سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/3/2
8:54 صبح

واقعیت واقعیته. تفاوت در برخورد ما آدمها با واقعیته

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سینما

واقعیت واقعیته. تفاوت در برخورد ما آدمها با واقعیته

رفتیم به عیادت چند گروه متفاوت با چندتایی از بروبچه های دانشگاه. از معلولان جسمی و ذهنی گرفته تا اهالی خانه سالمندان و کوچولوهای سرطانی. سینه هامان در حال انفجار بود و از هم خجالت می‌کشیدیم که گریه کنیم و متهم شویم به احساساتی بودن و نازک نارنجی لقب گرفتن. بغض چنان راه نفس کشیدن را می‌بست که وصفش ممکن نیست.
باید کاری می‌کردیم. باید بودن خود را اثبات می‌کردیم تا از گروه بی‌دردان و نامردمان نباشیم. شاید هم اینها شعار باشد و فقط باید کاری می‌کردیم تا کمی آراممان کند! نمی‌دانم اما به هر حال به جای تورهای گردشگری و علمی و سیاسی، این بار تور بازدید از درد و رنج گذاشتیم. دانشجوها را همراه خود کردیم و کاسه گدایی‌مان را با افتخار به دست گرفتیم. پول خوبی جمع شد اما راضی نبودیم. قیمت داروهای شیمی درمانی را پرسیده بودیم و پول ما تنها قطره ای بود بر آتش آنها. پس کار دیگری کردیم.
مراسم قالیشویان مشهد اردهال نزدیک بود. مردم به عزاداری و یا سیاحت آمده بودند و ما با هزار خواهش و التماس از بانیان مراسم در گوشه ای قرار گرفتیم و باز هم گدایی کردیم. سخت و شیرین بود. آزاردهنده و لذت بخش بود....
چند سال بعد یکی از نزدیکانم نیازمند شیمی درمانی شد.... پس از چند دوره شیمی درمانی و ریزش موها و ضعف جسمانی، شفای کامل یافت و زیستن از نو آغاز کرد.
گاه با خود می‌اندیشم آن گدایی‌های پیشینم در بهبود و شفای پسین یکی از عزیزترین‌هایم موثر بوده است آیا؟!
چند روز قبل که بنا به اتفاق تماشاگر فیلم "4+10" شدم، باز در اندیشه سرطان بودم و بازی عجیبی که با زندگی می‌کند. مخیرت می‌کند بین ماندن و رفتن. می‌گذاردت وسط دعوای مرگ و زندگی. تو را تغییر می‌دهد. تغییری که می‌تواند سازنده باشد یا مخرب.
این تویی که تصمیم می‌گیری تسلیم شوی یا مبارزه کنی. سرطان سرطان است و یک واقعیت. برخورد من و تو با این واقعیت است که متفاوت می‌شود.
مانیا اکبری در این فیلم هم از زندگی اش فیلم ساخته است و هم از فیلم‌سازی به زندگی رسیده است و خود گفته است در کنار شیمی درمانی، سینما درمانی هم می‌کرده است!
دیدن این فیلم که جدال یک بازیگر با بیماری اش را به تصویر کشیده، هم تأمل برانگیز است و هم پیام‌رسان.
و من هنوز در اندیشه ام از این بازی شگفت مرگ و زندگی! و باز چهره کودکانی که زندگی گریمی بدون مو را برایشان رقم زده است از مقابل چشمانم رژه می‌رود.




90/1/7
11:7 صبح

فیلمی در نکوهش دروغ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سینما

فیلمی در نکوهش دروغ

"جدایی نادر از سیمین" را حتماً ببینید.
شاید همین یک جمله برای به‌روز شدن این وبلاگ کافی باشد. درباره آخرین ساخته اصغر فرهادی با آنچه در ذهنم رژه می‌رود هرچه بنویسم کم نوشته ام و حق مطلب ادا نخواهد شد. از این روست که شاید تنها سفارشی به دیدن این فیلم کافی باشد.
در جشنواره بیست و نهم فجر فیلم‌های زیادی دیدم. از فیلم لوس و ضعیفی مثل "یکی از ما دو نفر" تا فیلم گنگ و مبهمی مثل "آسمان محبوب" تا فیلم زنده و دلنشینی مثل "یه حبه قند" و یا نمایش مضحکی به نام فیلم "پایان نامه" که داد تماشاگران را درآورد اما نشد که "جدایی نادر از سیمین" را ببینم و حسرت دیدنش بر دلم ماند.
جوایزی که در جشنواره فجر و جشنواره فیلم برلین نصیب این فیلم شد و گفت و شنودها و نقدهایی که درباره این فیلم خواندم و شنیدم هم مدام بر این حسرت می‌افزود تا اینکه دیشب توانستم به تماشای هنرنمایی تازه فرهادی و عوامل فیلمش بنشینم.
می‌توان از ساختار منسجم فیلم نوشت که تو را از آغاز تا پایان همراه می‌کند بی آنکه با فیلم فاصله پیدا کنی. می‌توان از متظاهر نبودن فیلم در تکنیک‌ها و ساختار بصری نوشت آنچنانکه آنقدر درگیر روایت منسجم فیلم می‌شوی که هیچ زایده ای آزارت نمی‌دهد. می‌توان از تصویرگری واقعی آدمها و موقعیت‌هایشان نوشت بدانسان که نه از سکانس‌های پربازیگر و میزانسن‌های شلوغ و پیچیده خبری هست و نه از کارت پستال‌های بصری و چشم‌نواز. می‌توان از بازی‌های فراتر از سینمای معمول این روزهای ایران نوشت که موجب می‌شوند آدم‌های فیلم را به تمامی باور کنی. می‌توان از روایتگری ظریف و هنرمندانه داستان فیلم نوشت که به خوبی با بافت اثر در هم تنیده شده و تو را به پیش می‌برد. می‌توان...
اما مهمتر از همه اینها، پیام فیلم است که دروغ را تقبیح می‌کند و جایگاه اخلاق را در زندگی روزمره ما یادآور می‌شود.
فرهادی به زیبایی مقوله "اخلاق" را در تار و پود فیلمش وارد کرده و در بستر یک زندگی واقعی که منحصر به یک زوج یا خانواده ای خاص نیست، دغدغه سلامت اخلاقی جامعه را بازتاب می‌دهد.
"جدایی نادر از سیمین" می‌گوید که اگر دومینوی دروغ راه بیفتد، توقف و درنگی بر آن نخواهد بود و سیلاب بداخلاقی‌ها را پایانی نیست و در این مسیر، حتی دامن کودکان و پاکان اجتماع نیز ممکن است آلوده شود.
"جدایی نادر از سیمین" را حتماً ببینید.




87/8/2
7:46 عصر

او فوق العاده است

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هنر، سینما

او فوق العاده استtrouble the water

به همراه رفیقی برای دیدن فیلمهای مستند در دومین جشنواره بین‌المللی سینمای مستند "سینما حقیقت" راهی سینما فلسطین شدم. در سالن شماره 1 فیلم "سایه کتاب مقدس" ساخته آرتور هالونن از فنلاند اکران می شد. چند دقیقه ای تماشا کردیم اما نگرفتمان. در سالن شماره 2 فیلم "کلام در کلام" ساخته راجولا شاه از هند پخش می شد. جذب آن هم نشدیم. تقریباً پشیمان از راهی که آمده بودیم، وارد سالن شماره 3 شدیم. فیلم با تصاویری پرشتاب و غیرحرفه ای که یک ناوارد با هندی کم گرفته بود شروع شد ولی قدرت جاذبه اش بیش از تصاویر حرفه ای پیشین بود! نشستیم و دیدیم و لذت بردیم.
فیلم مستند بلند "مشکل آب" (Trouble the Water) ساخته تیا لسین و کارل دیل بود که با مضمون توفان کاترینا در بخش ویژه جشنواره به نمایش در می آمد. فیلمی آمریکایی برای پرداختن به این توفان مهیب و عوارض  آن که در سال 2005 بخش عظیمی از آمریکا را درنوردید.
فیلم در عین سادگی و آماتوری بودن، با تدوینی هوشمندانه و دقیق، بدون آنکه شعاری و لوس باشد، سرشار از شعار و هشدارهای اخلاقی، سیاسی و اجتماعی است که ناچارم می کند به برشهایی کوتاه از آن –بدون تشریح و تفسیر- بپردازم.
  - داستان فیلم، روایت زنی سیاهپوست از ساکنان نیو اورلئان است که هشدارهای دولت مبنی بر تخلیه منطقه را می شنود اما به همراه شوهرش می ماند تا به ثبت تصویری توفان کاترینا بپردازد. تصاویر او از دل حادثه به همراه تصاویر خبری آن ایام از تلویزیون و تصاویری که پس از فروکش کردن سیلاب گرفته است، راوی جذابی برای ماجرا و بستر جالبی برای دادن شعارهای فیلم است.
  - در فیلم اشاره های مستقیم مذهبی بی آنکه دافعه ایجاد کند فراوان به چشم می خورد.
الف) زن سیاهپوست در آغاز فیلم می گوید: من کلیسا نرفتم اما به خدا اعتقاد دارم و دعا می کنم سالم بمانم و بتوانم این فیلمها را نشان بدهم.
ب) جورج بوش پس از توصیه برای تخلیه منطقه و وعده برای دادن سرپناه به آوارگان سیل، می گوید: تا آن موقع آمریکا دعا می کند.
پ) شخصیت اصلی فیلم در اوج مصیبت زدگی و به هنگام بروز توفان ریتا، باز هم امیدوار است و می گوید: می خواهم موسیقی یاد بگیرم، کلیسا بروم، انجیل بخوانم و برای آینده برنامه بریزم.
ت) زن سیاه پوست لا به لای گلایه از بی توجهی دولت چنین می گوید: باید دعا کنیم که خدا ما را به راه راست هدایت کند و به مناطق راست و آدمهای راست.
ث) کیمبرلی ریورز وقتی به بی تدبیری و بدقولی دولتمردان خرده می گیرد، باز می گوید: فقط یک چیز را می دانم و آن اینکه خدا به قولهایش عمل می کند.
ج) زن به هنگام سخن گفتن از برادر زندانی اش به آیه ای از انجیل متوسل می شود که: آنهایی که منتظر خداوند می مانند، قوت قلب می گیرند.
  - فیلم اشاره های سیاسی مستقیم هم فراوان دارد:
الف) درحالیکه مردم در رنج و سختی هستند، اخبار تلویزیون از تأثیر کاترینا بر قیمت بنزین خبر می دهد!
ب) مردم مصیبت زده بارها و به تعابیر مختلف معتقدند که "جنگ ما اینجاست نه در عراق!" با این حال بوش در سخنرانی خود مخالف برگرداندن نیروها از عراق برای کمک به بازماندگان کاترینا است و می گوید جنگ با ترور را نباید رها کرد!
پ) به هنگامی که مردم بازمانده از توفان برای داشتن سرپناه به ساختمانی بر بالاترین نقطه منطقه می روند که یک پایگاه نظامی در حال تخلیه و دارای اتاقهای خالی فراوان است، نظامیان با اسلحه در برابرشان قرار می گیرند و می گویند: برای حفظ امنیت دولت و منافع ملی چنین می کنیم. امنیت دولت در برابر امنیت ملت!!
ت) زن سیاه پوست درباره بی مسوولیتی نظامیان می گوید: وقتی به آنها نیاز داشتیم، آنها منتظر حمله تروریستی نشسته بودند!
ث) ماموران ارتش که از دادن سرپناه به مردم سر باز زده اند، از رییس جمهور نشان سپاس دریافت می کنند!
ج) دروغگویی و ریاکاری دولتمردان بارها مورد انتقاد قرار می گیرد. زنی می گوید که دوست داشته پسرش در ارتش خدمت کند اما حالا که دیده است ارتشی ها به هنگام نیاز "محل سگ هم بهت نمی ذارن" دیگر چنین قصدی ندارد. در جایی دیگر دولتیان در تلویزیون در آرامش می گویند که برای شرایط بحرانی آماده اند و پرزیدنت بوش نیز از آنها راضی است اما مردم در بیچارگی به سر می برند و صدای اپراتورهای امداد و نجات را می شنویم که نا امیدانه در برابر عجز و لابه مردم می گویند: کمکی در کار نیست! و باز در جایی دیگر می شنویم که: "دیگه به هیچ مسوول دولتی اعتماد نمی کنم. اونا ما رو زیر پا له کردن. آدمها براشون عین زباله بودن!"
چ) در عنوان بندی پایانی فیلم عبارتهایی اینچنین گفته می شود: ایالت لویزیانا نتوانست پول ها را درست تقسیم کند. جمعیت سیاه پوستان نیو اورلئان 65 درصد کاهش یافته است. مردم فقیر دو برابر شده اند. کرایه خانه ها و تورم افزایش یافته است. فرصت تحصیل برای بسیاری از کودکان از بین رفته است. نیو اورلئان بیشترین درصد زندانی را در جهان دارد...
  - تبعیض و آپارتاید هم در جای جای فیلم مورد اشاره قرار می گیرد:
الف) با هشدار شهردار برای تخلیه شهر، آنها که پول، وسیله نقلیه و یا جایی برای رفتن دارند، به راه می افتند و بزرگراهها لبریز از ماشینهای گریزان است اما فقرا مجبور به ماندن هستند چون چاره دیگری نمی یابند.
ب) سیاه پوستان و فقیران نیو اورلئان کمترین کمکهای دولتی را دریافت کرده اند. ریورز می گوید: "فکر می کردیم این چیزا رو ممکنه در جهان سوم ببینیم. اما انگار اینجا آمریکا نبود! معلومه که اگه پول نداشته باشی دولت کمکی بهت نمی کنه!"
پ) برایان به خاطر نداشتن برگه های هویتی علیرغم همه تلاشها هرگز نمی تواند کمکی دریافت کند و در پایان دوباره به اعتیاد رو می آورد.
ت) برادر زندانی ریورز می گوید: "ما توی زندان خبری از توفانی که در راه است نداشتیم. روز قبل از توفان تلویزیونها رو جمع کردن. ما کاغذ و خمیردندان می خوردیم. گاردیها رفته بودن و ما رو گذاشتن که بمیریم. مگه ما آدم نبودیم؟"
ث) دولت بیمارستان سیاه پوستان را تخلیه نکرد و همه بیماران بستری در بیمارستان همانجا به جسد تبدیل شدند.
ج) یک سال پس از توفان، تصاویر تلویزیونی محله فرانسوی ها در نیو اورلئان را نشان می دهد که زندگی در آن زیباتر از گذشته ادامه دارد و همه چیز بهتر از پیش بازسازی شده اما محله های فقیرنشین سیاهان همچنان متروکه و ویران است.
  - فیلم سرشار از نکته های انسانی و اخلاقی هم هست:
الف) مردی قوی هیکل که با شنا کردن چندین نفر را نجات داده است، خندان است و می گوید که هرگز فکر نمی کرده خدا از کسی چون او کمک بگیرد. او هرگز انتظار ندارد مانند یک قهرمان تجلیل شود.
ب) با ورود بلا و مصیبت، کسانی که پیش از آن یکدیگر را نمی شناختند، لبریز از رفاقت و همدلی می شوند و همه به هم نزدیک می شوند. حتی دشمنان پیشین به کمک هم می شتابند.
پ) کیمبرلی ریورز پس از بازگشت به خانه، مستقیم به سراغ عکس مادرش می رود و اشک ریزان آن را می بوسد. او می گوید که مادرش را در 13 سالگی به خاطر ایدز از دست داده و حالا خوشحال است که مادرش به خاطر این وقایع نگاری و اینکه توانسته است مراقب خود باشد، به او افتخار می کند.
ت) مرد سیاه پوست با گذشت یکسال از وقوع کاترینا، در میان خرابه های شهر چنین می گوید: می خوام شهرم رو بسازم. اگه تو محله خودت نتونی کار درستی بکنی، پس کجا می تونی؟
  - زن سیاه پوست (کیمبرلی ریورز) که گیرنده تصاویر توفان و راوی اصلی ماجراست، آهنگی به نام "فوق العاده" ساخته و می خواند که حکایت خود اوست. او می گوید: "لازم نیست به من بگین که فوق العاده ام. چون هستم". او واقعاً فوق العاده است.
  و یک نکته: فیلم مستند "مشکل آب" در لا به لای روایات خود، سراسر نقد و اعتراض به شیوه مدیریتی حاکمان ایالات متحده است اما به راحتی در زمان مدیریت همان دولتمردان تولید و اکران می شود!!




87/5/5
1:53 عصر

حکایت سازدهنی و امیرو

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، جامعه، سینما

حکایت سازدهنی و امیرو

دیشب شبکه 3 سیما یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران و ساخته به یادماندنی امیر نادری را در برنامه صد فیلم به نمایش درآورد. "ساز دهنی" تولید سال 1352 است که برای قدیمی ترها سرشار از عطر خاطره و طعم نوستالژی است.
الف) داستان از این قرار است که "امیرو" پسرکی ساده و سرشار از جنب و جوش در حوالی بوشهر زندگی می کند و "عبدل" نوجوانی است که پدرش، برای آنکه او را به ختنه کردن راضی کند، یک ساز دهنی به او می دهد. بچه های بندر به سازدهنی علاقه مند می شوند و حاضرند برای چند ثانیه ساز زدن هر کاری برای عبدل انجام دهند. امیرو بیش از دیگران به ساز علاقه مند می شود و بیش از دیگران به عبدل کولی می دهد. تحقیرهای پیاپی موجب می شود که امیرو در سکوت اشک بریزد و سرانجام ساز دهنی را ربوده و به دریا می اندازد.
ب) "ساز دهنی" در سال‌های نخست پس از انقلاب به عنوان نمایشی از رابطه طبقه حاکم با مردم در پیش از انقلاب شناخته می‌شد. این تعبیر در آن سالها که ایرانیان لبریز از احساسات ضد استعماری و ضد استثماری بودند، خریدار فراوانی داشت و به دلها می نشست. اما نمایش دوباره شاهکار امیر نادری از جعبه جادو نشان می‌دهد که او چگونه فرهنگ ظلم‌پذیری ما را به تصویر کشیده است. "ساز دهنی" را نه تنها می توان روایت روابط بین کشورهای شمال و جنوب دانست، بلکه نمایانگر واضح روابط بین انسان‌ها در کشورهای جهان سوم نیز هست. ما چه راحت به دلخوشی نواختن کوتاه زمان سازی به زیر یوغ استحمار می رویم!
پ) فردی که رانتی در اختیار دارد (بی آنکه برای به‌دست آوردنش زحمتی کشیده باشد) بر گرده دیگران سوار است و نه تنها بر این پایه بساط تفریح و سرگرمی به راه انداخته، بلکه مایحتاج و نیازهای خود را هم برطرف می‌سازد و حتی گامی فراتر از آن می‌نهد و از "امیرو" (نیروی جامعه) سواری می‌گیرد.
با اینکه سالها از زمان ساخت این فیلم می‌گذرد، می‌توان تیزهوشی نادری را در روایت ویژگیهای جوامع عقب‌مانده مشاهده کرد. هنوز هم چه بسیارند از تحصیلکردگان و نخبگان جامعه که آلت دست فرودست‌تر از خود شده‌اند و به امید پست و پروژه و رانت مشغول سواری دادن هستند و اتفاقا هر چه فربه‌تر باشند، تمایل حاکمان به سواری گرفتن از اینان هم بیشتر خواهد بود.
امیر نادری این جوامع و قواعد آن را به خوبی می‌شناسد و می‌داند که در چنین کشورهایی حاکمان لزوما دارای استعداد و توانایی بیشتری نیست. عبدل، کم استعداد و حتی ناتوان است و تنها در اختیار داشتن منبعی (سازدهنی باشد یا نفت، قدرت نظامی یا...) باعث برتری او بر دیگران شده است. اما هم اوست که حکمرانی می‌کند و برای لحظه‌ای در اختیار گذاردن سازدهنی‌اش دیگران (و عقاید و آرای آنها) را به بازی می‌گیرد.
جامعه به تصویر کشیده شده در "سازدهنی" بیمار است. در این جامعه هرکس به کار خود مشغول است و عده‌ای هم مشغول سواری دادن هستند، اما بیشتر مردم نسبت به آنچه در اطرافشان می گذرد اهمیتی نمی دهند و یا به بازی‌های بی‌هدف مشغولند که این هم یکی از مهمترین ویژگیهای جوامع عقب‌مانده جهان سوم است.
بازی و سواری دادن و سواری گرفتن تا جایی ادامه دارد که طبقه مورد ستم در جامعه به منبع اصلی قدرت دست پیدا می‌کند و قصد نابودی آن می‌کند. حالا دیگر عبدل هیچ قدرتی ندارد و این امیروست که قصد دارد دیوانه‌وار همه اتفاقات و رسوایی‌های گذشته را تلافی کند.
ت)ساز دهنی فیلمی دردناک و البته آموزنده است که دل را به درد می آورد، گاه به گاه اشک را جاری می سازد، ذهن را هشیار می کند، سادگی را به تصویر می کشد، فقر و نداری ظاهری و نیز عجز و ناتوانی معنوی را توأمان نمایش می دهد، به صورتی استعاری شیوه‌های استثمار‌ و برده‌کشی در جوامع عقب مانده را بیان می کند، ... و در پایان فیلم هم با به دور افکندن آنچه مظهر استثمار به شمار می آید، آزادی از یوغ برده داری را نوید می دهد.
ث)چرا امروز سینمای ایران نادری را ندارد؟




87/3/5
11:4 صبح

به همین سادگی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هنر، سینما

به همین سادگی

دیدن "به همین سادگی" ساخته محمدرضا میرکریمی یک اتفاق خوشایند بود. آن هم پس از مدتها دوری از هنر و فرهنگ و سینما و درگیری در امور اجرایی و البته بهانه ای برای به روز کردن این بلاگ که داشت فراموش می شد.
میرکریمی در این فیلم به زنی از طبقه متوسط جامعه ایرانی پرداخته است که از نوعی بی توجهی و تکرار در رنج است و از زندگی روزمره دلزده. او در موقعیت انتخاب قرار دارد که یا باید اعتراض و اقدامی انقلابی کند و یا سازش کند و خویشتن داری و البته که فیلمساز هوشمندانه و به زیبایی از داوری پرهیز می کند و قضاوت را برعهده مخاطب می نهد.
"به همین سادگی" فیلمی بدون موسیقی است که هرگز نبود موسیقی در آن احساس نمی شود. فیلمی پر از جزییات است که هرگز بیننده را خسته و سردرگم نمی کند. فیلمی خوب، روان، اثرگذار، غیرکلیشه ای و در عین حال ساده.
یکی از بهترین انتخابهای این فیلم، نام با مسمای آن است که بهانه من است برای طرح آنچه که این روزها آزارم می دهد:
دیروز در خبرگزاریها خواندم که قطری ها با سرمایه ای 25 میلیون دلاری قرار است فیلم "رومی آتش عشق" را درباره مولوی بسازند. به همین سادگی!
و دیده ایم که به همین سادگی ترکیه مدتهاست که از سفره مولانا نان به جیب خود می ریزد!
بسیاری از سرویس دهنده های اینترنتی به همین سادگی ایران را از خدمات خود محروم کرده اند و دیگر حتی نمی توان در یاهو به نام ایران ایمیلی باز کرد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
به همین سادگی تاجیکستان غزلیات حافظ را در یونسکو ثبت کرد و آذربایجان کلیات عبید زاکانی را!
به همین سادگی ابن سینا از امارات سر درآورده، ابوسعید ابوالخیر به ترکمنستان رفته، فردوسی تاجیک شده و مانی هم عراقی!
به همین سادگی بادگیرهای یزد در فهرست گنجینه های فرهنگی امارات ثبت شده و نوروز را هم مدتهاست که دیگران می خواهند به نام خود ثبت کنند!
و دیده ایم که به همین سادگی خلیج فارسمان را هم عرب می خوانند! همچنانکه به همین سادگی فرش کهن پازیریک را ترکیه و ارمنستان مدعی شده اند!
و ما، خیلی از ما به همین سادگی به این تاراج تن داده ایم!
کلیله و دمنه شناختن پیشکش! امروز رابطه ما با آرنولد قویتر از رستم و سهراب است! برای شناخت خیام و عطار و غیاث الدین جمشید وقت نداریم چرا که درگیر روابط خصوصی بریتنی اسپیرز و دیوید بکام هستیم!
هری پاتر و ارباب حلقه ها را بهتر از کاوه آهنگر و پوریای ولی می شناسیم و باربی شده است الگوی کودکانمان!
نوجوان تربت جامی ما دوتار خراسانی خود را با گیتار برقی عوض کرده و نوجوان لر ما کیبرد را جایگزین کمانچه کرده است!

گویی هرکس متاع ایرانی بفروشد، جای کسب و محل بساط نمی یابد!
دور تا دور ما را چه گرفته است؟ پیتزا، فست فود، مد، بوردا، کافی شاپ، چت روم، شنیدن گیتار و دیدن فیلمهای هالیوودی و روزمرگی! و این همه به همین سادگی!
شده ایم پیرو ماهواره، شیعه مد و مقلد بی ابتکار!
به همین سادگی! به همین بدمزگی!




86/6/19
9:13 عصر

بازی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، هنر، سینما

بازی

فیلم "بازی" (the game) اثر دیوید فینچر را دیده اید؟ داستان فیلم چنین است که بانکداری ثروتمند (ون اورتون با بازی مایکل داگلاس)که همه چیز دارد، از سوی برادرش (کنراد با بازی شون پن) هدیه ای به مناسبت تولدش دریافت می کند. چه هدیه ای می توان به کسی داد که خود همه چیز دارد؟ هدیه این برادر یک بازی است.
این بانکدار،اکنون در آستانه چهل سالگی قرار دارد. سنی که پدرش به یک باره بدون هیچ دلیلی خودکشی کرده است. خاطره خودکشی پدر اکنون که او به همان سن رسیده رهایش نمی کند. برادر نیکلاس برای رهایی او از این زندگی افسرده و بیمارگونه او را وارد یک بازی می کند. این بازی توسط یک شرکت به نام خدمات تفریحی مصرف کنندگان برای هر کس به صورت خصوصی و با توجه به ویژگی های جسمی و روحیش طراحی می شود و در پایان آنها را متحول می کند. بازی ماجرای بسیار جذابی دارد و تماشاگر را تا انتها در مرز دنیای واقعی و مجازی سرگردان می کند.
فینچر در "بازی" حالات خرد کننده ای به وجود می آورد. هر حرکتی، هر زنگ تلفنی و هر شخصی که می بینید،ممکن است بخشی از بازی باشد. به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد!
"بازی"، ون ارتون را به دندان می گیرد و او را به دنیای گیج کننده آسانسورهای خراب، کلیدهای اسرارآمیز و مرداب های وحشتناک در سانفرانسیسکو می کشاند؛ در واقع چیز خنده آوری در "بازی" وجود ندارد بلکه همه چیز نامطمئن و غیر قابل اعتماد است.
فینچر با به دام انداختن ما در کوچه های باریک، پارکینگ ها وآسمان خراشها، جهانی به وجود می آورد که در آن جنونی وجود دارد ناشی از سوءظن شدید و نبود آگاهی.
چند بار خود را در چنین بازی هایی حس کرده اید؟ تا به حال شده است همه چیز را بازی تصور کنید؟ تا کنون احساس کرده اید که همه چیز خارج از اراده شما شکل می گیرد؟
با کمی دقت در گفت و گوهای اطرافمان به نمونه های فراوانی از این احساس بر می خوریم که گاه رنگ سیاست دارد و گاه رنگ مذهب. گاه در عالم هنر است و گاه در دنیای دانش. حتماً عبارت معروف "کار؛ کار انگلیسی هاست" را شنیده اید. همان جمله معروف سریال "دایی جان ناپلئون" که در ذهن و فکر بسیاری از ما ایرانیها جا خوش کرده است و هنوز که هنوز است خیلی از اتفاقات را بازی انگلیسی ها می دانیم! و یا همین تصور را درباره مجموعه دنیای پیشرفته غرب در خیلی ها می توان سراغ گرفت که می پندارند غربیها و مردم جهان اول به مدد فناوری های نوین و پیشرفته، از همه چیز آگاهند و ما را بازی می دهند و حتی پاره ای بر این باورند که دولتمردان جهان سومی همگی مهره های بازی آنها هستند.
گروهی نیز این گمان را درباره همه تاریخ حیات بشری دارند و پای مباحث قضا و قدر که پیش می آید، همه سرنوشت را از پیش نوشته شده می دانند و بر این باورند که انسان نقشی ندارد جز بازی به همان شیوه قطعی و محتومی که پیش از این برایش نوشته شده است.
حضور "توهم توطئه" نیز در اذهان ما مردمان، حکایت از همین باور دارد که ما بازی می خوریم و از ما بهتران بازیمان می دهند و باید هشیار بود تا بتوان بازی را بر هم زد.
نتیجه ای که از این همه بی اعتمادی و سوءظن به وجود می آید چیست؟ در صورتی که باور کنیم که مهره های یک بازی هستیم چه می توان کرد؟ اگر قدرت ابتکار، توان بر هم زدن بازی، نیروی غلبه بر بازی ساز، جسارت زیستن در محیط خارج از بازی همه گیر، اراده بازی سازی و... را نداشته باشیم زیستنمان ارزشی دارد؟
به باور من یا باید بپذیریم که هیچ بازی ای خارج از اراده ما وجود ندارد و یا مردانه به نیت برد تن به بازی بدهیم وگرنه شایسته باختی مفتضحانه هستیم!




86/5/28
9:1 صبح

همراه با سینما و نمایش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، سینما

همراه با سینما و نمایش
چند روز گذشته کمی با عالم هنر مأنوس بودم. به ویژه با تماشای فیلمهای سینمایی «آخرین وسوسه مسیح»، «قاعده بازی» و «روز سوم» و همینطور نمایش «رویه و آستر».
«آخرین وسوسه مسیح» را که بر اساس رمانی از نیکوس کازانتزاکیس ساخته شده است، پیشترها دیده بودم و تماشای دوباره پس از چند سال فرصت بهتری بود برای تعمق بیشتر و لذت بردن افزونتر از زیبایی های آن. به ویژه تصویر برداری فوق العاده آن که هر فریم به تنهایی عکسی زیبا و هنرمندانه است و این زیبایی با همراهی موسیقی جذاب پیتر گابریل با حال و هوای شرقی فزونتر می شود.
«قاعده بازی» هم فیلمی کمدی است که این روزها روی پرده است. احمدرضا معتمدی را پیش از این با فیلمهای «زشت و زیبا» و «دیوانه از قفس پرید» می شناختم. همچنین سالها قبل در کاشان و پشت صحنه فیلم زشت و زیبا، گفت و گویی با او داشتم که سراسر گله و شکایت از سینمای ایران، آدمهای آن و امکانات اندکش بود. اما این آخرین ساخته او آن هم با انبوهی از چهره های مشهور سینما و تلویزیون همچون اکبر عبدی، علیرضا خمسه، سعید پورصمیمی، داریوش ارجمند، جمشید هاشم پور و...چنگی به دل نمی زند و یک کمدی ضعیف و معمولی است که چیز تازه ای به همراه ندارد.
«رویه و آستر» هم نمایشی طنز است که در این شبها در فرهنگسرای نیاوران روی صحنه می رود. کاری از حسن وارسته که در قالب یک حکایت تاریخی با استفاده از چاشنی های طنز امروزی و مدد گرفتن از اندکی سیاه بازی، مخاطب را به خنده وامی دارد. چاشنی هایی همچون استفاده از بلوتوث، پناهندگی به غرب و جراحی زیبایی در سده های ماضی!
تنها دلیل من برای دیدن این نمایش، بازی دوستم مجید امیری در نقش سلطان گلشن و پادشاه خاقان بود که به خوبی از پس آن برآمده بود. هرچند این نمایش به تیغ ممیزی گرفتار آمده و اندکی مثله شده است اما باز هم می تواند در عین ایجاد فضایی شاد و مفرح، برخی پیامهای خود را منتقل سازد.
و اما «روز سوم». نمی خواهم از فیلم بگویم چرا که خود به خوبی از خود دفاع می کند و جایزه های کسب کرده اش در جشنواره فجر هم گواه این مدعاست. اما مگر می شود از حماسه رادمردان ایرانی سخن نگفت؟ مگر می شود از غیرت شیران دلاور ایران زمین نگفت؟ مگر می توان در اندیشه رشادتها و مقاومت صبورانه ایرانیان نبود؟ مگر می توان آن همه فداکاریها و جانبازیها را فراموش کرد؟ مگر می توان مبارزه با دستان خالی و دلهای لبریز از ایمان را از یاد برد؟ مگر می توان آن اتحاد و صمیمیت مثال زدنی را به بایگانی تاریخ سپرد؟
یادمان نرود که مقاومت کردیم. غیرت ایرانی و اسلامی اجازه نداد که ناموسمان به دست غیر بیفتد. همت جوانانمان از وجب وجب خاک میهن دفاع کرد. روز سوم هم بهانه ای است برای یادآوری آن سالهای حماسه و افتخار. یادش به خیر.




86/5/3
10:41 صبح

پرده نقره ای با تار و پودی از فرش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، سینما

 فرش ایرانی بر پرده نقره ای

      سال گذشته تار و پودی از جنس سینما به همت مرکز ملی فرش ایران و بنیاد سینمایی فارابی در هم تنیده شد تا « فرش ایرانی » شکل بگیرد. فیلمی که 15 کارگردان بنام این دیار در نقش بافنده آن ظاهر شدند و محصول این تلاش پس از نمایش در جشنواره فیلم فجر و نیز اکران در فستیوال کن در فرانسه، به زودی بر پرده سینماهای کشور نقش خواهد بست.

      چند باری فرصت دست داد تا به تماشای این فیلم بنشینم. فیلمها چندان درخور نام بزرگ این کارگردانان نبودند و انتظار از این نامداران بیش از این بود. به تعبیر علی معلم کاش زنده یاد علی حاتمی می بود تا آنگونه که باید به فرش دستباف ایران ادای دین می کرد. اما به هر روی ساخت این مجموعه کاری ارزنده بود و باید به دست اندرکاران آن دست مریزاد گفت.

      جالب دیدم که شرح مختصری از این فیلمهای مستند را با خوانندگان این وبلاگ باز گویم:

      رضا میرکریمی تهیه کننده این پروژه سینمایی درباره این تولید چنین نوشته است:
     «گفته شده فرش ترکیب همگون و کامل همه هنرهای ایرانیان به شکلی موزون و ماندگار است. فرش قراردادی است نانوشته بین آداب و سنن مردمان با باورها و عقایدشان و آن حلقه نامریی است که خلق جدا افتاده از خالق را به یاد بهشت جاویدان می اندازد.
     می گویند زمانی همه هویت ایرانی در هنرهایش متجلی بود. بافته ها، پخته ها، سروده ها، نواخته ها و ساخته هایش به حقیقتی واحد رهنمون می کرد و اکنون فرش به تنهایی و جه صبورانه همه آن شکوه و عظمت را در خلوت خانه هایمان میراث داری می کند.
     می گوییم سینما این مدرنترین دستاورد هنری انسان به ضیافت کریمانه فرش ایرانی آمده تا روح پر تلاطم و سر گشته اش مشاهده کند، بنوشد و دمی بیاساید و شاید رویای شیرینی ببیند از آنچه که داشتیم و آنچه بودیم.»

     این فیلم 15 قسمتی جدا از ارزشهای مفهومی و معنوی که در خود دارد، از یک ویژگی مهم دیگر نیز سود می برد؛ اینکه کارگردانها آثار خود را به گونه ای تولید کردند که به هیچ وجه شبیه هم نیست و در عین حال سبک خاص هر فیلمساز به خوبی در فیلم نمایان است و مخاطب می تواند به فراخور نگاه و شرایط ذهنی خود با هریک از این آثار احساس نزدیکی کند و حضور سازنده اش را نیز لمس نماید.     این ویژگی در جلب نگاه مخاطبان خارجی که این کارگردانها را می شناسند و علاقه مند به آشنایی با آثار سینماگران ایرانی هستند، نقش بسیار مؤثری دارد.

     فرش اول: بهروز افخمی می نویسد: «فرش ایرانی، جهانی ظریف و سراسر تخیل، تکرار درخت و نهر و شکوفه، جهانی آرمانی و برگرفته از روح ایرانی است.» او در فیلم « فرش عشایری» زندگی عشایر فرشباف را به تصویر می کشد و بر فعالیت یکی از صادرکنندگان موفق این فرشها در بازارهای جهانی تکیه دارد.

     فرش دوم: طراحی و بافت فرش سه بعدی سردر مسجد امام اصفهان و ادعای جوانی جویای نام مبنی بر اینکه این فرش تولید اوست، بهانه ای می شود تا رخشان بنی اعتماد با سفر به اصفهان به تصویربرداری از این محصول ارزشمند بپردازذ و در فیلم « فرش سه بعدی»، دغدغه ها و نگرانی های تولید کنندگان این اثر را ترسیم کند.

     این اپیزود مستند گونه یکی از اثر گذارترین بخشهای این مجموعه است که عظمت فرش ایرانی و در عین حال مظلومیت بافندگان آنرا به تصویر کشیده است.

     فرش سوم: بهرام بیضایی در فیلم خود که به شعر شبیه است و به نمادهای کهن موجود در فرش های ایرانی اشاره می کند ، علایق و دغدغه های اسطوره ای خود را پیاده کرده است. او با تأکید بر نقش درخت سخنگو و انتخاب افکتهای صوتی مناسب که شبیه خواندن نیایشهای کهن است، «قالی سخنگو» را تصویر کرده است.

     فرش چهارم: فرش در کنار همه ارزشهای فرهنگی، هنری و کاربردی خود همواره اندوخته و سرمایه ای در خور توجه به شمار می آید که جعفر پناهی با نیم نگاهی به سایر ارزشهای فرش، در فیلم « گره گشایی» بر نقش سرمایه ای آن تأکید کرده است.

     پناهی در یادداشت خود بر فیلم چنین نوشته است : «هزاران گره ای که امروز بر تار و پود فرش زده می شود، شاید فردا گره گشای زندگی باشد.»

     فرش پنجم: کمال تبریزی در « فرش زمین» بیش از هر چیز تصاویری جذاب و محصور کننده از فرش عرضه می کند. او با نگاهی به نقش و نگارهای فرش ایرانی به مسأله توجه طراحان و بافندگان فرش به محیط اطرافشان می پردازد و بر روحیه طبیعت گرای هنرمندان این سرزمین تأکید دارد.

     فرش ششم: در فیلم کوتاه « تار و پود»، سیف ا... داد رابطه عاطفی و سرخوردگی یک عقب افتاده ذهنی و میل او به سوختن عکس رقیب را به تصویر می کشد و این بهانه ای می شود تا بگوید که جنایتهای چنگیز و مغولان همه شماره شده است اما از به آتش کشیدن فرشهای ایرانی از سوی آنان ذکری در میان نیست!

     فرش هفتم: مجتبی راعی به میان بختیاری ها رفته و با بهانه قراردادن یک باور قدیمی در میان بافندگان فرش در فیلم « فرمایش آقا سید رضا»، تصویرگر نماهای زیبا و به یاد ماندنی شده است.

     راعی می نویسد: « فرش ایرانی ترجمه فرهنگ، موسیقی و جغرافیای ایران است به تمامی زبانهای جهان»

     فرش هشتم: داستان معروف « شازده کوچولو» اثر اگزو پری این بار در دستان نقش پرداز نورالدین زرین کلک حکایت دیگری یافته است. پدر پویا نمایی ایران در « قالی جادو»، قالیچه پرنده ای را  همراه و همسفر شازده کوچولو کرده و با کمک رؤیا و خیال، سیاره کوچک او را هم با نقش و نگار زیبای فرش ایرانی مفروش می کند.

فیلمساز چنین نوشته است : «گفته اند « قالی جادو» آدم را به سیاحت جهان می برد؛ اما بهتر این است که بگوییم این «جادوی قالی» است که آدم را به سیاحتی تمام نشدنی در خود می برد.»

     فرش نهم: خسرو سینایی مستند خود را با این عبارت آغاز می کند : « فرش، پیوند هنرمندانه ایرانیان با طبیعت ، زندگی ، باورها و تاریخ است.» او در « فرش ، اسب ، ترکمن» به میان ترکمنها رفته و تصاویری بدیع و چشم نواز خلق کرده است.

     فرش دهم: بهمن فرمان آرا در « فرش و زندگی» با تأکید بر تابلوی « تالار آیینه» کمال الملک که شاه قاجار و فرش زیر پایش را در کاخ گلستان به تصویر می کشد، گذرا و نمادین مراحل زیست انسان از تولد تا مرگ را به روی فرش روایت کرده و اعلام می کند که: ما می آییم و می رویم فقط هنر است که می ماند.

     فرش یازدهم: عباس کیارستمی در « کجاست جای رسیدن» با انتخاب فرشی که آنرا درخت زندگی نامیده است، موسیقی را به یاری فراخوانده و با حرکت دوربین به روی نقوش فرش و ابیاتی که در حاشیه آن نقش بسته است، پیام رسان این نکته است که گلها و درختان ترسیم شده در فرش ایرانی الهام گرفته از طبیعت هستند.

     فرش دوازدهم: مجید مجیدی در« دست آفرینی هدیه دوست»، با تصاویری زیبا و بدیع، پیرمردی را به تصویرکشیده است که قالیچه ای را برای دوستی به همراه آورده است و بیننده را در چند پلان با رویاهای کوتاه پیرمرد در دنیای زیبایی های فرش همراه می سازد و فیلم با پرندگانی به پایان می رسد که بر بوستان خوش نقش و نگار فرش آرام می گیرند.

     فرش سیزدهم: ناآشنایی دخترکی با دوربین فیلمبرداری، ایده مناسبی در ذهن رضا میرکریمی آورده است تا در فیلم « خاطره، خاطره،...» دوربین تنها به ثبت و ضبط تصاویر فرشهای خانه ای در یزد بپردازد و فرش به سوژه اصلی فیلم بدل شود.

     فرش چهاردهم: داریوش مهرجویی در « فرشته و فرش»، دختری بازمانده از زلزله بم را به تصویر می کشد که در خانه ای بزرگ ، تنها بر فرش کوچک و یکصد ساله آسایش می یابد و زندگی اش را بر فرش دوام می بخشد و گویی فرش به سان روح و همزاد دختر است.

     فرش پانزدهم: در فیلم «کپی برابر اصل نیست» رضا کیانیان در نقش واسطه ای از سوی رقبای فرش ایران به کاشان آمده است تا استادی ایرانی را برای تولید فرش به چین ببرد که با هنرمندی محمدرضا هنرمند ، تلنگری بر ذهن او و تماشاگر زده می شود که کپی هرگز برابر اصل نیست و فرش ایرانی بی همتا و یگانه است.

     هنرمند در یادداشت خود چنین نوشته است :« سینگرسارجنت نقاش معروف آمریکایی گفته است که تمام نقاشی های دوره تجدد (رنسانس) ایتالیا ارزش یک تخته فرش ایرانی را ندارد!»



84/8/6
1:47 عصر

معجزه ای در تلویزیون

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، سینما

رسانه ملی ما به رغم صرف هزینه های هنگفت و نجومی، بازدهی مطلوبی در هیچ یک از زمینه هایی که آنرا آیینه جامعه و دانشگاهی بزرگ و فرهنگ ساز معرفی نماید ندارد و در هر یک از حوزه های گوناگون مرتبط با این جعبه جادو می توان دردنامه هایی عریض و طویل نوشت.

بر آن نیستم که در این سطور به ضعفها و کاستی های سیما بپردازم اما تنها اشارتی دارم بر یکی از آثار ارزشمندی که هر از گاهی از لا به لای آثار هجو، سطحی و بی ارزش سر برون می کنند. این روزها ایام سوگواری امیر مؤمنان را سپری کردیم و باز هم برای چندمین سال متوالی سریال امام علی(ع) و نماهای زیبای آن بود که به مدد متولیان رسانه ملی آمده بود؛ همچنانکه سالهاست که فیلم محمد رسول ا.. تنها آثر تصویری مطلوب برای مبعث و میلاد و یا وفات پیامبر(ص) است و از این دست بسیار می توان اشارت کرد.

در سال 1375 که مجموعه امام علی(ع) به کارگردانی میر باقری از سیما پخش شد، حجم انبوهی از انتقادات به سوی او سرازیر شد و من به عنوان یکی از کسانی که از این مجموعه لذت می بردم بر آن شدم تا به سهم خودم به پاسخگویی انتقادات بر آیم که حاصل آن یادداشتی بود که در بهمن ماه 75 در هفته نامه توس به چاپ رسید.

اینک مناسب دیدم تا با دیدن چندین باره بخشهایی از این مجموعه در این روزها به بازخوانی آن یادداشت بپردازم که در پی می آید( هر چند که با گذشت زمان ایرادهایی که آن روز بر این مجموعه گرفته می شد، امروز مضحک به نظر می آید):

 معجزه ای در تلویزیون

  متن و گفتاری روان و جذاب، نقش آفرینی های زیبا و به یاد ماندنی، چهره آرایی قابل باور و فیلمبرداری خوب و یکدست، مجموعهای تحسین برانگیز به نام امام علی(ع) فراهم آورده است که آبرویی برای صدا و سیما به حساب می آید. این مجموعه بر خلاف سایر سریالهای نازل و بی محتوای تلویزیون، مجموعه ای است که می توان با اشتیاق به تماشایش نشست و لذت برد و آموخت.

  میرباقری با جسارت و شجاعت با دوری جستن از تشتت، حرافی و جلوه گری کاراکترهای بیهوده و دور از واقعیت، مسؤولیت توضیح و تصویر زندگی ابرمردی را بر عهده گرفته است که در تاریخ شیعه و همه مسلمانان اسطوره است و در کنه ضمیر همه آنها که به او اعتقادی دارند، مظهر مردانگی، فتوت، شجاعت، پاکی و نور است.

  میرباقری بدون هیچ الگوی معتبر و بهینه قبلی پا بر لبه تیغ نهاد و توانست در سینمای مذهبی تجربه ای نو را (با همه ضعفهای احتمالی) به ظهور برساند. اما هیاهوی جنجالگرانی حرفه ای که کارشان شجاعت ستانی و تهورزدایی است و همانها که به قول دکتر سروش« خشک مغزان تنگ نظری هستند که هر چه را در حوزه بصیرت کور خودشان نگنجد از دایره وجود بیرون می رانند» بر سر او نیز فرود آمد.

  تنگ نظران می گویند چرا سریال از اواخر خلافت عثمان شروع می شود و به پیش از آن نمی پردازد؟ این امر دلیل روشنی دارد؛ چرا که حضرت علی(ع) قبل از خلافت به دلایل معلوم 25 سال در حاشیه حکومت ماندند و اگر مسایل سیاسی آن دوران در سریال بررسی می شد، آنگاه اختلافهای مکتبی، وحدت بین شیعه و سنی موجود در جامعه را خدشه دار می کرد و اگر زندگی خصوصی آن حضرت به نمایش در می آمد، اثری بی هویت و فاقد ارزش می شد. زیرا تصویر ایشان و چند عضو از خانواده شان امکان پخش نداشت. بنابراین کارگردان با هوشیاری داستان را از هنگام خلافت عثمان آغاز می کند تا دلایل قتل او و به خلافت رسیدن مولا را نشان دهد.

  تنگ نظران می گویند چرا در این مجموعه قطام نقش کلیدی دارد و زیاده از حد به او پرداخته شده است؟ واضح است که او باید یکی از مهره های اصلی داستان باشد چرا که او نیز فرمان به قتل حضرت می دهد. وقتی قرار است زنی بر خلاف فطرت خود فرمان شمشیر زدن بر معصومیت و مظلومیت را بدهد، باید نشان داده شود که او در چه شرایطی تربیت شده است. مادر ندارد و در نتیجه بار عاطفی بسیاری را از دست داده است. از دیگر سو پدری متعصب دارد که واجبات شمشیر را به او می آموزد و در این شرایط است که هویت زنانگی او مخدوش می شود و مرتکب چنین جنایتی می شود.

  تنگ نظران می گویند چرا دست حضرت را در حال وصله زدن کفش نشان داده اند؟ باید گفت مگر نشان دادن دست آن بزرگوار چه اشکالی دارد؟ مگر قناعت و فروتنی یکی از ابعاد شخصیت مولایمان نبوده است؟ باید چنین تصویری هم به نمایش در آید تا بدانیم همان دستی که در میدان جنگ، انیس ذوالفقار و برآورنده خیبر است، در اوج تواضع وصله بر کفش می زند.

  تنگ نظران می گویند چرا مال اشتر را با آن گریم و آن یال و کوپال متفرعن و منفی نشان داده اند؟ می گویم شما چه انتظاری داشتید؟ اگر مالک اشتر هم مانند ولید شوخی می کرد و راحت و بی دردسر به هر کاری دست می زد، آیا صدای اعتراضتان به هفت آسمان بر نمی خواست؟ متأسفانه این انتظار جامعه است که شخصیتهای مثبت حتماً باید شق و رق راه بروند و شعار بدهند؛ در حالیکه شخصیتی منفی ( مانند ولید یا عمروعاص) آزاد است و محدودیتی ندارد. اگر متلکی بگوید هیچ بیننده ای ناراحت نمی شود و کارگردان اجازه دارد به همه زوایای زندگی خصوصی او وارد شود، ارتباط او با محارمش را نشان دهد و همه ابعاد وجودی او برای ما قابل لمس استو ولی در مورد ابوذر یا مالک کارگردان چنین اجازه ای را ندارد. پس با این محدودیتها چه انتظاری از وی دارید؟

  تنگ نظران می گویند بسیاری از قضایای سریال برخلاف آنچه تاکنون شنیده ایم است. در این مورد هم خوشبختانه منابع استفاده شده که کتب معتبری نزد شیعه و سنی بودند معرفی شد تا جلوی سخنان مغرضانه ای که شنیده ها و ذهنیتهای پیش ساخته و عوامانه خود را واقعی می پنداشتند گرفته شود.

  تنگ نظران می گویند چرا علی(ع) محور اصلی داستان نبود؟ باید گفت میرباقری با توجه به محدودیتهایی که در نمایش تصویر ایشان، حسنین(ع)، عثمان و عایشه داشت، با زیرکی و با دیدی هنرمندانه به حواشی امر و باز پرداخت جبهه مقابل پرداخت تا با شناخت باطل، قداست جناح حق بهتر بیان شود. واضح است که منطقی نیست اگر دشمنان امام را آدمهای ذلیل و ضعیفی بدانیم چرا که از ارزش امام می کاهد ولی هر قدر دشمنی با حضرت امیر(ع) دشمنی محکم، عمیق و قدرتمندتری باشد، عظمت مولا بیشتر منتقل می شود.

  اقرار می کنم که دلایلی که مطرح شد پاسخهایی به سلیقه نگارنده بود به خشک مغزانی که از جسارت و نوآوری ناراحت می شوند و ممکن است سازندگان مجموعه هزار و یک دلیل دیگر بر ساخته خود داشته باشند.

 




84/8/1
3:37 عصر

سواران اسب تروا

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، جامعه، سینما، هویت، تمدن

  چندی پیش به تماشای فیلم سینمایی « تروا» ( ساخته ولفگانگ پیترسن) نشسته بودم. همان شبه افسانه معروفی که حکایتش را بارها شنیده ایم: دیرزمانی از جنگ یونانیان با جنگاوران تروا می گذشت اما تروا همچنان در محاصره مقاومت می کرد. یونانیان، ناتوان از پیروزی رو در رو، با یک فریب تاکتیکی در بحبوحه نبرد فرار مفتضحانه ای کردند و اسب چوبی بزرگی بر جای گذاردند که جنگاورانشان در میان آن پنهان بودند. تروایی ها سرمست از پیروزی اسب چوبی را به عنوان غنیمت به داخل شهر بردند و به پای کوبی و دست افشانی مشغول بودند که ناگهان حصارها باز شد و ...

  با خود اندیشیدم که ما هم بارها در گذر زمان اسبهای تروا را به سان غنیمت از دشمنان ملت گرفته و در باور خود آنها را شکست داده ایم. دشمن را فرو شکسته پنداشته و بساطش را واژگونه گرفته ایم و هلهله و غریو شادی پیروزیمان جهان را در بر گرفته ولی کمی بعد دریافته ایم که از شکم اسب، دشمنان ملت بیرون آمده و بر حساسترین پایگاهها تکیه زده اند.

  نمونه بارز آن مشروطیت بود. وقتی دیو استبداد را به زنجیر کشیدیم و ستارخانها، باقرخانها، خیابانیها و...به عنوان نمایندگان مردم پیروز شدند، به خیال اینکه فرمانفرماها، عین الدوله ها، امین الضربها، سپهسالارها و... نگهبانان آزادی هستند، زمام امور را به دستشان سپردیم و خود دلخوش از پیروزی به خواب رفتیم و پس از بیداری دریافتیم که از بطن این مظاهر پیروزی، سمبلهای خودکامگی بیرون آمده است.

  حنظل به جای هندوانه و زهر به جای شهد!!

  این را گفتم تا بپردازم به مهمترین رویدادهای آبان ماه که همانا تسخیر لانه جاسوسی آمریکاست به دست دانشجویان پیرو خط امام و نیز حماسه سازی فهمیده ها.

  آن هنگام، گفتیم که استقلال می خواهیم و می خواهیم خود بر سرنوشت خود امیر باشیم و بی هراس از حرامیان زندگی خود را بسازیم. گفتیم می خواهیم ایرانی داشته باشیم مستقل و آزاد بی آنکه کسانی بخواهند این حق خدادادی مان را به ما هبه کنند؛ چه رسد به اینکه بگیرند. بهایش را هم پرداختیم تا ایمانمان را به تاراج نبرند و هویتمان را به ثمن بخس نفروشند.

  در هر دوی این رخدادهای شگفت و عظیم، دشمن زبون و بی اعتبار شد. قدرت پوشالی اش در برابر اراده و ایمان مؤمنانه جوانان ما فرو ریخت و همه دبدبه و کبکبه دنیایی اش به هیچ انگاشته شد. اما آیا برای همیشه چشم طمع از این آب و خاک فرو بست؟ آیا اندیشه استعمار این دیار را به کناری وانهاد؟ با همه خدم و حشم خود گریخت یا اسب تروایش را برای نفوذی همواره و دیرپا بر جای نهاد؟

  بیایید با هم روراست باشیم. صادقانه بر احوال خود و جوانانمان نظاره کنیم. آیا همانیم که بودیم؟ همانیم که انتظار می رفت باشیم؟ واقعیتها چنان عریان است که با چشم بسته هم نمی توان ندید چه رسد به چشمانی که باید مؤمنانه همواره باز باشند که ما را نه رخصت خواب است و نه فرصت چشم بستن.

  نیک که بنگریم، می بینیم جوان 13 آبانی مان را که آن سالها در خیابانها به خونش می کشیدند، این سالها در خیابانها به فسادش می کشانند. اگر آن سالها به دلیل نیازی، باوری، ایمانی به دنبال حقیقتی زیبا می گشت، این سالها به دنبال نازی، کرشمه ای، ادایی، به دنبال ابتذالی زشت، دروغین و پوچ می گردد.

  امروز پسرکی که معلوم نیست سوادی داشته باشد و یا حتی پولی، خودرو پدرش را تک زده و به راحتی در نخجیرگاه خیابان دخترکی را شکار می کند و گوهر جوانی خود را و غرور و عفت او را بی هیچ هزینه ای زیر لاستیک ماشین له می کند و با سرعت به بیراهه می روند.

  همین جوانان در متبرک ترین اماکن شهرهایمان، در میدانهای شهدا، در خیابانهای انقلاب، در چهار راههای معلم، در تقاطعهای بسیج و... در کنار چنین واژه های مقدسی کنارت می آیند و زیر گوشت ورق و عرق و ... زمزمه می کنند و یا در قامت دلالان اکس و کریستال رخ می نمایانند.

  قفسه کتابفروشی ها پر است از « گناه عشق» ، « تاوان عشق» ، « .... عشق» و کتابهای جنایی وحشتناک یا عشقهای آتشناک و مدتهاست که دیگر جای آن کتابهای عزیز و شریف و ارزشمندی که 13 آبانها و 16 آذرها را می ساخت خالیست.

  امروز اگر از دانش آموزان از 13 آذر بپرسند تنها می دانند که روز دانش آموز است و سر صف برنامه دارند و شاید هم یکی دو ساعتی از درس پرسیدن راحت شوند!

  انجماد و پوسیدگی را می توان به عیان در فکر و فعل جوانان دید. جوانان ما شده اند پیروان ماهواره، شیعیان مد. هر روز به رنگی و مدلی. گویی همیشه مقلدند  بی آنکه ابتکاری داشته باشند. مصرف کننده صرف مدلهای دیگران. موجودی که دغدغه اش مدل کفشش است و قرارش در فلان کافی شاپ و چت روم و جدید ترین شویی که به بازار آمده است و.... دیگر هیچ! اگر زندگی اش را جمع بزنی حاصل تنها بی فکری، بی دردی، بی خبری و در طاعون روزمرگی مردن است.

  همه ما از خیابانهای پایتخت گرفته تا دور افتاده ترین نقاط کشورمان، قیافه های ماهواره ای را دیده ایم که مدام رژه می روند بی آنکه بخواهند به جایی برسند.     دیده ایم جوانانی را که تفریحشان این است که با ترمزهای پر صدا بر تن خیابان شلاق بزنند و بر اعصاب مردم سوهان بکشند.

  دیده ایم دخترکانی را که با مانتوهایی که به زحمت به اندازه پیراهن مردانه است ایستاده اند با سگی در آغوش و آرایشی نه زیبنده که زننده و پسرکانی که می گذرند و متلکی می پرانند و اگر با کلاس (!) باشند، سگ را می گیرند و نوازش می کنند و می بوسند و...

  گوشهای نسل امروز با شعرهای قدیمی و طولانی که پیرمردها برای اهل بیت(ع) و از زندگانی پیامبران(ع) از حفظ می خواندند و لالایی های سنتی و اوسنه های محلی مادربزرگها بیگانه است. مادرها قبل از خواب گهواره بچه شان را تکان نمی دهند و برایشان لالا لالا گل پونه نمی خوانند. به جای آن موسیقی پاپ می شنوند و با تلفن پیتزا سفارش می دهند. جوانان ما کلیله و دمنه را که نمی شناسند بماند با آرنولد بیشتر از رستم و سهراب ارتباط دارند. برای شناخت ابن سینا و خیام نیشابوری و غیاث الدین جمشید کاشانی وقت ندارند چون به رصد روابط خصوصی دیوید بکهام و زندگی بریتنی اسپیرز مشغولند. جملگی شان هری پاتر و ارباب حلقه ها را از کاوه آهنگر و پوریای ولی خوشتر می دارند.

  نوجوان تربت جامی ما دوتار خراسانی را به کناری نهاده و گیتار برقی می نوازد؛ همچنانکه نوجوان لر ما کمانچه اش را با کیبرد تاخت زده است. اصلاً گویی هر کس متاع ایرانی بفروشد، جای کسب و محل بساطی نمی یابد.

  رو راست باشیم. دشمن را فراری داده ایم اما با اسبش چه کرده ایم؟ انکار نمی توان کرد که مظاهر آمریکایی شدن در گوشه گوشه این خاک رخ می نمایاند. مگر آمریکایی شدن چیزی جز استفاده از مک دونالد و کوکا و وینستون است و استفاده از مد و بوردا و شنیدن گیتار و دیدن فیلمهای هالیوود؟

  اینها که گفتم انتقاد از جوان و جوانی کردن نیست. هشدار بر متولیان و کلید داران عرصه فرهنگ است که در چه حالند و به چه کارند؟! هر روز جلسه و سمینار و میزگرد برای جوانان برپا می شود و بی اعلام نتیجه ای ختم می شود و باز دست روی دست گذاشتن و جوانان را رها کردن به امید فرجی، معجزه ای،...

  شک نکنیم که تا ما به هوش نباشیم و جوانمان را در نیابیم، سواران اسب تروا فرصت نابی برای رسیدن به امیال خود دارند. تا زمانی که رسانه ملی کشوری با 30 میلیون جمعیت جوان، در اعیاد دینی لامپهای چشمک زن خیابانهای تهران( که برخی از آنها هم سوخته است!) را با موسیقی های تکراری نشان دهد و اوج تلاششان دعوت از چند بازیگر و خواننده و رد و بدل کردن حرفهای کلیشه ای باشد و روز وفات ائمه(ع) بدون کوچکترین اشاره ای به آرمان و اهداف آن بزرگان تنها به نوحه خوانی و توصیف قتلگاه بپردازد، راه برای ورود ماهواره باز است.

  تا زمانی که اذان تجمل را از گلدسته های برجهای چند میلیاردی بشنویم و قامت مال اندوزی و نماز فخر و سجاده ریا را شاهد باشیم و آن سوتر حجم بزرگی از مردم را ببینیم که جز به سیر کردن شکم خود و خانواده شان نمی اندیشند، قصه گفتن از فرهنگ و هویت و نهیب زدن بر جوانان، کشتی به خشکی راندن است.   ( چندی پیش در اخبار سیما شنیدم که زن بارداری به خاطر خالی بودن جیبش در بیمارستان پذیرش نشد و در کنار خیابان زایید. زایمان انجام شد اما فردای آن کودک- بخوانید جوان فردا- چگونه خواهد بود؟)

  باور کنیم که بد حجابان و بی قیدان و ... مادرزاد چنین نبوده اند. اینها همه حاصل سیاستهای نادرست و ناکارآمد در ارایه الگوهای مناسب خودی هستند. حاصل سهل انگاری ما و همت سواران اسب تروا هستند. ما فقط از مصایب گفته ایم و می گوییم و می گریانیم و به این گریستن خرسندیم. اما هرگز از رابطه علی و فاطمه(س) حرفی یا فیلمی به میان نمی آوریم. هرگز از رابطه خدیجه(س) و محمد امین(ص) چیزی نگفته ایم. از ازدواج و عشق پاک حسین بن علی(ع) و شهربانو   ( بانوی پاک ایرانی) چیزی نگفته ایم.

  خود را به خواب زدن و چشم بر واقعیتها بستن، شیوه ستیز با جنگجویان کینه ورز نیست. پنبه در گوش چپاندن و سر به زیر لحاف بردن تنها میدان به دشمن وانهادن است. اگر احساس می کنیم که جوانان 13 آبانی به خاطره ای دور بدل شده اند و اگر بنای اعتقادات جوانان سست گشته است، این بنا بی تردید بر پایه شفته هایی است که غافلان از وجود اسب تروا ریخته اند.