سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/8/3
11:36 صبح

یکی از دیگران

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

یکی از دیگران

"خانم! یه گربه ندیدین که مثل بقیه نباشه؟"
توی محوطه بیمارستان نشسته بودم که پسرک آمد و این را پرسید. با نمک بود و بلبل زبان. پنج سالی بیشتر نداشت. اسمش سمیر بود و تک و تنها به جست و خیز مشغول. گفت که قرار است مامانش با "نی‌نی" به خانه برگردد.
پس از دقایقی شیرین‌زبانی، به سمت مردی دوید که با چهره ای ناراحت و برافروخته مشغول صحبت با نگهبان بیمارستان بود. نمی دانم غم بود یا خشم، هرچه بود باعث شد تا مرد پسرک را با سردی از خود براند.
پسرک شیرین‌زبان و نمکین، موجی ایجاد کرده بود که با حس کنجکاوی من همراه شد و دانستم که باز قصه نداری و غصه بی پولی است که روایت می‌شود.
مادر و نوزادش برای ترخیص از زایشگاه، مانده بودند معطل 50 هزار تومان ناقابل (!) باقیمانده از مخارج بیمارستان که آن هم با تخفیف بخش مددکاری بیمارستان به نصف کاهش یافته بود و مرد ناتوان بود از پرداخت آن!
درنگ جایز نبود. پیش رفتم و پرس و جو کردم و گپی زدم با کارکنان بخش‌های مربوطه بیمارستان. ماجرا صحت داشت. حکایتی که پیش از آن در روزنامه‌ها خوانده بودم، این بار در برابر چشمانم روایت می‌شد.
هرچه بود پایان یافت و مبلغی که با خود داشتم به کاری نیک آمد. از مادر تازه فارغ شده پرسیدم با چنین دشواری اقتصادی، چرا؟
گفت: "می‌خواستم بندازمش. دکتر گفت بچه دختره. شوهرم گفت خوبه. دختر خیر و برکت میاره. چون دختر دوست داشت نگهش داشتم... اما پسر شد!"
همه اینها را همسرم گفت. شرح تلخی که تا چند روز پریشان خاطرش کرده بود. و باز دیشب بود که تکرار کرد که راستی شغل مرد جوشکاری بود. جایی کاری برایش نیافتی؟
دولتیان و مجلسیان که گویی در عالم دیگری زیست می‌کنند. یکی از شوک تورمی می‌گوید و دیگری از رکود تورمی. یکی به سه رقمی شدن تورم هشدار می‌دهد و یکی از لزوم توجه به دهک‌های پایین جامعه فقط شعار می‌دهد و وقتی تورم می‌آید و اجتماع را له می‌کند، بازی "کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!" را استادانه بازی می‌کنند و یادشان می‌رود که "کلکم راع و کلکم مسئول". اصلاً یادشان رفته که با مردم "جناغ" شکسته اند و این مردمند که مدام یادشان می‌آورند که ما را یاد، شما را فراموش.
و من از شما می پرسم جایی کاری برای مرد جوشکاری ناتوان از پرداخت هزینه‌های زندگی سراغ ندارید؟ خانم! آقا! گربه ای ندیده اید که مثل بقیه نباشد؟




88/7/23
7:43 عصر

آزادی بیان؛ خوب یا بد؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه

آزادی بیان؛ خوب یا بد؟

به برکت وجود آزادی بیان بود که دو روزنامه نگار جوان آمریکایی توانستند رییس جمهور کارکشته و توانمندی چون نیکسون را به کناره گیری وادار کنند و یا در این اواخر یک دروغ رییس جمهوری چون کلینتون -در انکار ارتباطش با مونیکا لوینسکی- شهره آفاق شود و او وادار به نشستن در برابر قاضی دادگاه.
به یمن وجود آزادی بیان بود که در ایتالیا نخست وزیری به علت زد و بندهای پنهانی با مافیا و با پیگیری روزنامه نگاران از صدر به زیر آمد و یا این اواخر رفتار و کردار مالی و اخلاقی کسی چون برلوسکونی یکسره رصد می شود.
به فرخندگی وجود آزادی بیان بود که در فرانسه، رییس جمهوری چون میتران به خاطر نگهداری دختر نامشروعش در کاخ الیزه بازخواست شد و این اواخر سارکوزی -و مانکنی که به همسری اش در آمده- مدام زیر ذره بین قرار دارند و ملت از هر کژروی آنان آگاه می شوند.
به خجستگی وجود آزادی بیان بود که مطبوعات انگلیس توانستند مصدق ایرانی و گاندی هندی را که هیبت امپراتوری بریتانیا را به بازی گرفته بودند بستایند و گرامی بدارند و یا این اواخر درباره فساد مالی نمایندگان پارلمان افشاگری کنند.
آیا اهالی جهان نخست در همه این سال ها ندانسته اند که از آزادی بیان چه خطرهایی می زاید؟ آیا حکمرانان این ممالک که در ایجاد امنیت و آسایش و رفاه برای شهروندانشان کامیاب تر از دیگران بوده اند ندانسته اند که با بودن آزادی بیان، پایشان همواره روی پوست خربزه است؟
پاسخ جز این است که آنان در این گونه از آزادی فایده ای افزون بر زیان های احتمالی اش دیده اند که فرمان داران جهان سوم از آن غافلند؟




88/7/13
9:55 صبح

4 آدینه قدسی و 4 خاطره

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

4 آدینه قدسی و 4 خاطره

از ذهنم نمی‌رود. آنچه دیدم همینطور یکریز و مدام در برابر چشمانم رژه می‌رود. اصلاً این ذهن خراب شده همینکه لحظه ای بیکار می‌شود، قفل می‌کند روی آن تصاویر. بیست روزی می‌گذرد اما هنوز تازه است انگار. همه این مدت دم فروبستم تا مبادا گزافه ای بر قلم رود اما نمی‌شود انگار.
در میان آخرین آدینه‌های ماه رمضانی که آمده اند و رفته اند، چهارتاشان برایم خاطره شده است.
اولی را یادم نیست چه سالی بود. اوایل سال‌های دبستان بود به گمانم. فقط می‌دانم که از خواب برخاستم و کسی را در خانه ندیدم. احتمالاً به دعای ندبه رفته بودند. در عالم خواب و بیداری بی آنکه آبی به صورتم بزنم، کشیده شدم سمت یخچال. چعبه زولبیا و بامیه را برداشتم و در برابرم نهادم. تلویزیون را روشن کردم و خیره به تصاویر مربوط به روز قدس، تا می‌توانستم خوردم. گلویم که از شدت شیرینی سوخت، به طلب آب به سمت یخچال بازگشتم که تازه هشیاری به سراغم آمد و یادم آمد که روزه ام! چه روز سختی بود تا افطار برای یک تازه روزه دار گلوسوخته!
دومی را اما خوب به یاد دارم. برای آمادگی کنکور، آن جمعه را کلاس ویژه ای برایمان گذاشته بودند با حضور پذیرفته شدگان کنکور سال پیش. کلاس که تمام شد، از میدان فردوسی مشهد که مدرسه‌مان در آنجا بود، باید به میدان پانزده خرداد (فلکه ضد) که خانه‌مان بود می‌رسیدم. از غرب شهر به شرق آن. برف سنگینی بر زمین نشسته بود و باز هم می‌بارید. از شدت سرما مچاله شده بودم و در ایستگاه به انتظار اتوبوس واحد نشستم. اتوبوسی که با تأخیر آمد و از میدان توحید (دروازه قوچان) جلوتر نرفت. ادامه مسیر به راهپیمایی اختصاص داشت و ناگزیر پیاده راهی شدم. دو ساعتی بعد که به خانه رسیدم، دست منجمد شده ام نتوانست کلید را در قفل بچرخاند. چه نعمتی بود آن بخاری رنگ و رو رفته قدیمی.
سومی مربوط به سال‌های دانشگاه بود. شب آدینه را پس از افطار با مهدی نشستیم به آماده سازی کارهایمان برای درس مبانی رنگ. بساط آبرنگ و گواش و کاغذهای اشتین باخ و فابریانو در برابرمان پهن بود و کف اتاق جای خالی نداشت. نزدیک سحر که شد، تلویزیون سخنرانی شهید مطهری درباره فلسطین را پخش کرد و رگ غیرتمان به جوش آمد. صبح فردا در میدان کمال الملک کاشان به جمع راهپیمایان پیوستیم. شعارها اما ربطی به فلسطین نداشت: قلم به دست مزدور، اعدام باید گردد!
چهارمین روز قدسی که برایم خاطره شده است، همین آخری بود در تهران. شروع به نوشتن این متن که کردم نیتم این بود که شرح ماجرا بنویسم اما الآن رغبتی ندارم به این کار. شاید وقتی دیگر. اما فقط یک پرسش: آیا درست دیدم که گاز اشک آور میان روزه داران می‌پراکندند؟!




88/6/21
11:23 عصر

رضایت به حذف تا کجا؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست، جامعه

رضایت به حذف تا کجا؟

در بیشه ای سه گاو می زیستند. یکی قهوه ای، یکی سیاه و دیگری سپید. این سه گاو را با شیری قوی پنجه و غرنده مراوده افتاده بود.
روزی شیر بی تاب شده از فشار گرسنگی، حیله ای سوار کرد و به رایزنی با گاوهای سیاه و قهوه ای پرداخت با این مضمون که: "ما سه تن از تیره رنگانیم و آن گاو سپید، ساز مخالف می زند. بگذارید تا او را بدرم تا دیگر بر ما فخر نفروشد و خود را تافته ای جدا بافته نداند"
با رضایت دو گاو تیره رنگ، گاو سپید که بی یاور افتاده بود، به آسانی قربانی شد.
زمانی گذشت تا باز گرسنگی به سراغ شیر آمد و او به رسم آزموده پیشین به سراغ گاو قهوه ای رفت و ندا داد که: "ما هر دو قهوه ای رنگیم اما آن گاو سیاه از ما نیست. بگذار تا نابودش کنم"
این بار هم مخالفت نکردن گاو قهوه ای، به آسانی گاو سیاه را خوراک شیر ساخت.
پس از چندی، دیگر بار شیر گرسنه شده بود و به نزد گاو قهوه ای رفت و گفت: "امروز تو را خواهم خورد"
گاو پاسخش داد که: "من همان روزی که با دریده شدن گاو سپید موافقت کردم خورده شدم"
این حکایت را بازخوانی کردم تا یادم باشد که به حذف و طرد و بیرون راندن هم نوعم رضا ندهم. به از میان برداشتن و انداختن و ستردن هم نوعم راضی نشوم. به راندن و تاراندن و نابودی هم نوعم خوشدل نباشم.
تاریخ دیرسال این دیار بزرگ شدن دایره حذف و طرد را فراوان به خود دیده است. ما نیز افزودن شعاع این دایره را به چشم خویش بسیار دیده ایم.
کاش این روزها که باز آهنگ مخالف خواندن دوستان دیرین به گوش می رسد، کمی فرجام اندیشی شود!




88/6/13
9:41 صبح

صاحب این خانه کیست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

صاحب این خانه کیست؟

سال 81 بود. کویر آران و بیدگل را مناسب ترین جای ایران برای رصد بارش شهابی اسدی تشخیص داده بودند. از گوشه و کنار دنیا خیلی از آسمان دوستان و ستاره خواهان مهمان کاشان شده بودند تا خیره به آسمان ستاره بچینند. خبر رسید که یکی شان پروفسور حبیب الله مینو است که آمده تا با حضور شبانه در کویر مرنجاب، چشم بدوزد به شهاب هایی که به مهمانی زمینیان می آمدند.
برو بچه های فیزیک خوان دانشگاه، فرصت غنیمت دانستند تا این پیر فیزیک شناس را مهمان دانشگاه کاشان کنند و برایشان از "گداخت هسته ای در ساختار ستارگان" بگوید.
نمی دانم از سر کنجکاوی بود یا برای تهیه خبر، از سر علم آموزی بود یا برای دیدن یک همشهری، اما هرچه بود، من هم بی آنکه علاقه ای به فیزیک و انرژی هسته ای داشته باشم، پای صحبتش نشستم و نتوانستم برخیزم. این زاده مشهد و دانش آموخته دکترای انرژی هسته ای از پاریس، در بطن یک سخنرانی علمی، مدام از حافظ و مولانا شعر می خواند و اسرار فیزیک را با ادبیات ایرانی راز می گشود چنانکه در آغاز کلام برای تشریح انرژی رها شده از شکافت هسته گفت:
دل هر ذره را که بشکافی     ،       آفتابیش در میان بینی
هفته ای بعد خبر آمد که مینو آنقدر مجذوب کویر شده است که بار دیگر برای گام برداشتن در مرنجاب، باز پس آمده است. این بار دم غنیمت شمردم و به همراه دوستی (خداداد) چند ساعتی به گپ و گفت اختصاصی با او پرداختیم. شنیده های ما از کسی که پس از 33 سال دوری از وطن به تعبیر خودش به "سرزمین عشق" بازگشته بود، فراوان و گرانسنگ بود. شیرینی گفتار او که به تمامی با ادبیات غنی ایران زمین آغشته بود، بی اختیارمان می کرد و به نیوشنده ای محض بدل می شدیم. برای گفتن هر سخنی، شعری در آستین داشت و با چه ولعی از شاعران ایرانی سخن می گفت. هم کلامی ما به درازا کشید و از هر دری سخنی به میان آمد اما در این یادداشت اشارتم به یکی از پرسشهای ما و پاسخی است که او با ما گفت.
به او از روند گریز نخبگان گفتیم و تکیه کردیم بر مشکلات اداری و اجرایی که خود با آنها رو به رو شده است. پرسیدیم با این همه رفتار دلسردکننده با چه انگیزه ای در ایران مانده ای؟
پاسخی که داد هنوز پس از هفت سال در گوشم زنگ دارد و با حال و هوای این روزها باز برایم طنین تازه ای یافت:
"در برابر فضای تیره ای که پیش روی ماست، چهار راه داریم. یکی اینکه برای رهایی از بن بست، خودکشی کنیم. دیگر آنکه گلیم خودمان را از آب کشیده و فرار کنیم چنانکه خیلی ها رفته اند و حتی نام خانوادگی خود را هم تغییر داده اند و یا برخی که رفته اند تا اگر روزی زمینه مساعد شد بازگردند. سوم اینکه همرنگ جماعت شویم و در لجن فرضی که ترسیم کرده ایم دست و پا بزنیم و چهارم اینکه شمع شویم، نور بدهیم، جست و جو کنیم و شمعهای دیگر را هم روشن کنیم و به تعبیر مولانا:
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی    ،      گر سوی مستان می روی، مستانه شو، مستانه شو
من به ایران همانند مادر خودم می نگرم. وقتی مادر انسان بیمار می شود، نه از خانه بیرونش می کنیم و نه از او فرار می کنیم بلکه کوشش داریم تا از او پرستاری کنیم. ممکن است حالش آنچنان وخیم باشد که در مقابل کمک فرزند، ناسزا بگوید و کتک هم بزند! اما به هر حال مادر است و به قول عماد خراسانی:
پیش ما سوختگان، مسجد و میخانه یکی است     ،      حرم و دیر یکی، کعبه و بتخانه یکی است
همیشه به این پرسش فکر کنید که صاحب این خانه کیست؟ آیا جز این است که صاحب این خانه ما هستیم؟"




88/6/5
10:18 صبح

اللهم انی بک و منک اَطلُب حاجتی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، مذهب، جامعه

اللهم انی بک و منک اَطلُب حاجتی

وقتی آتش توطئه و بیداد از زمین زبانه می کشد و می رود که تا آسمان وطن را بلیسد، وقتی علف های هرز، صف بسته اند که درخت ها را بخشکانند و باغ را از آن خود کنند، وقتی سواران پل های پشت سر خراب می کنند و چونان بر سر شاخ نشسته ای هستند که بن می برند، وقتی گرگ ها لباس میش برتن کرده و گله را می فریبند، وقتی نوکیسه های مقتدر، متجاوزان به خاک وطن را می مانند که به مدد رانت و قدرت به آلاف و الوف رسیده و رشته های ایمان و اعتماد خلق پاره می کنند، وقتی دروغ، سکه رایج می شود و غار غار مستانه کلاغ ها به تحسین و خوش رقصی برای قابیلیان امتداد می یابد و...، یاد خدا یگانه آرامش بخش دلهاست و تنها فرو نشاننده آتش درون و یکتا اندوه گسار آدم خاکی.
پس بارخدایا، تو را می خوانیم و از تو یاری می جوییم و سر بر آستان بی بدیل تو می ساییم که بر همه چیز دانا و توانایی.
اللهم اَغِن کلَ فقیر که تنها تو می توانی بی نیازی را بر ما درویشان تهیدست ارزانی داری. توانگرمان گردان به نداشتن و نخواستن.
اللهم اشبِع کل جائع که ما همگی گرسنه ایم. گرسنه مقام و منصب، ثروت و دارایی، جلال و شوکت، شهوت و شهرت.
اللهم اکسُ کل عریان که ما برهنه ایم. برهنه در برابر تندبادهای مکر و فریب. عریان در برابر هرم و گرمای آتش فتنه. لخت و عور در برابر سوز و سرمای بیداد و ستم.
اللهم اقضِ دین کل مَدین که ما وامدار همه قبیله هابیلیم. مدیون آنانی هستیم که در هماره تاریخ بی دردی را تاب نیاوردند و بر زرپرستان و زورمداران و تزویرستایان شوریدند. ما بدهکار شهیدان همه زمانهاییم.
اللهم فرّج عن کل مکروب که شادی حقیقی در دست توست و ما همه اندوهگین و دردمندیم. عربده های سرخوشانه مان را فراموش کن. همه خیالی و واهی است. خود را فریب می دهیم. قهقهه های مستانه مان را منگر. خودمان را گول می زنیم.
اللهم رُدّ کل غریب که همه ما آواره در زمینیم و تو بهترین غریب نوازی.
اللهم فُک کل اسیر که می شناسی آنانی را که به جرم ناکرده زندانیند. آزادشان کن و ما را نیز که زندانی حرص و طمع خوشیم، اسیر آز و پرخواهی خویشیم، دربند بی قیدی و ولنگاری خویشیم، گرفتار نادانی و غفلت خویشیم،... رهایی بخش.
اللهم اصلح کلَ فاسدٍ من امور المسلمین. تو نیکتر می دانی که اسلام و مسلمانی این روزها از دشمنان و از دوستان نادان چه آزارها دیده و می بیند. خودت محافظ کاملترین دین و پیروان آن باش.
اللهم اشفِ کل مریض و کیست که مدعی باشد از هر بیماری دور است؟! بیماری بی خردی، بیماری بی خیالی و بی تفاوتی، بیماری دین ستیزی، بیماری کینه توزی، بیماری عدالت سوزی، بیماری ستم ورزی، بیماری ... و ما همه ناخوشیم. بسترنشینیم. دردمندیم. دلخسته ایم. آزرده ایم. روحی و جسمی اش چندان توفیری ندارد. شفایمان ده.
اللهم سُد فقرنا بغِناک که جز تو بی نیازی را نمی شناسیم. جز تو دارنده توانگری را نمی یابیم و به فقر خویش آگاهیم. هرچند که به روی خود نمی آوریم و هرچند که خود را به کوچه فراموشی و غفلت می زنیم.
اللهم غیّر سوء حالنا بحُسن حالک که ما سرشار از بدی هستیم و تو بیکران خوبی ها. کیست جز تو که بتواند حال تیره و تار ما را به زیبنده ترین صفات بیاراید؟
خدایا زمانه بدی شده است. دل می شکنند و اندوهی به خود راه نمی دهند. دروغ، انگار بیش از هر هنگامه دیگری جولان می دهد. از اندیشه کردن و تحلیل داشتن، تاوان می طلبند چونان جرمی نابخشودنی. دین تو مظلوم واقع شده است یا با زنگارهایی که بدان مالیده اند و یا با خوانشی عجیب که از آن به خورد خلق می دهند. موریانه ها عجیب در کمین درخت تنومند دین آسمانی تو -همان آیین انسانی ما- نشسته اند. نمی دانم فکر نمی کنند یا می دانند و عار نمی کنند از روزه ناگرفته و شتابان نشستن بر سفره افطار؟! خودت چاره ساز باش که انک علی کل شیئ قدیر.




88/3/24
1:33 عصر

روزه نوشتن

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست، جامعه

روزه نوشتن

عباس می‌گفت: چرا این‌جوری شد؟
فاطمه می‌گفت: مگر جرمی انجام دادیم؟ مگر به نامزدی غیر از تأیید‌شده‌های شورای نگهبان رأی دادیم؟
صادق می‌گفت: چه جوابی بدهم به آنها که راضی‌شان کردم برای اولین بار شناسنامه خود را ممهور به مهر انتخابات کنند؟ چند نفر از قماش تحریمی‌ها را تشویق به مشارکت کرده باشم خوب است؟ چه بگویم به آنها؟
داود می‌گفت: دیگر به ایرانی بودن خود فخری نمی فروشم. شرمنده ام.
محمد می‌گفت: خواهم رفت. نمی‌توانم بمانم.
مسعود می‌گفت: دیدی نباید رأی می‌دادیم؟ جمهوریت مرد انگار!
راحله می‌گفت: من رأیم را می‌خواهم. (گریه امانش نمی‌داد)
کاظم می‌گفت: دیگر هرگز در هیچ انتخاباتی شرکت نمی‌کنم. برای همیشه با صندوق رأی قهر می‌کنم. به هیچ جایی نمی‌رسیم.
و من مانده ام با سوالهایی بی‌جواب. من مانده ام با چراهای فراوان.
هنوز امیدوارم و باورمند به اصلاح امور. عاشقم بر دین و آیین و ایران.
                               این وبلاگ تا اطلاع ثانوی به روز نخواهد شد.




88/3/15
10:35 صبح

ادب مرد به ز دولت اوست

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست، جامعه

ادب مرد به ز دولت اوست

هیچ وقت خطم خوب نشد. یاد سالهای دبستان به خیر که انواع قلم نی های ریز و درشت را با سرهایی که هیچ وقت نتوانستم درست بتراشمشان، با خود به مدرسه می بردم و مشق خطاطی می کردم. هیچ وقت خطم خوب نشد. هیچ وقت نتوانستم قلم خوب را از بد تشخیص دهم. فقط شنیده بودم که قلم خیزران بهتر از بقیه است! هیچ وقت نفهمیدم کدام مرکب بهتر است. روزهایی که خوشنویسی داشتیم، دستهای سیاه شده، تنها دستاوردم از کلاس بود. هیچ وقت ندانستم چقدر لیقه باید در دوات بریزم که مناسب باشد. اخم و تخم مادرم را از یاد نمی برم وقتی که فرش خانه را سیاه کردم و گفت: "کاش لااقل خطت خوب بود!"
حتی یادم هست تابستان یکی از همان سالها را هم در دوره های آموزشی هلال احمر مشهد به کلاس خط می رفتم. اما انگار قرار نبود خوشنویس شوم.
مثل موضوع های انشای آن سالها که معمولاً تکراری بود و یا باید از برتری علم بر ثروت می نوشتیم یا از اینکه در آینده قرار است چه کاره شویم و چگونه به دیگران خدمت کنیم و یا اینکه یکی از فصلهای سال را تعریف کنیم، سرمشق های خوشنویسی هم چند عبارت تکراری و همیشگی بود.
معلمهای خط، بیش از همه روی دفترمان و یا روی تخته سیاه این دو عبارت را می نوشتند که: "ادب مرد به ز دولت اوست" و "با ادب باش تا بزرگ شوی".
هیچ وقت خطم خوب نشد اما این آموزه ها در گوش من و همکلاسی هایم مدام ماندگارتر می شد. حالا دو دهه از روزگاری که مشق خط می کردم می گذرد و این روزها در کوی و برزن و در هر جمع و محفلی، سخن از دولتمردی است که جانب ادب نگاه نداشت و حرمت اخلاق را نادیده انگاشت.
دولتمرد ما چشمانش را بر بسیاری چیزها بسته بود و گویی به تمنای کسب رأی از مخاطبان، بی آنکه حد و مرزی بشناسد، به ستیز با ادب و اخلاق برخاسته بود. دولتمرد ما آموزه های اسلام و قرآن و فرهنگ ایرانی را به کناری نهاده بود و یک شبه، تلاش های سی سال را بر باد می داد. ادعاهای مبهم و رازآلود، اتهامات اثبات نشده در هیچ محکمه ای، افترا بستن بر کسانی که نبودند تا به دفاع از خویش بپردازند و رعایت نکردن ارزشهای مذهبی و انسانی و اخلاقی، دولتمرد ما را در حکمرانی خویش کوچک ساخت.
دولتمرد ما از یاد برده بود که:
     بزرگش نخوانند اهل خرد         که نام بزرگان به زشتی برد
دولتمرد ما بی آنکه بگوید چرا در این سالها هیچ نگفته و هیچ نکرده در اثبات آنچه ادعا می کند، در برابر چشم میلیونها ایرانی، بر موجی سوار شده بود که متانت و ادب و اخلاق را غرقه می ساخت.
نمی دانم معلمهای خط دولتمرد ما از آن سرمشق های مشهور به او نداده بودند؟!
کاش دولتمرد ما می دانست که:
     با ادب را ادب سپاه بس است     بی ادب با هزار کس تنهاست




88/3/4
7:0 عصر

ما رأی نمی دهیم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه

ما رأی نمی دهیم

مگر انفعال و بی‏عملی، "تئوری" می‏خواهد که برخی "تئوریسین" آن شده اند؟! مگر تماشاچی بودن "نظریه" می‏خواهد که "نظریه‏پرداز" بخواهد؟!
با افتخار می‏گویند: "ما رأی نمی‏دهیم"، "اینها همه سر و ته یک کرباسند"، "هرکس را خودشان بخواهند انتخاب می‏کنند" و... و هیچ نمی‏اندیشند که نسخه جایگزین‏شان چیست؟! گیرم که این درخت را برکندند، به جای آن چه می‏خواهند بکارند؟ بالاخره آنکه باید بیاید و برایشان چنین و چنان کند کیست؟ آن قهرمان خیالی چگونه باید سرکار بیاید؟
آیا هیچ خردمندی پیش از آنکه بداند چه برنامه‏ای دارد و چه توان و امکاناتی، خانه‏اش را ویران می‏کند؟ که اگر چنین کند آیا نباید زیر چادر آسمان و بر فرش زمین قرار گیرد و رفت و آمد بیگانگان را تحمل کند؟ غریبه‏هایی که گاه حتی از روی آنها هم خواهند گذشت! نمونه‏ها بسیارند. همسایه‏هایمان را بنگریم!
چه این سو و چه آن سوی مرز، هستند کسانی که آنقدر آسمان و ریسمان به هم می‏بافند تا نظریاتی بپردازند که حاصلش انفعال و بی‏عملی و در خانه نشستن باشد!
آن هم در هنگامه‏ای که رأی ندادن درست به اندازه رأی دادن موثر می‏افتد. آنها که رأی نمی‏دهند، دقیقاً به اندازه رأی دادن و حتی ساده‏تر از آن، همان کسانی را که مایه نارضایتی‏شان هستند، بیشتر در رسیدن به بلندای قدرت پشتیبانی می‏کنند –چه بخواهند و چه نخواهند-. پس قهر، حرف مفت است.
رأی‏های ساکت جامعه، در هنگامه‏ای که جماعتی سکوت آنها را می‏خواهند، درست به اندازه رأی دادن به همان‏ها موثرند. پس در خانه نشستن و تماشاچی بودن و غر زدن‏های مکرر که چرا چنین است و چرا چنان است، مسخره‏ترین کار ممکن است. قهر با صندوق، در شرایطی که خیلی‏ها پای صندوق‏ها حاضرند، مضحک است. حتی شرم آور است.
این سرزمین برای به دست آوردن میراثی صد ساله به نام حق‏رأی و حق انتخاب، بهای سنگینی پرداخته‏است. روی تافتن از صندوق رأی به هر بهانه‏ای، پشت پا زدن به همه آن تلاش‏ها و هزینه‏هاست.
قبول دارم که دعواهای داخلی بسیار داریم اما دعوای ما خانگی است. دعوای خانگی را هم که پیش غریبه‏ها مطرح نمی‏کنیم. شکایت به غیر نمی‏بریم. وقتی در خانواده با برادر، خواهر، همسر،... دعوا داریم، همین که سر و کله غریبه‏ای پیدا شود، دیگر نام‏های کوچک خود را فراموش می‏کنیم و پای نام مشترک خانوادگی به میان می‏آید. در هنگامه انتخابات هم نام "ایران اسلامی" برایمان مهم است. کاری به غریبه‏ها نداریم که نامزد "الف" و "ب" را یکی می‏پندارند و در دل هر دو را دشمن می‏دارند. ما دعوایمان برای خودمان است و به آنها کاری نداریم.
مطلق‏نگر نیستیم. قرار نیست یک معصوم را بر کرسی ریاست جمهوری بنشانیم. سپید یا سیاه نمی‏بینیم. صفر یا صد نمی‏بینیم. تلاش می‏کنیم تا نزدیک‏ترین فاصله را تا صد برگزینیم. همین. چون می‏دانیم که رأی ما موثر است. چون می‏خواهیم هندسه فردا را بر پایه طرح امروزمان ترسیم کنیم.
هموطن، همشهری، برادر، خواهر، پدر، مادر، قرارمان پای صندوق رأی.
وضو بگیریم برای نماز انتخاب. نمازی که فقط باید "ادا" شود و اصلاً "قضا" ندارد. تیر غیرت را به چله کمان همت کنیم و مرز استقلال و آزادی را برای این دیار تا دورترین‏ها امتداد دهیم.
روز 22 خرداد غایب نباشیم که اگر حضور نداشته باشیم، در غیبت ما، دیگران سرنوشت را به دلخواه خود رقم خواهند زد. آنچنان‏که خیلی از ما چهار سال پیش، به خیال خام تحریم، با صندوق‏ها در قهر بودند و شد آنچه شد.
روز 22 خرداد کاری کنیم تا دنیا ما را به انگشت نشان دهند و در دل ستایش کنند. نشان دهیم که مام ایران هرگز از زادن کودک حماسه ناتوان نیست. نشان دهیم که این دیار هماره رو به سبزی دارد و شکوفایی. عقیم، ذهن بسته آنهایی است که آرزوهایشان را به سان خوابی بی‏تعبیر، در بی‏عملی می جویند.




88/2/19
7:58 عصر

قفل، یعنی که کلیدی هم هست. هست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

قفل، یعنی که کلیدی هم هست. هست؟

چه خبر است؟ چرا اینچنینند؟ چرا اینچنینیم؟ چرا دروغ و فریب و تزویر، بدینسان بی‏پروا و آشکارا خودنمایی می‏کند؟ چرا مکر و نیرنگ و خدعه، اینگونه بی‏پرده و عریان به عرض اندام مشغول است؟

مگر نه اینکه وقتی دغلی و چاچول‏بازی بیاید، اخلاق در هم می‏شکند؟ مگر جز این است که وقتی ترفند و شیله پیله در کار باشد، عصمت و حرمت حق لکه دار می‏شود؟ مگر نه اینکه با آمدن فریب و نیرنگ، سقوط ارزش‏ها آغاز می‏شود؟ یأس فراگیر می‏شود، شیب انحطاط تندتر می‏شود و هوای مسموم، راه را بر تنفس پاکی و صداقت می‏بندد؟

پس چرا کسی راه را بر دروغ نمی‏بندد؟ چرا خلق به این نامردمی و بدسگالی به بازی گرفته می‏شوند؟ چرا آدمیان چنین معصومانه قربانی "ندانستن"‏‏ها و "نشناختن"‏ها می‏شوند؟

در هرکجای این کره خاک، کسانی را می‏بینی که در پی فرونشاندن عطش کشنده خود و برون شدن از ظلمتی بویناک و متعفن، به سراب‏هایی حقیر و پر فریب دل خوش می‏کنند و نجات را بر کاذب‏ترین معابد دخیل می‏بندند. آدمیانی را می‏بینی که گله‏ای پنداشته می‏شوند که باید به فریب گرگانی لباس میش بر تن کرده، دنباله‏رو باشند.

آن سو هم فریبکاران، دغل بازان، مکاران، دروغگویان و حیله‏بافانی را می‏بینی که وسیله دروغین و پر مکر و فریبشان با هدف به ظاهر پاکشان توجیه می‏شود! منفعت‏طلبانی که نوکران منصب و مقامند و جعل و تزویر و ناسزا، ابزار کارشان است تا دمی بیشتر بر پهنه ریگزارهای گسترده‏ای که از توفان دروغ پدید آورده‏اند، سیاحت کنند. دروغ‏زنان ناتوان و فراموشکاری که هماره به جای خود شکستن، آینه می‏شکنند.

در این میان، غرور آدمیزاده است که له می‏شود. شرافت انسانی است که به سخره گرفته می‏شود. برای تکه نانی، وصل به سهمی و سهامی، رسیدن به منصبی و مقامی، ...

و در این میان، دروغ و کلک و فریب و نیرنگ، چال مستراح گندآبادی می‏سازند برای به لجن کشیدن روی زیبای حقیقت و صداقت.

پرسش‏های بی‏پاسخ همچنان رو به فزونی است و مباد که در جامعه انسانی، "مزد گورکن" از "آزادی آدمی" فزون‏تر باشد که میدان دادن به دروغ و خدعه، راه را نه بر دشمن، که بر آزادی دوستان آیینه‏دار می‏بندد.

این افسوس همیشگی است که "همیشه خدا، دروغ‏گو، دروغ‏شنو داشته است و شامورتی باز، مشتری" اما همیشه جایی هم برای امید هست که: "شام تیره، صبح را آبستن است".




<      1   2   3   4   5   >>   >