سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/5/8
9:8 صبح

نزول آیه 'اقراء' به قاب قامت نور

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن، مذهب

نزول آیه "اقراء" به قاب قامت نور

به گمانم چاپ سال 49 بود. کتابچه ای با نام "انشا و نامه نگاری فارسی" که در میان کتابهای پدرم یافتم. سالهای دبستان بارها و بارها نوشته های آنرا با لذت می خواندم. بیشتر برگزیده متون منثور و منظوم ادبای معاصر بود از نفیسی و هدایت گرفته تا اخوان و شاملو. کم و بیش حافظ آن متون شده بودم و بی گمانم که اگر امروز توانسته ام دستی به قلم ببرم در سایه اثرپذیری از آن کتاب بوده است.
در میان آن شعر و نثرها، شعری درازدامن بود از موسوی گرمارودی در بازخوانی رویداد مبعث پیامبر خاتم:
غروبی سخت دلگیر است
و من بنشسته ام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند
روزی روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن حرا بوده است...
شاعر به زیبایی اوضاع آن روزگار سرزمین حجاز را وصف کرده بود و خود را شاهد نیایشهای محمد و گلایه های او از زمانه گرفته بود تا آنجا که جبرییل به نزدش می آید و بار امانت بر دوشش می نهد.
شیفته این شعر بودم و آنقدر خوانده بودمش که همه اش را حفظ بودم. هرسال، گاه مبعث که می شد، به بازخوانی اش می نشستم و حتی در مدرسه و دانشگاه نیز در جشنهای مبعث پای ثابت برنامه ها من بودم و این شعر.
این بود تا سال 78 که با جمعی از دوستان رهسپار حجاز شدیم. از روز نخست به هم اتاقی خود گفتم که من باید به غار حرا بروم. پرس و جو که کردیم، گفتند که کاروانها را تا پای کوه نور می برند و بر می گردانند و اگر کسی مشتاق رفتن به غار باشد باید که خود راهی شود؛ آن هم نه هر ساعتی که آفتاب مکه و سنگهای داغ امان نمی دهند.
دوستان همگی مایل شدند به رویت غار و قرار بر این شد که سحرگاهان چند نفری هایسی را کرایه کنیم و عازم شویم. و من سرخوش بودم و سرمست که وصال نزدیک است.
و خوابی سخت من و هم اتاقی ام را فراگرفت و جاماندیم. دوستان دیگر به گمان اینکه ما بی میل به این کوه پیمایی هستیم، خود رفته بودند و نیمروز که دیدیمشان، تصاویری را که با هندی کم گرفته بودند نشانمان دادند که چه جمعیت پرشماری بر کناره غار بودند و روضه خوانی داشتند و مجال نمازگزاردن در غار به راحتی فراهم نبوده و.... و من در خود فرو رفتم که خدایا این چه رسمی است؟ هیچ یک از اینان به شیفتگی من بر دیدن غار حرا نبودند و سالهای بسیار را با چنین اشتیاقی طی نکرده اند. پس چرا جنین شد؟
سید هم اتاقی هم که بس در گوشش خوانده بودم، به شیفتگی من رسیده بود، هم پیمان من شد که راهی شویم. اما زمان اندک بود. آن شب وسایلمان را برای ارسال به فرودگاه جده تحویل دادیم و صبح فردا قرار بود به ایران بازگردیم. خواب به چشمم نمی آمد. پیش از اذان در مسجدالحرام بودیم و با به جا آوردن دوگانه، با کرایه کردن تاکسی راهی جبل النور شدیم. هرچه بر دامنه کوه بالاتر می رفتیم، ضربان قلبم بیشتر می شد، سینه ام در حال انفجار بود."باز می لرزد دلم، دستم، باز گویی در هوای دیگری هستم،..."
و غار را دیدم. حفره ای که گویی از روی هم افتادن تخته سنگها پدید آمده بود و از روزنه انتهای آن، کعبه دیده می شد. غار خلوت بود و از جمعیتی که در هندی کم دوستان دیده بودم خبری نبود. غار ما را به نماز می خواند. دستانم با وضو تازه شده بود، دلم در هوای محمد عاشق شد، نگاهم از شکاف غار به مسجدالحرام گره خورد و تکبیر گفتم.
چه لحظه های زیبایی بود، اگر گره نگاه بر گره زلف او نبود، کجا می شد "نماز" را "ناز" خواند و "نیاز" را فهمید؟ بگذار پریشان گوهای پریشان باف هرچه می خواهند بگویند اما من در آن لحظات عشق را می فهمیدم. چون کودکی بودم که پس از سالها دوری در آغوش مادرش جای گرفته. همین حالا هم که انگشتانم بر صفحه کلید به رقص آمده، رعشه بر اندام دارم و قلبی پر ضربان در سینه و موهایی بر بدن راست شده.
نماز را که خواندم، بر کناره غار ایستادم و شعر موسوی گرمارودی را خواندم. چقدر دلچسب بود.
...و من بنشسته ام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند
روزی روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن حرا بوده است
و دور من صدایی نیست
از هیچ سویی رد پایی نیست...
همان است اوست، می آید
یتیم مکه، چوپانک، جوانک، جوانی از بنی هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات، امین، آن پاکدل، آن مرد
و شوی برترین بانو خدیجه
همان کس کو به جز حق را نمی گوید و جز حق را نمی پوید... محمد اوست.
....
مبعث نور فرخنده باد




86/10/28
2:37 عصر

حقیقت بر بالای نی و سوار بر صلیب

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، مذهب

حقیقت بر بالای نی و سوار بر صلیب

فیلم "انجیل به روایت متی" ساخته پازولینی را دیدم که حکایت عیسای ناصری بود و آنچه بر او رفت. ذهنم با مسیح (ع) گره خورده بود و سر و دل در شیفتگی حسین (ع) داشتم. در اندیشه بودم که این دو چقدر به هم شبیهند. یکی را "پسر خدا" لقب داده اند و دیگری را "خون خدا" و "پسر خون خدا". یکی حقیقت را بر بالای صلیب فریاد می کرد و دیگری بر بلندای نی. یکی از کناره بحر احمر ندای حق سر داد و دیگری بر کنار شریعه فرات.
هر دو از نسل "آدم" بودند که همچون نیای خویش، سیب را با ولع گاز زدند تا از بهشت "بی دردی" که در آن جویهای شیر و عسل روان است و فردوسیان در سایه گاه های خنک بر سریرها تکیه می زنند، حوریان زیباروی سیمین بدن در برمی گیرند و در نعمانی جاودان زندگی (!) می کنند، بگریزند. گریزان بودند از "بودن بی درد" و همسازی با شیطان که آن را ذلت و شکنجه می دانستند.
مسیح و حسین هر دو تازیانه دیدند و خونین بدن شدند. هر دو در برابر رنجها و شکنجه ها پایداری و بردباری تحسین برانگیزی داشتند.
تاریخ از پس قرنها هنوز از شرح درد و رنجی که بر آن دو رفته است نوحه خوان است و آنها سربلند و سرفراز نام خود را جاودان ساختند. در برابر هر دوی آنها حاکمان وقت و غاصبان مسند قدرت دینی و سیاسی، خصمانه و خشن جبهه گرفتند. کاهنان و سردمداران مذهب یهود و فرمانروایان امپراتوری روم، عیسی را برنمی تافتند و والیان و امرای اموی و فتوادهندگانی که خروج علیه خلیفه موروثی را دلیل مهدورالدم بودن حسین می دانستند، پسر پیامبر را زنده نمی خواستند.
در زمانه هر دوی آنها دروغ جولان می داد و ریاکاری بازار گرمی داشت. جیره خواران در کار شست و شوی مغزی مردم بودند و ظلم ظالمان، جهل جاهلان و کفر کافران تجسم داشت. طبیعی است که در جایی که دروغ آنی فروگذار نمی کند و نبض بودن در مفهوم ریا می کوبد و نفاق در وسط معرکه ایستاده و یک نفس در بوق می دمد و بر دهلش می کوبد، صدا به صدا نمی رسد. در چنین هیاهویی، صداقت و حقیقت در بی خبری، جنجال و هوچی گری غرق است.
در این گونه شرایطی، عافیت طلبان تسبیح به دست سر به گوشه های امن می سپرند و مقدسهای سر به زیر، در هاله ای از رهبانیت فرو می روند. خواه حواری عیسی باشند که در یک شب سه بار انکارش کردند و خواه صحابه رسول و وصی او که حقانیت ابن رسول را منکر شدند و تنهایش گذاشتند.
مسیح و حسین هر دو باور داشتند که وقتی چرخ قرار است پس از آنها بچرخد، باید دلیلی برای خوب چرخیدن تقدیمش کنند و چنین کردند و من متحیرم آنهایی که چراغ نمی بینند، به چراغ چه بینند؟
این دو هدیه خدا بر زمینیان بسیار به هم شبیهند اما... حسین را سوز دیگری است. اگر عیسی خود به تنهایی پذیرای تاج خار شد، اگر عیسی چند حواری همراه داشت، اگر عیسی ... ولی حسین را خانواده اش همراهی می کردند. دور و بر حسین پر بود از زنان و کودکان و در برابرش سپاه انبوهی از پاسداران نظام سفیانی. ناسزاگویان ناشسته رویی در برابر حسین بودند که در نامردی و شقاوت در تاریخ مثل شدند.
حسین قربانی شدن عزیزانش را یک به یک دید. حسین در قربانگاه، حقیقت را با پوست و گوشت و استخوان ممهور کرد. حسین برای انسانیت گواهانی از عزیزترین ها رو کرد: این خون کودک شش ماهه ام، این بدن قطعه قطعه شده برادرم، این دهان فروکوفته موذنم، این...
هنوز صدای حسین در تاریخ طنین دارد که: هل من ناصر ینصرنی؟!




86/10/23
12:49 عصر

بیعت کن حسین

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، مذهب

بیعت کن حسین

حسین جان! بیعت کن. چرا بیعت نمی کنی؟ چرا همرنگ جماعت نمی شوی تا سر به سلامت به در بری؟ مگر نمی دانی که بیعت نکردن مساوی به مسلخ رفتن است؟ می خواهی قربانی شوی؟ آن هم با خانواده؟ با طفل شیرخواره؟ بیا و بیعت کن.
حسین جان! تا پگاه سرخ عاشورای 61 چیزی باقی نمانده است. تا همان روز موعودی که اجداد پاکت را هم متأثر می ساخت. بیا و تاریخ را تلخ نکن. بگذر از این حق طلبی دردناک و حزن آور. بیعت کن با نامرادی ها و  امیال پست حیوانی. کنار بیا با انبانهای تعفن و گندیدگی. مصالحه کن با انبارهای طعام و جماع و دیگر هیچ. همرنگ شو با پاسداران شب و سیاهی. همراه شو با جبونان و ذلیلان و زبونان و خپله ها!
حسین جان! از همین حالا می شود غریو شادی یزیدیان، کوس و کرنای زیادیان و هلهله امویان را شنید که با خون تو دست افشانی و پای کوبی می کنند. از همین حالا می شود تیره روزی آدمهای عوضی، بی معنی و بی خاصیت را دید که برای لقمه ای نان دم می جنبانند و پوزه بر کفش ارباب می مالند. از همین حالا می شود تصویر کرد آنهایی را که "نام" خویش با "ننگ" می آلایند تا دنیا به باطل به دست آورند! بیا و تاریخ را دیگرگونه کن. بیعت کن.
حسین جان! می دانم که زندگی را در اوج عظمت و آزادگی طالبی نه در حضیض ذلت و بردگی. می دانم که این روحیه را وامدار آیینی هستی که دعوت خود را بر نفی همه قدرتهای دروغین زمینی پایه نهاد و با زبونی و خواری در افتاد و در آغاز حیات خود با شعار آزادی بخش لا اله الا الله در برابر طاغوتهای همه تاریخ جبهه گرفت. می دانم که تو را با سازش و تسلیم آن هم در برابر کفر و نفاق کاری نیست. می دانم که زیستن با هم پیاله های یزید و کافران مدعی دین و دیانتی که "ولایت" را به بازی گرفته اند دشوار است. همه را می دانم اما بر وقایع روز دهم نگرانم. بیا و بیعت کن.
حسین جان! مگر نمی بینی که به ظاهر مسلمانها به راحتی زیر بیرق یزید قرار گرفته اند و سنگ او به سینه می زنند؟ مردارخواران دین فروشی که گند وجودشان هوای تازه حیات را می آلاید همگی برابر تو موضع گرفته اند. شهوترانی، درنده خویی، ستمگری، دورویی، چندرنگی و بوقلمون صفتی، حرص و آز، بی اخلاقی، زالو عملی، دجال گری، سلطه طلبی، شرک و انحطاط، حجاز و شام و عراق را در بر گرفته است. دزدهای قالتاق پاچه ورمالیده جملگی مدعی دین شده اند و تو را چون پدرت علی، خارجی می خوانند و بیرون شده از دین! اینها را نمی بینی؟ بیا و بیعت کن.
حسین جان! نگذار تاریخ روی کثیف خود را بیش از این به رخ بکشد. نگذار مزرعه خونین قساوت و درنده خویی با خون تو آبیاری شود. مظلومانه به مسلخ نرو. دور و برت را بنگر. همینکه بوی خطر آمد، آیه خوانان زمینی به حصارهای امن خزیدند و دامن قبا و ردا و عبا بالا گرفتند که "زمین احتیاط داشت"!! همینکه نجوای خطر برخاست، آنها که به سجده طولانی و الفاظ غلیظ و انبوه محاسن و کلفتی دستار و دعوی بسیار خود غره بودند، رهایت کردند. تو هم این ماجرا رها کن و بیعت کن.
حسین جان! می دانم که در اندیشه تو برد و باخت نیست و همه وجودت التهاب رهایی است و همه درونت میل به آزادی و رسیدن به پنجره ای باز تا اشتیاقت را از کمند هوای مسموم برهانی. می دانم. می شناسمت اما آنها که در روزهای آینده در برابرت صف می کشند را هم می شناسم. به آنها که می نگرم جز سقوط پرسرعت ارزشها، جز مه شدید یآس، جز غبار انبوه غم، جز مردگی نمی بینم. بیا و بیعت کن.
حسین جان! دارم عاشورا را می بینم. لحظه رویارویی انسان با شیطان. نه! شیطان کناری به حیرت نشسته است  و خود تاب تماشای آنچه خود ساخته است ندارد. لحظه رویارویی انسانی که در هوای خدا نفس می کشد با انسانی که شیطان است و هم نفس اهریمن. چه تلخ است این صحنه. گریزی نیست. تو به میدان خواهی رفت و این منم که به خود دلداری می دهم که گفتم نروی ولی خندیدی و رفتی!
   بیش از این در دست بغضم واژه نیست                قصه کوته کن که می باید گریست




86/10/6
9:51 عصر

حاجی ماندن هنر است

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب، حج

حاجی ماندن هنر است

این روزها حاجیان در حال بازگشت از سرزمین وحی هستند. زایران خانه خدا رفتند و پای بر خاکی نهادند که خدا را خوب می شناسد و طعم حضور بسیاری از انسانهای کمال یافته را در کام دارد و اینک به وطن باز می گردند. حاجی برمی گردند و کاش حاجی بمانند.
این حجاج بیت خدا در طواف، در سعی، در رمی و در همه اعمال خود در دیار عرب در حال به بندگی خدا مشغول بودند که در کنار هزاران انسان مانند خود بودند بی آنکه بدانند آن دیگری رعیت است یا ارباب، غنی است یا فقیر و فرقی نمی کرد که سیاه باشد یا سفید، زن باشد یا مرد، تنها همین مهم بود که از جنس همند و حسی یکسان دارند. کاش حاجیان در وطن خود نیز یکدیگر را چنین بنگرند.
هنگامی که پای صحبت تازه بازگشته ها می نشینی در حالیکه چشمشان پر از اشک حسرت است می گویند: خدا قسمت شما هم بکند، ما را هم دوباره بطلبد. همه شان وقتی بازمی گردند همینطورند. سرشار از عطر زیارت. حاجیه خانمها سعی می کنند در لباس پوشیدن و رفتارشان نشان بدهند که مسافر حجاز بوده اند و حاجی ها هم یا عرق چین بر سر دارند و یا در کلام و در رفتار به حاجی بودن خود گواهی می دهند. اما چقدر حاجی می مانند؟
ما در اسلام "غسل تعمید" نداریم که کسانی بخواهند حج را بدان مانند کنند و هر ساله در حج خود را از گناه پاک کنند و باز روز از نو و روزی از نو. زیارت و بندگی حق باید با تار و پود تنمان عجین و با وجودمان یکی شود. پاکی تا در درون آدمها جریان نیابد نمی تواند ظاهرشان را زینت دهد. حاجی باید حاجی بماند به سعی و تقوا وگرنه خاک حجاز هیچ اعجازی نمی کند!
حاجی باید خود طبق آموزه های حج، دیگران را هم ببیند. حاجی نمی تواند نسبت به نیاز نیازمندان و ناز برخورداران بی توجه باشد که اگر چنین باشد باید در حج او به دیده تردید نگریست. حاجی باید به کوچه و خیابان شهر خود هم نگاه کند و به سرنوشت مردمش اندیشه کند. مگر پیامبر  رحمت (ص) نفرمود که هر کس شب را بی اندیشه امور مسلمانان به صبح رساند مسلمان نیست؟ حال برود و مقیم حج شود چه سود؟!
حاجی باید به فکر مردم باشد. در کشور ما آنقدر کوچه پس کوچه های تاریک هست که برای روشن شدن آنها، همت مومنانه حاجیان لازم است. جوانان در آرزوی ازدواج، دختران در عقد مانده و منتظر جهیزیه، بیماران نیازمند، مدارس فرسوده و بی وسایل گرمازا در آستانه زمستان، از تحصیل بازماندگان و... هرکدام می توانند با کمک حاجی حال و روز بهتری را تجربه کنند و به حجی مدام برای او تبدیل شوند.
هزینه ولیمه های آنچنانی چه ضرورتی دارد؟ چه اشکالی دارد به جای هزینه هایی که یک شب شکم چند نفر (برخوردار) را سیر می کند، یک عمر زندگی یک نفر را نجات دهند؟ چرا حاجیان خیراندیش ما "صالحی" انجام ندهند که برای همیشه ها "باقی" باشد؟
حیف است هرساله هزاران حاجی داشته باشیم و بسیاری به علت نداشتن هزینه درمان، خود را برای مرگ آماده کنند. حیف است این همه حاجی داشته باشیم و گروهی آشنای همیشگی شان "گرسنگی" باشد.
حاجی! باور کن که پاسبانی از لباس سپید احرام دشوار است.




86/6/25
6:10 عصر

جشن یا سوگ؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، مذهب، جامعه

         جشن یا سوگ؟!

باری قضا را با گردشگری از بلژیک هم سخن شده بودم. هنگام، چند روزی مانده به رمضان المبارک بود قریب به 6 سال پیش. او پارسی نمی دانست و من با انگلیسی آشنایی ام اندک بود. گفت و گوهایمان به دشواری به انجام می رسید اما طولانی بود و پر دامنه. او بسیار پرسشگر بود و کنجکاو درباره هرآنچه که در ایران می دید و من مشتاق به گپ و گفت با بیگانه ای شیفته جذابیتهای ایران. از هر دری سخنی می گفتیم و هر چیزی بهانه ای می شد برای ادامه صحبت.

یکی از مباحثی که بینمان رد و بدل شد، ماه رمضان بود و می پنداشت که با فرا رسیدن این ماه، باید گرسنگی بکشد و روزهای دشواری را در میان مسلمانان در پیش خواهد داشت. حال مرا تصور کنید که با زبانی الکن می خواهم از ایران و اسلام به شکلی قابل قبول برای او دفاع کنم و او را جذب ارزشها و هنجارهای خودی سازم.

در این مقوله بسیار با او سخن پرداختم. گفتم که ما به این ماه عشق می ورزیم. رمضان را دوست داریم. ماهی است که مردم مهربان می شوند. آمار نیکی ها و خیرات فزونی می یابد و میزان جرم و گناه کاهش. با گرسنگی و تشنگی و تأثیر آن بر روح آدمی، به آسمان نزدیک تر می شویم و حال همنوع را بهتر می فهمیم. گفتم که روزه تمرینی است هم برای بدن و هم برای روح و جان. نظم بخشیدن به زندگی و ملزومات آن است برای یک ماه. گفتم که...

و برای ترس او بر خود نیز گفتم که اسلام دین رحمت است و لطف نه دین سخت گیری و جبر و ستیزه. گفتم که اسلام بر ناتوانان و بیماران و مسافران روزه را واجب نکرده و او نیز مسافری است که به راحتی می تواند در هتل محل اقامتش به شکم هم بیندیشد و گفتم که مسلمانان را در این ماه با خود نامهربان نخواهد یافت.

گپ و گفتم با او در این بهانه فراوان بود و به یاد دارم که چراغانی های معمول در شهری که بودیم را به او چنان قبولاندم که به مناسبت جشن رمضان است و در دل افسوس می خوردم که چرا نباید به خاطر فرا رسیدن این ماه که آنرا موسم مهمانی خدا می دانیم شادی کنیم و چراغانی کنیم و دست افشان و پای کوبان باشیم؟!

دغدغه های آن روزم را در رخت یادداشتی در ماهنامه طوبی چاپ کردم و خدای را شاکرم که امروز و سالهای اخیر اندک اندک گویی باور مشابهی در ایرانیان شکل گرفته است و حال و هوای جشن را بیشتر از گذشته در جامعه شاهدیم. اما قصه تغییر ساعت کار ادارات از سوی دولت در رمضان امسال موجب شد تا با این یادداشت تازه برابر شما بنشینم و چند دغدغه پیشین را تکرار کنم.

 مگر رمضان را همواره «مبارک» نمی خوانیم؟ مگر رمضان هنگام ضیافت خداوندگاری با آن همه نیکویی ها نیست؟ و مگر نه آنکه این ماه، برترین ماهها و روزها و شبهایش بهترین ایام است؟ پس چرا نمایش ظاهری ما ایرانیان مسلمان در این ماه، رخوت و سستی و خمودگی است؟
این روزها ادارات ما اگر بی بازده نباشند در حداقل بازدهی هستند. کارمندان هنوز نیامده عزم رفتن دارند و هیچ نمی دانند که چرا به خواب و استراحت بیشتر تشویق شده اند! مگر نه اینکه کار کردن در این ماه نیز پاداشی افزونتر نزد خدا دارد پس چرا؟

چرا در سایر بلاد اسلامی، به ویژه سنی نشینان میانه و غرب آسیا، رمضان به راستی ماه جشن و سور و سرور است که گویی به یقین به والاترین مهمانی هستی فراخوانده شده اند، اما در ایران ما از این ایام نورانی بیشتر بوی غم و ماتم و سوگ استشمام می شود؟ آیا هیچ ناظر بیرونی به سان آن بلژیکی باور می کند که این ماه را دوست داریم و از رسیدنش خرسندیم؟

 چرا عروسی های ما در ماه شعبان تنگاتنگ و انبوه و پرشمار است و با ترافیک جشنهای گونه گون رو به روییم اما به رمضان که می رسیم انگار که انجام خواستگاری و برپایی جشن تولد و تدارک سور و سات عروسی از گناهان نابخشودنی است؟ چرا رسانه های ما به ویژه صدا و سیما، پا از دایره تکرار برون نمی نهند تا برای یکبار هم که شده دور از مواعظ و نصایح سطحی و کم نفوذ، با نگاهی نو و از دریچه ای جذاب، منظری ستوده و درخور از «جشن رمضان» ترتیب دهند؟ (هر چند که تغییر نگرشها در رسانه ملی در سالهای اخیر شایسته ستایش است)

  چرا خطبا و سخنوران ما در منابر و مساجد و همه تریبونهای فعال در این ماه به جای تکرار مکرر این عبارت که «خفتن در این ماه نیز عبادت است» بر بیداری و آگاهی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی هشدار نمی دهند؟

  چرا در این ماه پر فضیلت که تمامی کتب آسمانی و افضل آنها قرآن کریم در آن نزول یافته است، از ارزش صد چندان تحقیق و پژوهش و کسب دانش و معرفت سخن نمی گوییم؟

  چرا در این ماه پاک و گرانقدر که فرق دلاور مرد عرصه عدالت و دادگستری به خاطر شدت عدلش در محراب نماز شکافته شد، به جای پیروی از آن ظلم ستیزی و دادپروری و بازخوانی سیره ناب او، همه این ماه پر نشاط و شعف را تنها به عزا و ماتم مولا تبدیل می کنیم و فراموش می کنیم که اگر رمضان ماه شهادت مرد مردان است، ماه ولادت مجتبای او نیز هست.

  چرا سنت نیکوی افطاری دادن را به دیگهای بزرگ شده از چشم و هم چشمی و ریا- و نه کاسه های کوچک اطعام مستمندان – بدل کرده ایم؟

  چرا برخی از ما با روزه داری در این ماه به جای درک آه گرسنگان و نداران و شکر به درگاه ایزد بر آنچه داریم، فرصت افطار تا سحر را به انباشتن شکم از طعام چنان مشغول می داریم که...؟

  هم چنان که پیش از این در طوبی نوشته بودم: نمی گویم ای کاش من و ما شرمنده و شرمسار نامسلمانان و یا مسلمانان سایر بلاد نباشیم. اما ای کاش با چنین نحوه برخوردی با این ایام نیکو و فرخنده، شرمنده خود و خدای خود نشویم!! 




86/6/15
9:42 صبح

خدا کجاست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، اندیشه، مذهب

گفت و گوی دیگری با پیامک

خدا کجاست؟!

دوستی 10 ساله دو تا آدم معمولی هنوز ادامه داره. این دو تا آدم معمولی که آرزوشون اینه که «آدم» بشن! هر از گاهی درباره مسایل دور و برشون با هم گپ می زنن. سالهای پیش، اونا رو در روی هم گفت و گو می کردن و حالا از فناوریهای تازه هم استفاده می کنن. یکیش هم تلفن همراه و پیامکه! دیشب این دو آدم معمولی باز با هم پیامک رد و بدل کردن. حرفاشونو بخونین و نظر خودتونو بدین:

الف) تا حالا از خدا پرسیدی: چرا؟
ب) خیلی زیاد

الف) چی پرسیدی؟
ب) اگر دستم رسد بر چرخ گردون              از او پرسم که این چون است و آن چون
     یکی را می دهی صد نان گندم               یکی را نان جو آغشته در خون

الف) شده جواب بده؟
ب) یه وقتایی آره. اما با دلم نه با گوشم! احساس کردم آروم شدم اما نه با استدلال منطقی! سوال تو از خدا چیه؟

الف) ای خدا! خسته نشدی؟!
ب) از چی باید خسته بشه؟ از بازی بنده هاش؟ از نوشتن سرنوشت؟ خدا بودن این چیزا رو هم داره دیگه!

الف) از همه چیز! از انسان به خاطر اینکه نمی فهمه! از حیوان به خاطر اینکه قرار نیست بفهمه! نمی دونم منتظر چیه!
ب) منتظره تا آدما بفهمن که نمی فهمن! بفهمن که چقدر مثل حیوونن! منتظره تا آدما بفهمن که جانشین اون رو زمینن! به نظر تو می فهمن؟ عجب صبری خدا دارد...!

الف) می دونی؛ الآن تو یه عروسی هستم. آدمایی که از تالار میان بیرون، از بس خوردن دارن بالا میارن ولی جلوی در تالار دو تا بچه هستن که لباسهاشون پاره اس. به نظر اونقدر گرسنه میان که حاضر باشن ته مونده غذای ما رو بخورن. خدا کجاست؟
ب) خدا اینجاست. همین جایی که یه بنده اش داره به این تفاوتها دقت می کنه و رفیقشو به فکر وادار می کنه!

الف) این دو تا بچه هنوز گرسنه هستن. نه! ما نمی فهمیم!
ب) پی بردن به نفهمیدن یه قدم به پیشه!

الف) تو اگر در تپش خاک، خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.




86/5/29
1:15 عصر

گفت و گو با پیامک

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، اندیشه، مذهب

گفت و گو با پیامک
شبی از شبهای هفته گذشته گفت و گویی با رد و بدل کردن پیامک بین دو دوست شکل گرفت. هر دو در شرایط روحی خاصی بودند و هر کدام در گوشه ای از این خاک دور از هم. رابطه این دو رابطه ویژه ای است و شاید به اشارت کوچکی پیام هم می فهمند و نیاز به توضیح واضحات برای هم نداشته باشند. پیامکهای مبادله شده بین آن دو دوست را نقل می کنم که بهانه خوبی برای اظهار نظر همه دوستان و مخاطبان این وبلاگ است و دست کم مجالی برای اندیشه در فحوای این گپ و گفت.

الف) تا حالا شده دلت به حال خودت بسوزه؟
ب) آره، زیاد.

الف) اینجور وقتا چی کار می کنی؟
ب) بغض و درماندگی و افسوس!

الف) من یقین دارم که دنیا دار مکافات نیست و نمی دونم که آخرت وجود داره یا نه. پس زندگی به چه دردی می خوره؟
ب) من یقین تو رو قبول ندارم و دوست هم ندارم که به چنین باوری برسم چون نتیجه اش پوچیه.

الف) یه نگاه به دور و بر خودت بنداز. یکی پول نون خریدن نداره و بچه اش گشنه می خوابه، یکی پول پوشکی که بچه اش توش ... اندازه حقوق یه ماه منه!
ب) قبول دارم. بارها سر این چیزا گریه کردم اما میگی خودکشی کنیم؟ وقتی فریاد و فرار هر دو بی نتیجه است، باید به اندازه خودمون درست زندگی کنیم.

الف) پس دنیا دار مکافات نیست. حالا باید برای زندگی یه فکری کرد. نه؟
ب) شاید نباشه اما من یقین ندارم. ضمناً این یه ضرب المثله که با دیدن عاقبت آدمای بد درست شده. دین میگه اون دنیا دار مکافاته اما این دنیا هم بی اثر نیست. به هر حال راه بهتری نیست جز زندگی درست.

الف) چند تا آدم مرفه دیدی که توی این دنیا زجر کشیدن؟ چند تا بدبخت دیدی که تمام زندگی شون توی لجن بوده؟
ب) از هر دو گروه زیاد دیدم. توی خیلی ازآدمای بدبخت، آرامش و رضایتی دیدم که حسرتشو خوردم. از اون طرف یکی از فامیلای پولدار خودم توی آمریکا روانی شده. پول خیلی خیلی مهمه اما همه چیز نیست.

الف) خودتو گول نزن. حکایت الان ماست که حاضریم ....، وقتی هیچ نداری، مجبوری که خوش باشی چون زنده ای!
ب) گول زدن هم که باشه اشکالی نداره. شاید چون راه بهتری سراغ ندارم. با فریاد بی نتیجه و فرار از نوع نهیلیسم و خودکشی موافق نیستم.

الف) من نمی گم خودکشی کن. پذیرش واقعیت! بله باید برای زیستن فکری کرد.
ب) آره. زندگی درست. هر وقت به نتیجه خوبی رسیدی به منم بگو.

الف) باید برای زیستن فکری کرد. باید. باید... من به سیبی خشنودم و به یک بوته بابونه، من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم. اما خسته ام




85/4/8
7:44 عصر

در سوگ بانوی پاک

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب

آتش، شرمنده است از رقصی که در آستانه پردیس خانه تو داشت ای بهشت را سیده و بهشتیان را سر سلسله. شرمنده اند مردمان که در غبار مرگ، راه زندگی را گم کردند ای دلیل راه.

و ما هنوز پس از هزار هزار فرسنگ فاصله و هزار هزار روز دوری از آن روز شوم، عرق از جبین پاک می کنیم که چگونه پاکترین گوهر هستی را تاب نیاوردند.

شرمنده ایم بی بی، شرمنده! آخر وقتی شب زده هایی به انکار خورشید، پنجه در رخ روشنایی می کشند، مگر می توان شرمنده نشد؟ آخر این چه دنیایی است که دردانه رسول خدا را در خویش تاب نمی آورد؟

... دیری است بلال اذان نمی خواند. گویی واژه ها در گلویش شکسته اند. گویی او را نای ایستادن نیست. چه روزگار نامرادی است!

وای... وای... دردانه پیامبر را رو به قبله کرده اند اما صدای الصلاﺓ.. الصلاﺓ اهل مدینه به گوش نمی رسد. چقدر غریبانه است این نماز! چقدر غریب است امام این نماز! علی بی زهرا که باید بر زهرا نماز بخواند. فرشته ها را بگو صف بکشند برای نماز. جبرئیل خود الصلاﺓ می خواند...

خورشید از شرم رخ نهان کرده است تا شب، بهانه ای باشد برای دفن فاطمه.. و چه روزگار تلخی بود! روزگاری که علی بی فاطمه تنها شد.

فدک؛ فریاد فردای فاطمه

« فدک» فاطمه (س) تنها یک « مزرعه» نبود. جغرافیای فدک، نه دیوارهای باغ که کرانه های ناپیدای بشریت است. فدک، پهنه کمال انسانی است و درختهایش تمثیلی از اشجار طیبه ای که باید در ضمیر انسان، در جان و در باورش ریشه بگیرد. نماد کمال یافته « فدک»، زندگانی خود « فاطمه» است- درود خدا بر او- که در ساحتهای گوناگون به کمال رسیده بود.

در خانه، همسری را چنان معنا بخشیده بود که علی(ع) – آن کانون بی قراری- در کنارش به آرامش می رسید و در وصف مدرسه تربیتی اش همین بس که کانون « ولایت» را برای همیشه گرما بخشید و خورشید « حقانیت» را برای ابد از حصار ابرها به در آورد. شخصیت انسانی « بانوی اول خلقت» به گونه ای کمال یافته است که حضرت خالق، خلقت را به وجود او مشروط نموده و خلق محمد(ص) و علی(ع) را نیز از آن رو رقم می زند که فاطمه هست.

به گاه معرفی اهل بیت نیز باز محور فاطمه است: « فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها ...» و همین دعایی است که خداوند بسیار دوست می دارد بدان سوگند داده شود تا حوایج بندگانش را برآورد. در عرصه اجتماع و سیاست، فاطمه آنچنان حاضر است که نقش بندان تاریخ نمی توانند در برابر عظمتش سر فرود نیاورند. حاصل این حضور پر شکوه، قوام آیین محمد و دوام ولایت بر مسیر نبوت است. او چنان سنگر سترگی بود که اسلام ناب برای همیشه ماندگاری خود را وامدار اوست. با بودن فاطمه، خطهای توطئه پاک و مشتهای نیرنگ باز می شد و همه می دانستند که فاطمه ناخدایی است که کشتی حقیقت را از توفانهای بلا به سلامت عبور می دهد. حضور مداوم او تفسیرگر حقانیت مردی است که حق با او معنا می شود و او نیز با حق.

به یقین دایره فدک بسیار گسترده تر از یک زمین محدود و یک زمان کوتاه است.نقشه فدک را اگر روی زمین بگسترانند، همه پهنای زمین را می گیرد و گستره زمان را نیز هم. چنانکه گفته اند وقتی هارون به پیشوای هفتمین گفت مرز فدک را معلوم کنید تا به شما برگردانم، امام فرمود: همه سرحدات کشور اسلام. فدک یعنی این..

فهم اندک من از فریادهای روز و شب مادر همه دین باوران عالم، به این می رسد که فدک یعنی ایمان، یعنی عشق، یعنی عدالت، یعنی کمال. یعنی اینکه مادر می خواهد راه فلاح و رستگاری را به فرزندان نشان دهد که اصلاً فلسفه وجودی اهل بیت عصمت و پاکی، تعلیم عصمت به همه مردم در همه زمان و زمین است. اگر بر امامت خویش نیز تأکید می کنند، نه از این روست که امامت حق آنهاست که هست، بلکه از آن رو که امامت آنها حق همه انسانهاست و فریاد آنها بر این است که مردم را از چراغ محروم می کردند تا خود در تاریکی بر شانه های خلق بنشینند و سواری بگیرند.

حسین(ع) سر در این راه داد تا حق داشتن امام صالح برای مردم را به آنها بازگرداند. همه پیشوایان پاک هم بر این بودند و مادر ایمان و عدالت و پاکی، فاطمه زهرا(س) نیز می خواست فدک ولایت خاندان خدا را پیشکش مردمان کند تا آنها راه روشن حق را بیابند وگرنه سخن از یک باغ و مزرعه حتی اگر به بزرگی همه دنیا باشد، در شأن زهرا نیست که همه گیتی کوچکتر از آنست که ذره ای از قلب فاطمه را به خود مشغول دارد.

وقتی علی(ع) همه حکومت را مادام که حقی را زنده ندارد و باطلی را نمیراند با عطسه بز و کهنه کفشی پر وصله برابر می کند، همسر، هم شأن و هم اندیشش نمی تواند از یک مزرعه کوچک سخن بگوید.

پس با همه ایمانم می گویم که فدک یک مزرعه نیست. پیشوایی، حق آل ا.. است و بستر کمال انسان. و ما سوگوار مادری هستیم که همه ما را رستگار می خواست.

 




85/2/5
9:35 صبح

تو هم منتظری؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، مذهب، سیاست

نوشتار زیر را – البته با تفاوتهایی - در نشریه طوبی منتشر ساختم.

 

تو هم منتظری؟!

تشنه ای یا آب جو؟
 

   در سالهای دبستان، هر صبح جمعه اول آفتاب، دست در دست پدر به منزل همکارانش می رفتم که جلسه دعای ندبه داشتند و البته سالی یک بار هم نوبت به میزبانی ما می رسید. خیلی دلبسته این جلسات بودم. دعا را کمی بلندتر از سایرین می خواندم تا همه بدانند این کودک نوسواد چقدر راحت و روان این متن عربی را می خواند.

   یادم هست یک بار پدر دلش نیامده بود طفل خود را از خواب شیرین صبحگاهی بیدار کند و تنها به ندبه خوانی رفته بود. وقتی بیدار شدم، توپ وتشر من بود که بر سر مادر فرود آمد و بعد حس لجبازی و رو کم کنی که باعث شد مفاتیح بردارم و تنها در میانه اتاق بنشینم و با صدای بلند از آغاز تا پایان دعا را بخوانم.

   آن روزها نمی فهمیدم در « ندبه» سراغ چه کسی را می گیرم وقتی که پیاپی می خوانم: « این الشموس الطالعه، این الاقمار المنیره، این ...». نمی دانستم چه کسی را می خوانم وقتی مکرر می گویم: « یابن الآیات والبینات، یابن الدلائل الظاهرات، یابن ...». آگاه نبودم که از جانم برای چه و برای که مایه می گذارم وقتی که مدام تکرار می کنم:« بنفسی ...».

   یادش به خیر. چقدر راحت و بی دغدغه بودم آن ایام. « موعود» را تنها در این حد می شناختم که دوازدهمین امام خواهد آمد و همه بدیها را از بین خواهد برد و « انتظار» را در این حد که همواره به خدا بگویم زودتر امام زمان را بفرست تا آدم بدها را بکشد و ما که مسلمان هستیم و لابد جزو آدم خوبها راحت شویم!

   اما زمان گذشت. کودکی طی شد. خواستم که بیشتر بدانم و بفهمم. درست عین پدربزرگمان آدم که خیل خیل حوریان بهشتی داشت و باغ باغ میوه های گوناگون و آن همه را به گندمی آگاهی فروخت و به جای آن کوه کوه درد بر دوش گرفت تا به درستی خلیفه ا... باشد.

   کم کم دانستم که موعود تنها مال ما بچه مسلمانها نیست. هیچ دین و مذهبی حتی مکتبهای فلسفی و اجتماعی زمینی هم پیروان خود را بی موعود رها نکرده اند. زرتشتیان سوشیانت را منتظرند و یهودیان عیسای موسوی را و عیسویان، بازگشت پیامبر فرارفته از صلیب مظلومیتش را و هر مذهب و مکتب دیگری کسی را و ما مهدی(عج) مان را.

   اندک اندک فهمیدم که انتظار این نیست که تنها صبحهای جمعه دعای ندبه بخوانم و هی به درگاه خدا بنالم که چرا دنیا شده است آمیزه ای از نیک و بد که در آن بدی، تن پوشی از نیکی دارد و نیکی چهره ای زشت یافته است؟ به من گفتند که « انتظار، مذهب اعتراض» است. و آموختم که تا تشنه نباشم به زلال پایان دوران نخواهم رسید. تازه دریافتم که چرا مولانا می گوید: « آب کم جو، تشنگی آور به دست».

   فهمیدم که من و بسیاری از ما « تشنه» نیستیم، « آب جو» هستیم. آب جوهایی که وسعت آب را با قمقمه های حقیرمان می سنجیم و در نتیجه از حقارت شورابهایمان نه دریا که به جویی زنده هم ره نمی بریم.

   منتظران و تشنگان واقعی، آنهایی هستند که ذره ذره جانشان عطش را می سراید و جان تشنه کویر را هم به آب می نشانند و دریا را به قلبشان می برند و چشمهایشان چنان وسعتی می یابد که جهان را حقیر می نماید. آنها با قمقمه های خالی در کام کویر فرو می روند و عطش خود را با زوزه بادی که در خالی قمقمه هایشان می پیچد نیرومند تر می کنند. این تشنگان در ساحل مردابها از تشنگی می میرند اما دهان به گند نمی آلایند. اما ما آب جوها، نیاز به آب را با قطره قطره ای که از دهان چرکین قمقمه هایمان می مکیم فرو می نشانیم و تشنگی را جان نگرفته خفه می کنیم! غافل از آنکه بی تشنگی کامل، به عشق رسیدن قصه دروغی است که تنها به درد عشقی نویسهایی می خورد که به دنبال سودجویی از تیراژ بالای کتابهای عوامانه شان هستند.

   و چه خوش گفته است فروغ فرخزاد که: « هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.»

   پس زنهار که ره به ترکستان نبریم. چرا که ما منتظران(!) بعضی هامان نشسته ایم و به هر چه فاسدتر شدن جهان و انسان چشم دوخته ایم تا اسباب ظهور او فراهم شود! زهی خیال باطل که بدینگونه خود را دوستدار و منتظرش بدانیم. ما منتظر نیستیم. مدعیان دروغین انتظاریم. ما که یکسره فریاد سر می دهیم که « مهدی بیا، مهدی بیا» چه داریم در پاسخ حضرتش وقتی که بگوید چه کرده اید برای اسلام و امت مسلمان؟

   چه پاسخش می دهیم وقتی بپرسد چرا واژه های کوخ نشین و کاخ نشین را از ادبیات خود شسته اید اما در جامعه تان پر رنگتر کرده اید؟ چرا در شهرهایتان به تعداد ماشینهای آخرین مدل، پاهای پر آبله هم یافت می شود؟ می توانیم چشم در چشمش بدوزیم وقتی عتابمان کند که چرا ساختمانهایتان بلند است و اخلاقیاتتان پست؟ چرا بزرگراههایتان عریض و طویل است اما درک و فهمتان کوتاه؟ چرا آنقدر که غصه آلودگی هوا را می خورید در فکر پالایش روحتان نیستید؟ چرا....؟

   یادمان نرود که او فرزند علی (ع) است. همانکه اهل مجامله و وعده و وعید نبود. راهش مشخص بود و مقصدش پیدا. یقه ناحق را میگرفت حتی اگر در هیأت کابین زنان در آمده باشد. پس در حکومت او هم هر کس در هر مقام و موقعیتی و هر پست و منصبی که باشد و پا از مرز روشن اسلام و قرآن بیرون بگذارد، باید کفاره اش را بپردازد. اگر بیاید و همچون علی(ع) آهن گداخته بر دست ما عقیلهایی که ادعای یاوریش را داریم بگذارد، تاب می آوریم؟ اگر بیاید و بر ماخرده بگیرد چنان که علی(ع) دختر هاشمی خویش را برای عاریت گرفتن زینتی از بیت المال مسلمین عتاب کرد، باز هم دم از حمایتش خواهیم زد؟ تازه آن گردنبند کجا و حکایت بهره کشی های امروز از بیت المال کجا؟ آن تکه زینتی - آن هم به امانت- کجا و به تاراج رفتن میراث فرهنگی، پر شمار بودن اسکله های غیر قانونی، قاچاق کالا از فرودگاههای رسمی و .... کجا؟

   اگر مسؤولان و شخصیتهای ما در حکایتهای زندگی علی(ع) اندیشه می کردند و نیم نگاهی هم از پشت شیشه های مات ماشین هایشان به بطن جامعه می انداختند، آن وقت لااقل اینقدر با شجاعت و صراحت دم از منتظر مهدی بودن نمی زدند. اگر تأمل می کردند که چرا علی(ع) سر در تنور، با لهیب آتش بر خود نهیب می زد که بچش طعم عذاب را؛ آن وقت شاید دیگر خبری از دریافت بن یک میلیون تومانی و موبایل و ...توسط نمایندگان مجلس از صدا و سیما و... و یا سفر پر چون و چرای 80 نفر از آنان به مشهد و... نمی شنیدیم. حکایت سفرهای خارجه آنچنانی مسوولان، داستان درم بخشی های بی حساب و کتاب از کیسه بیت المال، صرف هزینه های هنگفت برای فریب عوام الناس، رفتارهای در غایت پوپولیستی، فروش آینده این ملک به بهای دراز گوش نمودن مردمان در این چند صباحی که بر اسب قدرت سوارند و ... چه تناسبی با عدالت علوی دارد که مدام از آن دم می زنند؟

   اگر در می یافتند که چرا علی(ع) خود را سزاوار مرگ دانست وقتی شنید خلخال از پای زنی ذمه نشین حکومتش به ستم در آورده اند، آن وقت اینقدر جرم و جنایت برایمان عادی نمی شد و مدام در روزنامه هایمان به تیترهایی از این دست بر نمی خوردیم که: مردی که به دختر بچه های مرودشتی تجاوز می کرد و زیورآلاتشان را می دزدید، دستگیر شد؛ قاتلان 22 کودک پاکدشتی محاکمه شدند؛ مردی که با پسرش به دختران خردسال تجاوز میکرد در اصفهان به اعدام محکوم شد و....آیا شنیدن متناوب عباراتی چون خفاش شب، باند عقرب، کرکس سیاه، قاتل عنکبوتی و... جز این است که وجود جرم و جنایت برایمان عادی شده است؟ همچنان که دعای فرج خواندن بدون وجود « تشنگی» عادت همیشگی مان شده است؟

   مگر نه اینکه نهضت مهدی(عج) در پی اصلاح و پیراستن جامعه از کژی ها و پلشتی هاست؟ پس هر آنکه اهل پلشتی و ناراستی- در هر شکل آن- باشد، در جامعه امام زمانی جایی نخواهد داشت. آنکه از فرط پرخوری دچار سوءهاضمه شده، آن هم در زمانه و زمینی که بسیاری دچار سوء تغذیه هستند، منتظر نیست. امام زمانی نیست. حتی اگر صبح و ظهر و شام دعای فرج بخواند!

   آنکه بر سر شاخه نشسته و بن می برد، آنکه کاری نمی کند، آنکه خویشان خود را به چشمی دیگر می بیند، آنکه اگر « نانی» می دهد، حتماً می خواهد که « نامی» هم بیالاید، آنکه در برابر فرصت سوزیها دم بر نمی آورد، آنکه به عفتهای زخم خورده، به شکمهای گرسنه و به سفره های گناه التفاتی ندارد، منتظر نیست. مهدوی نیست. حتی اگر دعای ندبه را از حفظ بخواند!

   مسؤولان ما که در دادن شعار« خدمتگزاری»  رکورد می زنند، آیا آنقدر سواد دارند که بدانند وقتی در خوشبینانه ترین حالت 80 درصد ثروت جامعه در دست 20 درصد آن است، نتیجه این معادله تنها رواج فقر است؟ فقری که با آمدنش ایمان به در می شود و آن وقت فساد اخلاقی و تن فروشی حکم « اکل میته» پیدا می کند برای آنانی که نانی در سفره ندارند!

   کسانی که بر بالا ترین عرصه های اقتصاد، سیاست و حتی تصدی مذهب می پرند و به پاسخ صبوری ملت ذکرشان شعارها و حرفهای خیالی است و درآوردن شکلکهای زشت و عبث؛ آیا می دانند که اختلاس، رشوه خواری، پارتی بازی، رانت خواری، فرصت طلبی و... دارد رمق جامعه را می کشد؟ آیا آگاهند که این دشمنان از هر دشمنی خطرناک تر و ضد انقلاب ترند؟ آن اپوزیسیون های خارج نشین از منافقین گرفته تا سلطنت طلبها همه ضد انقلابهایی مفلوک و مرده اند. اما ضد انقلاب زنده و موجودی که در خانه بسیاری از ما – و شاید انقلابیون ما- رخنه کرده است، همینهاست. چنین موریانه هایی به جان انقلابی افتاده که مقدمه نهضت جهانی مهدی (عج) می خوانیمش. به هوش باشیم.

   بیایید فقط کمی عاقلانه و بی تعصب به مهدی(عج) فکر کنیم. فقط با کمی فکر مجبور می شویم نگاه کوری را که در چشمخانه نشانده ایم از کاسه برون افکنیم و معنای سخت و راه دشوار و طاقت فرسای« انتظار» را بفهمیم و آن وقت توی سر خود بزنیم که ما کجا و شیعه علی(ع) بودن؟ ما کجا و منتظر مصلح بودن؟

   منتظران موعود را در آن جلسه دعای ندبه ای که پر است از زرق وبرق و خاص از ما بهتران است و در آن صبحانه ای فرد اعلی سرو می شود و... نباید جست. مهدی(عج) منتظرانش را در جاهایی می یابد که دلها شکسته است و چشمها اشک آلود؛ در محله های جسمهای یخزده و پنجره های شکسته و سفره های پر از خالی!

   قرار نیست کوه بکنیم. قرار نیست شاخ غول را بشکنیم. فقط کمی فکر کنیم. فکر کنیم به اینکه کسانی از فرط بی لباسی خدا خدا می کنند که زمستان سردی نداشته باشیم و یا بی داشتن کولر و حتی پنکه ای - چه رسد به یخچال و ..!- از گرمای تابستان گریزانند. فکر کنیم به اینکه در زمستان خانه ما گرم و غذایمان آماده و جیبهایمان پر از پول است و خانه آنها سرد و سفره شان خالی و جیبهایشان پاره. آن وقت چاره اش پیدا می شود. خودمان می فهمیم که چه باید بکنیم.

   این بار هم بی آنکه بخواهم بیشتر از فقر گفتم. چون هنوز طنین صدای زن نظافتچی آپارتمان مان و رعشه ای که در تنم افکند را فراموش نکرده ام که اشک ریزان ما را وعده پل صراط می داد.

   باز هم از فقر نوشتم؛ اما آیا نوشتن دردی را هم درمان می کند؟ خوشبین نیستم. مگر آنکه فلان مقام مسؤول از فلان سفر خارجه خانوادگی خود منصرف شود؛ مگر آنکه حاج آقا هزینه عمره امسالش را صرف گرمابخشی به خانه های سرد پایین شهریها کند؛ مگر آنکه آن بچه پولدار دیگر مردی را که سر چهارراه شیشه ماشینش را پاک می کند، به تمسخر نگیرد؛ مگر آنکه آن خانم بالا نشین برای سگش سوسیس نخرد و بابایش بوقلمون کوفت نکند و هی بر پیپ گران قیمتش پک نزند.

   مگر آنکه لااقل برای لحظه ای فکر کنیم که آیا همسایه مان سیر است یا گرسنه؟ آیا چهلمین خانه ای که در همسایگی ماست چیزی برای خوردن دارد؟ و آیا می توانیم قدمی به منتظران واقعی موعود، همان تشنگان کتک خورده و غرور له شده بشریت، مستضعفان محرومی که در پشت قرنها انتظار آوای نجاتی را گوش خوابانده اند که با مرهم دستهایش، لبان ترک خورده زخمهایشان را آرامشی باشد، نزدیک شویم؟




84/12/29
11:32 صبح

بهار عشق و پرستش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب

آغاز سال 1381 خورشیدی با شروع سال 1423 قمری و محرم الحرام تقارن یافته بود و در شماره نوروزی ماهنامه طوبی به مناسبت آن تقارن یادداشتی نوشته بودم. اینک که آغاز سال 1385 خورشیدی نیز با اربعین سرور آزادگان همزمان شده است فرصت مناسبی است برای بازخوانی نزدیکی این دو رستخیز: زایش دوباره طبیعت و دمیدن دوباره روح انسانیت.

امسال، نوروز را معنای دیگری است. امسال عید مفهوم تازه ای می یابد و بهار طبیعت به بهار توحید و پرستش میدان می دهد.

عید امسال ما، عید برخاستن و پویش دوباره است. برخاستنی بدانسان که اهالی کاروان عاشورا برخاستند. همان وارستگان عاشق و شوریدگان دردمندی که به دل انگیز ترین و شورافزاترین ترانه جاویدان عشق لبیک گفتند و از چشمه سار توحید نوشیدند و به میعادگاه شور و شوق و عشق و شهادت کوله بار سفر بستند. سفر از « خود دیروز» به « خویش فردا»، از « فجور» به سوی « تقوا»، از« مرداب» تا « دریا»، از « زمین» تا « سما» و از « خود» تا « خدا».

امسال همزمان با پیروزی نور زندگی بهاری بر ظلمت دهشتناک مرگ و سرمای زمستانی و همزمان با اربعین خیزش امام حریت و آزادگی بر حاکمیت ظلم و جور و ریا، عهد می بندیم به شکرانه چنین عیدی، ما نیز بر گردنکشان تاریخ بتازیم و کاخ مستبدان و مستکبران فرو ریزیم و بر ویرانه اش نمازی پر نیاز قامت بندیم.

در نوروز امسال عشق را می پرستیم، نور و روشنایی را می ستاییم و بپا می خیزیم تا دل تیره زمستان را به خنجر سپیدی بهاران بشکافیم تا در مطلع فجر طبیعت، تابش خورشید معنویت را به تماشا بنشینیم.

در فروردین 85 همزمان با به بار نشستن شکوفه های رنگارنگ و زیبا بر این زمین سرد و بی روح، گل دادن شکوفه های سرخ شهادت در نینوا را به یاد می آوریم و بر سلسله جنبان کربلائیان تأسی می جوییم؛ آن هم نه با اشک و آه و نفرین و به دنبال نام و نان؛ که با تفکر بر هویت راستین کربلای بی مرز و با اندیشه بر چرایی عاشورای بی غروب و برای حسینی شدن و حسینی ماندن.

در طلیعه سرسبزی طبیعت، امسال بر خط اثیری دعای « وارث» به وراثت عاشوراییان می اندیشیم و به همه وارثان آدمی که شعر سرخ « شریعه فرات» را باز سرودند و در سکوت خویش طرح « کربلا» ریختند و بی های و هوی و جنجال، عشق را پرستیده اند.

امسال در تلاقی دو بهار طبیعت و شهادت، به درگاه پروردگار دست بر می داریم تا آسمان ابری اندیشه هامان را آفتابی گرداند، بر دلهای پر کین ما نور مودت و محبت بتاباند و ما را بینشی بخشد تا یزیدیان زمانه را باز شناسیم و توانمان بخشد تا حسینیان را رهروی پاینده باشیم و واژه پر اعتبار « انسان» را دلیل خنده طفلان رهگذر نگردانیم و در سکوت بی قیدی و رخوت نپوسیم که حسین (ع) می گفت: « ... تا زنده ام با سکون مدارا نمی کنم که این سوار بیشتر میانه با همهمه دارد.»

امسال عید ما، عید شور و شوق است. عید مستی و وصل است. وصل به نور، وصل به حقیقت و وصل به خدا.

در این ایام خجسته هیچ نیازی نیست که نشانه های دیرین و نمادهای دیرپای تاریخ باستانیمان را کثیف و اهریمنی بخوانیم و یکسره در دایره اوهام و اباطیل فرو نهیم و ملیت و مذهب را در تقابل با یکدیگر قرار دهیم که این آرزوی دشمنان دین و ملیت است.

باورها و اعتقادات آیینی مردمان این دیار ریشه در نیکی ها و پاکی های اهورایی دارد و زهی بی انصافی و تنگ نظری است اگر با دیدی محدود و بصیرتی کور و منفی، هر آنچه از گذشتگانمان به یادگار داریم، به تمامی به دور اندازیم و بی هیچ پالایشی، خوب و بد را در هم بسوزانیم و چنته خویش را از بسیاری ارزشهای تاریخی خالی گردانیم؛ آن هم ارزشهایی که با ورود اسلام به این سرزمین مورد تأیید و تأکید امامان و بزرگان دین نیز قرار گرفت و آن را ارج نهادند.

بیایید مهرهای اتهام را از دست فرو اندازیم و به سادگی بر پیشانی یکدیگر نکوبیم و رشته های ایمان و اعتماد خلق را پاره نکنیم. بیایید به نام اسلام، دین را نسوزانیم و ایران را ویران نکنیم.

عاشوراییان؛ عید وصلتان در بهار طبیعت مبارک باد.




<      1   2   3      >