سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/5/29
11:16 صبح

اندر باب تشریفات

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب تشریفات

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (شامگاه سوم)

آقای رضایی گفته بود به استقبالتان خواهند آمد. غروب بود که از سالن فرودگاه شینینگ خارج شدیم. چشم می گرداندیم در جست و جوی کسی که ما را انتظار بکشد. سرو کله شان پیدا شد. ده نفری بودند. هریک به انتظار مهمانی از کشوری و سرپرستشان "مستر هان" بود. کارت ویزیتش را که به دستم داد، نام "عبداللطیف خان" رویش حک شده بود اما می گفت تلفظ حرف "خ" برای چینی ها سخت است و مرا "مستر هان" می خوانند. پاکستانی بود و شش سالی را مهمان چین شده بود. حالا ترکیبی از انگلیسی و چینی را با لهجه پاکستانی بر زبان می راند.
مستر هان خودرویی سواری را -که کلاسش بالاتر از قد و قواره من بود- نشانم داد و گفت این برای عزیمت شما به هتل است و مینی بوسی را هم نشانم داد تا بقیه دوستان ایرانی را به هتلی دیگر ببرد.
حس مرام و معرفت در من گل کرد و اندیشیدم تکروی نارواست. به هان گفتم که من همراه دوستانم خواهم بود. شگفت زده مرا نگریست و تأکید کرد که شما در فهرست مهمانان VIP هستید اما خیلی زود دریافت که نیتم چیست و خود نیز با من سوار مینی بوس شد.
غیر از ما دانشجویانی نیز همراهمان بودند که مستر هان آنها را زبان آموز معرفی کرد. کسانی بودند که در دیگر شهرهای چین به آموختن زبان انگلیسی مشغول بودند و برای آزمودن زبان دانی خویش، دسته جمعی و با همراهی معلمانشان قرار بود چند روزی را در نقش مترجم، همراه مهمانان نمایشگاه فرش در شینینگ باشند.
در طول راه، مستر هان از شینینگ و مردمش برایم گفت. از اینکه حدود دو میلیون نفر جمعیت دارد و چهل درصدشان مسلمان هستند. از اینکه چینی ها دارند ثروتمند می شوند و مردمی پرکار و با تلاشند.
کار پذیرش بچه ها که تمام شد، راهی هتل دیگری شدیم که ویژه مهمانان رسمی بود. جالب آنکه آن خودروی تشریفات، همچنان همه راه را بدون مسافر به دنبال مینی بوس ما آمده بود!
در لابی هتل از مستر هان پرسیدم که برای فردای من چه برنامه ای پیشنهاد می کنی و دیدنی های شینینگ چیست؟ تماسی تلفنی گرفت و به کسی که آن سوی خط بود گفت که صبح فردا یک مترجم را به عنوان راهنما برای تمام روز به هتل بفرستند. گفت که مهمانی ویژه و تشریفاتی از ایران دارم و باید آبروداری کنیم. تأکید کرد که مترجم کاربلدی باشد. خیالش که از آن سوی خط آسوده شد، رو به من کرد و گفت هشت صبح فردا اینجا خواهم بود و شما را با مترجم روانه شهر خواهم کرد.
مستر هان و یکی از دانشجویان زبان انگلیسی با دو نفر از خدمه هتل مرا تا اتاقم در طبقه دهم همراهی کردند. به هنگام خداحافظی، پرسیدم که در این هتل کامپیوتر متصل به اینترنت هم دارید؟ کارمندان هتل با شور و شعف سرتکان دادند که بله! همه اتاقها کابل اینترنت دارند. گفتم که متأسفانه لپ تاپ به همراه نیاورده ام و نیاز به کامپیوتر دارم. این بار سری به تأسف تکان دادند که نه!
حتماً با خود می گفتند این دیگر چه جور مقام تشریفاتی و عالیرتبه ای است که لپ تاپ ندارد؟!