سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/4/25
8:48 صبح

اندر باب ایرچاینا

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب ایرچاینا

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (باز هم همان روز یکم و ورود به روز دوم)

از همان طیاره هایی بود که به آنها پهن پیکر می گویند. سوار که شدیم، صندلی مجاورم عزیزخانی بود از اصفهان و دورتادورمان همه چشم بادامی بودند. قرار بود چند ساعتی را مهمان طیاره باشیم و به سمت شرق پرواز کنیم. پرواز در مسیری که باعث می شد چند ساعتی از شبانه روز را از کف بدهیم و با احتساب اختلاف زمانی ایران با مقصد، باید خواب را غنیمت می شمردیم اما انگار خواب از ما فراری بود.
هدفون روی سر با کانال های رادیو و صفحه نمایشی که در برابرمان بود ور می رفتیم و در بین آوازها و موسیقی های چینی و انگلیسی و از میان فیلم های مختلفی که عرضه شده بود به دنبال چیزی سرگرم کننده می گشتیم که در همان حال مهمانداران شام آوردند.
مهماندار به یانگوم شبیه بود و وقتی با احترام از غذای دلخواهمان می پرسید، گمان کردم که در کاخ امپراتور هستم و از این گمان خنده ام گرفت. یانگوم های "ایرچاینا" انگلیسی را با لهجه چینی صحبت می کردند و یکی شان صلاح در آن دید که به جای نام بردن از غذاها، آنها را نشان دهد تا انتخاب کنیم و چنین کردیم.
در خنکای نیمه های شب بود که خواب از فرار سر باز زد و به سراغم آمد. پتو به روی خود کشیده و در حال چرت زدن به تماشای فیلم مشغول بودم که پلکها سنگین شد و افتاد. نمی دانم چقدر زمان گذشت که ناگهان صدای جیغ و گریه دخترکی چشم بادامی بیخ گوش من، خواب را دوباره فراری داد.
قصه این بود که پدر دخترک برای آسودگی دخترش از پشت سر ما تغییر صندلی داده بود تا او روی دو صندلی راحت بیارمد و خودش با آن هیکل درشت به سمت دیگر و کنار ما آمده بود و به چنان خواب سنگینی رفته بود که صدای گریه دختر هم بیدارش نکرد!
پدر را بیدار کردم و دست دخترش را در دستش نهادم و باز به دنبال خواب روان شدم.
یانگوم ها این بار صبحانه می آوردند. چیزی شبیه قالب صابون! بسته را باز کردم و گوشه ای از آن را گاز زدم. گویی خمیر لای نان باگت را درآورده و با دست چلانه اند و آن را به کمی روغن ماهی آغشته کرده اند. به شدت نامطبوع بود و ادامه خوردنش ناممکن. و این تازه آغاز آشنایی با خوراک های عجیب و غریب چینی و دلتنگی برای غذاهای ایرانی بود!
از چشیدن طعم آن صبحانه بود یا از طولانی شدن پرواز، نمی دانم اما حال ناخوشی پیدا کرده بودم و دلخوش بودم به اینکه نقشه جغرافیایی که روی یکی از کانالهای صفحه نمایش رو به رو بود و مسیر حرکت را مشخص می کرد، هواپیما را روی پکن نشان می داد و چند دقیقه بعد، نشان ایر چاینا -که پرنده ای سرخ رنگ است- بر صفحه نمایان شد و مهماندار خبر از رسیدن به فرودگاه بین المللی پکن و آمادگی برای فرود داد.
به وقت آنجا، چیزی به ظهر نمانده بود که پایتخت باستانی خاور دور میزبان ما شد.