن داشت و شباهتی هم به پدرم داشت، زیاد می دیدم. همان که پدر ارادتی خاص به او داشت و در تمام آن ایام و سالهای پس از آن به نیکویی از او یاد می کرد. همان که میرحسین صدایش می زدند و من هم در همه این سالها به همین نام کوچک می خواندمش.
آن سالها، من و برادرم از مدرسه که می آمدیم، در کنار درس و مشق، روی کاغذهای سفید مانده دفترهای سال قبل، اخبار تلویزیون را می نوشتیم تا وقتی پدر آمد، اخبار را به او بدهیم تا اگر خواستیم در شبکه دو برنامه دیگری را ببینیم، به خاطر دیدن اخبار، تلویزیون را روی شبکه اول ثابت نگه ندارد! خبرها معمولاً از تعداد تانکها و هلی کوپترهای سرنگون شده دشمن در جبهه های جنگ شروع می شد و میزان پیشروی رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل و... در کنار خبرهای مربوط به مسوولان نظام، یکی هم نخست وزیر بود که در نقل خبرهایش همان "میرحسین" را برای پدر می نوشتیم.
آن سالهای پرخاطره گذشت و آن آقایی که مهرش از کودکی بر دلم نشسته بود و در ضمیر ناخودآگاهم به عنوان نخست وزیر محبوب امام ثبت شده بود را دیگر در تلویزیون نمی دیدم تا اینکه چند روزی مهمان سرزمین حجاز شدم.
روزی در آستانه غروب، در طبقه دوم صحن مسجدالحرام، چند رکعتی نماز به جا آوردم و پس از آن خیره به کعبه نشستم. شاید ساعتی گذشت و من غرقه در ابهت و عظمت آن خانه ساده و سیاه بودم و در حال و هوای دیگری سیاحت می کردم.
نمی دانم چه شد که نگاهی به پشت سر خود کردم و ناگهان آن آقای محبوب را دیدم. میرحسین بود. بی اختیار سر به نشانه احترام خم کردم و سلام دادم و...
 
پ) روز جمعه 23 خرداد 88 قرار است رأی بدهم و می خواهم سبز سیدی را در سپهر سیاست ایران قوام و دوام بخشم.
این روزها نور امید، بوی صلح و آرامش، شور شادی و اعتماد، نسیم محبت و دوستی ایران را به جشنواره ای سبزرنگ برای جمهوریت بدل کرده است. همه در تلاشند تا به موج بزرگ و شاد و شیرینی بپیوندند که به رنگ سبز است. من هم آدینه به سبزاندیشان سلام می کنم و به آزادی، صداقت، نیک اندیشی و متانت، رأیی سبز می دهم. من فردا را در تاریخ برای آیندگان به رنگ سبز ثبت خواهم کرد.
برگ رأی سبز من، سندی بر فرهنگ و تمدن سترگ ایرانی خواهد بود.




88/3/15
10:35 صبح

ادب مرد به ز دولت اوست

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست، جامعه

ادب مرد به ز دولت اوست

هیچ وقت خطم خوب نشد. یاد سالهای دبستان به خیر که انواع قلم نی های ریز و درشت را با سرهایی که هیچ وقت نتوانستم درست بتراشمشان، با خود به مدرسه می بردم و مشق خطاطی می کردم. هیچ وقت خطم خوب نشد. هیچ وقت نتوانستم قلم خوب را از بد تشخیص دهم. فقط شنیده بودم که قلم خیزران بهتر از بقیه است! هیچ وقت نفهمیدم کدام مرکب بهتر است. روزهایی که خوشنویسی داشتیم، دستهای سیاه شده، تنها دستاوردم از کلاس بود. هیچ وقت ندانستم چقدر لیقه باید در دوات بریزم که مناسب باشد. اخم و تخم مادرم را از یاد نمی برم وقتی که فرش خانه را سیاه کردم و گفت: "کاش لااقل خطت خوب بود!"
حتی یادم هست تابستان یکی از همان سالها را هم در دوره های آموزشی هلال احمر مشهد به کلاس خط می رفتم. اما انگار قرار نبود خوشنویس شوم.
مثل موضوع های انشای آن سالها که معمولاً تکراری بود و یا باید از برتری علم بر ثروت می نوشتیم یا از اینکه در آینده قرار است چه کاره شویم و چگونه به دیگران خدمت کنیم و یا اینکه یکی از فصلهای سال را تعریف کنیم، سرمشق های خوشنویسی هم چند عبارت تکراری و همیشگی بود.
معلمهای خط، بیش از همه روی دفترمان و یا روی تخته سیاه این دو عبارت را می نوشتند که: "ادب مرد به ز دولت اوست" و "با ادب باش تا بزرگ شوی".
هیچ وقت خطم خوب نشد اما این آموزه ها در گوش من و همکلاسی هایم مدام ماندگارتر می شد. حالا دو دهه از روزگاری که مشق خط می کردم می گذرد و این روزها در کوی و برزن و در هر جمع و محفلی، سخن از دولتمردی است که جانب ادب نگاه نداشت و حرمت اخلاق را نادیده انگاشت.
دولتمرد ما چشمانش را بر بسیاری چیزها بسته بود و گویی به تمنای کسب رأی از مخاطبان، بی آنکه حد و مرزی بشناسد، به ستیز با ادب و اخلاق برخاسته بود. دولتمرد ما آموزه های اسلام و قرآن و فرهنگ ایرانی را به کناری نهاده بود و یک شبه، تلاش های سی سال را بر باد می داد. ادعاهای مبهم و رازآلود، اتهامات اثبات نشده در هیچ محکمه ای، افترا بستن بر کسانی که نبودند تا به دفاع از خویش بپردازند و رعایت نکردن ارزشهای مذهبی و انسانی و اخلاقی، دولتمرد ما را در حکمرانی خویش کوچک ساخت.
دولتمرد ما از یاد برده بود که:
     بزرگش نخوانند اهل خرد         که نام بزرگان به زشتی برد
دولتمرد ما بی آنکه بگوید چرا در این سالها هیچ نگفته و هیچ نکرده در اثبات آنچه ادعا می کند، در برابر چشم میلیونها ایرانی، بر موجی سوار شده بود که متانت و ادب و اخلاق را غرقه می ساخت.
نمی دانم معلمهای خط دولتمرد ما از آن سرمشق های مشهور به او نداده بودند؟!
کاش دولتمرد ما می دانست که:
     با ادب را ادب سپاه بس است     بی ادب با هزار کس تنهاست




88/3/4
7:0 عصر

ما رأی نمی دهیم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه

ما رأی نمی دهیم

مگر انفعال و بی‏عملی، "تئوری" می‏خواهد که برخی "تئوریسین" آن شده اند؟! مگر تماشاچی بودن "نظریه" می‏خواهد که "نظریه‏پرداز" بخواهد؟!
با افتخار می‏گویند: "ما رأی نمی‏دهیم"، "اینها همه سر و ته یک کرباسند"، "هرکس را خودشان بخواهند انتخاب می‏کنند" و... و هیچ نمی‏اندیشند که نسخه جایگزین‏شان چیست؟! گیرم که این درخت را برکندند، به جای آن چه می‏خواهند بکارند؟ بالاخره آنکه باید بیاید و برایشان چنین و چنان کند کیست؟ آن قهرمان خیالی چگونه باید سرکار بیاید؟
آیا هیچ خردمندی پیش از آنکه بداند چه برنامه‏ای دارد و چه توان و امکاناتی، خانه‏اش را ویران می‏کند؟ که اگر چنین کند آیا نباید زیر چادر آسمان و بر فرش زمین قرار گیرد و رفت و آمد بیگانگان را تحمل کند؟ غریبه‏هایی که گاه حتی از روی آنها هم خواهند گذشت! نمونه‏ها بسیارند. همسایه‏هایمان را بنگریم!
چه این سو و چه آن سوی مرز، هستند کسانی که آنقدر آسمان و ریسمان به هم می‏بافند تا نظریاتی بپردازند که حاصلش انفعال و بی‏عملی و در خانه نشستن باشد!
آن هم در هنگامه‏ای که رأی ندادن درست به اندازه رأی دادن موثر می‏افتد. آنها که رأی نمی‏دهند، دقیقاً به اندازه رأی دادن و حتی ساده‏تر از آن، همان کسانی را که مایه نارضایتی‏شان هستند، بیشتر در رسیدن به بلندای قدرت پشتیبانی می‏کنند –چه بخواهند و چه نخواهند-. پس قهر، حرف مفت است.
رأی‏های ساکت جامعه، در هنگامه‏ای که جماعتی سکوت آنها را می‏خواهند، درست به اندازه رأی دادن به همان‏ها موثرند. پس در خانه نشستن و تماشاچی بودن و غر زدن‏های مکرر که چرا چنین است و چرا چنان است، مسخره‏ترین کار ممکن است. قهر با صندوق، در شرایطی که خیلی‏ها پای صندوق‏ها حاضرند، مضحک است. حتی شرم آور است.
این سرزمین برای به دست آوردن میراثی صد ساله به نام حق‏رأی و حق انتخاب، بهای سنگینی پرداخته‏است. روی تافتن از صندوق رأی به هر بهانه‏ای، پشت پا زدن به همه آن تلاش‏ها و هزینه‏هاست.
قبول دارم که دعواهای داخلی بسیار داریم اما دعوای ما خانگی است. دعوای خانگی را هم که پیش غریبه‏ها مطرح نمی‏کنیم. شکایت به غیر نمی‏بریم. وقتی در خانواده با برادر، خواهر، همسر،... دعوا داریم، همین که سر و کله غریبه‏ای پیدا شود، دیگر نام‏های کوچک خود را فراموش می‏کنیم و پای نام مشترک خانوادگی به میان می‏آید. در هنگامه انتخابات هم نام "ایران اسلامی" برایمان مهم است. کاری به غریبه‏ها نداریم که نامزد "الف" و "ب" را یکی می‏پندارند و در دل هر دو را دشمن می‏دارند. ما دعوایمان برای خودمان است و به آنها کاری نداریم.
مطلق‏نگر نیستیم. قرار نیست یک معصوم را بر کرسی ریاست جمهوری بنشانیم. سپید یا سیاه نمی‏بینیم. صفر یا صد نمی‏بینیم. تلاش می‏کنیم تا نزدیک‏ترین فاصله را تا صد برگزینیم. همین. چون می‏دانیم که رأی ما موثر است. چون می‏خواهیم هندسه فردا را بر پایه طرح امروزمان ترسیم کنیم.
هموطن، همشهری، برادر، خواهر، پدر، مادر، قرارمان پای صندوق رأی.
وضو بگیریم برای نماز انتخاب. نمازی که فقط باید "ادا" شود و اصلاً "قضا" ندارد. تیر غیرت را به چله کمان همت کنیم و مرز استقلال و آزادی را برای این دیار تا دورترین‏ها امتداد دهیم.
روز 22 خرداد غایب نباشیم که اگر حضور نداشته باشیم، در غیبت ما، دیگران سرنوشت را به دلخواه خود رقم خواهند زد. آنچنان‏که خیلی از ما چهار سال پیش، به خیال خام تحریم، با صندوق‏ها در قهر بودند و شد آنچه شد.
روز 22 خرداد کاری کنیم تا دنیا ما را به انگشت نشان دهند و در دل ستایش کنند. نشان دهیم که مام ایران هرگز از زادن کودک حماسه ناتوان نیست. نشان دهیم که این دیار هماره رو به سبزی دارد و شکوفایی. عقیم، ذهن بسته آنهایی است که آرزوهایشان را به سان خوابی بی‏تعبیر، در بی‏عملی می جویند.




87/12/14
7:47 عصر

چون زنبوری بی عسل

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، سیاست، جامعه

چون زنبوری بی عسل

چند سال پیش، کتابی از ابوالحسن بنی صدر را می خواندم و با به پایان بردن آن، یادداشتی درباره او نگاشتم. دیشب که از تلویزیون گزارشی درباره بنی صدر و سخنرانی او در چهاردهم اسفند 1359 را می دیدم، به یاد آن یادداشت افتادم و بهانه ای پیدا شد برای انتشار متنی که در پی می آید:
هنگامی که مجلس شورای اسلامی رأی به عدم کفایت نخستین رییس جمهور ایران داد، بنا بر مفاد ادعانامه تنظیمی علیه او، این بی کفایتی به دلیل عدم صداقت سیاسی، دو رویی و دو چهرگی، ترویج و اعمال خودمحوری، ترویج اخلاق استکباری و مواردی از این دست بود.
طنز تاریخ در این است که مشهورترین کتاب بنی صدر، "کیش شخصیت" نام دارد که او جنبه های گوناگون حیات و تفکر خودمحوران و شخصیت پرستان را در آن به تصویر کشیده است و مردم را از این خودپرستی و صفات پیرو آن پرهیز داده است! اینست حکایت عالم بی عمل و زنبور بی عسلی که گویی هرگز کتاب "کیش شخصیت" را نخوانده بود!!بنی صدر
او در بخشی از این کتاب با عنوان "سلطه جویان با دست خود گور خویش را می کنند" می نویسد: "قدرت در فراگرد رشد خود، ذهنیات اینان را چنان از عشق به «مطلق العنانی» پر می کند و چنان دیدشان را از دیدن ماورای ذهنیات مطلق شده شان ناتوان می گرداند که از پی بردن به مرگ قدرتهای متمرکز و متراکم و خودکامه عاجز می شوند.
در حقیقت نخستین قربانیان دروغ بافی های کذابین، سلطه جویانند."
وی در ادامه شناساندن صفات این گروه از آدمیان می گوید: "آنقدر برای خود تشخص قایلند و نا بدانجا استکبار می جویند که علم و سخن درست و عقیده صحیح و حتی شور و مصلحت اندیشی با دیگری را منافی تشخص خود می دانند. دایم در ذهن بیمارشان مردمان را طبقه بندی می کنند و وای اگر از این آدمیان زمینی، یکی رفتاری را در آنها انتقاد کند!"
این عبارات نیازی به هیچ تشریح، توضیح و یا انطباق با عملکرد رییس جمهور فراری ایران ندارد و به اندازه کافی آنان که آن دوره را درک کرده اند و یا با مراجعه به روزنامه ها و اطلاعات مکتوب و ضبط شده آن روزگار در جریان آنچه بر بنی صدر گذشت هستند، خود می توانند به راحتی حکایت عالم بی عمل را دریابند.
از موسولینی نقل کرده اند که معتقد بود: "کافی نیست مردم مرا تحسین کنند بلکه باید تمام وجود خویش را در اختیار آرا و تصمیمات من بگذارند." و گویا بنی صدر نیز اینچنین بود و به این اکتفا نمی کرد که خود زندانی خیالات خویش باشد و می خواست ایرانیان نیز خیالات هر روز به یک رنگ او را بپرستند و توقع داشت همه مردم با تمام وجود آنچه را که طبق فرمان تا لحظه ای پیش درست می شمردند، در دم غلط و نادرست شمرند که این دو رویی همراه با تکبر را به وفور در عملکرد او می توان مرور کرد.
بنی صدر پیش از تکیه زدن بر کرسی ریاست جمهوری، برای سخنرانی در مساجد حضور می یافت و چهره ای کاملاً اسلامی از خود تصویر کرده بود و حتی در مناظره های تلویزیونی با چریکهای فدایی و حتی مجاهدین خلق، تحلیلهایی در دفاع از اسلام ارایه می داد و در میان گروههایی چون جاما، مائوئیستها و... مخالفانی سرسخت داشت اما پس از انتخاب، با این گروهها کنار آمد و اتحادی ناهمگون از این گروهها که نشریاتی چون میزان، رنجبر، مجاهد، مردم ایران و... را منتشر می کردند و بیشترشان شکست خوردگانی سیاسی و منزوی شده از جامعه بودند که در مخالفت با خط امام، رویارویی با قوای سه گانه به استثنای شخص رییس جمهور و در کشاندن جامعه به یأس و بدبینی اشتراک داشتند، همراهان او شدند.
او که در وصف طاغوت منشان، فرعون صفتان، خود رأیان و تک روان می نویسد: "آنان در پی خودکامگی جویی، در جریان تخریب دیگران، پایه گذاران قدرت و خود را نیز تخریب می کنند. فزونی طلبند و در فزونی طلبی به هیچ حدی قانع نمی شوند. عاشق خویشند و می خواهند همه قدرتها نزد آنها جمع شوند."، خود برای هماهنگ کردن همه با خویش "دفاتر هماهنگی" را شکل داد و تز "هر که با من نیست بر من است" را در پیش گرفت و با همه نهادهای انقلاب درگیر شد و حتی زیرمجموعه خود را هم تاب نمی آورد تا جایی که در نامه ای به امام(ره) نوشت: "مصیبت بزرگتر از جنگ، وجود دولت حاضر است."
بنی صدر، این بی ثبات ترین شخصیت سیاسی سالهای آغازین حکومت اسلامی ایران در نوشته های خود روش فرعونیان را برای بازداشتن مردم از خواندن و شنیدن و شناختن، انگ و برچسب زدن به یک فکر و عقیده می دانست. معتقد بود که این انگ و برچسب بسته به زمان عوض می شود اما روش در محتوای خود باقی می ماند و فرعونیان از خود عقیده جعل می کنند و به کسی که باید کوبیده شود نسبت می دهند و با تعبیر و تفسیری که خود برای جعلیات می تراشند، آن را با هزار من سریشم به طرف مقابل می چسبانند! اما همین فرد در عمل خود همین شیوه را به کار می بست و برچسب زدن را نه تنها به نهادهای برآمده از انقلاب که به قوای سه گانه، مجموعه نیروهای خط امام و حتی شخص امام(ره) نیز دنبال می کرد و "چماق دار"، لقبی بود که به ویژه پس از واقعه 14 اسفند به هر نیروی منتقد تفکر و مرام خود هدیه می کرد.
این شیوه فرعونیان خودپسند است که با ایجاد محیط عصبی و با بهره گیری از ناسزا و تحریک و کشاندن مردم به مشاجرات، طرح اندیشه را غیرممکن ساخته و با های و هوی و بلوا چنان کنند که صدا به صدا نرسد و اندیشه و سخن حق در میان فریادها گم شود.
بازخوانی برگهای غبارگرفته تاریخ معاصر و کاوش در احوال سیاستمداران و دولتمردان، همواره راهگشای همه مردم برای امروز و فردا خواهد بود که: "گذشته، چراغ راه آینده است."
خالی از لطف نیست این نوشتار را با سخن یکی از نمایندگان مجلس در موافقت با طرح عدم کفایت بنی صدر به پایان برم که هشداری همیشگی برای همه منتخبان ملت در هر پست و مقامی است: "مسأله ای که الان مردم را به خود مشغول داشته، کنار گذاشتن یک فرد یا دسته نیست. بلکه صحبت از تشییع جنازه نحوه ای از اندیشه است که می پندارد مردم با انتخابشان از حق دیدن و اندیشیدن خودشان صرف نظر کرده اند."




   1   2   3      >