سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/6/22
8:55 عصر

بفرمایید شام لبنانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بفرمایید شام لبنانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (شامگاه ششم)

ضیافت شام در قلعه و رستوران سنتی "الساحه" تدارک دیده شده بود. من و همسرم به همراه دو همسفرمان و دو هم‌وطن دیگر که در رفت و آمد دایمی به بیروت و راه بلدمان بودند، راهی ضاحیه در جنوب بیروت شدیم تا خوراک‌های لبنانی را مزمزه کنیم.
"الساحه" قریه‌ای شبیه به قلعه‌های سنگی قدیمی است که مجموعه‌ای از رستوران، موزه، تالارهای پذیرایی، اقامتگاه و... را کنار هم دارد. این مجموعه از آن علامه سیدحسین فضل‌الله بوده است که درآمد آن صرف امور خیر و سرپرستی ایتام می‌شود و جالب آنکه شنیدم این مرجع تقلید شیعیان لبنان نزدیک به 3 هزار واحد تجاری گونه‌گون را در اختیار داشته است.
با آنکه قلعه در منطقه شیعه نشین بیروت و در تملک علامه است، ورود هر کسی با هر دین و مذهبی آزاد است و فضایی زیبا، توریستی و خیره کننده در آن فراهم شده است.الساحه
با پرداخت 2 هزار لیر به عنوان ورودی موزه، به فضایی شبیه به موزه‌های مردم شناسی خودمان وارد شدیم که البته یک سر و گردن از نمونه‌های وطنی که من دیده بودم بالاتر بود. در فضای تاریک شبانگاهی، در برابر هر غرفه که قرار می‌گرفتیم، نوری مناسب با فضای غرفه تابیده می‌شد و صدایی خاص از درون اتاقک برمی‌خاست و آدمک‌ها شروع به حرکت می‌کردند. یکی در حال پارچه بافتن آواز می خواند و یکی بچه‌داری می‌کرد، یکی حلاجی و دیگری گندم‌ها را آرد می‌کرد، یکی در حال شخم زدن بود و آن دیگری در حال بند انداختن بر چهره فردی دیگر. یکی بر حباب شیشه می‌دمید و دیگری پتک بر سندان می‌کوفت و...
دور میز غذا که استقرار یافتیم، برای پیش غذا نان خشک و روغن زیتون در برابرمان نهادند به همراه زعتر که نوعی ادویه عربی است. "حموس" هم پیش غذای دیگرمان بود که عنصر اصلی آن نخود است که خیسانده و پوست کنده آن را می کوبند و با روغن کنجد می‌آمیزند و برای تزیینش از دانه های زیتون بهره برده بودند.
"مطبل" پیش غذای دیگری بود که بادمجان پوست کنده و کباب کرده را کوفته و ارده و ادویه‌هایی بدان افزوده بودند. این نخستین باری بود که نوعی از بادمجان را می‌خوردم که من شهره دوستان و اقوامم به نخوردن بادمجان!
دو نوع سالاد هم زینت بخش میز غذا شده بود که یکی را "فتوش" می‌خواندند و دیگری را "تبولی". فتوش شبیه به سالاد شیرازی خودمان بود با قطعات خرد شده خیار، گوجه، پیاز، کاهو و فلفل و تبولی مخلوطی از سبزی‌های خرد شده به ویژه نعنا و جعفری بود به همراه لیمو، روغن زیتون و ادویه.
یکی دو نوع کوفته و نوعی گوشت آب‌پز شده هم در کنار نان‌های داغ و بسیار خوشمزه، ترکیب پیش غذا را تا بدان حد کامل کرده بود که دیگر جایی برای غذای اصلی باقی نمی‌ماند!
نوبت به غذای اصلی که رسید، عذاب ما شروع شد. سیر شدن از پیش غذاهای متنوع از یک سو و دشواری چشم بستن بر انواع کباب‌های عربی از سوی دیگر!
انواع کباب و چنجه و فیله و جوجه که هریک با نمونه‌های ایرانی خود تفاوت‌هایی داشتند. برای نمونه کباب کوبیده لبنانی اندکی سبزی مخلوط با گوشت داشت و از همه دلپذیرتر، نوعی مرغ کباب شده مسطح که طعمی خاص و لذیذ داشت.
سبد متنوع میوه با چند آواکادو که بر بالای آن خودنمایی می‌کرد از راه رسید و پایان ضیافت شام را اعلام کرد و در همین حال مزه‌پرانی یکی از هم سفره‌ای‌ها اوقات خوش و مفرحی را رقم می‌زد.
نوشیدن جرعه‌ای از قهوه‌ای بسیار تلخ که به شیوه‌ای سنتی کوبیده و آماده شده بود، آخرین بخش از این ضیافت بود و پر کردن انبان شکم در آن شب به یادماندنی، ناگزیرمان کرد تا پس از بازگشت به هتل تا پاسی از شب گذشته را به قدم‌زنی در کنار ساحل مدیترانه بپردازیم.




90/6/20
7:8 عصر

نیایشگاه باستانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

نیایشگاه باستانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (پسین روز ششم)

می‌گویند "بعلبک" واژه ای فینیقی به معنای "شهر آفتاب" است که نشان از تمدنی چند هزار ساله دارد و هنگامی که اسکندر این شهر را به تصرف خود درآورد، نامش را به "هلیوپولیس" تغییر داد که این بار شهر آفتاب را در زبان یونانی بیان می‌داشت.
و ما در قلب این تمدن دیرین در حال گشت و گذار در میان نیایشگاه‌هایی کهن بودیم که از فینیقیان، رومیان و یونانیان نماد و نشانه داشتند. و البته سوز و سرمای زمستانی در سفر ما به گذشته‌های دور یاری‌مان می‌کرد!
در محوطه قلعه‌ها چند گردشگر سرخ و سپید اروپایی هم در حال سیاحت بودند که رنگ چهره‌شان در آن سرما دیدنی شده بود! و آن سوتر مردی را دیدیم که به ما نزدیک می‌شد و پشت سر هم چند بار تکرار کرد که: Wellcome  ، تفضل، بفرما ... و همین که دانست ایرانی هستیم بدون دعوت، به زبان فارسی راهنمای ما شد.بعلبک
عظمت محیط و بزرگی و زیبایی ستون‌ها و نقش برجسته‌ها آنچنان اسیر و مبهوت‌مان می‌کرد که حرکت کند می‌شد و اشتیاق به ثبت این تصاویر در دوربین عکاسی هم مزید بر علت بود که به آهستگی طی طریق کنیم و اگر نبود سرعت عمل مرد راهنما در به این سو و آن سو کشاندن ما، شاید تا صبح فردا در همان بخش نخستین قلعه‌ها می‌ماندیم.
عنصر اصلی در این محوطه باستانی، سه معبد "ونوس"، "ژوپیتر" و "باخوس" است که شاهکاری از معماری روم باستان به شمار می‌آیند و می‌گویند برای ساخت این سه نیایشگاه در سده‌های نخست پس از میلاد و انتقال و برپاداشتن آن سنگ‌های عظیم در طول سه قرن بیش از یکصد هزار انسان جان باخته اند!
راهنما با آن فارسی نارسش که فقط برای انتقال مفهوم و بیان واژگان کلیدی به کار می‌آمد، به سرعت به معرفی بناها و ویژگی‌هایشان می‌پرداخت: این خدای شراب است و آن یکی الهه آسمان. این از عهد فینیقی‌ها بر جامانده و آن را مسیحیان بعدها بنا کرده‌اند. این مجسمه‌ها تزیین دیواره‌ها بوده اند و آن یکی پیکره کلئوپاتراست. اینجا پرستشگاه رومیان بوده و آنجا آوردگاه مسلمانان...
و پرسش بی‌پاسخ این بود که این تخته سنگ‌های عظیمی که راهنما می‌گفت هزار تن وزن دارند و این ستون‌های گرانیتی سرخ رنگ که هر یک بیش از 20 متر ارتفاع و بیش از 2 متر قطر دارند چگونه استوار شده اند و قرار گرفته اند؟!
تعداد عکس‌هایی که در این منطقه باستانی گرفتیم، بیش از مجموع دیگر عکس‌های سفر بود و به رسم سپاس از همراهی راهنما 5 هزار لیر در کف او نهادیم. غروب شده بود و باران هم نم نمک باریدن می‌گرفت که سوار بر ونی دیگر راهی بیروت شدیم.
مسیر دو ساعته تا مشرفیه را باز هم با سیگار کشیدن‌های پیاپی مسافران تحمل کردیم و ایست و بازرسی‌های بین راهی هم نکته‌ای تازه برایمان بود.
گویی آنانی را که از دمشق و از این مسیرمی‌آیند می‌پایند و یک بار یکی از پلیس‌ها با لهجه‌ای عجیب و غریب و با حالت استفهامی چند کلامی از ما پرسید که از روی حدس و گمان پاسخش دادیم: نحن من الایران و وقتی گذرنامه مان را مطالبه کرد، گفتیم در هتلمان در بیروت است که اذن عبور داد.
در مشرفیه سوار بر تاکسی پیرمردی شدیم که وقتی کرایه‌ تا عین المریسه را پرسیدم فقط با مهربانی گفت: تفضل. پیرمرد در تمام مسیر بسم الله می‌گفت و الحمدلله و اهلاً و سهلاً.
در گذر از خیابان‌ها از برابر مسجد سیدشمس الدین عبور کردیم که بخشی از فیلم سینمایی "کتاب قانون" در آن تصویربرداری شده بود و در همان حال آقای رضایی تماس گرفت که: اگر امروز ناهار نخورده‌اید، همچنان چیزی نخورید تا امشب با غذاهای خاص لبنانی دلی از عزا درآوریم.
تازه یادمان افتاد که گردش در عهد باستان شکم را از یادمان برده است! 10 هزار لیر به پیرمرد تاکسی‌ران دادیم و به انتظار ضیافت شامی از جنس خوراک‌های لبنانی ماندیم.




90/6/17
7:36 عصر

بر آستانه ورود به دنیای کهن

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بر آستانه ورود به دنیای کهن

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (پسین روز ششم)

وارد بعلبک شدیم و در پاسخ به راننده که می‌پرسید کجا پیاده می‌شوید، "قلعه" را نشان کردیم. راننده کمی پیش رفت و سپس ترمز کرده و 6 هزار لیر مطالبه کرد. از ما اصرار که تو در بیروت برای هر نفرمان از 5 هزار لیر سخن گفته بودی و از او انکار و گفتن پیاپی این عبارت که: "خوش آمدید"!
این عبارت هم عجیب در میان لبنانی‌ها همه‌گیر شده است و گمان می‌گنم نخستین کلامی که از زبان فارسی به ذهن می‌آورند همین "خوش آمدید" باشد. علتش هم آشکار بود. چندی پیش از سفر ما به لبنان، محمود احمدی نژاد به این کشور سفر کرده بود و هنوز در جای جای شهر می‌شد تابلوهایی با تصویر او را دید که در کنار عبارت "نرحب بکم"، عبارت "خوش آمدید" را نمایش می‌دادند و حتی در سخنرانی‌های سران حزب‌الله در میزبانی از او این کلام فراوان به کار آمده بود.
حالا راننده ون اسقاطی با گفتن "خوش آمدید" کرایه افزون‌تری از ما گرفت و در میان سنگلاخی سرد و بی‌روح پیاده‌مان کرد.
شهرت بعلبک در میان شیعیان به خاطر عبور کاروان اسرای واقعه کربلا از این شهر است و بقعه ای به عنوان حرم سیده خوله -دختر امام حسین(ع)- در آن واقع است. همچنین نقل است که ماجرای کشته شدن راهب مسیحی به دست شامیان به هنگام عبور سر مبارک حضرت حسین(ع) در همین منطقه رخ داده و هم اکنون مسجد رأس الحسین(ع) در بعلبک نیز یادگار آن ماجراست.قلعه بعلبک
به هر روی با پیاده شدن از ون اسقاطی در جایی -که گویی دیواره بیرونی محوطه‌ قلعه بود- توقف کردیم که چند دست‌فروش هر یک از ما را دوره کردند. یکی‌شان چند سکه قدیمی و ظاهراً زیرخاکی در دست داشت که می‌گفت چند هزارسال قدمت دارد و از زیر قلعه در آمده است. حاضر بود هر سکه را به "10 خمینی" بفروشد. و مرادش اسکناس‌های دو هزار تومانی بود که در دستم دیده بود! هر چه اصرار کرد تمایلی در من برای خرید سکه های چند هزار ساله(!) ندید و دنبالم دوید که این‌ها را به 5 خمینی بخر!
آن دیگری به سراغ همسرم رفته بود و مدام می‌گفت "خوش آمدید"، "انا سید"، "انا احب حزب الله"، انا احب احمدی نجاد" و... خلاصه اینکه من شیعه و حزب اللهی هستم و کمکم کنید.
دیگری هم به سراغ مهدوی رفته بود تا تی‌شرت‌های زرد منقوش به نشان حزب الله لبنان را بفروشد و از نزدیکی ایرانیان با حزب الله آگاه بود و این را دستمایه کاسبی خود کرده بود!
دست‌فروش‌ها از یکی‌مان که ناامید می‌شدند به سراغ دیگری می‌رفتند و دست آخر از این سه ایرانی چیزی عایدشان نشد.
از همان نمای بیرونی قلعه چند عکس به یادگار گرفتیم و در حالیکه سوز و سرما مچاله‌مان می‌کرد در اندیشه بودیم که دیدن این ستون‌های تخریب‌شده ارزش این سفر و کرایه‌ای که پرداخته‌ایم را داشته است؟! آخر این محوطه متروک و قلعه ویران شده که ...!
برابر ورودی قلعه که رسیدیم، روی تابلویی نوشته شده بود که بلیت ورودی برای اعراب 7 هزار لیر و برای سایر بازدیدکنندگان 12 هزار لیر. درنگ کردیم که 12 هزار تای دیگر بدهیم فقط برای اینکه آنچه از بیرون دیده ایم را از نزدیک ببینیم؟! مکث و چانه‌زنی درونی ما موجب شد تا نگهبان قلعه پیش بیاید و همین که دانست ایرانی هستیم گفت شما هم همان 7 هزار تا را بدهید!
در حالی‌که سرما آزاردهنده شده بود و دستانمان آنقدر کرخت که گرفتن دوربین را هم دشوار می‌ساخت، به یکی از قدیمی‌ترین شهرهای جهان وارد شدیم و خیلی زود پی بردیم که اگر هزینه‌ای بسیار بیش از این هم داده بودیم ارزش داشت.
این شهر باستانی فراتر از آن چیزی بود که در نمای بیرونی دیده می‌شد. شهری که نیایش‌گاه‌های رومی و یونانی و فنیقی را در کنار هم دارد و افسانه‌های فراوانی برایش ساخته‌اند. گروهی بر این باورند که این شهر را قابیل پس از کشتن هابیل و گریزان شدن از خشم خدا و آدم و حوا به یاری غول‌ها بنا کرده است تا در پناه دیوارها و ستون‌های عظیمش در امان بماند. افسانه‌ای دیگر اما بر آن است که وقتی آب‌های ویرانگر توفان نوح فرو نشست، نمرود (و یا سلیمان نبی) گروهی از دیوها را مأمور بازسازی قلعه کرد.
بر دیواره‌های ورودی قلعه تصاویری از کنسرت‌های مشهور موسیقی خودنمایی می‌کرد که در برابر ستون‌های غول‌پیکر این محوطه اجرا شده بودند و با گذر از آنها به دنیایی باستانی و فراتر از گمان پا نهادیم.




90/6/14
7:15 عصر

درنگی در ضاحیه

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

درنگی در ضاحیه

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز ششم)

شهر باستانی بعلبک در شرق لبنان را برای دیدار و آشنایی در این روز از سفر برگزیده بودیم. برای رفتن از بیروت به بعلبک، دارندگان و اغنیا خودرویی دربست اختیار می‌کنند و کسانی چون ما استفاده از خودروهای عمومی را ترجیح می‌دهند. از این رو سوار بر تاکسی به اتفاق همسرم و آقایان رضایی و مهدوی راهی مشرفیه در جنوب بیروت شدیم.
میدان مشرفیه که به محله‌های شلوغ و مسافری شهرهای خودمان شبیه است، پاتوق ون‌هایی است که با کرایه‌ای مناسب به مقصد شهرهای اطراف حرکت می‌کنند. اطراف این میدان نامی آشنا برای ایرانیان دارد: ضاحیه.
ضاحیه محله شیعه نشین جنوب بیروت است. جایی که بارها و بارها در یورش صهیونیست‌ها بمباران شده است. منطقه‌ای که از حزب الله لبنان نام و آوازه یافته است. سرزمینی که به نماد مقاومت 33 روزه شیعیان لبنان بدل شده است و نامی که با شنیدنش، سیدحسن نصرالله هم به ذهن می‌آید.
برای گشت و گذار و آشنایی با ضاحیه کنجکاوی فراوانی داشتم و چشمانم خیره‌تر از پیش به اطراف می‌نگریست. نمای ظاهری و چهره عمومی ضاحیه در قیاس با دیگر مناطق بیروت به شدت شبیه به ایران است. حضور پرتعداد زنان محجبه و چادری، حضور انواع تابلوها و پرچم‌های مذهبی -که در آن ایام مناسبت محرم الحرام را یادآوری می‌کردند-، تصاویر شهدای حزب‌الله در کناره معابر و وسط بلوار، تابلویی بزرگ از رهبر ایران در کنار میدان مشرفیه، وجود صندوق‌های صدقات کمیته امداد خودمان با همان شکل و شمایل و رنگ آبی و زرد، محیطی آشنا برای ایرانیان را به تصویر می‌کشد.
در ضاحیه بافت مسکونی متراکم‌تر و فضای عمومی فقیرانه‌تر از دیگر مناطق بیروت است. حتی مدل خودروها هم پایین‌تر از آن سوی شهر است.
روسری‌های لبنانی هم که در ایران رایج شده‌اند در این منطقه بسیار به چشم می‌آید و ما هم برای خرید مندیل به یکی از فروشگاه‌های ضاحیه وارد شدیم. دو بانوی محجبه گرداننده فروشگاه بودند و زیر شیشه ویترین فروشگاه، عکسی از رهبر ایران و رهبر حزب الله لبنان خودنمایی می‌کرد. چند مندیل و مقنعه خریدیم و برای رفتن به بعلبک به دور میدان مشرفیه بازگشتیم.
ونی فرسوده و اسقاطی آماده حرکت به سمت بعلبک بود و 5 هزار لیر برای هر نفر تا مقصد مطالبه کرد. مسافرانش اندک اندک آمدند و در مسیری که به جاده چالوس می‌مانست حرکت کردیم. جاده‌ای کم و بیش کوهپایه‌ای و پر پیچ و خم بود و در طول مسیر فروشگاه‌ها و رستوران‌های متعددی در دو سو دیده می‌شدند. در بخش‌هایی از راه این ون فرسوده دامنه کوه را بالا می‌رفت و گاه به فضایی مه آلود وارد می‌شد که شدت مه، دیدن اطراف را دشوار می‌ساخت.
در طول مسیر از چند شهر کوچک گذر کردیم و در بین راه عکس‌های علامه فضل الله (از مراجع تقلید شیعیان لبنان) و نیز سیدعباس موسوی (دبیرکل پیشین حزب الله) فراوان به چشم می‌خورد. در میانه یکی از بلوارها نیز که در منطقه ای خشک و مسطح پیش از رسیدن به یکی از شهرهای کوچک بین راهی واقع شده بود، دو تمثال از امام خمینی و مقام رهبری به چشم می‌آمد و مشهود بود که این مناطق نیز شیعه‌نشین هستند.
همین جا بگویم که در خود شهر بیروت در کنار تصاویر نبیه بری، سعد حریری و میشل سلیمان که سکان‌داران سیاست لبنان هستند، تصویر امام موسی صدر بیش از هر فرد دیگری دیده می‌شود.
در مسیر رفتن به بعلبک، هرچه در مسیر به پیش می‌رفتیم، با ارتفاع گرفتن ما هوا خنکی بیشتری می‌یافت و تنها چیزی که آزارمان می‌داد، سیگار کشیدن پیاپی مسافران ون اسقاطی بود.




90/6/10
6:7 عصر

بیروت با رنگ و بوی فرش ایرانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بیروت با رنگ و بوی فرش ایرانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (پسین روز پنجم)

در راه بازگشت به هتل، از فروشگاه "لقمة الاصیل" برای ناهاری دیرهنگام، "شاورما" خریدیم که یکی دجاج بود و دیگری لحم.
نزدیک غروب بود که همسرم استراحت در هتل را برگزید و من قدم‌زنان راهی بیل   (BIEL) شدم. جایی در شمالی‌ترین نقطه بیروت که مرکز نمایشگاهی این شهر است و در آن ایام سومین نمایشگاه اختصاصی فرش‌های دستباف ایرانی در آن برپا بود.
در کناره بزرگراه و از خیابانی که به سمت دریا می‌رفت، با دنبال کردن تابلوهای راهنما به بیل نزدیک می‌شدم. در طول مسیر و البته آن‌چنان‌که در روزهای پیشین در خیابان‌های بیروت دیده بودم در همه جای شهر، تبلیغات نمایشگاه فرش ایران خودنمایی می‌کرد. نمایی از برج آزادی تهران در کنار نمایی از صخره روشه و برشی از یک فرش لچک و ترنج ایرانی عناصر اصلی این تبلیغات بودند.
به سالن که نزدیک شدم، شمار خودروهای طبقه دارایان بیروت در کناره مسیر و رفت و آمد پر تعداد اعراب خبر از رونق نمایشگاه می‌داد. مردانی را در رخت باربر می‌دیدم که فرش‌های بسته بندی شده بر دوش در پی کارفرمایان عربشان روان بودند و فرش‌های خریداری شده را در خودروها جای می‌دادند.BIEL
با آقایان رضایی و مهدوی که از برگزارکنندگان نمایشگاه بودند هم‌سخن شدم که دل پری داشتند از ناهمراهی سفیر و رایزن بازرگانی ایران در این ماجرا. آقای رضایی برچسب‌هایی که بخشی از نوشتار روی تابلوهای تبلیغاتی نمایشگاه را پوشانده بود نشانم داد و گفت: فکر می‌کنی این بخش سانسور شده چه باشد؟ نام وزارت بازرگانی ایران که دوستان ایرانی ما کاسه داغ‌تر از آش شده اند و به گمان اینکه چون نام وزارت بازرگانی لبنانی‌ها در آن نیامده و ممکن است خاطرشان مکدر شود، نام طرف ایرانی را پنهان کرده‌اند!
آقای رضایی از تعداد تابلوهای شهری منقوش به تبلیغات نمایشگاه در شهر که می‌توانستم بر پرتعداد بودن آن‌ها گواهی دهم می‌پرسید و می‌گفت سفیر و رایزن‌مان از شمار اندک این تبلیغات گله دارند!
او از ناهمراهی میزبانان ایرانی در آزادسازی پولی که برای نمایشگاه به حسابشان آمده بود گلایه داشت و از آن سو از حسن اعتماد لبنانی‌ها که بدون دریافت نقدی پول در حال خدمت رساندن بودند سپاسگزاری می‌کرد و همه زبان حالش این بود که: من از بیگانگان هرگز ننالم، که با من هرچه کرد آن آشنا کرد!
رضایی همچنین محوطه مرکز نمایشگاهی بیروت را کم و بیش نشانم داد و از ویژگی‌های این مرکز گفت. سالن (Pavillon Royal) را توصیف کرد که خودروهای ویژه ثروتمندان برای ورود به آن و بهره‌مندی از رستوران گران‌بهای صف کشیده بودند و ویژگی‌های نمایشگاه فرش ایران و کم و کیف غرفه‌ها و شرکت‌کنندگانش را برشمرد.
داخل نمایشگاه سرگرم سیاحت در طرح‌ها و نقوش قالی‌های ایرانی شدم و بی‌آنکه از ارتباطم با فرش و وزارت بازرگانی بدانند، با برخی غرفه‌داران هم‌سخن شدم تا از حال و روزشان بدانم و از نظرشان درباره تجارت فرش در بیروت باخبر شوم.
شب هنگام باز با همسرم مهمان مک‌دونالد شدیم و قدم‌زنی بر کرانه مدیترانه.
از نیمه‌های شب تا هنگام طلوع، باران بیروت را شست‌و‌شو داد.




90/6/9
12:15 عصر

گردش در اشرفیه

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

گردش در اشرفیه

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز پنجم)

گردشگرانی که تعطیلات کریسمس را برای سفر به لبنان برگزیده بودند، به تدریج به دیارشان باز می‌گشتند و مهمانان هتل هم کاهش می‌یافت. یکی از نشانه‌هایش هم خارج شدن صبحانه هتل از حالت سلف‌سرویس و ارایه آن روی میز و بنا به درخواست بود!
آن روز صبح، عنصر اصلی صبحانه‌ام را ماست برگزیدم. ماست‌های چکیده ای که در بشقابی کوچک ارایه می‌شد و در میانه آن روغن زیتون ریخته بودند. تا همسرم -که پیاده‌روی شبانه، خواب بامدادی را برایش شیرین‌تر کرده بود- از خواب برخیزد و صبحانه اش را در اتاق نوش جان کند، نزدیک ظهر شده بود.
این بار قرار بود در "اشرفیه" سیر و سیاحت کنیم. منطقه ای در شرق "داون تاون" که هم زادگاه سیدحسن نصرالله بوده است و هم زادگاه نانسی عجرم. بخشی از بیروت که بیشتر مسیحیان طبقه متوسط و مرفه در آن ساکنند و در فرهنگ و شیوه زیست بیشتر به فرانسویان نزدیکی دارند. خانه‌های بزرگ و ویلایی هم در این بخش از شهر بیشتر به چشم می‌آید.
برای رفتن به اشرفیه باید تاکسی می‌گرفتیم. با راننده بنزی که در انتظار مسافر بود چانه‌زنی کردم تا سرانجام رضایت داد با 8 دلار کرایه ما را به بازار اصلی اشرفیه برساند.
بازاری چند طبقه، لوکس و در تصاحب برندها و نشان‌های تجاری نامدار بود. نه از ایرانیان در این بازار خبری بود و نه از گردشگرانی از ملل دیگر. گویی فروشگاه‌هایی بودند برای دارایان بیروت و فروشندگانی که آسوده و آرام نشسته بودند بی‌آنکه برای جذب مشتری ولعی از خود نشان دهند. بیش از هر چیز مارک‌های معروف لوازم آشپزخانه و لوازم خواب به چشم می‌آمد که در گستره‌هایی وسیع با دکوراسیونی دیدنی به نمایش درآمده بودند.
تزیینات اصلی بازار در حال و هوای کریسمس بود و نماهایی از کلبه‌ها و تفریحات خرس‌های عروسکی قطبی که مرا به دوران کودکی برمی‌گرداند. همان خرس‌هایی که در دوران کودکی در دوربین قرمز رنگی که مادربزرگم از مکه برای آورده بود می‌دیدم. دوربین‌هایی که برای ما دهه شصتی‌ها خاطره است. همان‌ها که نواری دایره‌ای با اسلایدهایی در کناره‌هایش داشت و در دوربینی ساده قرار می‌گرفت که با هر بار فشار آوردن بر اهرمی که شاترش بود، یکی از اسلایدها را نمایش می‌داد و من مجموعه‌ای از تصاویر همین خرس‌های سپیدرنگ عروسکی را داشتم.
حالا این مناظر زیبا و متحرک در اندازه‌های واقعی، گویی هدیه‌ای بود برای آرامش خاطر و سفر به دوران کودکی!
در طبقه بالایی بازار، کتاب‌فروشی بزرگ و تر و تمیزی بود که بی اختیار به سمتش کشیده می‌شدی. کتاب‌های عربی، انگلیسی و فرانسوی در آن به چشم می‌خورد و البته با بهایی بسیار افزون‌تر از مشابه آن‌ها در ایران. وقتی نمای بیرونی کتاب‌فروشی و نسخه‌های نمایشی آن را می‌دیدم، قبل از هر چیز پرتره "شیرین نشاط" روی یکی از کتاب‌ها که به زندگی و آثار او اختصاص داشت توجهم را جلب کرد و خرسند شدم که در کنار آن چند عنوان کتاب‌هایی وجود داشت که به بناهای تاریخی ایران و نیز فرش ایرانی می‌پرداخت.
برای آشنایی بیشتر با بافت منطقه اشرفیه، برای بازگشت پیاده‌روی را برگزیدیم و در کنیسه قدیس دیمیتریوس اندکی درنگ داشتیم.
در سالن اصلی ساختمان نوای موسیقی مذهبی و نیایش جاری بود و حال و هوای خاصی داشت که به دعا خواندن دعوتم می‌کرد. در کنار این بنای مذهبی، آرامگاه‌های خانوادگی مسیحیان واقع شد بود که اغلب مجسمه هایی زیبا بر آنها قرار گرفته بود.
برای رسیدن به هتل باید از میانه داون تاون و بافت قدیمی می‌گذشتیم و باز بوی تند قهوه بود و دیوارهای سنگی و سنگ‌فرش قرمز خیابان‌ها و تابلوهای فرانسوی و کالاهای غربی در فروشگاه‌هایی که فروشندگانش "بونژور" می‌‌گفتند و... فراموش می‌کردی که در کشوری عربی گردش می‌کنی.




90/6/4
9:58 صبح

همزیستی ناسازگاران

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

همزیستی ناسازگاران

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (نیمروز چهارم)

بیروت شهر تضادهاست. مجمع اضداد است. این شهر کوچک که حدود 2 میلیون نفر جمعیت دارد، ملغمه ای از تنوع و گوناگونی را نمایان کرده است. از این سو به آن سوی خیابان‌هایش که بروی، هم بانوان پوشیده در حجاب کامل عربی را می‌بینی و هم پوشش‌های آزاد و رهای غربی را. هم هتل‌ها و برج‌های سرکشیده به آسمان را می‌بینی و هم کلبه‌ها و دخمه‌های کوتاه قامت قدیمی را. هم قهوه‌خانه‌های سنتی را می‌بینی که در دود سیگار و قلیان غرق شده‌اند و هم کافی‌شاپ‌های شیک و امروزی را.
بیروت ویرانی‌ها و آبادی‌ها را در کنار هم دارد. دیوارها و ساختمان‌هایی که نمایشان سوراخ‌های حاصل از نبردها و گلوله‌باران‌ها را به یادگار دارد، در کنار بناهایی که خبر از آرامش و آسودگی می‌دهند. شامگاهان از یک سو بانگ قرآن و مناجات می‌شنوی و در خیابانی نزدیک، کازینوها در کنار نایت کلاب‌هایی صف کشیده اند که چراغ‌های قرمزشان در هربار روشن و خاموش شدن نمایی از زنی عریان را به تصویر می‌کشند.
هم فرقه‌های مختلف اسلامی (شیعه، سنی، دروزی، اسماعیلی،...) در آن می‌زیند و هم شاخه‌های گوناگون مسیحی(مارونی، ارتدوکس، کاتولیک، ...). هم مسجد در آن فراوان است و هم کنیسه و کلیسا. هم نوشته‌های عربی بر در و دیوار می‌بینی و هم نوشتار فرانسوی و انگلیسی. هم با لیره لبنانی خرید و فروش می‌کنند هم با دلار آمریکایی.
در آن زمانی که ما مهمان بیروت شده بودیم، هم می‌شد درخت‌های کاج آذین بسته شده برای جشن کریسمس را دید و هم سیاه‌پارچه‌های یادآور محرم را. بر تابلوها و پارچه آویخته‌ها هم می شد تصویر امام موسی صدر را دید و هم زنان آوازه‌خوان عربی را. در کناره ساحل و در جایی که یادمان ملی‌گرایی عربی –پیکره جمال عبدالناصر- بنا شده بود، تابلوی مک‌دونالد چشمک می‌زد. به فروشگاهی که عرضه کننده انواع لوح‌فشرده بود وارد شدم که در و دیوارش از عکس‌های بزرگ نانسی عجرم و رقص‌های عربی پر بود اما صوت قرآن از آن بلند بود.
این بار گشت و گذارمان در خیابان‌ها بیشتر با اندیشیدن به این تضادها سپری شد و البته از خرید هم نمی‌شد غافل بود.صخره های روشه
پسین پنج‌شنبه فرا رسیده بود که خسته از پیاده‌روی‌ها تاکسی گرفتیم برای دیدار صخره‌های روشه. این صخره‌ها که در غرب بیروت، در آب‌های مدیترانه و بسیار نزدیک به ساحل قرار گرفته‌اند، از نمادهای لبنان به شمار می‌آیند. با گذر از ترافیک سنگین خیابان‌های مجاور -که تمرکز بسیاری از هتل‌های بیروت در آنجاست-، به هنگام غروب آفتاب به روشه رسیدیم. دو صخره زیبا، بزرگ و جذاب که آن را صخره "عشاق" و نیز "مرگ" لقب داده‌اند.
نقل شده که پس از درگذشت یکی از خوانندگان محبوب مصری، دختری از شیفتگان او خود را از بالای این صخره به دریای مدیترانه می‌افکند و جان می‌سپارد. نقل دیگری هم می‌گوید که دختری به نام روشه پس از یک ناکامی عشقی این‌گونه خودکشی می‌کند و هر چه باشد، در این سال‌ها بسیار کسان چنین کرده‌اند و بیشترشان پس از ناامیدی از وصال محبوب روشه را برای خودکشی برگزیده اند. از همین روست که در این ساحل واژه عشق همنشین مرگ شده است. (باز هم همزیستی اضداد!)
آن سوی خیابانی که از کناره ساحل روشه می‌گذرد، شعبه ای از رستوران KFC   بود که ناهار و شام را یک‌جا در آنجا خوردیم و باز ترجیح دادیم پیاده‌روی شبانه در کنار ساحل را از کف ندهیم.
این نکته هم از قلم نیفتد که شباهنگام چه در کناره ساحل باشی چه در کنار بزرگراه، چه در خیابان‌های پر نور باشی و چه در کوچه پس کوچه‌های تنگ و تار، بیروت نوعی احساس امنیت و آسودگی خاطر هدیه‌ات می‌کند.




90/6/2
10:0 عصر

دخمه ای تاریک در دهکده جهانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

دخمه ای تاریک در دهکده جهانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز چهارم)

پسین سومین روز سفر بیشتر به رصد کردن اوضاع و احوال سیاسی لبنان از نگاه تلویزیون‌های عربی گذشت و همینجا بگویم که چندین شبکه رادیویی، تلویزیونی و ماهواره‌ای خصوصی در لبنان فعالند که شهرت شبکه ال‌بی‌سی و نیز شبکه المنار (وابسته به حزب‌الله) بیش از دیگران است.
این تنوع رسانه‌ای و میدان دادن به شبکه‌های خصوصی نقش موثری در ترسیم چهره‌ای گونه‌گون و پسندیده از لبنان ایفا کرده است.
شامگاه را کنجکاوانه و تنهایی به خیابان‌گردی در بیروت مشغول بودم که حضور پررنگ نیروهای نظامی در خیابان‌ها آشکارا به چشم می‌آمد.
بامداد، مسیر آشنای پیشین را برای اتصال به اینترنت پیمودم. از برابر خانه‌هایی کوچک و قدیمی که در کنار هتل‌های سربرافراشته حقیرانه به چشم می‌آمدند گذشتم و به دخمه‌ای تاریک وارد شدم. مرد عرب در انتهای اتاق نخست، در دیگری را گشود و وقتی کمی چشمانم به تاریکی خو گرفت، چند رایانه در دو سوی اتاق پشتی دیدم. هرچه منتظر شدم خبری از روشن شدن چراغ نبود!
مرد عرب چند دقیقه‌ای با رایانه های جور واجور و قدیمی که هر قطعه‌شان به رنگی بود و لنگه به لنگه می‌‌نمودند، کلنجار رفت تا سرانجام ارتباط با اینترنت در آنها برقرار شد. با نشستن روی صندلی پلاستیکی در آن فضای تاریک -که با نور صفحه نمایش رایانه‌ها اندکی روشنی یافته بود- صفحه نخست را گشودم که چشمم به جمال فیس‌بوک روشن شد. جالب آنکه به هنگام وارد کردن نام کاربری‌ در صفحه فیس‌بوک شاهد فهرست شدن پرتعداد نام دیگر کاربرانی بودم که پیشتر از آن دخمه به این شبکه اجتماعی پیوسته بودند.
باز حس کنجکاوی قلقلکم داد و صفحه خانگی دیگر رایانه‌های روشن در آن دخمه را آزمودم و همگی پیام می‌دادند که چه بسیار کاربرانی که از همین دخمه تنگ و تار به عضویت در دهکده مجازی بالیده‌اند!
کنجکاوی دیگرم درباره فیلترینگ بود که نتیجه‌اش دریافت این نکته شد که پیوستن به دنیای مجازی در آن پستوی تاریک، آسان‌تر از بسیاری از کافی‌نت‌های مدرن ایرانی بود!
به پایش ایمیل‌ها سرگرم شدم و همین که خواستم از نوشتار فارسی بهره برم، تازه کار دشوار شد! جای‌گیری حروف روی صفحه کلیدهای موجود در آن دخمه با چینش معمول در رایانه‌های ما متفاوت بود و بدتر آنکه خبری از چهار حرف فارسی (پ، چ،ژ، گ) نبود!
یک ساعتی را تک و تنها در حالی‌که به ورای مرزها متصل بودم در آن دخمه دوست‌داشتنی زیستم و بابت این اتصال 2 هزار لیر لبنانی (چهارده‌هزار ریال) به مرد عرب پرداختم.
پس از بازگشت، به صرف صبحانه سرگرم شدیم و آماده گشت و گذاری دوباره در شارع الحمراء.

یادداشت مرتبط: کافی‌نت به معنای واقعی




90/6/1
10:26 عصر

سقوط کابینه

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

سقوط کابینه

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (نیمروز سوم)

پس از اقامه نماز در مسجد محمد امین(ص)، حضور چندین مرد بلند قامت با پالتوهای یکسان و سیاه‌رنگ در مقابل یکی از درهای مسجد حس کنجکاوی‌ام را به بازی گرفت و رفتیم تا ببینیم این گارد حفاظتی که هستند و مراقب چه هستند؟!
به فضایی سرپوشیده و محصور شده با چادر برزنتی سپیدرنگی وارد شدم که پر از دسته‌های گل بود. تصاویر بزرگ رفیق حریری بیننده را از هرگونه توضیحی بی نیاز می‌ساخت و مقبره‌ای پوشیده شده از گل‌های سپید خبر از آرامگاه نخست وزیر پیشین لبنان می‌داد.
نوای دلنشین قرآن در فضا شنیده می‌شد و کفپوش سبزرنگ در زیر چادری ساده و سپیدرنگ -که از بیرون هیچگونه تجمل و نام و نشانی نداشت- در کنار درنگ با احترام برخی شهروندان در برابر آرامگاه، ناخودآگاه نوعی فضای معنوی را القا می‌کرد.
رفیق بهاالدین حریری سیاست‌مدار و نخست وزیر لبنان بود که 5 دوره هدایت کابینه این کشور را برعهده داشت و در سال 2005 ترور شد. نقش ویژه‌ او در بازسازی و پیشرفت بیروت بر اهالی آن سرزمین پوشیده نیست و ماجرای ترورش و دادگاه ادامه‌دار و پردامنه‌اش که پای گروه‌ها و کشورهای مختلفی را به میان کشیده‌است هنوز هر از گاهی جنجالی تازه به پا می‌کند.
او به هنگام عبور در کاروان موتوری‌اش در یک انفجار به همراه 7 تن از محافظانش به قتل رسید و اینک برای او و همراهانش مقبره‌ای ساده و نمادین تدارک دیده‌اند که تنها بخش پرتجمل و هزینه‌بر آن، شاخه‌گل‌های طبیعی سپیدی است که هر دو یا سه روز یک‌بار تعویض می‌شود.مقبره رفیق حریری
سالن چادری آرامگاه دو بخش است که در بخش جلویی مقبره حریری قرار دارد و در سالن پشتی مقبره همراهان او. در حال نگریستن بر کم و کیف آرامگاه بودم که مردی کاملاً شبیه به حریری سمت من آمد و شروع به صحبت کرد. از او خواستم تا شمرده‌تر سخن بگوید تا بهتر متوجه شوم و وقتی فهمید عرب نیستم از اصل و نسبم پرسید. لب کلامش ادای احترام به نخست وزیر فقیدشان بود و می‌گفت که نسبتی فامیلی با او داشته‌است. وقتی به او گفتم که بسیار به حریری شباهت دارد، حظ وافری برد و در توصیف خدمات حریری داد سخن سر داد. برایش عجیب بود که یک شیعه ایرانی با احترام بر مزار حریری ایستاده است و بعد برای اینکه بهتر قدر و منزلتش را بر من آشکار کند گفت: همانطور که امام خمینی و سیدمحمد خاتمی برای شما ایرانی‌ها عزیزند، رفیق هم برای ما عزیز است.
بیرون که آمدیم، درنگی هم در کنار پیکره‌های میدان شهدا داشتیم که سوراخ‌هایشان نشان و یادگار از گلوله باران‌ها داشت و پس از آن نگاهی به بقایای برجامانده از حمام‌های رومیان از عهد امپراتوری روم شرقی داشتیم و در حال گشت و گذار برای راه یافتن به پارک خلیل جبران بودیم که از کناره پارلمان لبنان و کاخ ریاست جمهوری سر درآوردیم!
حال و هوای خیابان به ناگهان عوض شد و گویی به مکانی نظامی و ممنوعه قدم گذارده بودیم. خیابانی پر از دوربین و پلیس و ایست بازرسی و دکه‌های نگهبانی. چند بار از سوی پلیس متوقف شدیم و کیف همسرم توسط آنان وارسی شد. سردرگم بودیم که چرا از اینجا سردرآوردیم و انگار ناگزیر بودیم که راه را تا به انتها بپیماییم!
با شوخی می‌گفتیم همین مانده که امروز اتفاقی سیاسی و امنیتی در بیروت رخ دهد و ما متهم درجه اول و مشکوک ماجرا باشیم با تصاویری که از ما در دوربین‌های این خیابان ثبت شده است و جالب آنکه وقتی به هتل رسیدیم، شبکه‌های تلویزیونی از آن اتفاق خبر می‌دادند!
آن روزها سعد حریری که سکان نخست‌وزیری را در دست داشت به نیویورک سفر کرده بود و همان هنگام که ما از برابر ساختمان‌های دولتی گذر می‌کردیم، با استعفای یازده وزیر کابینه‌اش دولت او در حال سقوط بود.
از آن پسین عجیب و غریب، بیروت رنگ و بوی نظامی به خود گرفت.




90/5/31
12:47 صبح

گردش در داون تاون

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

گردش در داون تاون

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز سوم)

صبحانه را به تنهایی در رستوران کوچک هتل خوردم. از دختر جوانی که مهماندار هتل بود خواستم تا صبحانه همسرم را به اتاق بفرستد و خودم با پرس و جو از خدمه هتل به دنبال کافی‌نتی نزدیک رفتم تا بتوانم از طریق اینترنت به دهکده جهانی متصل شوم.
لپ‌تاپ به همراه نداشتم و بی‌خبری از ایران و قطع ارتباط با دنیای مجازی آزاردهنده بود. از طرفی برای انجام برخی کارهای اداری ناگزیر باید به اینترنت دسترسی پیدا می‌کردم.
در پی خدمتکار پیر هتل در کوچه‌های عین المریسه روان شدم تا سرانجام به ساختمانی رسیدیم که به مسافرخانه‌های متروک می‌مانست. ساختمانی بی نام و نشان با راهرویی تاریک که به دخمه‌ای تنگ و تار منتهی می‌شد. فهم لهجه عربی میزبان برایم دشوار بود و به سختی با او هم‌صحبت شدم و همین‌که دست در جیب کردم متوجه شدم که پولی به همراه نیاورده‌ام! قرار اتصال به اینترنت را به وقتی دیگر موکول کردم و به هتل بازگشتم تا طبق برنامه قبلی این‌بار به سراغ بافت تاریخی و محله کهنسال و باستانی بیروت برویم.
بیروت شهری کهن است که ردپای فینیقی‌ها، رومیان، عثمانی‌ها و... را می‌توان در آن دید و بخش تاریخی این شهر که در شمال آن واقع است و "داون تاون"  (Down Town) خوانده می‌شود، مجموعه‌ای از این آثار را در کنار هم به نمایش در می‌آورد. از مسجد جامع العمری تا کلیسای مارالیاس، از کلیسای مارونی تا گرمابه رومی، از پارک خلیل جبران تا برج ساعت، از میدان شهدا تا آرامگاه رفیق حریری، از ساختمان پارلمان تا کاخ ریاست جمهوری و... بناهای و مکان‌هایی دیدنی هستند که در مساحتی نه چندان گسترده برای گردشگران آغوش می‌گشایند و بافتی متراکم از دیدنی‌ها را یکجا گرد هم آورده‌اند.برج ساعت بیروت
برج ساعت (ساحة نجمه) را می‌توان عنصر میانی این بناها دانست که در هنگامه چیرگی فرانسویان بر لبنان ساخته شده است. خیابان‌های اطراف این برج با سنگفرش‌هایی خاص مفروش شده‌است و ورود خودروها به این منطقه ممنوع است.
نمای سنگی (گرانیتی) ساختمان‌ها حال و هوای خاصی به داون تاون داده‌است. فروشگاه‌هایی که تنها کالاهای خوش‌نام و برندهای نامدار عرضه می‌کنند، کافه‌ها و رستوران‌های متعددی که میز و صندلی‌هایشان را تا میانه خیابان‌ها کشانده‌اند و بوی قهوه که از آنها به مشام می‌رسد در کنار کبوترانی که آزادانه و بی هراس از عابران روی سنگفرش خیابان‌ها قدم می‌زنند، دنیایی متفاوت را در داون تاون رقم زده است چنان‌که می‌پنداری به شهر و کشور دیگری قدم گذارده‌ای.
آنان که تجربه گشت و گذار در شانزه‌لیزه را داشته اند، داون تاون بیروت را بدان شبیه می‌کنند و شاید از همین رو باشد که برخی این منطقه را پاریس خاورمیانه لقب داده‌اند!
در حالی‌که همسرم روی یکی از صندلی‌های حصیری کنار برج ساعت به استراحت و گردش چشم بر ساختمان‌ها و بافت ویژه ابنیه می‌پرداخت، به سالن کلیسا وارد شدم. در حالت خلسه‌ای عجیب بودم که بانگ اذان برخاست. شنیدن صدای اذان در میانه کلیسا بازی عجیبی را رقم زد و بر خلسه‌ام افزود. و باز بر این همزیستی آرامش‌بخش درنگ کردم و در دل به لبنانیان آفرین گفتم.مسجد محمد امین
کنشت و کعبه و بت‌خانه و دیر / سرایی خالی از دلبر ندونند
آوای اذان از مسجد محمد امین(ص) برمی‌خاست. بزرگترین مسجد لبنان که گنبد آبی آن با مناره‌هایی در هر چهارگوشه‌اش خاص و دیدنی است و از یادگارهای رفیق حریری به شمار می‌آید. برای گرفتن وضو به زیرزمین مسجد رفتم که بر خلاف تصور عمومی از چنین محیطهایی خوش‌بو و تمیز بود و با توجه به آنکه اهل سنت به هنگام وضو پای خود را می‌شویند، کف‌پوش‌های ابری و آب‌گیر و وجود دستمال‌های کاغذی ضخیم برای جذب رطوبت روی میزهایی ویژه جالب توجه بود.
در صحن بزرگ مسجد، منظره‌ای عجیب دیدم. اهل سنت در برابر محراب قامت بسته بودند و حدود 20 نفری از شیعیان ایرانی با فاصله‌ای بسیار در انتهای مسجد و نزدیک به قفسه‌های کفشداری صف بسته بودند و بیشترشان دستمال و یا کاغذهایی را به جای مهر در برابر داشتند!!




<   <<   6   7   8   9   10   >>   >