سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/3/21
10:17 صبح

سبز سید؛ خط میر و عاشقی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست

سبز سید؛ خط میر و عاشقی

 الف) مادرم از تبار سادات است. روستازاده ای که آشنایی و آشتی با رنگ سبز را از همان کودکی از او آموختم. در میان مردان خویشاوندش، بستن دستاری به رنگ سبز یا بر دوش داشتن شالی به رنگ سبز سیدی، عادتی همیشگی بود. همان مردان ساده روستایی که هرکدام ترکمان کردند، هنوز افسوسشان بر دلم مانده است که چرا خوبان زود می میرند؟ پیرانی که نه آزاری برای دیگران داشتند و نه خواسته ای از آنان. با دستانی پینه بسته از کار و روحی سبز به رنگ باغ هایی که به همت خود به روستا هدیه داده بودند. یاد همگی شان به خیر.
رنگ سبز، اینگونه بر دلم نشسته بود. همیشه و هنوز، بهترین لباسهای مادرم سبز است. خدا دایی ناصر را بیامرزد با آن کلاه بافتنی سبز رنگش که هرگز چهره اش بی همراهی آن نماد سبز در خاطرم نمی آید.
آرزوی پنهان همه سالهای کودکی ام، داشتن یکی از آن شالهای سبز سیدی بود. آرزویی که روزهای عید غدیر بیشتر از همیشه شعله می کشید و درونم را می سوزاند. در همه سالهای گذشته، من این حسرت پنهان کودکی را با خود به یادگار داشتم و از داشتن شالی به رنگ سبز بی بهره بودم.
امسال اما میری سبزپوش و سبزاندیش آمد و موجی از سبز در ایران انداخت. سبز سیدی، رنگی همگانی شد. دیگر مهم نبود که سید هستی یا نه. مهم آن بود که با سبز آشنا باشی و در آشتی. ایران سبزپوش شد و من نیز.
 ب) در تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفیدمان، چهره مردی عینکی و ریش دار را که معمولاً کت و شلوار به تن داشت و شباهتی هم به پدرم داشت، زیاد می دیدم. همان که پدر ارادتی خاص به او داشت و در تمام آن ایام و سالهای پس از آن به نیکویی از او یاد می کرد. همان که میرحسین صدایش می زدند و من هم در همه این سالها به همین نام کوچک می خواندمش.
آن سالها، من و برادرم از مدرسه که می آمدیم، در کنار درس و مشق، روی کاغذهای سفید مانده دفترهای سال قبل، اخبار تلویزیون را می نوشتیم تا وقتی پدر آمد، اخبار را به او بدهیم تا اگر خواستیم در شبکه دو برنامه دیگری را ببینیم، به خاطر دیدن اخبار، تلویزیون را روی شبکه اول ثابت نگه ندارد! خبرها معمولاً از تعداد تانکها و هلی کوپترهای سرنگون شده دشمن در جبهه های جنگ شروع می شد و میزان پیشروی رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل و... در کنار خبرهای مربوط به مسوولان نظام، یکی هم نخست وزیر بود که در نقل خبرهایش همان "میرحسین" را برای پدر می نوشتیم.
آن سالهای پرخاطره گذشت و آن آقایی که مهرش از کودکی بر دلم نشسته بود و در ضمیر ناخودآگاهم به عنوان نخست وزیر محبوب امام ثبت شده بود را دیگر در تلویزیون نمی دیدم تا اینکه چند روزی مهمان سرزمین حجاز شدم.
روزی در آستانه غروب، در طبقه دوم صحن مسجدالحرام، چند رکعتی نماز به جا آوردم و پس از آن خیره به کعبه نشستم. شاید ساعتی گذشت و من غرقه در ابهت و عظمت آن خانه ساده و سیاه بودم و در حال و هوای دیگری سیاحت می کردم.
نمی دانم چه شد که نگاهی به پشت سر خود کردم و ناگهان آن آقای محبوب را دیدم. میرحسین بود. بی اختیار سر به نشانه احترام خم کردم و سلام دادم و...
 
پ) روز جمعه 23 خرداد 88 قرار است رأی بدهم و می خواهم سبز سیدی را در سپهر سیاست ایران قوام و دوام بخشم.
این روزها نور امید، بوی صلح و آرامش، شور شادی و اعتماد، نسیم محبت و دوستی ایران را به جشنواره ای سبزرنگ برای جمهوریت بدل کرده است. همه در تلاشند تا به موج بزرگ و شاد و شیرینی بپیوندند که به رنگ سبز است. من هم آدینه به سبزاندیشان سلام می کنم و به آزادی، صداقت، نیک اندیشی و متانت، رأیی سبز می دهم. من فردا را در تاریخ برای آیندگان به رنگ سبز ثبت خواهم کرد.
برگ رأی سبز من، سندی بر فرهنگ و تمدن سترگ ایرانی خواهد بود.