سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/6/5
11:15 صبح

اندر باب بازارهای شینینگ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: جامعه

اندر باب بازارهای شینینگ

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز چهارم)

صبحانه را در طبقه سوم هتل می خورم. جایی که چند خدمتکار سبزپوش "نیها" گویان به استقبال می آیند و حکایت عذاهایشان باز هم تکراری است! انواع غذاهایی که گزینش نهایی ام از میان آنها باز هم چای است و کره و نیمرو.
در لابی هتل نمایشگاهی از نقاشی های چینی برپاست. به تماشای آنها مشغولم که مسترهان با چند مترجم از راه می رسد. از میان آنان، "شوان هانگ" را با من همراه می کند تا راهنمایم باشد و شینینگ را به من بشناساند.
 از یکی از دفاتر خدمات تلفن همراه، سیم کارتی چینی می گیرم و با هانگ به اداره مخابرات می رویم تا تماس های بین المللی را روی سیم کارت فعال کنم و بتوانم با ایران در تماس باشم. در مخابرات پس از کلی زیر و رو کردن اسناد و مدارک، پاسخ می گیرم که: تماس بین المللی روی این سیم کارت برای کشورهای کوچکی مانند ایران(!) امکان پذیر نیست. همه جوره حالم گرفته می شود.
از هانگ درباره بازار سنتی شینینگ و صنایع دستی شان می پرسم. مرا به بازاری راهنمایی می کند که شبیه بازارهای روز ایران است. بازاری سرپوشیده که نیمی از آن به میدان میوه و تره بار و نیز راسته ماهی فروشان و اغذیه ای ها شبیه است و در نیمه دیگرش فروشگاه ها همانند بازار رضای مشهد خودمان تسبیح و النگو و فیروزه می فروشند.
هانگ به تعریف و تمجید از فیروزه می پردازد. انذارش می دهم که فیروزه نیشابور ما چیز دیگری است و قرار نیست زیره به کرمان ببرم!
چیز متفاوت و قابل خریدی نمی یابم. در فروشگاهی که نمادهای هندوییسم و بودیسم می فروشد، با کنجکاوی توقف می کنم. تصمیم می گیرم تصاویری را که بر پارچه هایی آویز خودنمایی می کنند، به یادگار از فرهنگ و مذهب آنان خریداری کنم. ملاک انتخابم زیبایی و هارمونی رنگهاست اما دست بر هریک که می گذارم، با اما و اگرهایی از سوی فروشنده رو به رو می شوم.
هانگ به کمکم می آید و می گوید هریک از این تصاویر در آیین تبتی ها معنا و مفهومی خاص دارد و قصد فروشنده آن است تا مفهومی مناسب را برگزینم. اصرار می کنم که زیبایی برایم مهم است و کاری به مفاهیم بودایی ندارم اما فروشنده کوتاه نمی آید. سر آخر چند تصویر را با تفاهم دوطرفه خریداری می کنم(!)
به هانگ می گویم بازار سنتی تان دندان گیر نبود و اگر می خواهی تنوع و هنر و زیبایی در صنایع دستی را ببینی، به ایران سفر کن.
این بار به بازاری مدرن و امروزی می رویم. طبقه همکف به فروش لوازم آرایشی و بهداشتی اختصاص دارد. فضایی بزرگ و زیبا که آینه های نصب شده بر دیوارها بزرگتر نشانش می دهد. فروشندگان همه لباسهایی همسان پوشیده اند و همه شبیه به همند. کاری با اجناس این طبقه ندارم اما می خواهم از شیوه چینش میزها و دکورهای جذاب و گستردگی فضا عکس بگیرم که منعم می کنند!
به طبقه دوم می رویم که ویژه فروش کیف و کفش است. به سراغ کفش های مردانه می روم و با خیره شدن به قیمت های درج شده کنار کفش ها خرید را از یاد می برم. ارزان ترین کفش مردانه ای که می پسندم و بهایش را می جویم، 200 دلار است! از ارزان بودن اجناس چینی فراوان شنیده ایم اما برندها در چین هم جایگاه پراعتبار خود را حفظ می کنند.
این بازار را هم رها می کنم و این بار به سراغ فروشگاهی خاص می روم که در میانه شهر "فرش" می فروشد.
نمای بیرونی فروشگاه ساختمانی زیباست که پلکانی قرینه در دو طرف بنا، خریدار را به درون فرا می خواند و در پشت هر پنجره ساختمان، قطعه فرشی آویز خودنمایی می کند.
ورودی فروشگاه، میزی قرار دارد که بروشورهای راهنمای فروشگاه و کارگاه تولیدی این فرش ها روی آن عرضه می شود. نام شرکت Tebtian Sheep Carpet Group است و انگار در فروش فرششان به گوسفندان تبتی می نازند!
سراپا کنجکاوی برای مقایسه فرش ایرانی با فرش چینی وارد فروشگاه می شوم. فرش دستباف و ماشینی هر دو موجود است اما جالب آنکه روی برچسب هایی که پشت فرشها حک شده اند، همگی را دستباف نوشته اند!
در قیاس با فرشهای ایرانی می توان گفت که در مجموع فرش های این فروشگاه درشت باف بودند و البته بسیار ارزان!
برای ثبت طرحها و نقوش فرشهای چینی این فروشگاه که بیشتر مدرن بودند -و خبری از کپی برداری از طرحهای ایرانی در آنها نبود- و برای ثبت چگونگی چینش و دکوربندی فرشها باز دست به دوربین بردم که باز مانع شدند. چاره ای جز بسنده کردن به بروشورها نماند.
همان حوالی تابلوی بزرگ KFC خود می نمود و ناهار را راهی آنجا شدیم.




89/5/29
11:16 صبح

اندر باب تشریفات

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب تشریفات

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (شامگاه سوم)

آقای رضایی گفته بود به استقبالتان خواهند آمد. غروب بود که از سالن فرودگاه شینینگ خارج شدیم. چشم می گرداندیم در جست و جوی کسی که ما را انتظار بکشد. سرو کله شان پیدا شد. ده نفری بودند. هریک به انتظار مهمانی از کشوری و سرپرستشان "مستر هان" بود. کارت ویزیتش را که به دستم داد، نام "عبداللطیف خان" رویش حک شده بود اما می گفت تلفظ حرف "خ" برای چینی ها سخت است و مرا "مستر هان" می خوانند. پاکستانی بود و شش سالی را مهمان چین شده بود. حالا ترکیبی از انگلیسی و چینی را با لهجه پاکستانی بر زبان می راند.
مستر هان خودرویی سواری را -که کلاسش بالاتر از قد و قواره من بود- نشانم داد و گفت این برای عزیمت شما به هتل است و مینی بوسی را هم نشانم داد تا بقیه دوستان ایرانی را به هتلی دیگر ببرد.
حس مرام و معرفت در من گل کرد و اندیشیدم تکروی نارواست. به هان گفتم که من همراه دوستانم خواهم بود. شگفت زده مرا نگریست و تأکید کرد که شما در فهرست مهمانان VIP هستید اما خیلی زود دریافت که نیتم چیست و خود نیز با من سوار مینی بوس شد.
غیر از ما دانشجویانی نیز همراهمان بودند که مستر هان آنها را زبان آموز معرفی کرد. کسانی بودند که در دیگر شهرهای چین به آموختن زبان انگلیسی مشغول بودند و برای آزمودن زبان دانی خویش، دسته جمعی و با همراهی معلمانشان قرار بود چند روزی را در نقش مترجم، همراه مهمانان نمایشگاه فرش در شینینگ باشند.
در طول راه، مستر هان از شینینگ و مردمش برایم گفت. از اینکه حدود دو میلیون نفر جمعیت دارد و چهل درصدشان مسلمان هستند. از اینکه چینی ها دارند ثروتمند می شوند و مردمی پرکار و با تلاشند.
کار پذیرش بچه ها که تمام شد، راهی هتل دیگری شدیم که ویژه مهمانان رسمی بود. جالب آنکه آن خودروی تشریفات، همچنان همه راه را بدون مسافر به دنبال مینی بوس ما آمده بود!
در لابی هتل از مستر هان پرسیدم که برای فردای من چه برنامه ای پیشنهاد می کنی و دیدنی های شینینگ چیست؟ تماسی تلفنی گرفت و به کسی که آن سوی خط بود گفت که صبح فردا یک مترجم را به عنوان راهنما برای تمام روز به هتل بفرستند. گفت که مهمانی ویژه و تشریفاتی از ایران دارم و باید آبروداری کنیم. تأکید کرد که مترجم کاربلدی باشد. خیالش که از آن سوی خط آسوده شد، رو به من کرد و گفت هشت صبح فردا اینجا خواهم بود و شما را با مترجم روانه شهر خواهم کرد.
مستر هان و یکی از دانشجویان زبان انگلیسی با دو نفر از خدمه هتل مرا تا اتاقم در طبقه دهم همراهی کردند. به هنگام خداحافظی، پرسیدم که در این هتل کامپیوتر متصل به اینترنت هم دارید؟ کارمندان هتل با شور و شعف سرتکان دادند که بله! همه اتاقها کابل اینترنت دارند. گفتم که متأسفانه لپ تاپ به همراه نیاورده ام و نیاز به کامپیوتر دارم. این بار سری به تأسف تکان دادند که نه!
حتماً با خود می گفتند این دیگر چه جور مقام تشریفاتی و عالیرتبه ای است که لپ تاپ ندارد؟!




89/5/22
12:7 عصر

اندر باب المطعم الاسلامی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب المطعم الاسلامی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (نیمروز سوم)

باز مهمان فرودگاه عریض و طویل پکن بودیم و در جست و جوی رستورانی با غذای حلال.
تابلوی سبز رنگ "المطعم الاسلامی" در طبقه دوم سالن فرودگاه، ما را به طبقه بالا کشاند. از اتاق های ماساژ که کسانی با بدن های عریان بر تخت آرمیده بودند و چایخانه هایی که مراسم سرو چای به سبک چینی در آن ها انجام می شد گذر کردیم و به رستوران مسلمانان رسیدیم.
هفت نفر بودیم. گرسنه و مشتاق به خوردن غذایی گرم و سیرکننده. منوی غذا را مرور کردیم و در میان انواع خوراک سبزیجات و سوپ های رنگارنگ و غذاهای آب پز، سفارش "بیف" دادیم تا بلکه گوشت حلال نیرویمان ببخشد. اما چون به طعم و مزه اش اطمینانی نداشتیم، خواستیم تا فقط یک بشقاب برای آزمون بیاورد!
بشقابی حاوی چند تکه گوشت سرد، با دو قاشق چوبی چینی و بدون نان در برابرمان قرار گرفت. در رستوران های چینی چیزی به نام "نان" غریبه است و تنها در میز صبحانه انواع نان شیرینی را می توان دید. چوب ها را نوبتی به دست گرفتیم و هر یک قطعه ای از گوشت سرد را به دهان بردیم. حتی جویدنش هم دشوار بود!
راهی رستورانی دیگر شدیم و باز تکه های مرغ و سیب زمینی بود که به معده ما سرازیر می شد.
بر صندلی های هواپیما به مقصد شینینگ که جای گرفتیم، نگاهی به دیگر همسفران انداختم. خواسته یا ناخواسته، هرچه خارجی بود در صندلی های وسط جا گرفته بود و صندلی های کنار پنجره همه از آن چینی ها شده بود. کنار من هم مرد جا افتاده ای بود که به اروپایی ها می مانست.
با برخاستن هواپیما از زمین، باز نوبت به پذیرایی رسید و من "چیکن" با "رایس" خواستم. روی بسته غذا عبارت "موسلمان" نوشته شده بود. پوشش آن را که باز کردم، بوی نامطبوعش اشتهای نداشته ام را کور کرد. تکه های کوچکی از مرغ در آبی سیاه رنگ و بدبو به همراه مقداری پلو و سسی آبکی و بدمزه و...
به یاد افغان های ساکن در ایران خودمان افتادم که نان و نوشابه می خورند وقتی نگاهم به مرد اروپایی افتاد که تکه نان شیرینی را در فنجان قهوه می زد و می خورد!
از پکن تا شینینگ حدود سه ساعت و نیم باید در هواپیما می بودیم و برای گذراندن زمان، سرگرم شدم به تماشای فیلمی در یکی از کانال های تلویزیونی که در برابرم بود. فیلمی به زبان چینی با زیرنویس انگلیسی. فیلم به جای خوبی رسیده بود که مهماندار خبر از رسیدن به مقصد داد و فیلم ناتمام ماند. این بار به یاد مسافرت هایم با اتوبوس های بین شهری خودمان افتادم که شاگرد راننده بدون توجه به مسافت فیلمی را در دستگاه ویدئو می گذارد و ناچاری همه آگهی های تبلیغاتی ابتدای فیلم را ببینی اما گاه پیش از دیدن پایان فیلم به مقصد رسیده ای!




89/5/15
11:37 صبح

اندر باب شهر ممنوعه

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب شهر ممنوعه

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز سوم)

جالب است که انواع اطعمه و اشربه در برابرت باشد و باز به همان چای و کره و عسل خودت دلخوش کنی!
وقتی برای صرف صبحانه وارد رستوران هتل شدم، چشم گرداندم دور تا دور میزهایی که انواع و اقسام ظرفهای غذا با رنگ و لعاب گونه گون روی آنها خودنمایی می کرد. یکی یکی شان را وارسی کردم و سرآخر وقتی حاصل گشت و گذارم را روی میز در برابر خودم دیدم، صبحانه ایرانی خودمان بود و بس! انگار این سلیقه وطنی ما با غریبه ها نمی سازد!
ژو پیش از ما در لابی هتل به انتظار ایستاده بود و دوستان یکی یکی می رسیدند. تأخیر مقوله ای جدانشدنی از سلوک ما ایرانی ها شده است و بیچاره ژو دردمندانه می گفت اگر بیش از این تأخیر کنید باز به در بسته می خوریم و نمی توانیم جایی را ببینیم اما گوش کسی بدهکار نبود.
صرف صبحانه که به پایان رسید، باز برخی همراهان تهیه سیم کارت را از رفتن به سمت "شهر ممنوعه" مهم تر دانستند و رهسپار "چاینا موبایل" شدیم. عزیزخانی یادش آمد که ای وای! کیفش در لابی هتل جامانده است. دو نفری دوان دوان از میانه راه در آن پیاده روی عریض به سمت هتل بازگشتیم و کیف را که همانجا روی صندلی ها و کنار مهمانان هتل جاخوش کرده بود برداشتیم. برای پیوستن به دوستان سوار تاکسی شدیم که راننده اش زبان نمی دانست و با ایما و اشاره به او فهماندیم که از کدام مسیر برود و با رسیدن به مقصد، فاکتور تاکسی متر را نشانمان داد. 10 یوآن (معاول 1500 توان ما) و البته چه ارزان.
به قلب شهر پکن وارد شدیم. شهری که حدود 600 سال هیچ شهروندی عادی راهی به آن نداشت و بیش از 20 امپراتور از میان این شهر بر چین فرمان می راندند.
شهر ممنوعه (Forbidden City) را اولین بار سالها پیش وقتی کارتون "دوقلوهای افسانه ای" از تلویزیون خودمان پخش می شد شناختم. ورود غیرقانونی آنها به این شهر دردسرهای فراوان در پی داشت و آن روزگار گمان نمی کردم روزی خود بتوانم در دنیای واقعی در میان آن شهر پر از قصر گام بردارم. شهری عجیب و بزرگ که در زمینی بیش از هفتاد هکتاری، مجموعه ای از کاخهای پادشاهی ( با 9999 اتاق) را در خود جای داده است.
آنطور که ژو می گفت، در باور چینی ها، اژدها امپراتور آسمانی بوده و اقامتگاه او دارای 10 هزار اتاق بوده است و امپراتوران چین که پسران او به شمار می آمده اند نمی بایست اتاقهایشان فزونتر از پدر باشد!
همینطور که کاخها را یکی یکی از نظر می گذراندیم، ژو از ویژگی هر کدام و کارکرد آنها سخن می گفت و راز و رمز تزیینات آنها را برمی شمرد. یکی محل استراحت امپراتور بود و دیگری محل ملاقاتهایش. یکی محل انتخاب دخترانی برای همسری امپراتور بود و دیگری محل آموزش خدمتکاران. و عنصر اصلی در معماری این بناهای پرشکوه، "چوب" بود.
اگرچه روزگاری مردم عادی راهی به این شهر سلطنتی و شگفت انگیز نداشتند اما امروز گروه گروه شهروندان چینی و گردشگرانی از همه جای دنیا به آسودگی در میان کاخها قدم می زنند و گاه تشریفات سلطنتی پیشین را به سخره می گیرند. کجا شد هیبت فرمانروایان و امپراتوران و چیرگی آنان بر 100 هزار صنعتگری که برای ساخت چنین بنایی اجیر شده بودند؟! تاریخ چه بازی های شگفتی دارد!
یک نکته را ناگفته نگذارم که حسی به من می گفت شهر ممنوعه با همه عظمتش در برابر میراث گذشته ایران ناچیز است. اصلاً در برابر نقش چهان و ابنیه دورتادور آن کم می آورد. در برابر مجموعه بارگاه و حرم رضوی خودمان حرفی برای گفتن ندارد. انگشت کوچک تخت جمشید ایران هم حساب نمی شود.
می توانید بگذاریدش به حساب تعصب بی پایه!




89/5/8
9:2 صبح

اندر باب مرغ 4 تکه و دستشویی بدون آب!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب مرغ 4 تکه و دستشویی بدون آب!

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (شامگاه روز دوم)

گشت و گذار در میدان تیان آن من که به پایان رسید، به سمت هتلی که قرار بود آن شب را مهمانش باشیم روانه شدیم. گذر از کوچه پس کوچه های بافت قدیمی شهر در حالیکه کم کم تاریکی شب حکمفرما می شد، رویایی و خاطره انگیز بود. انگار در زمان و مکان دیگری بودیم. مردان و زنان سوار بر دوچرخه و یا موتورهای برقی که با کمترین صدایی حرکت می کردند، از کنارمان می گذشتند و مغازه داران تنها از نوری اندک برای روشنایی محل کسب و کارشان بهره می بردند.
ژو ما را به هتل رساند و پس از انجام امور پذیرش، می خواست مرخص شود اما خرده فرمایشات گروه ادامه داشت. یکی سیم کارت چینی می خواست و دیگری سیم کارت بین المللی. یکی گرسنه بود و نشانی مطعم الاسلامی می پرسید و دیگری از برنامه فردا پرس و جو می کرد.
ژو آشکارا خسته بود و عصبی و مدام به نشانه سر درد، پیشانی اش را می فشرد. با این همه همراهی کرد و با ما در خیابان به راه افتاد برای خرید سیم کارت. دیگر دیروقت بود و یافتن جایی برای خوردن غذا دشوار. چند نفری به هتل بازگشتند تا خواب را در آغوش بکشند و چند نفری هم به راه افتادیم تا غذایی برای خوردن بیابیم.
به یکی از شعب رستوران های زنجیره ای KFC رسیدیم. به سراغ همبرگر و هات داگ که نمی شد رفت! مرغ چهارتکه سفارش دادیم –که هر تکه اش اندازه یک بند انگشت بود و به جای سیرکنندگی بر گرسنگی می افزود!- و با خوردن یک بستنی سعی کردیم معده را به آرامش برسانیم.
بازگشت به هتل برای من به معنای اتصال به دنیای مجازی بود. توی لابی هتل چند دستگاه رایانه اپل نشان بود که مرا می خواند! ایستاده بر پاهایی که خسته و ناتوان شده بودند، پیوند خوردم با اینترنت. (وصف این پیوند و چشیدن طعم سانسور را در وبلاگ رسانه نوشته ام).
پیش از خواب، حمام بود که خستگی را از تن زدود و تا یادم نرفته بنویسم که شمار استحمام ما در روزهایی که در چین بودیم بیش از ایران بود. آن هم به یک علت عجیب و آن اینکه دستشویی های چینی فاقد آبند!!
خواه در فرودگاه بین المللی پکن باشی و خواه در هتلی پنج ستاره، فرقی نمی کند، آب تنها برای شستن دست است نه برای طهارت گرفتن! و باید به برگه ای دستمال برای تطهیر خود اکتفا کنی!
این مسأله خود زاینده ماجراهایی بود که شاید بدان هم بپردازم و از ایرانیانی بگویم که همیشه بطری خالی آب معدنی با خود حمل می کردند!




89/5/1
10:19 صبح

اندر باب تیان آن من

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب تیان‏آن‏من

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز دوم)

ژو مانده بود سردرگم که با ما چه کند. آنچه او پیشنهاد می داد به مذاق ما خوش نمی آمد و آنچه ما می گفتیم را او ناممکن می دانست. برخی همراهان خسته از پیمودن راهی دراز بودند و خواهان اقامت در هتل و برخی خاطری ناآرام داشتند از بارهایی که سرنوشتشان نامعلوم بود.
سرآخر انگار که هنوز کرم "جنبش دانشجویی" در تنم می لولید، خواستار دیدن "میدان تیان‏آن‏من" شدم که ژو پذیرفت و دوستان همراهی کردند. هیچ تصوری از این میدان عظیم و دیدنی نداشتم و تنها نام آن را هم ردیف با سرکوب خشونت آمیز دانشجویان از سوی حکومت کمونیستی چین می دانستم.
در سال 1989 بود که اعتراضاتی گسترده به رهبری دانشجویان در چین به راه افتاد و گرانیگاه این ناآرامی ها همین میدان مشهور در پکن بود. یورش نظامی دولت به دانشجویان و به خاک و خون کشیده شدن شهروندان در این میدان، موجب شد تا نام "تیان آن من" با جنبش دانشجویی در چین گره بخورد و گمانم این بود که چینی ها آن حادثه را چیزی شبیه به 16 آذر خودمان بدانند.
این میدان زیبا و گسترده –که چندان شباهتی با آنچه ما از واژه میدان در ذهن می آوریم ندارد و ابعاد مستطیلی‏اش به میدان نقش جهان اصفهان می ماند- در مرکز شهر واقع است و به بافت قدیمی و تاریخی پکن نزدیک است. با عبور از میان خیابان هایی که باری از تاریخ و کهنگی را بر دوش می کشیدند، به خیابان هایی عریض رسیدیم و حس وطن دوستی و تفاخر راهنمای ما گل کرد و با اشتیاق شروع به معرفی ساختمانها و ابنیه اطراف کرد.
این میدان در دوره امپراتوری مینگ، به مدت 500 سال دروازه ورودی "شهر ممنوعه" بوده است و مردم عادی راهی بدان نداشته اند اما امروز گردشگاهی است که نه تنها خارجی ها بلکه انبوهی از شهروندان چینی در آن به سیر و سیاحت مشغولند.
از جایگاه بازرسی که گذشتیم، به پهنه ای گسترده وارد شدیم که انبوهی از گردشگران چینی و غیرچینی در آن به قدم زدن و گرفتن عکس یادگاری مشغول بودند.
ژو شروع به معرفی بناهای گرداگرد میدان کرد. یک سو آرامگاه مائو (بنیانگذار جمهوری خلق چین) بود و سوی دیگر مجلس ملی چین که مرکز فعالیتهای سیاسی و حکومتی آن کشور و محل دیدارهای دیپلماتیک رهبران چین است. تقریباً در میانه میدان بنای یادبود قهرمانان ملی چین بود و کمی آن سوتر صفحه نمایشی چند ده متری که به معرفی جاذبه های گردشگری چین و بیش از همه به پخش تصاویر مربوط به نمایشگاه در حال برگزاری در شانگهای –اکسپو 2010- می پرداخت. موزه تاریخ چین هم در گوشه دیگری از میدان واقع شده بود.
در بخشی از این میدان وسیع که بیش از 400 هزار مترمربع گستردگی دارد و تقریباً در برابر ساختمان مجلس، مردم پرشماری گرد آمده بودند. از ژو علت این اجتماع را پرسیدم که گفت آنجا هر روز آیین برافراشتن و نیز پایین آوردن پرچم چین با رژه نظامیان و با تشریفاتی خاص به انجام می رسد. حوالی غروب بود و هنگام اجرای آن آیین و شور و شوق مردم چین برای دیدن این مراسم تکراری عجیب می نمود.
هرچه چشم گرداندم، نشانه و نمادی از آن رخداد مشهور دانشجویی ندیدم و متعجب از راهنما خواستم که چیزی بر دانسته هایم در این زمینه بیفزاید.
انگار دیگر زبان هم را نمی فهمیدیم! هر چه نشانی می دادم حیران تر می شد و متعجب بود که کدام تجمع و اعتراض دانشجویی؟ کی؟ کجا؟ چگونه؟
اینکه نمی دانست یا خود را به نادانی می زد اهمیتی نداشت. مهم این است که دانشجویان دنیا تیان‏آن‏من را نه به دروازه شهر ممنوعه و یا موزه و کنگره چین که به سرکوب جنبش دانشجویی توسط حکومت کمونیستی چین می شناسند.




89/4/31
10:33 صبح

اندر باب درنگ زیر باران و پای دیوار

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب درنگ زیر باران و پای دیوار

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز دوم)

به شهری بزرگ، مدرن و همسان می مانست. از پایانه ای که بدان وارد شدیم تا پایانه ای که باید بارها را در آن تحویل می گرفتیم، آنقدر راه بود که ناگزیر باشیم سوار بر مترو طی طریق کنیم. برای ارتباط میان پایانه ها از مترو بهره می جستند و این خود نوید می داد که گستردگی فرودگاه تا چه حد است. در سالن بعدی کافی بود چشم بگردانی و شماره ورودی ها و خروجی های حک شده روی تابلوهای راهنما را بخوانی تا این وسعت و گستردگی بیشتر آشکار شود.
چشم برخی همسفران همچنان به نوار نقاله خیره ماند و از بسته ها و چمدانهایشان خبری نشد. گویا حکایت سهل انگاری و بی دقتی های همسفران و کارکنان فرودگاه امام همچنان دامنگیرمان بود. چاره ای نبود جز توقفی که از ساعت هم فراتر رفت و سرآخر تنظیم برگه هایی برای اعلام وضعیت و نرسیدن بارهایی که انگار در فرودگاه دوبی جامانده بودند.
دوستان چینی به استقبال آمده بودند و یکی شان جوانی بود که قرار بود آن روز همراه و راهنمای ما در آن پایتخت باستانی خاور دور باشد. انگلیسی را با غلظت و از ته حلق آنچنان ادا می کرد که من به جای او از آن همه صرف انرژی خسته می شدم. همکار باتجربه و دنیا دیده ما –جواد رضایی- که آهنگ مقصد دیگری داشت، روی به من گفت که این گوی و این میدان! عهده دار رتق و فتق امور گروه باش و با آن زبان الکن و انگلیسی شکسته و بسته، واسط چینیان و ایرانیان شو!
جبر و نیاز، گاه کارهایی می کند که در شرایط عادی باورش هم دشوار است. شدم هم صحبت مستر ژو و سوار بر ون در خیابانهای پکن به گردش درآمدیم. ژو می گفت طبق برنامه امروز باید دیوار چین را می دیدیم اما تأخیر در پرواز و معطلی طولانی در فرودگاه برای تعیین تکلیف بارها، زمان را گرفته است و قدم زدن روی دیوار ناممکن است. پیشنهادش این بود که به تماشای "کونگ فو شو" برویم اما مگر می شد بر دیدن یکی از عجایب هفتگانه دنیا چشم پوشید؟!
از او انکار و از ما اصرار که کمینه تا پای دیوار برویم و اندکی آسوده خاطر شویم از اینکه تصاویر ذهنی مان از این غول باستانی کمی عینی شود. ژو در دفترچه یادداشتش متنی نوشت که ما خارج از زمان رسمی بازدید و به اصرار خودمان به سمت دیوار می رویم و در صورت بسته بودن درهای ورودی، مسوولیتی بر دوش او نخواهد بود. برگه را که امضا کردم، راننده مسیری طولانی را تا خارج از شهر پیمود و در همین حال نم نم باران هم بر شیشه می خورد.
خیابان های پکن در آن پسین پنج شنبه، افزون بر حجم انبوه خودروهایی که منظم و به قاعده می راندند، دوچرخه سواران بسیار داشت و موتورهایی برقی که آرام و بی صدا می راندند. از آن آلودگی هوا که در گمان داشتم چندان خبری نبود و در اندیشه شدم ورزشکارانی که برای شرکت در المپیک 2008 درباره آلودگی هوای پکن سوگنامه می سرودند، اگر به در تهران تنفس کنند چه خواهند گفت؟!
پیش بینی ژو درست درآمد. باجه فروش بلیت بسته بود و ما بی آنکه قدم روی دیوار بگذاریم، زیر باران به تماشای عظمت دیوار و کوه های سرسبزی که به شمال خودمان می مانست مشغول شدیم. حظ دلچسبی داشت آن چشم گرداندن زیر باران و پای دیوار.




89/4/25
8:48 صبح

اندر باب ایرچاینا

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب ایرچاینا

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (باز هم همان روز یکم و ورود به روز دوم)

از همان طیاره هایی بود که به آنها پهن پیکر می گویند. سوار که شدیم، صندلی مجاورم عزیزخانی بود از اصفهان و دورتادورمان همه چشم بادامی بودند. قرار بود چند ساعتی را مهمان طیاره باشیم و به سمت شرق پرواز کنیم. پرواز در مسیری که باعث می شد چند ساعتی از شبانه روز را از کف بدهیم و با احتساب اختلاف زمانی ایران با مقصد، باید خواب را غنیمت می شمردیم اما انگار خواب از ما فراری بود.
هدفون روی سر با کانال های رادیو و صفحه نمایشی که در برابرمان بود ور می رفتیم و در بین آوازها و موسیقی های چینی و انگلیسی و از میان فیلم های مختلفی که عرضه شده بود به دنبال چیزی سرگرم کننده می گشتیم که در همان حال مهمانداران شام آوردند.
مهماندار به یانگوم شبیه بود و وقتی با احترام از غذای دلخواهمان می پرسید، گمان کردم که در کاخ امپراتور هستم و از این گمان خنده ام گرفت. یانگوم های "ایرچاینا" انگلیسی را با لهجه چینی صحبت می کردند و یکی شان صلاح در آن دید که به جای نام بردن از غذاها، آنها را نشان دهد تا انتخاب کنیم و چنین کردیم.
در خنکای نیمه های شب بود که خواب از فرار سر باز زد و به سراغم آمد. پتو به روی خود کشیده و در حال چرت زدن به تماشای فیلم مشغول بودم که پلکها سنگین شد و افتاد. نمی دانم چقدر زمان گذشت که ناگهان صدای جیغ و گریه دخترکی چشم بادامی بیخ گوش من، خواب را دوباره فراری داد.
قصه این بود که پدر دخترک برای آسودگی دخترش از پشت سر ما تغییر صندلی داده بود تا او روی دو صندلی راحت بیارمد و خودش با آن هیکل درشت به سمت دیگر و کنار ما آمده بود و به چنان خواب سنگینی رفته بود که صدای گریه دختر هم بیدارش نکرد!
پدر را بیدار کردم و دست دخترش را در دستش نهادم و باز به دنبال خواب روان شدم.
یانگوم ها این بار صبحانه می آوردند. چیزی شبیه قالب صابون! بسته را باز کردم و گوشه ای از آن را گاز زدم. گویی خمیر لای نان باگت را درآورده و با دست چلانه اند و آن را به کمی روغن ماهی آغشته کرده اند. به شدت نامطبوع بود و ادامه خوردنش ناممکن. و این تازه آغاز آشنایی با خوراک های عجیب و غریب چینی و دلتنگی برای غذاهای ایرانی بود!
از چشیدن طعم آن صبحانه بود یا از طولانی شدن پرواز، نمی دانم اما حال ناخوشی پیدا کرده بودم و دلخوش بودم به اینکه نقشه جغرافیایی که روی یکی از کانالهای صفحه نمایش رو به رو بود و مسیر حرکت را مشخص می کرد، هواپیما را روی پکن نشان می داد و چند دقیقه بعد، نشان ایر چاینا -که پرنده ای سرخ رنگ است- بر صفحه نمایان شد و مهماندار خبر از رسیدن به فرودگاه بین المللی پکن و آمادگی برای فرود داد.
به وقت آنجا، چیزی به ظهر نمانده بود که پایتخت باستانی خاور دور میزبان ما شد.




89/4/20
9:11 صبح

اندر باب فرودگاه آنها

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب فرودگاه آنها

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (همان روز یکم)

در خبرها شنیدم که همین چند روز پیش سفیر امارات متحده عربی در آمریکا زبان گشوده و یاوه هایی درباره خوشایند بودن حمله نظامی به ایران بر زبان رانده است. حیفم می آید اکنون که در این یادداشت نوبت به وارسی فرودگاه دوبی رسیده است، بی اشاره به این یاوه گویی تازه بگذرم و باز از همان نوشته شش سال پیش مدد می گیرم که در بخشی از آن آورده بودم:
"کشور کوچک امارات بی آنکه دهان خود را ببندد و چشم به تاریخ بگشاید تا به درستی دریابد تاریخ بازگشت ابوموسی و تنب کوچک و بزرگ پیش از آنست که کشوری با نام "امارات متحده عربی" بر نقشه جغرافیا شکل بگیرد، چشمها را بسته و هرازگاهی بانگی به ادعای مالکیت جزایر همیشه ایرانی در خلیج هماره فارس برمی دارد.
...شاید برپایه اعتبار تازه رسیده، شاید برپایه تکیه بر قدرتهای سلطه طلب غربی، شاید برپایه غرور کاذب و کج خیالی، شاید برپایه فراموشی تاریخ و یا شاید برپایه غفلت و کم توجهی ماست که شیوخ امارات جزایر ایرانی را طلب می کنند. به هر روی به گمان من تنها کاری که ما در مقابل کرده ایم، این بوده است که در اخبار هواشناسی، نام این جزایر را هم به فهرست شهرهایمان افزوده ایم!!
... در همسایگی ما خیلی خبرهاست. غریبه ها آمده اند و دور تا دورمان را بذر فتنه و ناامنی و تهدید کاشته اند و هر روز به بهانه ای متهممان می کنند و واکنش ما تنها شده است احضار سفیری و هشدار شدید اللحنی که "اگر یکبار دیگر مرتکب چنین عملی بشوند، با این بار می شود 2 بار!!" و یا صدور بیانیه ای با این مضمون که "اگر سریعاً دست از اینگونه اعمال برندارند، پس کی می خواهند بردارند؟!"."
کوتاه سخن اینکه به هر روی و پس از تأخیری که بدان عادت داشتیم، به فرودگاه دوبی رسیدیم. فرودگاهی که در آن می توان تعبیری از هفتاد و دو ملت را به چشم دید. از زنانی سیاهپوش که برقع بر چهره دارند و در حجابی کاملند تا دیگرانی که هیچ اصراری بر پوشاندن بدن خود نداشته و تا عریانی فاصله ای ندارند. از سفیدپوستانی که چهره ای به رنگ برف دارند تا دیگرانی از نژادهای زرد و سرخ و سیاه که این آخری ها گویی قیر بر صورت نهاده اند.
وقتی به گویش و زبان آنها که بر صندلی ها انتظار می کشند گوش می سپاری، شنیدن گفته هایی به فارسی و عربی تا انگلیسی و فرانسوی اصلاً عجیب نیست و این شیخ نشین توانسته است نژادها و ملیت های گونه گون را به تدابیر مختلف کنار هم بنشاند.
و این همه ماجرا نیست. در راهروی طولانی فرودگاه که قدم می زنی، جمع اضداد پرشماری را به چشم می بینی. مانند ما که وقتی نماز مغرب و عشا را در نمازخانه کوچک و در عین حال ساده و زیبای فرودگاه که سقف و دیواره هایش نمایی چوبین داشت و کف آن حالتی نرم و اسفنجی اقامه کردیم و بیرون آمدیم، درست در برابرمان و در آن سوی راهرو، میکده ای را دیدیم که آن هم مشتریان خودش را داشت. یک سو "مصلی" و سوی دیگر "بار"!
باید کارت پرواز جدیدمان را به مقصد پکن می گرفتیم و در میان باجه هایی که در قسمت کانکشن به این امر اشتغال داشتند، به سراغ باجه ای رفتیم که دختری چشم بادامی و البته محجبه در آن نشسته بود. نمی دانم از چه ناراحت بود و چه پیش آمده بود که برخوردی عصبی و خشن داشت و وقتی پاسخ درستی درباره پروازمان -و بارهایی که به مدد بی دقتی کارکنان ایران ایر در فرودگاه امام برچسبشان را نمی یافتیم- نگرفتیم، دختر چشم بادامی دیگری در باجه کناری که البته پوششی بر سر نداشت ما را فراخواند و به گشاده رویی پاسخمان گفت و کارت پرواز یکایکمان را تحویل داد.
در اندیشه شدم که اینجا پایگاهی است که در تمام ساعات شبانه روز کسانی از بلاد مختلف می آیند و می روند و اگر هر یک با چنین صحنه ای رو به رو شوند و بخواهند مقایسه ای بین یک مسلمان و یک نامسلمان داشته باشند، چه برداشتی خواهند داشت؟
این یادداشت را در واپسین روزهای ماه رجب و ایام برگزیده شدن پیامبر رحمت(ص) به رسالت می نویسم. همو که مبعوث شد برای کامل کردن مکارم اخلاق و ما که پیروی از او را فریاد می کنیم چه نسبتی با اخلاق داریم؟




89/4/18
9:46 صبح

اندر باب فرودگاه ما و فرودگاه آنها

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب فرودگاه ما و فرودگاه آنها

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز یکم)

"کشور کوچک امارات با جمعیتی کمتر از مشهد ما، با هوایی گرم و نامساعد، با خشکی بسیار کم و با خاک غیر حاصل خیز، امروز به تیزبینی و تدبیر توانسته است خود را به عضو موثر در خاورمیانه بدل سازد و در عرض چند سال هر یک از شیخ نشین های خود به ویژه دوبی را به قطب جذب سرمایه و امکانات و دانش بدل سازد تا آنجا که در سال گذشته میلادی درآمد حاصل از گردشگری در دوبی بیش از درآمد نفت بوده است و کار به جایی رسیده است که حتی بسیاری از هموطنان ما سفر به دوبی را به کیش خودمان ترجیح می دهند و پول ما سرازیر جیب اعراب می شود.
... زمانی که این اعراب بادیه نشین در دوبی از زیر چادرهای خود عبور هواپیماهایی که از مهرآباد برخاسته بود را با شگفتی نظاره گر بودند، در نزدیکی تهران فرودگاهی در حال ساخت بود که قرار بود چشمهای جهان را خیره سازد. اینک نخستین کارمندان آن فرودگاه بازنشسته شده اند اما هنوز به بهره برداری عملی و قطعی نرسیده است در حالیکه فرودگاههای پیشرفته اعراب، آسمان دوبی را تبدیل به یکی از قطبهای هوایی منطقه کرده و سالانه میلیونها دلاری که قرار بود عاید ایرانیان شود به آنها می رسد!
آسمان بی برنامه ما در دست مدیران نابلد دست به دست شده و میلیاردها دلار صرف خرید هواپیماهای فرسوده می شود و بزرگترین شرکت حمل و نقل هوایی ما "هما" که روزی در مقام 25 جهان قرار داشت، به انتهای جدول آن هم با ریسک مرگ 500 در یک میلیون رسیده است (که این رقم در اروپا یک به 8 میلیون است!). فرودگاه بین المللی امام خمینی(ره) ما با حداکثر توان خود امکان جابه جایی 5/4 میلیون مسافر در سال را خواهد داشت در حالیکه فرودگاه دوبی تنها در سال گذشته پذیرای 18 میلیون مسافر بوده است و قرار است سقف پروازی آن در سال آینده دو برابر شود و جالب آنکه فرودگاه دوبی از نظر امنیت، کیفیت و میزان خدمات به مسافر در سال گذشته از همه رقبای غربی خود نیز پیشی گرفته و در مقام نخست جهان جای گرفت."
جملات بالا را درست شش سال پیش در تیرماه سال 1383 نوشتم که در نشریه ای منتشر شد و امسال فرصتی فراهم شد تا در یک روز فرودگاه امام خودمان و فرودگاه آنها را به چشم سنجش و مقایسه ببینم.
از دشواری دسترسی به فرودگاه امام و چهره نه چندان جذاب و مسحورکننده این فرودگاه که تنها به سالنی برای راه افتادن کارها می ماند و ... گذر می کنم اما نمی توان بر مقوله "تأخیر" به آسانی گذشت.
قرار بود عصرهنگام با "ایران ایر" از تهران به دوبی پرواز کنیم و شباهنگام دوبی را با "ایر چاینا" به مقصد پکن ترک کنیم اما بی دغدغه و آرام پاسخ شنیدیم که پرواز شما تأخیر دارد و ساعت حرکت اصلاً مشخص نیست. به همین سادگی، به همین بدمزگی!
قصه گفتن از اینکه ما باید به پرواز بعدی برسیم و تماس مکرر برای یافتن حداقل یک پاسخگو که اطلاع درستی از علت تأخیر یا زمان قطعی پرواز داشته باشد، گویی محیط به کفچه پیمودن بود و تنها باید با راهکار "عادت" آرام می یافتیم چرا که نهایی ترین پاسخ این بود که نگران نباشید. اگر نتوانستید بروید، قول می دهیم وسایلتان را برگردانیم!
مقوله دیگری که در آن روز همراه ما شد و باز بدان نیز "عادت" داریم، بی دقتی ها و برخوردهای سلیقه ای بود که نتیجه اش در چین نیز دامنگیرمان شد. قصه این بود که مأمورانی که وسایل و بار مسافران را تحویل می گرفتند، هریک به دلخواه برچسب بار را بر جایی می چسباندند. یکی روی کارت پرواز، یکی روی بلیت و دیگری روی گذرنامه! و نتیجه آنکه برخی همراهان ما در فرودگاه دوبی ماندند معطل که برچسبشان کجاست و آیا اصلا آن را از مأمور مربوطه دریافت کرده اند؟! و این سردرگمی تا مقصد نیز دردسرزا بود.
در صف کنترل گذرنامه ها که قرار گرفتیم، روایت دیگری در جریان بود که البته بدان نیز "عادت" کرده ایم: خرابی رایانه ها و قطعی سامانه، صفی شلوغ و بی نظم و مقوله همیشگی پارتی بازی.
خرابی رایانه ها موجب شده بود تا مأموران به جای ثبت بارکدی مشخصات مجبور به وارد کردن تک تک اسامی مسافران باشند و در نتیجه صفهایی طولانی در برابر باجه های کنترل گذرنامه شکل گرفته بود. در آن صف هموطنانی بودند که به ترفندهای مختلف "جا زدن" را تمرین می کردند و هموطنان دیگری که به افشای این ترفندها سروصدا به راه می انداختند و در لا به لای این سرگرمی ها، گذرنامه های دوستان و رفقا از زیر میزها به آسانی به دست مأموران دلسوز می رسید تا مرام و معرفت خود را عیان سازند!
روی صندلی هواپیما که آرام گرفتیم، با خود گفتم که شاید از اینجا به بعد دیگر با چیزهایی که بدانها "عادت" داریم رو به رو نشوم. همه مسافران سوار شدند و هواپیما آماده پرواز بود که بلندگو مرا خواند: "آقای حمید کارگر به قسمت جلوی هواپیما مراجعه کنند"!
نه! به این یکی دیگر "عادت" نداشتم. به مقابل کابین خلبان که رسیدم، سراغ برگه کاربنی قرمز رنگ بلیتم را گرفتند که همان مأمور دردسرسازی که کارت پرواز را به من داده بود باید جدا می کرد و این کار را نکرده بود!
برگه را ارایه کردم و اندیشیدم که عادت کرده ایم و همچنان عادت می کنیم.




<      1   2   3   4   5   >>   >