سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/5/30
8:44 صبح

نگاهی به جامعه آمریکی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

نگاهی به جامعه آمریکی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه ( پسین روز دوم)

تا به هتل بازگردیم، ساعت 4 پسین سه‌شنبه شده بود و هنوز ناهار نخورده بودیم. باز هم سراغ شعبه‌ای از مک‌دونالد رفتیم که نزدیک‌ترین گزینه بود و چیپس‌های ترد و نازک سیب‌زمینی‌اش طعم ویژه‌ای داشت.
پس از صرف ناهاری که به عصرانه می‌مانست به اتفاق همسرم پیاده به سمت خیابان حمراء راه افتادیم تا زمان را برای دیدن چیزهای تازه و آموزه‌های نو از کف ندهیم.
این‌بار مسیری تازه را برگزیدیم تا با کوچه پس کوچه‌ها و بافت خیابان‌های فرعی شمال‌غرب بیروت بیشتر آشنا شویم. در کنار دیواره‌های سنگی و بافت عربی خیابان‌های آن منطقه، دو عنصر حضور پررنگی داشت: یکی فروشگاه‌ها و دیگری بانک‌ها.
در بیروت بانک‌های خصوصی و خارجی پرشماری سرگرم فعالیت هستند و جای جای شهر می‌توان شعبه‌های آنها را در ساختمان‌هایی بزرگ و زیبا با معماری‌هایی خاص دید که اغلب از پیکره‌ها و مجسمه‌های گوناگونی در فضای ورودی خود بهره می‌برند.
در مسیر تازه از کناره بیمارستان آمریکایی بیروت گذر کردیم و نیز از کنار یک مرکز پزشکی اطفال که به مهد کودک شبیه بود. با دیوارهایی رنگارنگ همراه با نقاشی‌های کودکانه و وسایل بازی در حیاط آن. 
خیابان‌های آن منطقه از شمال‌غربی بیروت، نام‌های آمریکایی زیاد به چشم می‌خورد و شاخص‌ترین بنای آنجا که مساحت گسترده‌ای را نیز اشغال کرده است، ساختمان قدیمی دانشگاه آمریکایی  (American University of Beirut) است. جامعه آمریکی
این دانشگاه در سال 1866 میلادی راه‌اندازی شده وعمر حدود 145 سال آن قدمتی دو برابر دانشگاه تهران را به رخ می‌کشد. نامداران فراوانی در جهان عرب از دانش‌آموختگان این دانشگاه بوده‌اند و از ایران ما هم چهره‌هایی چون پروفسور حسابی و امیرعباس هویدا در این مرکز آموزشی دانش آموخته اند.
تمرکز این دانشگاه بر زبان انگلیسی است و گفته می‌شود دانشجویان فارغ از جنس، مذهب، وضع اقتصادی و گرایش‌های سیاسی می‌توانند در آن به تحصیل علم بپردازند و این گونه‌گونی دانشجویان را با گذری ساده از خیابان‌های اطراف آن می‌توان دریافت.
با آن‌که بیروت فرهنگ‌ها و مذاهب گوناگونی را در خود جای داده‌است، تمرکز این تنوع و گوناگونی در حوالی دانشگاه AUB که خود به آن جامعه آمریکی می‌گویند نمود بیشتری دارد. در محوطه دانشگاه –که یک‌بار به لطف نگهبان توانستم سرکی به آن بکشم- و در خیابان‌ها، کتاب‌فروشی‌ها، کافی‌نت‌ها و کافی‌شاپ‌های اطراف می‌توان جوانان دانشجو را با رنگ و ن‍ژادهای گونه‌گون و نوع پوشش متفاوت دید که گرد هم آمده‌اند.
در این دانشگاه حدود 7 هزار دانشجو به فراگیری دانش –از پزشکی تا علوم انسانی- سرگرمند و بافت تاریخی و قدمت بسیار آن در کنار همزیستی آرام دانشجویانی از ملل و مذاهب مختلف ناخودآگاه قلقلکت می‌دهد که به ادامه تحصیل در این دانشگاه فکر کنی!
با گذر از جامعه آمریکی به فروشگاه‌های الحمراء رسیدیم و این بار برای ارضای حس کنجکاوی هم که شده صرفاً به سراغ مارک‌ها و برندهای نامدار رفتیم. فروشگاه‌هایی بزرگ، چند طبقه و شیک با دکوراسیون‌هایی جذاب که مجذوبت می‌کند و کالاهایی با قیمت‌های گزاف که به بیرون می‌راندت! و البته وسوسه امان نداد و یکی دو رخت و لباس از زمره برندها خریداری کردیم.
در مسیر بازگشت از یکی از اغذیه‌فروشی‌های مجاور دانشگاه شاور دجاج خریدیم. همین که از مرد فروشنده درباره حلال بودن گوشت‌ها پرسیدم گفت: ایرانی هستید؟! و سر صحبت باز شد. از اهالی سوریه بود و در این فروشگاه شاگردی می‌کرد. اظهار ارادت عجیبی به ایرانیان داشت و وسواس درباره حلال بودن خوراکی‌ها را ویژه ایرانیان می‌دانست!
شامگاه باز هم آرامش ساحل مدیترانه ما را به قدم زدن در کنار دریا فراخواند.




90/5/28
10:44 صبح

در کنار بنای یادبود سیده لبنان

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

در کنار بنای یادبود سیده لبنان

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه ( ادامه روز دوم)

راننده تاکسی که در خروجی محوطه غار جعیتا به انتظار ما ایستاده بود، با سوار شدن ما مسیر پر پیچ و خم و سرسبز کوهستانی را برای رسیدن به منطقه زیارتی حریصا طی کرد و ما را به محل سوار شدن به تله کابین رساند.
برای رفتن به بالای کوهی که کلیساهای چهارگانه بر آن واقع است، سوار بر تله‌کابینی شدیم که چند دقیقه ای به هنگام بالا رفتن ما را مهمان مناظر زیبای لبنان و چشم انداز عمومی دریا و ساحل می‌کرد.
به بالای کوه که می‌رسی، قدیمی‌ترین بنای آنجا که محلی‌ها کلیسای سیده لبنان   (Lady of Lebanon) می‌نامندش و پیکره‌ای از حضرت مریم را بر بام خود دارد جلب توجه می‌کند. این کلیسا بر یکی از بلندترین نقاط اطراف جونیه و بیروت واقع شده است و از بسیاری از مناطق شهر قابل رویت است.
پای کلیسا فضایی نمادین ساخته شده است که با قرار دادن عروسک‌هایی شاخص‌ترین بزنگاه‌های زیست حضرت عیسی(ع) و به ویژه ولادتش را به بازدیدکنندگان یادآور می‌شود. بنای پیکره ای که بر بام کلیسا ساخته شده است، مخروطی شکل است و برای رفتن به بالای آن باید از پلکان مارپیچی که گرداگرد بنا در حرکت است بالا روی. پلکانی که باریک و باریک‌تر می‌شود و در انتها تنها یک نفر به سختی می‌تواند از آن گذر کند تا به دامن مجسمه حضرت مریم برسد. سیده لبنان
به آنجا که رسیدم، دختر و پسر جوانی را دیدم که در کنار هم دست‌ها را به دامن مجسمه چسبانده‌ و در حال نیایش بودند. بر بدنه سپید مجسمه هم فراوان بود نوشته‌های انگلیسی که تا آنجا که سر در می‌آوردم دعا بودند و توسل جستن.
از آن بالا و در دایره گرداگرد بنای مجسمه می‌توان نمای عمومی بیروت و حومه‌اش را دید. می‌توان امتداد ساحل دریای مدیترانه، اسکله و ساختمان‌های مجاور ساحل و نیز برج‌ها و آپارتمان‌هایی را که در میانه کوهپایه‌های سرسبز بنا شده اند تماشا کرد و با چهره عمومی عروس خاورمیانه آشنا شد.
از کنار مجسمه حضرت مریم که پایین آمدم، کاروانی ایرانی برای بازدید آمده بودند و راهنمایشان برای حفظ حرمت کلیسا و به علت سر و صدا و ازدحامشان آنان را از ورود به آن منع می‌کرد. وقتی آنها در محوطه پراکنده شدند و از ورودی کلیسا فاصله گرفتند، آهنگ ورود به سالن کلیسا را کردم. در آستانه ورود که ایستادم، دلم لرزید و محو نوعی جلال روحانی خاص آن فضا شدم. به یاد فیلم "از کرخه تا راین" افتادم و بی‌اختیار با خواندن آیاتی از قرآن به دعا مشغول شدم.
بیرون از سالن کلیسا به تأمل فرو رفتم که این آشتی و همزیستی ادیان و فرهنگ‌ها در لبنان نمود ویژه ای دارد. از همانجا و در کنار کلیسا می‌شد مناره‌های مسجدی باشکوه بر بالای کوهی دیگر را دید و نیز کنیسه‌های یهودیان را.
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست / همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
نا امیدم مکن از سابقه لطف ازل / تو پس پرده چه دانی که چه خوب است و چه زشت
کلیسای بازلیک، کنیسه سیده لرد و کنیسه الغفران هم سه بنای دیگری هستند که بر بالای آن بلندی و در کنار کلیسای سیده لبنان قرار گرفته‌اند. پایین که آمدیم، در مجاورت ایستگاه تله کابین به فروشگاهی سر زدیم که مملو از ایرانیان بود. آقای رضایی توضیح می‌داد که کاروان‌های ایرانی را -به ویژه آنان که در تورهای یک‌روزه از سوریه به لبنان می‌آیند- به اینجا می‌آورند و از همین رو بود که فروشندگان همگی فارسی سخن می‌گفتند!
فروشگاه سرشار از اجناس ارزان چینی و بی‌کیفیتی بود که زوار و گردشگران ایرانی اغلب برای سوغات خریداری می‌کنند و هیاهویشان در آن فروشگاه عریض و طویل که به بازار مکاره می‌مانست دیدنی بود!




90/5/27
2:12 عصر

دیدار غار جعیتا

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

دیدار غار جعیتا

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه ( روز دوم)

غروب روز نخست بود که از خواب نیمروزی برخاستیم و پس از نماز گزاردن، به ساحل‌گردی پرداختیم. شام را هم در شعبه ای از مک‌دونالد در نزدیکی ساحل خوردیم که عبارت بود از همبرگر و مرغ شش تکه با لیوانی بزرگ از نوشابه‌ای پر از یخ.
صبح فردا پس از حمام و صرف صبحانه، از دفتری در همان کوچه پس کوچه‌های عین‌المریسه سیم کارتی   (Alfa) برای تماس‌های تلفنی مهیا کردم و به اتفاق همراهان با گرفتن تاکسی دربست راهی غار جعیتا (Jeita Grotto) شدیم.
حدود 18 کیلومتر که از شمال بیروت به سمت جونیه فاصله بگیریم به این غار می‌رسیم که در میان کوه‌هایی سرسبز با چشم‌اندازهایی زیبا واقع شده است.
بلیت ورود به غار را که گرفتیم، نخستین چیزی که روی آن خودنمایی می‌کرد تلاش وزارت گردشگری لبنان برای ثبت غار در میان عجایب هفتگانه جدید دنیا بود و درخواستشان از بازدیدکنندگان برای رأی دادن به این غار در پایگاه اینترنتی مربوطه!
ناخودآگاه به یاد غار علیصدر خودمان افتادم و در تمام مدت بازدید در ذهن به مقایسه این دو غار و شیوه برخورد ما و عرب‌ها با این پدیده خدادادی سرگرم بودم.
 غار جعیتا دو طبقه است و برای رفتن به غار علیا باید مسافتی کوتاه را سوار بر تله کابینی طی کرد که از میان جنگلی زیبا می‌گذرد. عبور رودخانه ای از میان این جنگل، تله کابین سواری را برای گردشگران جذاب و دل انگیز می‌کند.
برای ورود به غار باید وسایل خود به ویژه دوربین‌های عکاسی و تلفن‌های همراه را در کمدهایی قرار می‌دادیم و هرگونه تصویربرداری از درون غار ممنوع بود. بازدیدکنندگان از سیگار کشیدن و دست زدن بر سنگ‌ها و دیوارهای غار هم منع می‌شدند. حتی بیشتر مسیری که گردشگران طی می‌کنند همانندی پلی سیمانی و جدا از بدنه غار است که کمترین آسیب را به طبیعت وارد سازد.
و این را قیاس کنید با غار علیصدر که نه تنها گرفتن فیلم و عکس در آن آزاد است بلکه بسیار شنیده‌ام از کسانی که با چاقو یا ابزاری مشابه تکه سنگی را هم به یادگار کنده‌اند!
غار بالایی خشک است و استلاگمیت‌(چکیده)ها و استلاکتیت‌‌(چکنده)های متنوع و گوناگونی را در خود جای داده‌است و تابلوهای راهنمایی هم مراحل تشکیل غار و سنگ‌های آهکی را به بازدیدکنندگان نشان می‌دهند. نورپردازی‌های جذاب هم موجب شده است تا حتی زوایای پنهان پشت رسوبات و گودی‌ها و بلندی‌های غار هم برای گردشگران تماشایی شوند.
در میانه مسیر به چشمه ای رسیدیم که بنا بر باورهای قدیمی مردم برای برآورده شدن آرزوهایشان سکه در آن انداخته بودند و طرفه آنکه بیش از هر چیز اسکناس‌های ایرانی در میان آب خودنمایی می‌کرد!
برای رسیدن به غار سفلی که آبی است، این بار سوار بر قطاری شدیم که به قطارهای شهربازی می‌مانست.  در غار سفلی بازدیدکنندگان مسیری کوتاه را سوار بر قایق طی می‌کنند و در محوطه بیرونی غار هم رستوران، فروشگاه‌های صنایع دستی و باغ وحشی کوچک در فضایی سرسبز با مجسمه‌هایی متعدد، گردشگران را بدرقه می‌کند.
بازدید از غار برای هر نفرمان 18 هزار و 150 لیر لبنان (معادل 12 دلار و برابر با حدود 13 هزارتومان) آب خورد و من ماندم و این حسرت که لبنانی‌‌ها از یک مجموعه کوچک و جمع و جور درآمدزایی بسیار دارند و ما ایرانی‌ها از غارهای پرشماری که در سرزمین‌مان داریم و نامدارترین آنها علیصدر در همدان است غافلیم!




90/5/24
3:12 عصر

گشت و گذار در شارع الحمراء

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

گشت و گذار در شارع الحمراء

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (ادامه روز نخست)

شارع الحمراء در شمال‌غربی بیروت، خیابانی معروف و دیدنی است. از یک سو مرکز خرید است و وعده‌گاه ایرانیانی که در پی خرید سوغات و رخت و لباسند و از دیگر سو در منطقه ای واقع است که به دیدنی‌های فراوانی راه دارد. یک سوی خیابان به دریا می‌رسد و سوی دیگرش به بافت تاریخی بیروت. در میانه مسیر هم می‌توان به دانشگاه نامدار و قدیمی آمریکایی بیروت  (AUB) و قهوه‌خانه‌ها و نایت‌کلاب‌های متعددی راه جست.
شارع الحمراء ماشین‌رو است اما سنگفرشی خاص دارد و شماره خیابان‌ها و کوچه‌های فرعی هم با ستارگانی بر سنگفرش پیاده روها حک شده‌اند.
اگر در قامت خریداری که به دنبال پوشاک و سوغات در این خیابان قدم می‌گذارد به دو سوی آن بنگری، هم می‌توانی خرده‌فروشان را ببینی و هم فروشگاه‌های بزرگ و اسم و رسم‌داری که تنها مارک و برند عرضه می‌کنند. هم می‌توانی خنزر پنزر فروشان کوچک و جمع و جوری را ببینی که کالای ارزان می‌فروشند و هم نام و نشان‌های ویژه تجاری که ورود به حریمشان درنگ می‌‌طلبد.
اگر در هیبت گردشگری کنجکاو طول خیابان را گز کنی، هم می‌توانی کافی‌شاپ‌هایی را ببینی که بوی تند قهوه را به اتمسفر خیابان می‌افزایند و صندلی‌هایشان بخشی از پیاده‌رو را اشغال کرده‌اند و پیران و جوانانی هم بر این صندلی‌ها با لپ‌تاپ و قهوه انس گرفته‌اند و هم می‌توانی انواع عرضه‌کنندگان مواد غذایی را ببینی که انواع اشربه و اطعمه عربی را پیشکش رهگذران می‌کنند.
اگر در شمایل دانشجویی مشتاق مسافر الحمراء شوی، کتاب‌فروشی‌ها و کافی‌نت‌هایی(+) را در نزدیکی ساختمان‌های قدیمی "جامعه آمریکی" می‌بینی که دانشجویانی با رنگ و نژادهای گوناگون و از ملیت‌های متفاوت را میزبانی می‌کنند و چقدر فضای اغذیه‌فروشی‌های مقابل سردر اصلی دانشگاه با حال و هوای دانشجویی‌اش به محیط‌های دانشگاهی خودمان شبیه‌ است.
به هر روی نیمروز بود و ما خسته از پیاده‌روی بسیار در کناره ساحل و در طول خیابان الحمراء باید که چیزی تناول می‌کردیم و آقای رضایی با بهترین پیشنهاد ممکن خرسندمان ساخت: شاورما.
از غذاهای متداول عربی که در بسیاری از مناطق بیروت به وفور دیده می‌شد همین "شاورما" بود. خوراکی با برش‌های ریز مرغ و یا گوشت بره بریان شده در میان نان عربی به همراه مخلفاتی که عنصر اصلی‌اش سس سیر است.
بسیار لذیذ بود و خاطره‌انگیز و در آن حال و هوا و خستگی حسابی چسبید!
دیگر نمی‌شد از خواب و استراحت نیمروزی در هتل آن هم پس از گشت و گذاری کوتاه در چند فروشگاه و بازار خاص که پاتوق ایرانیان به شمار می‌آید مانند الدورادو، بیگ سیل و خلیل برادرز گذشت.
البته پاهایمان برای بازگشت یاری نمی‌کردند و ناگزیر تاکسی گرفتیم و پس از گذر از ترافیکی همراه با بوق زدن‌های مکرر رانندگان، قیلوله ما را در ربود.




90/5/20
10:40 صبح

قدم زنان در کناره دریا

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

قدم‌زنان در کناره دریا

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (ادامه روز نخست)

بیروت شهری بندری است در کناره دریای مدیترانه. شهری کهن که فرهنگ‌ها و مذاهب گوناگونی را در خود جای داده است. در خیابان‌ها و کوچه پس‌کوچه‌های بیروت که قدم بزنی، در میان گفتار مردمی که از کنارشان می‌گذری و نیز بر در و دیوار شهر، هم زبان و واژگان عربی را می‌بینی و هم فرانسوی و انگلیسی را. هم زنان و دختران محجبه را می‌بینی و هم آنان که قید خاصی در نوع پوشش ندارند. هم مسجد می‌بینی و هم کلیسا. هم بناهای مدرن امروزی را می‌بینی و هم ابنیه باستانی و کهن را. هم خیابان‌هایی دارد به سبک فرانسه که موجب شده‌اند این شهر را پاریس خاورمیانه بنامند و هم بیغوله‌هایی تنگ و تار و فقیرانه. هم منظره شیک و تر و تمیز مبلمان شهری را نظاره می‌کنی و هم آثار گلوله و بمباران‌های متعدد را.
و ما در نخستین روز سفر از محل استقرارمان در محله فرانسوی نشین بیروت روانه تماشای این گوناگونی شدیم. هتلی که میزبان ما بود در شمال غربی بیروت ودر منطقه ای قرار داشت که سیاحت در دیدنی‌ترین نقاط بیروت را با پیاده‌روی ممکن می‌ساخت.
راهنمای کاربلدمان –آقای رضایی- برای نخستین پیاده‌روی، سنگفرش کناره دریا در خیابان پاریس را برگزید که به خیابان ژنرال دوگل متصل می‌شد. در این مسیر و در کناره دریای آرام و زیبای مدیترانه، زنان و مردانی که قلاب ماهیگیری در دست در انتظار صید ماهی بودند پرشمار بودند و نیز کسانی که سنگفرش این ساحل را برای دویدن و ورزش برگزیده بودند. از جوانان تا کهنسالان و از بی حجاب‌ها تا زنان محجبه، همه جور آدمی دیده می‌شد.
نیمکت‌هایی که میز شطرنج در برابر داشتند و موزاییک‌هایی که نشان دهنده مسافت بود نیز از شاخصه‌های این ساحل بود.
به هنگام این پیاده‌روی طولانی و در شرایطی که دریا در سمت راست ما و خیابان ژنرال دوگل در سمت چپ ما قرار داشت، از برابر چند فانوس‌ دریایی گذر کردیم که محلی‌ها بدان‌ها مناره می‌گویند و از نمادهای بیروت به‌شمار می‌آیند.
در طول این مسیر و در حالی‌که از هوای پاک و صاف مدیترانه‌ای و چشم انداز زیبای ساحل محظوظ بودیم، آقای رضایی از حال و هوای لبنان می‌گفت و برای روزهای آتی برنامه‌ریزی می‌کردیم. از اینکه چه جاهایی را باید ببینیم، چه غذاهایی را باید بچشیم و از چه جاهایی باید خرید کنیم.
ظهرهنگام بود و برای بازگشت به هتل، عبور از خیابان مشهور الحمراء را برگزیدیم. خیابانی تجاری با فروشگاه‌های متعدد و بازارهایی که در آنها می‌توان ایرانی‌ها را نیز دید.




90/5/14
10:16 صبح

جایگیری در بیروت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

جای‌گیری در بیروت

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (ادامه روز نخست)

باند فرودگاه بیروت در کناره دریا و موازی با ساحل است و اگر همانند من از سمت راست هواپیما بیرون را بنگری، به هنگام فرود گمان می‌کنی این مرغ آهنین بال در حال نزدیک شدن به سطح دریا و فرو رفتن در آب است!
دیدن آسمان صاف و آفتابی بیروت، نخستین خوش‌خبری این سفر بود چرا که روزهای پیش از آن باران‌های مداوم و شدید گردشگری را مختل کرده بود و چند بار پشیمان شده بودیم از انتخاب چنان زمانی برای سفر!
به سالن فرودگاه که وارد شدیم، نیمی از همسفران که لبنانی بودند به آسانی از برابر مأموران پایش گذرنامه گذر کردند و ما تازه لطف پرواز ایران‌ایر را به یاد آوردیم که برگه‌های اطلاعات سفر را به ما نداده اند –برگه‌ای که معمولاً در هواپیما و به هنگام نزدیک شدن به مقصد در پروازهای برون مرزی به مسافران داده می‌شود تا وقتشان در فرودگاه هدر نرود- و ناگزیر به دنبال مخزن این برگه‌ها چند باری سالن را این سو و آن سو رفتیم.
برگه که تکمیل شد، در برابر دختر کم سن و سالی که در نقش پلیس گذرنامه در باجه مربوطه قرار گرفته بود ایستادم و با نخستین پرسش او ناچار شدم از راه و رسم خالی‌بندی بهره بجویم! پرسید در کدام هتل استقرار می‌یابید؟ و من نمی‌دانستم. دوست راهنمای‌مان هتلی را تدارک دیده‌بود که نامش را به ما نگفته بود! این بار من از آن مأمور پرسیدم چه هتلی را برای چند ایرانی همسفرمان که پیش از من از برابرت گذر کردند درج کرده‌ای؟ نامش را فراموش کرده‌ام اما من هم همانجا می‌روم!!
همین اشارت برای همسرم و دوست دیگری که همراهمان بود هم چاره‌ساز شد و سرانجام با دریافت چمدان‌ها از سالن فرودگاه خارج شدیم.
هوایی صاف، خنک و تمیز خیرمقدم‌مان گفت که با هوای برفی و بورانی چند ساعت پیش در تهران متفاوت بود. دوستان به استقبال آمده بودند و برای رسیدن به اقامت‌گاه، مسیری طولانی‌تر را برگزیدند تا در همان ساعت نخستین حال و هوای عمومی بیروت بهتر دستمان بیاید و لذت نظاره بر دریا را هم از کف ندهیم.
از خیابانی که به موازات دریا گذر می‌کرد به "شارع رستم باشا" رسیدیم و هتلی که این بار نامش را دانستیم: The Parisian Hotel
با آن‌که صبحانه مفصلی در هواپیما خورده بودیم، به اصرار دوستان که می‌گفتند از صبحانه عربی غافل نشوید و از ناهار خبری نخواهد بود، پیش از رفتن به اتاق‌ها در رستوران هتل نشستیم و صبحانه دیگری نوش جان کردیم. نان‌هایی گرد و نازک و میان‌تهی که می‌گفتند با شیر پخته می‌شود، تحفه خاص این صبحانه بود.
قرارمان شد درنگی کوتاه برای وانهادن اسباب و وسایل و زدن آبی بر سر و صورت در اتاق و بازگشت به لابی هتل برای آغاز آشنایی با بیروت.




90/5/13
2:3 عصر

آغاز سفر

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

آغاز سفر

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز نخست)

عزممان جزم شده بود که راهی لبنان شویم و آب و هوای مدیترانه به مشاممان بخورد. کم کم در جست‌و‌جوی یافتن توری مناسب وبرنامه‌ریزی برای سفر بودیم که نبرد میان حزب‌ا... و رژیم صهیونیستی آغاز شد. همان ستیزی که به جنگ 33 روزه آوازه یافت و برای من و همسرم نقطه پایانی شد بر رویای دیدار با عروس خاورمیانه.
چند سالی گذشت و اندک اندک اعتبار گذرنامه‌مان بدون آنکه مهر کشور لبنان بر آن خورده باشد رو به انقضا می‌رفت. و این بود تا در گپ و گفت با دوستی که سابقه سفرهای چندین باره به آن کشور را داشت و در وصف محاسنش کم نمی‌گذاشت، دوباره آهنگ سفر کردیم.
دوستمان گفت که برای سفر به لبنان به سراغ آژانس‌های گردشگری و تورهای معمولی نروید چرا که لبنانی که آنان نشان می‌دهند با لبنان واقعی تفاوت دارد! و خیلی زود توفیق همراهمان شد و برگزاری یکی از نمایشگاه‌های کشورمان در لبنان برعهده این دوست نهاده شد و چه بهتر از این که با همراهی یک راهنمای کاربلد عازم بیروت شویم!
سحرگاه بیستمین روز از دی‌ماه سال 89 باید از فرودگاه امام خمینی(ره) راهی لبنان می‌شدیم. عصر روز پیش از آن یکشنبه بود و جلسات طولانی‌مدت یکشنبه‌های اداره برقرار! در راه بازگشت به خانه هم نخستین برف زمستانی آرام آرام زمین پایتخت را سپیدپوش می‌کرد. 
تا توشه سفر آماده کنیم و چمدان ببندیم، فرصتی کوتاه باقی ماند برای لختی استراحت و چشم فروبستن و ساعت 3 بامداد در میان بارش برفی که شدت یافته بود راهی فرودگاه شدیم.
یک ساعت تأخیر –که دیگر برای ما ایرانی‌ها اصلاً قابل ملاحظه و نامعمول نیست!- به فرجام می‌رسید که بانگ اذان برخاست. سلام دوگانه بامدادی را که بر زبان آوردم، باید به شتاب سوار بر اتوبوس می‌شدیم و در حالی که در آن سحرگاه برفی مسیری طولانی را با اتوبوس طی می‌کردیم، در اندیشه بودم که پس کی قرار است از این اتوبوس سواری رها شویم؟ مگر نه اینکه در فرودگاه‌های امروزی مسافران مستقیم با گذر از دالان‌هایی وارد هواپیما می شوند و مگر نه اینکه این فرودگاه شاخص‌ترین پایگاه پروازی کشور است؟! (+)
از پلکان هواپیما که بالا می‌رفتیم، صدای مهمانداران شنیده می‌شد که مدام تکرار می‌کردند: مراقب باشید! پله‌ها لغزنده است و یخ بسته! سر نخورید! نیفتید! آهسته و محکم قدم بردارید!
همسفران نیمی ایرانی بودند و نیمی لبنانی. از همان چهره‌های آشنایی که مردانشان با محاسن سیاه و زنانشان با روسری‌های خاص شناخته شده هستند و جماعت حزب ا... را به یاد می‌آوردند. گروهی از ایشان نماز را در هواپیما اقامه کردند.
در صندلی که قرار گرفتم، از پنجره هواپیما ماشینی را دیدم که با فشار آب داغ، سرگرم روفتن یخ و برف از سطح بال هواپیما بود و من همچنان در اندیشه بودم!




90/5/10
11:39 صبح

ورود به میکده آزاد است

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب

ورود به میکده آزاد است

گویند ابوالحسن خرقانی شبی به نماز بود که آوایی آسمانی خطابش داد: "هان بوالحسن! خواهی که آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟"
شیخ گفت: "بار خدایا! خواهی تا آنچه از رحمت تو می‌دانم با خلق بگویم تا هیچ‌کس سجودت نکند؟"
پاسخ آمد: "نه از نو، نه از من".

این حکایت خود برای نمایش اوج رحمت و عطوفت خداوندی کافی است. همان خدایی که خود به تنهایی برای بنده‌اش کافی‌است. (الیس الله بکاف عبده). همان خدایی که به قول پویشگر کویر: "اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست. او جانشین همه نداشتن‌هاست".
و حالا: المنت لله که در میکده باز است و خدای مهر و رحمت برای مهمانی خاص خود فراخوان داده‌است.
اعلام عمومی کرده که می‌خواهد همه حساب و کتاب‌های معمول با بندگانش را بر هم بزند. ندا داده که دنبال بهانه می‌گردم برای بخشایش و آمرزش. به بهانه صیام، تنفستان را تسبیح می‌انگارم و خوابتان را نیایش.
تنها باز آیید که در میخانه را گشوده‌ام!
رخ نمودن رمضان فرخنده باد.
یادداشت مرتبط:
سوی خوان آسمانی کن شتاب




90/4/30
1:42 عصر

شادمان از اجرا در سرزمین مادری

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: موسیقی

شادمان از اجرا در سرزمین مادری

مخاطبانش را که خرسند و خندان در برابرش تمام قد ایستاده بودند و تشویقش می‌کردند، دعوت به سکوت و نشستن کرد و پس از تعظیمی از سر احترام گفت: "خوشحالم که بار دیگر در سرزمینم و برای هموطنان عزیزم برنامه اجرا می‌کنم و امیدوارم لحظه‌های خاطره‌انگیزی از مجموع اجراها را برای شما رقم بزنیم".
شب نیمه شعبان بود و به دعوت دوستی فرصتی فراهم شده بود تا بار دیگر مهمان تالار وحدت باشیم و باز دقایقی در هوای موسیقی تنفس کنیم. شهرداد روحانی رهبری ارکستر سمفونیک تهران را برعهده داشت و آن شب موسیقی متن 12 فیلم نامدار تاریخ سینما را اجرا می‌کرد.
روحانی را همیشه در کنار "یانی" به یاد می‌آوردم. سال‌ها پیش بود که هنرنمایی رقابت‌گونه جوانی ویولن به دست در کنار زنی رنگین‌پوست در کنسرتی در آکروپولیس یونان، هیجان‌زده‌ام کرده بود و بعدها که دانستم آن جوان که رهبری ارکستر را هم برعهده داشته ایرانی است، سرشاز از نشاط و افتخار شدم.
و حالا، در روزهای ناخوشی که نامدار گرانقدری چون شجریان را برنمی‌تابند، ارجمند پرمایه‌ای چون ناظری را قدر نمی‌نهند، بسیاری از ناموران موسیقی این دیار ساز کوچیدن به دیار غربت کوک می‌کنند و...، بازگشت روحانی و دوامش در سمت رهبری ارکستر سمفونیک تهران مایه دلگرمی و شعف بود و حال خوشی داشتم از اینکه در برابر می‌دیدمش.
کاش این حال خوش با ما بماند و اربابان هنر را قدر نهیم و بر صدر نشانیم.
یادداشت‌های مرتبط پیشین:
یه کف مرتب!!   /    نوای خوش موسیقی




90/3/2
8:54 صبح

واقعیت واقعیته. تفاوت در برخورد ما آدمها با واقعیته

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سینما

واقعیت واقعیته. تفاوت در برخورد ما آدمها با واقعیته

رفتیم به عیادت چند گروه متفاوت با چندتایی از بروبچه های دانشگاه. از معلولان جسمی و ذهنی گرفته تا اهالی خانه سالمندان و کوچولوهای سرطانی. سینه هامان در حال انفجار بود و از هم خجالت می‌کشیدیم که گریه کنیم و متهم شویم به احساساتی بودن و نازک نارنجی لقب گرفتن. بغض چنان راه نفس کشیدن را می‌بست که وصفش ممکن نیست.
باید کاری می‌کردیم. باید بودن خود را اثبات می‌کردیم تا از گروه بی‌دردان و نامردمان نباشیم. شاید هم اینها شعار باشد و فقط باید کاری می‌کردیم تا کمی آراممان کند! نمی‌دانم اما به هر حال به جای تورهای گردشگری و علمی و سیاسی، این بار تور بازدید از درد و رنج گذاشتیم. دانشجوها را همراه خود کردیم و کاسه گدایی‌مان را با افتخار به دست گرفتیم. پول خوبی جمع شد اما راضی نبودیم. قیمت داروهای شیمی درمانی را پرسیده بودیم و پول ما تنها قطره ای بود بر آتش آنها. پس کار دیگری کردیم.
مراسم قالیشویان مشهد اردهال نزدیک بود. مردم به عزاداری و یا سیاحت آمده بودند و ما با هزار خواهش و التماس از بانیان مراسم در گوشه ای قرار گرفتیم و باز هم گدایی کردیم. سخت و شیرین بود. آزاردهنده و لذت بخش بود....
چند سال بعد یکی از نزدیکانم نیازمند شیمی درمانی شد.... پس از چند دوره شیمی درمانی و ریزش موها و ضعف جسمانی، شفای کامل یافت و زیستن از نو آغاز کرد.
گاه با خود می‌اندیشم آن گدایی‌های پیشینم در بهبود و شفای پسین یکی از عزیزترین‌هایم موثر بوده است آیا؟!
چند روز قبل که بنا به اتفاق تماشاگر فیلم "4+10" شدم، باز در اندیشه سرطان بودم و بازی عجیبی که با زندگی می‌کند. مخیرت می‌کند بین ماندن و رفتن. می‌گذاردت وسط دعوای مرگ و زندگی. تو را تغییر می‌دهد. تغییری که می‌تواند سازنده باشد یا مخرب.
این تویی که تصمیم می‌گیری تسلیم شوی یا مبارزه کنی. سرطان سرطان است و یک واقعیت. برخورد من و تو با این واقعیت است که متفاوت می‌شود.
مانیا اکبری در این فیلم هم از زندگی اش فیلم ساخته است و هم از فیلم‌سازی به زندگی رسیده است و خود گفته است در کنار شیمی درمانی، سینما درمانی هم می‌کرده است!
دیدن این فیلم که جدال یک بازیگر با بیماری اش را به تصویر کشیده، هم تأمل برانگیز است و هم پیام‌رسان.
و من هنوز در اندیشه ام از این بازی شگفت مرگ و زندگی! و باز چهره کودکانی که زندگی گریمی بدون مو را برایشان رقم زده است از مقابل چشمانم رژه می‌رود.




<   <<   6   7   8   9   10   >>   >