سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/2/3
10:37 صبح

'عاشق موسیقی، شیفته پژوهش، دلبسته ایران'؛ برادرم اینگونه بود

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

  "عاشق موسیقی، شیفته پژوهش، دلبسته ایران"؛ برادرم این‌گونه بود

گفت و گو با قدسیه مسعودیه (خواهر زنده یاد دکتر محمدتقی مسعودیه)

پیشتر در یادداشت "وز شمار خرد هزاران بیش" یادی داشتم از دکتر مسعودیه و اینک مجالی شد تا دست‌نوشته هایم از گپ و گفت با خواهر او را انتشار دهم:
چند ساعتی مهمان او هستیم. معلمی بازنشسته است و با خلق و خوی معلمی مهربان ما را می پذیرد. در کلامش و در حالت چهره و رفتارش علاقه خواهر به برادر به تمامی موج می زند. از برادر که سخن می گوید، گویی خود را فراموش می کند و با ذوقی کودکانه و پرنشاط به گذشته ها بازمی گردد. شیفتگی او ما را هم شیفته می کند و مشتاق شنیدن.
هر آن‌چه رنگ و بویی از استاد مسعودیه دارد برایش عزیز است. چنان شادمانه و با اشتیاق عکسهای برادر را از لا به لای پاکتهای کاهی قدیمی که رنگ زمان به خود گرفته اند بیرون می آورد و از هریک نشانی می دهد که مجذوبش می شویم و با او به گذشته سفر می کنیم: "این یکی مشهد است. این پاریس است. اینها پدر و مادرم هستند. این یکی را در ترکیه گرفتیم. این منزل قدیمی مان بود. اینها دانشجویانش هستند. این یکی را وقتی محصل بود گرفت و این چند عکس هم..." و آهی می آید و در حنجره اش خانه می کند. بله؛ این چند عکس هم مراسم خاکسپاری و تشییع پیکر برادر است.
کتابهای استاد مسعودیه را به دقت چیده و گردگیری کرده است. دست‌نوشته ها و جزوه های درسی او را در قفسه های منزل جای داده و سازهایش را بالای کمد نهاده است. لوح سپاسی را که وزیر وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی (عطاا.. مهاجرانی) به استاد مسعودیه داده بر بالاترین طبقه کتابخانه و در کنار دو لاله قدیمی جای داده است و هرگوشه منزل را که بنگری رد پایی از برادر می بینی.
از کودکی در حال و هوای موسیقی
وقتی عکسهای دو پدربزرگش را که هر دو از مشروطه خواهان خراسان بوده اند نشانمان می‌دهد، می‌پرسم: چه شد که از نیاکانی مشروطه خواه با دغدغه های سیاسی و مذهبی، آن هم در فضای شهری مذهبی با شرایط آن روزگار، چنین عشق و علاقه ای به موسیقی پدید آمد و از زنده یاد مسعودیه، استادی برجسته در این حرفه ساخت؟ می‌گوید:
"انگار عشق به موسیقی در خون برادرم بود. مادرم تعریف می‌کرد که در دوران کودکی محمدتقی، همسایه ای داشتیم که گرامافون داشت. آن زمان گرامافون کم بود و برادرم به منزل آنها می رفت و صفحاتی که می گذاشتند را می‌شنید و گریه می‌کرد. مادرم می‌گفت او ساعتها محو تماشای گرامافون و خیره به آن می‌ماند و آنقدر مجذوب آن بود که هرچه می‌کردند از آن خانه بیرون نمی‌آمد.
بزرگتر هم که شد سرگرمی‌اش این بود که پاهای ما را در دست بگیرد و با آن تار بزند. یکی را رها می‌کرد و می‌گفت این تار سیمش بد است و به سراغ پای دیگر می‌رفت. اصلاً همه سرگرمی و تفریح او در حال و هوای موسیقی بود. همیشه با سوت آهنگ می‌زد و کار به آنجا رسید که به خاطر شدت علاقه اش به موسیقی، از یکی از اقوام ویولن گرفت و از یکی از استادان موسیقی که تنها معلم ویولن در مشهد بود، نواختن آن را آموخت.
اوایل به خاطر مخالفت پدرم خیلی پنهانی و مخفیانه به طوری که کسی متوجه نشود تمرین می‌کرد. ما صندوقخانه کوچکی داشتیم که پر از وسیله بود و محمدتقی برای اینکه صدای سازش بیرون نرود و کسی نفهمد، آنجا تمرین می‌کرد. گاهی هم می‌رفت توی زیرزمینی که پر از تار عنکبوت بود و فضای مساعدی نداشت تا اینکه دیپلم گرفت و پس از رفتن به تهران به طور کامل در خط موسیقی افتاد."
می پرسم این مخالفت پدر تا کی ادامه داشت؟ می‌گوید:
"پدرم خیلی مخالف بود و با دغدغه خاص پدرانه خودش پرداختن به موسیقی را چیزی در ردیف انحراف و معتاد شدن می‌دانست. محمدتقی هم تنها برای حرمت نهادن به پدر در تهران در رشته حقوق و علوم قضایی تحصیل می‌کرد اما وقتی با مدرک دکترا به ایران بازگشت، پدرم از حاصل تلاش‌های او در زمینه موسیقی بسیار خرسند بود و به داشتن این پسر افتخار می‌کرد."
از قدسیه مسعودیه می‌خواهم که از ویژگیهای اخلاقی برادرش بگوید. با لحنی سراسر جاذبه نسبت به او می‌گوید:
"بسیار متواضع بود. همیشه راست می‌گفت و عین واقعیت را بدون کم و زیاد. از مصاحبه کردن پرهیز داشت و دوست نداشت خودنمایی کند. در کارش بسیار دقیق و جدی و در عین حال خنده رو و بانشاط بود. خیلی هم فامیل دوست بود. هر وقت به مشهد می‌آمد، حتی به منزل اقوام دور هم سر می‌زد. از نظر مذهبی هم معتقد بود و می‌گفت که من هرچه از امام رضا(ع) خواسته ام به من داده است."
در میان کتابهای زنده یاد مسعودیه بیش از هرچیز حجم زیاد کتابهای ادبیات و تاریخ خودنمایی می کرد که به راحتی می‌شد علاقه و توجه صاحب آنها را به فرهنگ و خرده فرهنگهای این دیار کهن فهمید. از این تعلق خاطر به وطن که می‌پرسم، پاسخ می‌دهد:
"محمدتقی به شدت به فرهنگ ایرانی علاقه مند بود و به تاریخ و قدمت این سرزمین عشق می‌ورزید. به خاطر همین بود که این کتابها را حتی وقتی که در پاریس بود برایش می‌فرستادم. تنها به علت دلبستگی به ایران و فرهنگ و موسیقی آن بود که پس از تحصیلات عالیه به ایران بازگشت. حتی پایان نامه دکترای او هم آواز شور و تجزیه و تحلیل آن بود.
در ایران می‌خواستند او را معاون وزارت فرهنگ و هنر کنند اما نپذیرفت و تنها به پژوهش و تدریس علاقه داشت. با شیفتگی خاصی به گوشه و کنار ایران می‌رفت و آهنگهای محلی را جمع آوری می‌کرد. من در بعضی از سفرها همراهش بودم. مثلاً در تربت جام نوازنده های محلی را دعوت کرد و بسیار با آنها صمیمی بود. همه چیز را به دقت یادداشت و گردآوری می‌کرد و آنها را راهنمایی می‌کرد. در قوچان به سراغ آقای یگانه رفتیم. او داستانی را با سازش روایت می‌کند که ابتدا نمی‌خواست همه آن را بگوید اما آنقدر شیفته محمدتقی شد که همه آن را گفت و ما ضبط کردیم.
محمدتقی به قدری به فرهنگ بومی ایران علاقه داشت که حتی در خارج از کشور هم از وطنش می‌گفت و در آخرین سمپوزیومی که حضور یافت، در لندن بود که مطلبی را درباره "روضه خوانی در ایران" ارایه کرد.
او به خاطر همین دلبستگی به فرهنگی ایرانی دوست داشت که در نیشابور دفن شود و می‌گفت در آن شهر شاعر و نقاش هست و جای یک موسیقی‌دان خالیست اما به هر حال نظر جمعی اطرافیان این بود که در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شود."
کاش موزه او برپا شود
خواهر همچنان بااشتیاق از برادر می‌گوید. از شیفتگی او به کارش، از دقتش در آوانویسی و از لطف و مهر او و در این میان گاه خنده هایی شادمانه چاشنی گفتارش می‌شود و گاه بغضی تلخ به گلویش راه می‌یابد. گویی ذهنش با هر جمله ای نقبی می‌زند به جایی در گذشته های دور و دست نایافتنی.
و من جزوه های درسی و نسخه های دستنویس کتابهای مرحوم مسعودیه را ورق می‌زنم و خیره مانده ام بر آن همه ظرافت، دقت و زیبایی. دست نوشته ها را گویی با دقتی تمام خوشنویسی کرده اند. همه را با مداد به زیبایی نوشته است و هیچ خط خوردگی در آنها دیده نمی شود.
هرجا نیازی به تغییر داشته، با دقت پاک شده و یا برگه ای دیگر روی آن پاکیزه و با دقت چسبانده شده است. فرقی نمی‌کند که آن نوشتار فارسی است یا فرانسه، اعداد و ارقام است یا نتهای موسیقی، همه را به زیبایی نقش زده است.
لذت می‌برم و افسوس می‌خورم. بر او آفرین و درود می‌فرستم و بر ناتمام ماندن آثارش و راهی که می‌پیمود آه می‌کشم. از خواهر می‌پرسم پس از آنکه برادر خرقه تهی کرد، کسی یا گروهی به گردآوری این آثار برجای مانده همت نگماشت؟ می‌گوید:
"فقط از دانشگاه به سراغ من آمدند و مایل بودند تا کتابهایش را به کتابخانه اهدا کنیم. البته من مخالفتی ندارم اما دوست دارم که همه کتابها، سازها، یادداشتها و بقیه آثار محمدتقی را در جایی متمرکز جمع کنم و موزه ای به نام خودش برپا کنم. قرار بود که آزمایشگاه موسیقی دانشکده هنرهای زیبا به نام او شود که ظاهراً منتفی شد و الآن هیچ اسمی از او جایی نیست و ای کاش لااقل دانشجویانی که به موسیقی علاقه واقعی دارند کارهای نیمه تمام او را به پایان برسانند."
می‌خواهیم خواهر را با خاطرات برادر تنها بگذاریم که با گفتن از یک آرزو بدرقه مان می‌کند:
"محمدتقی روز 30 فروردین متولد شد. ای کاش به یاد او این روز به نام اتنوموزیکولوژی نامگذاری شود".




90/1/7
11:7 صبح

فیلمی در نکوهش دروغ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سینما

فیلمی در نکوهش دروغ

"جدایی نادر از سیمین" را حتماً ببینید.
شاید همین یک جمله برای به‌روز شدن این وبلاگ کافی باشد. درباره آخرین ساخته اصغر فرهادی با آنچه در ذهنم رژه می‌رود هرچه بنویسم کم نوشته ام و حق مطلب ادا نخواهد شد. از این روست که شاید تنها سفارشی به دیدن این فیلم کافی باشد.
در جشنواره بیست و نهم فجر فیلم‌های زیادی دیدم. از فیلم لوس و ضعیفی مثل "یکی از ما دو نفر" تا فیلم گنگ و مبهمی مثل "آسمان محبوب" تا فیلم زنده و دلنشینی مثل "یه حبه قند" و یا نمایش مضحکی به نام فیلم "پایان نامه" که داد تماشاگران را درآورد اما نشد که "جدایی نادر از سیمین" را ببینم و حسرت دیدنش بر دلم ماند.
جوایزی که در جشنواره فجر و جشنواره فیلم برلین نصیب این فیلم شد و گفت و شنودها و نقدهایی که درباره این فیلم خواندم و شنیدم هم مدام بر این حسرت می‌افزود تا اینکه دیشب توانستم به تماشای هنرنمایی تازه فرهادی و عوامل فیلمش بنشینم.
می‌توان از ساختار منسجم فیلم نوشت که تو را از آغاز تا پایان همراه می‌کند بی آنکه با فیلم فاصله پیدا کنی. می‌توان از متظاهر نبودن فیلم در تکنیک‌ها و ساختار بصری نوشت آنچنانکه آنقدر درگیر روایت منسجم فیلم می‌شوی که هیچ زایده ای آزارت نمی‌دهد. می‌توان از تصویرگری واقعی آدمها و موقعیت‌هایشان نوشت بدانسان که نه از سکانس‌های پربازیگر و میزانسن‌های شلوغ و پیچیده خبری هست و نه از کارت پستال‌های بصری و چشم‌نواز. می‌توان از بازی‌های فراتر از سینمای معمول این روزهای ایران نوشت که موجب می‌شوند آدم‌های فیلم را به تمامی باور کنی. می‌توان از روایتگری ظریف و هنرمندانه داستان فیلم نوشت که به خوبی با بافت اثر در هم تنیده شده و تو را به پیش می‌برد. می‌توان...
اما مهمتر از همه اینها، پیام فیلم است که دروغ را تقبیح می‌کند و جایگاه اخلاق را در زندگی روزمره ما یادآور می‌شود.
فرهادی به زیبایی مقوله "اخلاق" را در تار و پود فیلمش وارد کرده و در بستر یک زندگی واقعی که منحصر به یک زوج یا خانواده ای خاص نیست، دغدغه سلامت اخلاقی جامعه را بازتاب می‌دهد.
"جدایی نادر از سیمین" می‌گوید که اگر دومینوی دروغ راه بیفتد، توقف و درنگی بر آن نخواهد بود و سیلاب بداخلاقی‌ها را پایانی نیست و در این مسیر، حتی دامن کودکان و پاکان اجتماع نیز ممکن است آلوده شود.
"جدایی نادر از سیمین" را حتماً ببینید.




89/12/20
4:21 عصر

اندر باب درنگی دیگر در فرودگاه دوبی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

اندر باب درنگی دیگر در فرودگاه دوبی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز دهم)

پیش از این در یادداشتهای یکمین روز سفر، فرودگاه دوبی را توصیف کرده بودم و اکنون باز پس از سفری چند ساعته بر فراز آسمان، مهمان فرودگاه اعراب جنوب خلیج فارس می شدیم.
شب هنگام در دوبی بودیم و بلیت برگشتمان به تهران برای 45/8 صبح فردا بود! و تازه این فاصله کم بود که خبر دادند پرواز ایران ایر به مقصد تهران 3 ساعت هم تأخیر دارد!!
ترجیح دادم به جای پیدا کردن گوشه ای دنج و خوابیدن، تا می توانم فرودگاه را به چشم خریداری رصد کنم و از زمان بهره برم و از آنچه بر من گذشت به ذکر دو اتفاق بسنده می کنم:
وقتی برای گرفتن کارت پرواز به کانتر مربوطه مراجعه کردیم، نمی شد برخورد بد ونگاه از بالای مأمور مربوطه را نادیده گرفت به ویژه آنجا که خطاب به مسافری آمریکایی گفت: "این ایرانی ها همه جا هستند" و انگار که از موجوداتی نجس و مزاحم یاد می کرد!
ماجرای دوم آنجا بود که در کافی شاپ فرودگاه، چای را در فنجانی بزرگ که به کاسه می مانست به همراه یک قطعه کیک به بهای 5 هزار تومان مهمان یکی از دوستان شدم و سپس در کافی نت فرودگاه در کنار مردی متشخص ایستادم و به چک کردن ایمیل هایم سرگرم شدم.
مرد مسن که کت و شلواری شیک به تن داشت و کراواتی زیبا به گردن آویخته بود، به زبان انگلیسی از من خواست تا در چک کردن ایمیل یاری اش دهم و بعد واضح تر گفت که از طریق ایمیل به پسرش خبر دهم که در دوبی است و پروازش فلان ساعت است و...
همچنان گرم صحبت بودیم که یکی از همراهان من -پورحبیب- از راه رسید و سلام کرد. با احوال پرسی پاسخش دادم و چشمم در چشمان پیرمرد خیره ماند که با تعجب مرا می نگریست و بعد با تردید و این بار به زبان فارسی پرسید: "شما ایرانی هستید؟" و این بار من بودم که متعجب در او نگریستم!
بله. من ایرانی بودم و او افغان و به جای آنکه به آسانی و به زبان فارسی گپ بزنیم، مدتی را به زبان انگلیسی با هم گفت و گو کرده بودیم!!
پسین آدینه بود که خلبان از فرودمان در فرودگاه امام خمینی(ره) و بازگشت به وطن خبر داد.




89/12/6
5:3 عصر

اندر باب خرید آخر

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

اندر باب خرید آخر

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز دهم)

پسین روز نهم پس از پایان یافتن تور پکن گردی، در هتل گرد هم آمده بودیم و گپ می زدیم. تنگاتنگ هم هندوانه می خوردیم و از هر دری سخنی بود تا به وقت شام.
آخرین قدم زدن شبانه در خیابان های پایتخت چین و سرآخر درنگ در شعبه ای از KFC   برای به نیش کشیدن چند تکه مرغ. رستوران شلوغ بود و جوان ها حلقه زده بودند رو به روی تلویزیونی که فوتبال نشان می داد. رقابت های جام جهانی آفریقای جنوبی به واپسین مراحلش رسیده بود و شور و شعف دختران و پسران چینی بی آنکه تیمشان بدان مسابقات راه یافته باشد دیدنی بود.
بیرون رستوران هم می شد چند روسپی را دید که نمی خواستند شب را به تنهایی به صبح برسانند و خیلی زود پی بردند که از این جماعت ایرانی آبی برایشان گرم نخواهد شد.
صبح فردا راهی فروشگاهی شدیم که با تجربه ها نشانی اش را داده بودند به قصد خرید سوغات. سفر به آخر رسیده بود و هنوز چیزی در خور عرضه به بستگان نداشتم. فروشگاهی بزرگ و چند طبقه بود که جنسش جور بود و بهای کالاهایش در حد و اندازه جیب ما.
اولین و دومین غرفه را تخفیفی در حد بیست تا سی درصد گرفتم و گمان می کردم که خوب خریده ام اما هرچه جلوتر رفتم دانستم که کلاه بر سرم رفته است و اینجا باید حداقل 50 درصد تخفیف بگیری!
راه و رسمش را که بلد شدم، شروع کردم به خرید تا جایی که کم کم دستانم پر شد و چاره ای نبود جز آنکه چمدانی هم ابتیاع کنم برای آن همه خرت و پرت!
از یک طرف به خودم نهیب می زدم که "داداش این جنسای چینی که به درد نمی خورن" و از طرفی پاسخ می دادم که "اما قیمتشون خیلی مناسبه". از یک سو خود را انذار می دادم که "مگه قرار نبود دنبال سوغاتی خریدن و این جور کارا نری؟" و باز خود را قانع می کردم که "یه یادگاری کوچولو که باید برای دور و بری ها ببرم". و این بگیر و نگیر همینطور ادامه داشت و هر لحظه چمدانی که خریده بودم پر تر می شد.
به هر حال سعی کردم با معطل کردن خود در غرفه های فرش و سنجش تفاوت های فرش های چینی با ایرانی از سرک کشیدن به دیگر غرفه ها و خرید بی رویه بپرهیزم و چیزهایی خریدم که کاملاً حال و هوای یادگاری داشته باشد و رنگ و بوی سرزمین اژدها را بدهد. چند تایی از قاشق های چوبی چینی خریدم و چند تایی طومارهای خط و نقاشی چینی. چند تکه لباس با حال و هوای چین و چند قلم خنزرو پنزر دیگر.
اشتیاق به خرید آنقدر در همقطارانم زیاد بود که کم مانده بود از پرواز جا بمانیم. ونی را کرایه کردیم تا ما را به هتل برساند و منتظر بماند تا با بقیه کیف و وسایلمان برگردیم و یکراست راهی فرودگاه پکن شویم به مقصد دوبی.
به فرودگاه عریض و طویل پکن که رسیدیم و بارها را که تحویل دادیم، تازه نفسی راحت کشیدیم از آن همه وسیله ای که دنبال خود به این سو و آن سو کشیده بودیم.




89/11/29
10:5 صبح

اندر باب کلاهبرداری به سبک طب تبتی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

اندر باب کلاهبرداری به سبک طب تبتی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز نهم)

در مرحله پایانی تور پکن گردی، از ورزشگاه ملی پکن معروف به "آشیانه پرنده" سر درآوردیم که با معماری خاص و جالب توجهش به نماد بازی های المپیک 2008 بدل شده بود.
پس از گرفتن عکس های یادگاری، به سالنی در آن مجموعه راهنمایی شدیم که قرار بود در آنجا ما را با طب تبتی و ماساژ درمانی آشنا کنند. به اتاقی وارد شدیم و با راهنمایی خدمه، هر یک روی مبلی آرام گرفتیم و کفش و جوراب از پا به درآوردیم. تشتی از آب ولرم زیر پایمان گذاردند که پا در آن نهادیم و کمی بعد کسانی در برابر هر یک از ما به ماساژ دادن پاهایمان سرگرم شدند. در این گیر و دار، دختر جوانی به سان یک معلم در برابر کلاس شروع به سخن گفتن کرد و با مهارتی تمام از ویژگی ها و محاسن طب تبتی گفت.
او از همان ابتدا دست روی نقطه ضعف بسیاری از مردان گذارد و پرسید که مردان بیش از هر چیز به کدام قوه خود می اندیشند؟ و با خنده ای زیرکانه از قوه جنسی نام برد و گفت که دارویش پیش ماست و تنها در کوهستان های تبت می توانید آن را بیابید.
او از جنسینگ و چند گیاه دارویی دیگر گفت و سپس از زعفران نام برد که بهترینش را نوع تبتی آن دانست که در هیچ جای دنیا همتا ندارد! من که نقش مترجم همزمان را برای دوستان بازی می کردم این یکی را دیگر تاب نیاوردم و مخالفت کردم که: خانم محترم اطلاعاتتان اندک است و بهترین زعفران از آن ایران است. و خدا را شکر که بانوی اسپانیایی هم به یاری ام آمد و گفته ام را تأیید کرد و دخترک راهنما که معلوم بود آن حرف ها و شیوه بیان را طوطی وار حفظ کرده است، متعجب و حیران چیزی برای گفتن نداشت!
دخترک سپس گفت حالا دکتر فلانی که بهترین متخصص در طب تبتی است وارد خواهد شد و حتماً به هنگام ورود برایش کف بزنید تا احترامش حفظ شود! او متخصصی است که بسیاری از سران ملل برای درمان به وسیله او به پکن می آیند!
دیگر بازی بودن این طب تبتی و دکانی که ایجاد شده بود را دریافته بودم با این حال گفتم بمانیم و از بازی لذت ببریم! دکتر آمد و برایش کف زدیم. به دنبال اولین داوطلب می گشت و من دست بلند کردم. کسی که تا آن موقع پایم را می مالید، با حوله ای پاها را خشک کرد و دست و پایم در اختیار آقای دکتر قرار گرفت که انگلیسی نمی دانست و دختر دیگری نقش مترجم او را ایفا می کرد.
دکتر هی دست و پای مرا برانداز کرد و هر بار چیزی گفت. لاغری مفرط داری، کم اشتها هستی، کم خونی داری، کمبود وزن داری، خواب مناسبی نداری،... و دیگر کم مانده بود بگوید برو در بستر مرگ دراز بکش که رو به احتضاری!
گفتم راه درمان؟ گفت نسخه ای می نویسم که دارویش همین جا موجود است. نسخه را نوشت و به دستم داد و دخترک دیگری به سویم دوید که داروها را بیاورم؟ از قیمتش پرسیدم و دانستم که قرار است صدهزار تومان پیاده شوم! عذر خواستم که پول کافی به همراه ندارم و باز اصرار از سوی آنان که از همراهانت بگیر و از من انکار که نمی خواهم و بروید این دام بر مرغ دگر بنهید.
نوبت به نفر بعدی رسید و در همین حین دیدم که بانوی اسپانیایی بازی را تمام کرد و از اتاق خارج شد. بعد که از او چند و چون ماجرا را پرسیدم، گفت که با این کلاهبرداری ها آشناست و روز قبل هم کسی نقطه مقابل این بیماری ها را تحویلش داده است!
دکتر به واکاوی بیماری های دوست همراهمان پرداخت و هر عیب و بیماری را که می گفت، دوست ما ذوق زده واکنش نشان می داد و دکتر را خرسند می کرد. (چقدر این صحنه شبیه کف بینی ها و فالگیری های خودمان بود). دکتر دست به نسخه برد و داروهایی با همان قیمت را تجویز کرد و همین که دوست ما دست به جیب برد، آنان دریافتند که طعمه خوبی مهیا شده و فرمودند: البته این دارو برای دو هفته اول است و برای تکمیل درمان باید برای چندماه تأمین دارو کنی!
دیگر دست از مترجم صادق بودن برداشتم و به جای دوستم اما و اگر آوردم و هر بهانه ای می آوردیم، آنان اصرار دیگری می کردند و سرانجام هم بازی تا حدی به سود آنان پایان یافت و دل و دین از کف دوست ما برفت.
این بار دو نفر با دارویی تازه وارد شدند. شیشه ای که مایعی نارنجی رنگ در آن بود و باز به سراغ من آمدند. کمی از آن مایع روی زانوی من ریخت و با دست فشار داد. سوختم. زانویم داغ شد و می سوخت. کمی بعد چند ضربه به زانویم زد و اندکی ماساژ داد. عجیب بود. این یکی انگار واقعی بود و خستگی را برطرف می کرد.
برای دست خالی نرفتن، یک شیشه از این مایع عجیب را خریدم و دوستان دیگر هم فراوان خریدند. مایعی که خیلی زود از شیشه پرید و چیزی از آن برای ما نماند!
حالا دیگر اگر "آشیانه پرنده" برای مردم نماد المپیک چین است، برای من به نماد کلاهبرداری با طب تبتی تبدیل شده است!




89/11/15
12:19 عصر

اندر باب کاخ چینی و کاخ پارسی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

اندر باب کاخ چینی و کاخ پارسی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز نهم)

نوبت رسیده بود به بازدید از کاخ تابستانی پکن   (Summer Palace). کاخی که با مساحتی نزدیک به 3 کیلومتر مربع، از بناهای دیرین و دیدنی چین است و در شمار نامدارترین باغ های بزرگ و سلطنتی دنیا قرار دارد.
کاخ تابستانی پکن مجموعه ای است از کاخ ها و تالارهای کوچک و بزرگ که هر کدام در دوره زمانی متفاوتی بنا شده اند (چیزی شبیه به مجموعه کاخ های سعدآباد در تهران) و البته دریاچه ای زیبا هم در کناره این کاخ ها ایجاد شده است.
آن طور که راهنما می گفت، این کاخ را یکی از پادشاهان چین برای مادرش بنیان نهاده است و در زمان امپراتریس "سی شی"، اوج نامداری و کاربری این مجموعه بوده است.
در کناره دریاچه مصنوعی ایجاد شده از سوی پسر برای مادر قدم می زدیم و پسرک راهنما برایمان از چگونگی مراحل ساخت این ابنیه، شرایط حکمرانی در سلسله چینگ، نمادهای به کار رفته در ساختمان ها، ویژگی پل ساخته شده روی دریاچه و شیرهایی که زینت بخش پل بودند سخن می گفت.
حس ناسیونالیستی ام گل کرد و خواستم از عظمت بناهای ایرانی خودمان بگویم. تنها در حد چند جمله اشارت وار بر زبان آورده بودم که بانوی اسپانیایی بهتر از من صحبتم را تکمیل کرد.
معتقد بود مجموعه نقش جهان در اصفهان از مساجد آن گرفته تا عالی قاپو و چهل ستون بسیار زیباتر و ارزشمندتر از این کاخ تابستانی هستند. از عظمت تخت جمشید گفت و اینکه پرسپولیس شاهکاری بی مانند است و البته شدت تنفر خود از اسکندر به علت ویران کردن کاخ های سرزمین پارس را هم پنهان نکرد.
شادمان شدم و خرسند به اینکه نشانه های فرهنگ و تمدن ایرانی خود سخنگویی خوش بیان و توانمند است هرچند که ما مبلغانی ناوارد و کاهل باشیم!




89/11/5
10:34 صبح

اندر باب یشم چینی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

اندر باب یشم چینی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز نهم)

یکی از مایه های تفاخر چینیان، سنگ یشم است. کشور چین معادن پرشمار یشم   (Jade) دارد و استفاده از این سنگ به عنوان وسیله زینتی تاریخی دراز در این سرزمین دارد. زنان و دختران چینی هم بیش از آنکه در النگو، گوشواره، انگشتر و سایر زیورآلات خود به طلا بیندیشند، از یشم به عنوان اصلی ترین عنصر زینتی بهره می برند.
از همین روست که در بازارهای نامدارشان بخشی به فروش یشم اختصاص دارد و در هر کوی و برزنی هم ممکن است دستفروشی را ببینی که یشم می فروشد. و البته فرق است میان یشم اصل و یشم ساختگی!
در روز چهارم سفر هم که به همراه شوان هانگ از بازار شینینگ سر درآورده بودم، او برایم از علاقه چینی ها به یشم گفته بود و اینکه این سنگ را خوش یمن و افسونگر می دانند و حتی به سفارش او چند النگوی یشمی (البته از نوع ارزان و ساختگی) برای دخترکان خانواده خریده بودم.
با این توصیف، بدم نمی آمد که سری هم به کارگاه های تراش یشم بزنیم و از اینکه چنین بازدیدی هم در برنامه تور قرار داشت، خرسند بودم.
به درون ساختمانی وارد شدیم که در بخش ابتدایی آن کارگاه های تراش یشم قرار داشت و پای هر دستگاه تراش -که به میزهای سفالگری خودمان شبیه بود- کسی قطعه ای از سنگ را به دست گرفته و به شکلی خاص تراشش می داد. در سوی دیگر این فضا نمونه هایی از اشکال و احجام ساخته شده با یشم در رنگهای مختلفی به نمایش در آمده بود. پیشتر که رفتیم، بانویی به عنوان راهنما شروع به توضیح درباره ویژگی های یشم و انواع آن کرد و نمونه های اصلی و بدلی آن را در اختیار ما قرار داد تا با ضربه زدن بدانها و درک تفاوت صدای دو نمونه، شیوه تشخیص یشم راستین از یشم ساختگی را دریابیم.
این مقدمه که در واقع نوعی بازارگرمی برای القای این نکته بود که یشم هایی که در اینجا می بینید همه اصلند(!)، ما را به فروشگاه- موزه ای بزرگ و جذاب رهنمون شد.
در وسعتی گسترده، می شد از بزرگترین مجسمه های شیر و اژدهای تراشیده شده از یشم تا ریزترین تکه های زینتی این سنگ قیمتی را مشاهده کرد. نگاه کردن به بهای درج شده برای هریک از این قطعات زیبا و چشم ربا، نفس ها را در سینه حبس می کرد و ناگزیر به گرفتن عکس یادگاری با پیکره های تراشیده شده از این سنگ قیمتی بسنده کردیم و تنها توانستم گوشواره ای مزین به قطعه ای کوچک از یشم سبز را برای همسرم برگزینم.
در مدت گردش در آن موزه- فروشگاه، با نگریستن به خارجیان پرشماری که از ملیت های گوناگون در آن محدوده پرسه می زدند، در این اندیشه بودم که آیا ما برای معرفی و فروش سنگ های معدنی خود و حتی دیگر اقلام صنایع دستی مان به گردشگران چنین تدبیری کرده ایم!؟
برای نمونه مگر فیروزه نیشابور ما چیزی از یشم چینی کم دارد؟ چند مرکز برای نمایش همزمان مراحل استخراج؛ تراش و سپس نمایش و فروش آن به گردشگران خارجی و حتی داخلی تدارک دیده ایم؟ آن هم به شیوه ای که بتوانند چند ساعتی از وقت خود را در آن مرکز بگذرانند و سرآخر هم نتوانند با دست خالی آنجا را ترک کنند!




89/11/1
9:9 عصر

اندر باب رو کم کنی به سبک ایرانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

اندر باب رو کم‌کنی به سبک ایرانی

یادداشت‌های پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز نهم)

بازدید از دیوار بزرگ چین که پایان یافت، جوان راهنما مطالبه پول کرد و نفری 250 یوآن تقدیمش کردیم. پس از آن بود که راننده، خودرو را برای صرف ناهار در کنار خیابانی متوقف کرد که اثری از رستوران دلخواه ما در آن نبود و رستورانی چینی با نمایی شبیه به رستوران‌های بین راهی جاده های خودمان خودنمایی می‌کرد!
جدل ما با او شروع شد. از ما اصرار بر اینکه قرار نبوده غذای چینی بخوریم و از او انکار که مسوول تور برنامه دیگری به من ارایه نکرده است.
سرآخر با وساطت بانوی اسپانیایی حاضر شدیم نگاهی به منوی غذای مهیا شده بیندازیم. دو سه نفری به نمایندگی از دیگران وارد شدیم و به اتاقی در طبقه بالا که برای ما رزرو شده بود رفتیم. یکی از همان میزهای گردان در وسط اتاق بود با چند ظرف غذا که به سبزیجات پخته اختصاص داشت و به گفته راهنما با نشستن ما سایر خوراکی‌ها در راه بود.
عهدشکنی تورگردان از یک سو و بوی چندش آور محیط از سوی دیگر باعث شد تا برگردیم و آنقدر در خیابان بمانیم تا راهنما، راننده و بانوی اسپانیایی ناهارشان را بخورند.
از راهنما خواستیم تا تلفنی ما را به خانمی که شب گذشته قرار و مدار برنامه تور را گذاشته بود وصل کند تا بدانیم این چه بی انصافی و عهدشکنی است که روا داشته اما گپ و گفت و چانه‌زنی پیاپی ما با آن سوی خطی‌ها راه به جایی نبرد و رسم مهمان نوازی را به جا نمی‌آوردند.
این شد که خواستیم تا هزینه ناهار را به ما برگردانند تا خود خوراکی تدارک ببینیم که باز با تعجب فقط 10 یوآن بازپس داده شد!
دیگر نوبت ما بود که رو کم‌کنی را شروع کنیم. به اصرار خواستیم تا ما را به خرج خودمان به نزدیکترین شعبه مک دونالد برسانند. وارد شدیم و میزی بزرگ را اشغال کردیم. منوها را در دست گرفتیم و فهرستی عریض و طویل سفارش دادیم. از انواع برگر و سیب زمینی و... و چشمان متعجب راهنما بود که به میز ما خیره مانده بود!
طفلکی حیران مانده بود که این جماعتی که تا چند دقیقه پیش بر سر چند یوآن ناقابل چانه می‌زدند، چه شد که به یک‌باره بی‌خیال مال دنیا شدند و دست و دلبازانه سفارش می‌دهند و سیر هم نمی‌شوند!
وقتی تصمیم به ترک رستوران گرفتیم، منظره میز ما و حجم زباله برجای مانده دیدنی بود.




89/10/30
10:50 صبح

اندر باب دیوار چین

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

اندر باب دیوار چین

یادداشت‌های پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (شامگاه روز هشتم، بامداد روز نهم)

پسین روز هشتم سفر بود که باز سوار بر ایرچاینا از شینینگ به سمت پکن پرواز کردیم و شب‌هنگام در فرودگاه عریض و طویل پایتخت سرزمین اژدها قرار گرفتیم.
برنامه‌ریزی برای ادامه سفر بر عهده خودمان بود و برای پیشگیری از اتلاف وقت و سردرگمی، تصمیم گرفتیم از یکی از دفاتر رزرو هتل در فرودگاه کمک بگیریم. نتیجه آن شد که مهمان هتلی شدیم به نام Days Inn  در حوالی شهر ممنوعه پکن.
دفتر رزرو هتل شروع کرد به تبلیغ برای تور گردشگری پکن و مزایای آن که می‌شد آن را هم افزون بر هتل در همانجا هماهنگ کرد و وقتی تمایل ما را به این اتفاق دید، کسی را به همراه ما در ونی که به سوی هتل رهسپار بود، همراه کرد.
در بخش پذیرش هتل چانه‌زنی برای متقاعد کردن ما به حضور در تور فردا ادامه یافت و دوستان معتقد بودند مبلغ 300 یوآن اندکی گران است. ضمن اینکه برنامه تور، سرو ناهار چینی بود که برای ما چندش آور بود و تقاضای جایگزینی آن را داشتیم.
در اتاق که استقرار یافتم، تلفن زنگ خورد و خانمی که نماینده دفتر گردشگری بود اعلام کرد که حاضرند با مبلغ 250 یوآن و با ناهاری که مطابق میل گروه ما باشد، میزبان برنامه ما باشند و حضوری دوباره در دیوار چین، بازدید از کارگاه تراش یشم، بازدید از کاخ تابستانی باستانی پکن و آشنایی با طب سنتی چین در ورزشگاه المپیک پکن را برایمان ترتیب دهند.
با مشورت گروه به این پیشنهاد پاسخ مثبت دادیم و قرار شد صبح فردا راهی شویم.
صبح هنگام، بانویی به همراه پسر جوانی که راهنمای تور بود و یک راننده در خودروی ون به انتظار ما بودند و باز یکی از خصایص عادی ما ایرانی‌ها –تأخیر- رخ نمود. همگی منتظر یکی از همراهان بودیم که تسویه حسابش با هتل به درازا کشید.
برای عذرخواهی از آن بانو و راهنمای برنامه، سر صحبت را باز کردم و دانستم که بانوی میانسال، معلمی اسپانیایی است که برای اقامتی یک ماهه به چین آمده است. او یک ماه پیشتر از آن هم در ایران بوده و شهرهای کشورمان را می‌شناخت.
وقتی دانست نمایشگاهی از فرش‌های ایرانی در چین برپا بوده است، ذوق‌زده شد و گفت که در سفرش به ایران، فرشی با نقش بلوچ را در کرمان خریده است و البته در منزلش فرش هرکه ترکیه و پاکستان و هند را هم دارد.
گردش با تأخیر شروع شد و در مسیری کم و بیش طولانی که تا دیوار چین باقی بود، راهنمای جوان با نشان دادن نقشه ها و نمودارهای نقش شده در دفترش، تلاش می کرد مراحل ساخت دیوار و دوره های تاریخی گذشته بر آن را شرح دهد.
آن گونه که او می‌گفت، دیوار چین که یکی از عجایب هفتگانه دنیاست، بیش از 6500 کیلومتر درازا دارد و به قصد ایجاد سدی دفاعی در برابر یورش بیگانگان و اقوام شمالی پدید آمده است.
راهنما مانند بسیاری دیگر از اهالی چین، انگلیسی را با فشاری فراوان بر حلق خود ادا می‌کرد و با دشواری کوشش داشت توجه همراهان را به ویژگی‌های دیوار معطوف کند اما در آن بین کسی جز من و بانوی اسپانیایی چندان توجهی به گفته هایش نداشت.
او می‌گفت که این دیوار طولانی با چه سختی‌هایی بر روی کوه‌ها و در سلسله های مختلفی از جمله "هان" و "مینگ" ساخته شده است و بسیاری از نامداران دنیا فرصت قدم زدن روی این دیوار و بالا رفتن از پله هایش را از کف نداده اند.
سرانجام به پای دیوار رسیدیم و قدم بر پله ها گذاردیم. بانوی اسپانیایی با موهای سرخ و لباس مشکی و اندام لاغرش به سرعت به سمت بالا رفت و ما اندک اندک پله ها را طی می‌کردیم. هر جا نفس کم می‌آوردیم و پاها یاری نمی‌کردند، به بهانه گرفتن عکس توقف و استراحت می‌کردیم.
پله ها پر بود از زنان و مردانی با ملیت‌ها و زبان‌ها و پوشش‌های مختلف. کسانی بالا می‌رفتند و کسانی پایین می‌آمدند. برخی لباس هایشان از عرق خیس شده بود و برخی تا عریانی کامل فاصله ای نداشتند. هر چه بالاتر می‌رفتی، چاق‌ها و کهنسالان بیشتری از ادامه حرکت باز می‌ماندند و پله ها خلوت‌تر می‌شد.
ساخت دیوار آنگونه است که هر از گاهی وقتی مسیر طولانی پله ها را می‌پیمایی، در نقاط بلندتر به قلعه ها و برج هایی می‌رسی و ما که با آرامی راه پیموده بودیم، به فتح بیش از دو قلعه موفق نشدیم و باید طبق قرار برای ناهار باز می‌گشتیم.
اما شرمنده شدیم وقتی با همه ادعای جوانی و نیرو که داشتیم در برابر آن بانوی اسپانیایی که بیش از ما گذر عمر را دیده بود کم آوردیم و با خنده به ما گفت که هفت قلعه را پیموده است و در مسیر برگشت ما را دیده که در قلعه دوم مانده ایم!




89/10/17
8:37 صبح

اندر باب فروش به سبک چینی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

اندر باب فروش به سبک چینی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز هشتم)

شب پیش تا دیروقت به گپ و گفت با آقای رضایی گذشت. دغدغه ها و دل نگرانی هایمان مشابهت های زیادی داشت. سخن به آنچه در کشور جاری و ساری است کشید و رنگ و بویی از سیاست یافت.
تا ظهر که هنگام پرواز به سمت پکن می رسید، فرصتی بود برای سرکشی به بازاری در شینینگ و تهیه چند قلم سوغات. دو نفری روانه یکی از بازارهای شهر شدیم که برای مجرب ها به تنوع جنس و قیمت ارزان شهره بود. بازاری بود دو طبقه، سرپوشیده و طولانی که از خیابانی تا خیابانی دیگر امتداد می یافت.
بازار مکاره ای بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن یافت می شد اما دشواری خرید آن بود که ورود به هر فروشگاه دل شیر و جرأت بسیار می خواست. فروشندگان چینی که تقریباً همه آنان از گروه نسوان بودند، در گرفتار کردن مشتری و تحمیل جنس به او استادانی بی بدیل بودند.
اولین پرسش مشتری درباره قیمت یک کالا، مترادف بود با شروع چانه زنی فراوان از سوی فروشنده و سد کردن راه خروج مشتری. هزار نمی خری؟ خب پانصد بخر! پانصد هم زیاد است؟ خب دویست بخر! اصلاً تو به چه قیمتی می خری؟!
و تصور کنید که این چانه زنی و اجبار مشتری به خرید به زبان انگلیسی دست و پا شکسته و گاه تنها با ثبت رقم روی ماشین حساب انجام می شود و سرآخر مشتری برای رها شدن از این گیرودار به ناچار بهای کالایی را می پردازد تا از فروشگاه خارج شود. ولی ماجرا پایان نیافته است!
تازه فروشنده به سراغ کالایی دیگر می رود و می گوید: اگر جنس (الف) را خریده ای، برای ست شدنش نیاز به جنس (ب) داری! آن را هم دارم. ارزان می دهم.
و این بار با تجربه ای که از میزان و توان چانه زنی مشتری به دست آورده است قیمتی را اعلام می کند و بازی دوباره شروع می شود.
خلاصه کنم که تا مشتری در این بازار تجربه به دست بیاورد و عزمش را جزم کند که در برابر فروشندگان کوتاه نیاید، دستانش از اجناس چینی پر شده است!
خدا را شکر که آقای رضایی تجربه کافی داشت و طول بازار و ویژگی فروشندگانش را به خوبی می دانست. این بود که بی خودی به هر فروشگاهی وارد نمی شدیم و اولین قیمتی که روی هر جنس می گذاشتیم پایین ترین قیمت ممکن بود و با جسارت به فروشندگان "نه" می گفتیم.
چندان قصد خرید نداشتم و تنها چند تکه سوغات برای نزدیکان تهیه کردم. بیشتر چشمانم در جست و جوی تازه ها بود و فرهنگ مردم چین را رصد می کردم. اما انصاف باید داد که کالاها و به ویژه لباس هایی خوب با بهایی اندک در بازار فراوان بود و کاش بیشتر خریده بودم!




<   <<   6   7   8   9   10   >>   >