سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/7/13
1:32 صبح

زیرکی صهیونیستی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، سیاست

زیرکی صهیونیستی!

گمان می کنم سه سال پیش بود که مقاله ای از ادوارد سعید می خواندم که در آن به توطئه هوشمندانه صهیونیستها اشاره کرده بود. سعید نوشته بود که مسجدالاقصی، آن مسجد گنبد طلایی نیست که ما می پنداریم و آن قبه الصخره است و میان این دو تفاوت بسیار است. نوشته بود که اسراییلی ها چه زیرکانه بر افکار و اذهان مسلمانان جهان و حتی خود فلسطینی ها اثر گذاشته اند و با حرکتی تبلیغاتی مسجدی را به جای مسجد دیگری جا زده اند. نوشته بود که صهیونیستها برای این منظور با هزینه ای گزاف، فیلم و عکس و پوستر از قبه الصخره فراهم کرده اند و در تیراژهای میلیونی آنرا به عنوان مسجدالاقصی در میان اعراب و مسلمین معرفی کرده اند.
سعید این ترفند را فاش ساخته بود و نوشته بود که آنها به چنین حربه ای متوسل شده اند تا هنگامی که برای بنا ساختن هیکل سلیمان در ارض موعود(!)، دست به تخریب مسجدالاقصی زدند، مسلمانان به خروش در نیایند و گمان کنند که قبله نخستشان سالم است.
از پس خواندن آن مقاله بود که بر این زیرکی صهیونیستها در دستیابی به اهداف شوم خود آفرینی تلخ گفتم و بر غفلت و ساده انگاری خودمان افسوس خوردم. پس از آن بود که دیدم هر آنچه عکس و فیلم و پوستر در ایران خودمان وجود دارد از همان قبه الصخره است و هرچه ماکت برای بیت المقدس ساخته می شود نیز همان. صدا و سیمای ما نیز مبلغ این مسجد به جای آن یکی است و صحن قدس حرم رضوی نیز ماکت قبه الصخره را در میان گرفته است و هیچ جایی اثری از مسجدالاقصی واقعی نیست.
در این سه سال به سهم خود به مناسبت در جمع دوستان و آشنایان این حکایت را باز گفته ام تا اینکه ساعاتی پیش برای اولین بار دیدم که در یکی از بخشهای خبری سیما به این ماجرا اشاره ای شد و تأسف بار آنکه گویا آرشیو تصویری صدا و سیما آنقدر فقیر است که حتی در تدوین بصری این خبر نیز بیش از هرچیز این قبه الصخره بود که به رخ کشیده می شد نه مسجدالاقصی!
به هر روی در این گاه که ساعاتی تا راهپیمایی روز قدس باقیست، غنیمت دانستم که از فضای دنیای مجازی اینترنت نیز بهره برم و بر این غفلت و ناآگاهی هشدار دهم و نیز به سهم خود از فلسطین بنویسم و انتفاضه که شب قدر است و بر مبارک بودن گفتن از مظلوم در این ساعات باور دارم:
رمی مدام
سنگ را باید برداشت و شیطان را رجم باید کرد. این جمره، اولی و وسطی و عقبی ندارد و فلسطین خوب می داند که خواب شیطان تنها با «رمی جمره» آشفته می شود و هر سنگی که به پرواز در می آید، ترجمانی است از «ابابیل» به گاه باران «سجیل» بر سپاه «ابرهه».
هر سنگی که به فلاخن گذاشته می شود، رکعتی از نماز ایستادگی است که وضوی آن غیرت است. نمازی که چون نماز آیات، قضا ندارد! سنگ را باید برداشت و شیطان را رجم باید کرد. این تنها راه راندن ابلیس از خانه است.
فلسطین هم دیرگاهی است که سنگ در فلاخن همت می گرداند و «ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» گویان، سنگ را پرتاب میکند؛ چونان داوود بر سپاه جالوت.
فلسطین ایستاده نماز می خواند، ایستاده رمی جمره می کند و... ایستاده هم می میرد، پیچیده در تن پوشی از شهادت سرخ. او می میرد تا خاک قبله نمیرد. تا مردانگی نمیرد. تا عزت و آزادگی نمیرد. تا اذان ایستادگی را همیشه گلدسته ای باشد.
اسراییل می کشد و می کشد و نیرنگ می سازد و خدعه می کند و باز می کشد. این قصه هولناکی است که هر شب و روز برای طفل تاریخ بازخوانی می شود و فلسطین و فلسطینی است که باید هزینه این قصه تلخ را با جان بپردازد.
اینک من و تو و ما تحمل خواهیم کرد آیا؟!

 




86/6/29
4:3 عصر

پدربزرگم مرد

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل

  پدربزرگم مرد

پدربزرگم مرد اما لب به سیگار نزد. حتی اسم ماری جوانا را هم نشنیده بود. پدربزرگم مرد اما یک بار هم اسکادا و ادوکلن لومانی به خود نزد. اصلاً اسم آنها هم به گوشش نخورده بود اما همیشه از سجاده اش بوی نرگس می آمد.

پدربزرگم مرد اما هرگز ندید که چگونه مایکل جکسون ها تغییر جنسیت می دهند. پدربزرگم مرد اما ندید که چطور در دانسینگ ها و پارتی ها، نور چراغها به رقص در می آید و جوانها در هم می لولند. پدربزرگم مرد اما چیزبرگر نخورد. هرگز نفهمید که پیتزای قارچ چه طعمی دارد و با پیتزای مکزیکی چه فرقی؟ دسر غذایش هیچگاه آیس کریم و کرم کارامل نبود. تکه ای پنیر یا دو دانه خرما بود.

پدربزرگم مرد اما هیچ وقت به موسیقی پینک فلوید و هوی متال گوش نداد. اصلاً نمی دانست که موسیقی پاپ چیست. پدربزرگم مرد اما فرق صدای گیتار و آکاردئون را نفهمید. حتی ساکسیفون را به چشم ندیده بود. او شوی مدونا و بریتی اسپیرز را هیچ وقت ندید اما طلوع و غروب خورشید را همیشه عاشقانه می نگریست و با شنیدن صدای موذن پیر مسجد روستا، حالی به حالی می شد.
پدربزرگم جین نمی پوشید. کراوات نمی زد و عینک آفتابی به چشم نداشت. پدربزرگم مرد اما از دنیای مدرن و پسامدرن چیز زیادی نمی دانست. ماهواره و اینترنت را نمی شناخت. سوار الگانس نشده بود. نمی دانست رانندگی با ماکسیما چه لذتی دارد. اما هر وقت سوار بر قاطرش از کنار نهر آب به سراغ کشت و کار می رفت، در لذت و آرامش همتا نداشت.

پدربزرگم مرد اما نمی دانست دوبی چه جور جایی است. سهل است که حتی کیش را هم ندیده بود. ویلا یعنی چه؟ پدربزرگم نمی دانست ریمل چیست و رژ گونه به چه می گویند؟ لیپوساکشن دیگر چه صیغه ای است؟ سالها عمر کرد اما نفهمید استون به چه دردی می خورد و مانیکور و میزامپلی چیست؟ او ندانست کورتاژ یعنی چه؟

پدربزرگم مرد اما نمی دانست تعریف عشق چیست؟ روز ولنتاین چه روزی است؟ او معنی روی زیبا و دلفریب و عشقهای هوسناک را نمی دانست. فقط هر وقت مادربزرگ چند روزی برای دیدن فرزندانش به شهر می رفت، مثل مرغ سرکنده بال بال می زد.

پدربزرگم مرد اما سری به پارکهای شهر نزد تا معاملات آشکار چرس و بنگ و تریاک را ببیند. معلوم است که اسمی هم از اکس و کریستال نشنیده بود. او لب به مشروب نزد. او مرد و در خیابانهای پایتخت قدم نزد تا انواع ویسکی و شامپاین و در کنارش پاسور و سی دی و تیکه مرغوب تعارفش کنند.
پدربزرگم مرد اما نه از جام یوفا سر در آورد و نه رقابتهای بوندس لیگا را تعقیب می کرد. پدربزرگم مرد اما از انبوه دانش آموختگان بیکار و سیل فرار مغزها خبر نداشت. ویروس HIV را نمی شناخت اما همیشه پندمان می داد که: در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است.

پدربزرگم مرد اما هالیوود را نمی شناخت و حتی یک بار هم بازی تام کروز و نیکول کیدمن را ندیده بود. نمی دانست هری پاتر چگونه خانم رولینگ را ثروتمند کرده است. پدربزرگم مرد اما لذت سونا و جکوزی را نچشید. او تنها گاه گاهی در روزهای گرم تابستان در حوضچه کوچک باغ خود غوطه می خورد.
پدربزرگم مرد ریش نمی تراشید اما مرد و ندید که ما فرزندان او ریش که سهل است، ترس آن داریم که ریشه هایمان را نیز از کف بدهیم.

وقتی پدربزرگم بود، پندمان می داد که مطیع دو ریش سفید روستا باشیم و احترامشان را نگه داریم. اما پدربزرگم مرد و حالا نیست که به ما بگوید وقتی آن دو ریش سفید با هم قهر کرده اند، باید چه کنیم؟

پدربزرگم مرد در حالی که در تمام عمرش موبایل به دست نگرفته بود اما همیشه از حال دوستان و بستگانش باخبر بود و برای ترک صله رحم به دنبال عذر و بهانه نمی گشت.

پدربزرگم مرد اما شهرام جزایری را نمی شناخت و از آقازاده ها بی خبر بود. تا همین اواخر به کشت و زرع خود مشغول بود و نمی دانست چگونه می توان یک شبه از فقر به غنا رسید و در پول غلت زد اما سپاس ایزد از زبانش نمی افتاد و چهره اش فریاد رضایت بود.

پدربزرگم مرد اما نمی دانست سازمان ملل چیست و شورای امنیت آن چه کاره است؟ اما همیشه برای هم نوعانش دعا می کرد و عاقبت به خیری همه مسلمانها را از خدا می خواست.

پدربزرگم از انواع NGO های حامی حقوق بشر و حیوان و محیط زیست و... بی خبر بود اما همین که می شنید پای آشنا یا همسایه ای مو برداشته است، قلبش به درد می آمد.

پدربزرگم مرد در حالی که بلد نبود از بدی های سانسور و لزوم برقراری حقوق و آزادی های مدنی و... سخن بگوید. اما همیشه می گفت: حرف حق را هرقدر هم که تلخ باشد باید زد. اگر حرفها زده نشود، جمع می شود و یک دفعه مثل آتش زیر خاکستر شعله می کشد.

پدربزرگم مرد اما قدم به هیچ برجی نگذاشته بود و از فروش تراکم چیزی نشنیده بود. او تنها به نفس کشیدن بین درختان باغچه اش دلخوش بود.

پدربزرگم مرد اما ماکیاول را نمی شناخت و از انواع «ایسم»های وارداتی سر در نمی آورد. او مرد اما هیچ وقت به چی توز و اشی مشی لب نزد. اگر نوه اش بهانه گیر می شد، مشتی نخودچی کشمش، رفع هر بهانه ای بود.

پدربزرگم مرد اما از شبیه سازی انسان چیزی نشنید. از تکنولوژی فکر و متدهای جدید روانشناسی بی خبر بود. اگر گاهی عرصه را بر خود تنگ می دید، روح ناآرامش را در حرم رضوی و یا در کنار مزار شهدایی که خود بزرگشان کرده بود، در آرامگاه خواجه ربیع به آرامش می رساند.

پدربزرگم مرد اما نه رمانی از دانیل استیل خوانده بود و نه کتابی از فهیمه رحیمی. او با قرآن دمخور بود. با دعای ندبه و کمیل حال می کرد و گاه گاهی زمزمه اش شاهنامه بود و بر دیوان حافظ تفأل می زد.

پدربزرگم مرد اما خوش به حالش!! 




86/6/19
9:13 عصر

بازی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، هنر، سینما

بازی

فیلم "بازی" (the game) اثر دیوید فینچر را دیده اید؟ داستان فیلم چنین است که بانکداری ثروتمند (ون اورتون با بازی مایکل داگلاس)که همه چیز دارد، از سوی برادرش (کنراد با بازی شون پن) هدیه ای به مناسبت تولدش دریافت می کند. چه هدیه ای می توان به کسی داد که خود همه چیز دارد؟ هدیه این برادر یک بازی است.
این بانکدار،اکنون در آستانه چهل سالگی قرار دارد. سنی که پدرش به یک باره بدون هیچ دلیلی خودکشی کرده است. خاطره خودکشی پدر اکنون که او به همان سن رسیده رهایش نمی کند. برادر نیکلاس برای رهایی او از این زندگی افسرده و بیمارگونه او را وارد یک بازی می کند. این بازی توسط یک شرکت به نام خدمات تفریحی مصرف کنندگان برای هر کس به صورت خصوصی و با توجه به ویژگی های جسمی و روحیش طراحی می شود و در پایان آنها را متحول می کند. بازی ماجرای بسیار جذابی دارد و تماشاگر را تا انتها در مرز دنیای واقعی و مجازی سرگردان می کند.
فینچر در "بازی" حالات خرد کننده ای به وجود می آورد. هر حرکتی، هر زنگ تلفنی و هر شخصی که می بینید،ممکن است بخشی از بازی باشد. به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد!
"بازی"، ون ارتون را به دندان می گیرد و او را به دنیای گیج کننده آسانسورهای خراب، کلیدهای اسرارآمیز و مرداب های وحشتناک در سانفرانسیسکو می کشاند؛ در واقع چیز خنده آوری در "بازی" وجود ندارد بلکه همه چیز نامطمئن و غیر قابل اعتماد است.
فینچر با به دام انداختن ما در کوچه های باریک، پارکینگ ها وآسمان خراشها، جهانی به وجود می آورد که در آن جنونی وجود دارد ناشی از سوءظن شدید و نبود آگاهی.
چند بار خود را در چنین بازی هایی حس کرده اید؟ تا به حال شده است همه چیز را بازی تصور کنید؟ تا کنون احساس کرده اید که همه چیز خارج از اراده شما شکل می گیرد؟
با کمی دقت در گفت و گوهای اطرافمان به نمونه های فراوانی از این احساس بر می خوریم که گاه رنگ سیاست دارد و گاه رنگ مذهب. گاه در عالم هنر است و گاه در دنیای دانش. حتماً عبارت معروف "کار؛ کار انگلیسی هاست" را شنیده اید. همان جمله معروف سریال "دایی جان ناپلئون" که در ذهن و فکر بسیاری از ما ایرانیها جا خوش کرده است و هنوز که هنوز است خیلی از اتفاقات را بازی انگلیسی ها می دانیم! و یا همین تصور را درباره مجموعه دنیای پیشرفته غرب در خیلی ها می توان سراغ گرفت که می پندارند غربیها و مردم جهان اول به مدد فناوری های نوین و پیشرفته، از همه چیز آگاهند و ما را بازی می دهند و حتی پاره ای بر این باورند که دولتمردان جهان سومی همگی مهره های بازی آنها هستند.
گروهی نیز این گمان را درباره همه تاریخ حیات بشری دارند و پای مباحث قضا و قدر که پیش می آید، همه سرنوشت را از پیش نوشته شده می دانند و بر این باورند که انسان نقشی ندارد جز بازی به همان شیوه قطعی و محتومی که پیش از این برایش نوشته شده است.
حضور "توهم توطئه" نیز در اذهان ما مردمان، حکایت از همین باور دارد که ما بازی می خوریم و از ما بهتران بازیمان می دهند و باید هشیار بود تا بتوان بازی را بر هم زد.
نتیجه ای که از این همه بی اعتمادی و سوءظن به وجود می آید چیست؟ در صورتی که باور کنیم که مهره های یک بازی هستیم چه می توان کرد؟ اگر قدرت ابتکار، توان بر هم زدن بازی، نیروی غلبه بر بازی ساز، جسارت زیستن در محیط خارج از بازی همه گیر، اراده بازی سازی و... را نداشته باشیم زیستنمان ارزشی دارد؟
به باور من یا باید بپذیریم که هیچ بازی ای خارج از اراده ما وجود ندارد و یا مردانه به نیت برد تن به بازی بدهیم وگرنه شایسته باختی مفتضحانه هستیم!




86/6/15
9:42 صبح

خدا کجاست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، اندیشه، مذهب

گفت و گوی دیگری با پیامک

خدا کجاست؟!

دوستی 10 ساله دو تا آدم معمولی هنوز ادامه داره. این دو تا آدم معمولی که آرزوشون اینه که «آدم» بشن! هر از گاهی درباره مسایل دور و برشون با هم گپ می زنن. سالهای پیش، اونا رو در روی هم گفت و گو می کردن و حالا از فناوریهای تازه هم استفاده می کنن. یکیش هم تلفن همراه و پیامکه! دیشب این دو آدم معمولی باز با هم پیامک رد و بدل کردن. حرفاشونو بخونین و نظر خودتونو بدین:

الف) تا حالا از خدا پرسیدی: چرا؟
ب) خیلی زیاد

الف) چی پرسیدی؟
ب) اگر دستم رسد بر چرخ گردون              از او پرسم که این چون است و آن چون
     یکی را می دهی صد نان گندم               یکی را نان جو آغشته در خون

الف) شده جواب بده؟
ب) یه وقتایی آره. اما با دلم نه با گوشم! احساس کردم آروم شدم اما نه با استدلال منطقی! سوال تو از خدا چیه؟

الف) ای خدا! خسته نشدی؟!
ب) از چی باید خسته بشه؟ از بازی بنده هاش؟ از نوشتن سرنوشت؟ خدا بودن این چیزا رو هم داره دیگه!

الف) از همه چیز! از انسان به خاطر اینکه نمی فهمه! از حیوان به خاطر اینکه قرار نیست بفهمه! نمی دونم منتظر چیه!
ب) منتظره تا آدما بفهمن که نمی فهمن! بفهمن که چقدر مثل حیوونن! منتظره تا آدما بفهمن که جانشین اون رو زمینن! به نظر تو می فهمن؟ عجب صبری خدا دارد...!

الف) می دونی؛ الآن تو یه عروسی هستم. آدمایی که از تالار میان بیرون، از بس خوردن دارن بالا میارن ولی جلوی در تالار دو تا بچه هستن که لباسهاشون پاره اس. به نظر اونقدر گرسنه میان که حاضر باشن ته مونده غذای ما رو بخورن. خدا کجاست؟
ب) خدا اینجاست. همین جایی که یه بنده اش داره به این تفاوتها دقت می کنه و رفیقشو به فکر وادار می کنه!

الف) این دو تا بچه هنوز گرسنه هستن. نه! ما نمی فهمیم!
ب) پی بردن به نفهمیدن یه قدم به پیشه!

الف) تو اگر در تپش خاک، خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.




86/5/29
1:15 عصر

گفت و گو با پیامک

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، اندیشه، مذهب

گفت و گو با پیامک
شبی از شبهای هفته گذشته گفت و گویی با رد و بدل کردن پیامک بین دو دوست شکل گرفت. هر دو در شرایط روحی خاصی بودند و هر کدام در گوشه ای از این خاک دور از هم. رابطه این دو رابطه ویژه ای است و شاید به اشارت کوچکی پیام هم می فهمند و نیاز به توضیح واضحات برای هم نداشته باشند. پیامکهای مبادله شده بین آن دو دوست را نقل می کنم که بهانه خوبی برای اظهار نظر همه دوستان و مخاطبان این وبلاگ است و دست کم مجالی برای اندیشه در فحوای این گپ و گفت.

الف) تا حالا شده دلت به حال خودت بسوزه؟
ب) آره، زیاد.

الف) اینجور وقتا چی کار می کنی؟
ب) بغض و درماندگی و افسوس!

الف) من یقین دارم که دنیا دار مکافات نیست و نمی دونم که آخرت وجود داره یا نه. پس زندگی به چه دردی می خوره؟
ب) من یقین تو رو قبول ندارم و دوست هم ندارم که به چنین باوری برسم چون نتیجه اش پوچیه.

الف) یه نگاه به دور و بر خودت بنداز. یکی پول نون خریدن نداره و بچه اش گشنه می خوابه، یکی پول پوشکی که بچه اش توش ... اندازه حقوق یه ماه منه!
ب) قبول دارم. بارها سر این چیزا گریه کردم اما میگی خودکشی کنیم؟ وقتی فریاد و فرار هر دو بی نتیجه است، باید به اندازه خودمون درست زندگی کنیم.

الف) پس دنیا دار مکافات نیست. حالا باید برای زندگی یه فکری کرد. نه؟
ب) شاید نباشه اما من یقین ندارم. ضمناً این یه ضرب المثله که با دیدن عاقبت آدمای بد درست شده. دین میگه اون دنیا دار مکافاته اما این دنیا هم بی اثر نیست. به هر حال راه بهتری نیست جز زندگی درست.

الف) چند تا آدم مرفه دیدی که توی این دنیا زجر کشیدن؟ چند تا بدبخت دیدی که تمام زندگی شون توی لجن بوده؟
ب) از هر دو گروه زیاد دیدم. توی خیلی ازآدمای بدبخت، آرامش و رضایتی دیدم که حسرتشو خوردم. از اون طرف یکی از فامیلای پولدار خودم توی آمریکا روانی شده. پول خیلی خیلی مهمه اما همه چیز نیست.

الف) خودتو گول نزن. حکایت الان ماست که حاضریم ....، وقتی هیچ نداری، مجبوری که خوش باشی چون زنده ای!
ب) گول زدن هم که باشه اشکالی نداره. شاید چون راه بهتری سراغ ندارم. با فریاد بی نتیجه و فرار از نوع نهیلیسم و خودکشی موافق نیستم.

الف) من نمی گم خودکشی کن. پذیرش واقعیت! بله باید برای زیستن فکری کرد.
ب) آره. زندگی درست. هر وقت به نتیجه خوبی رسیدی به منم بگو.

الف) باید برای زیستن فکری کرد. باید. باید... من به سیبی خشنودم و به یک بوته بابونه، من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم. اما خسته ام




85/5/17
8:7 صبح

ما روزنامه نگاریم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، سیاست، جامعه

ما روزنامه نگاریم

مرداد ماه روز ارزشمند «خبرنگار» را در خود دارد که مجالی است برای بازاندیشی در رسانه، مطبوعات، اطلاع رسانی و  پس نیکو بهانه ای است برای نوشتن از کار اهل قلم:

نه جارچی و مداح این و آن، نه سوپاپ اطمینان، نه مزدور بیگانه، ما روزنامه نگاریم. چشم بینا و زبان گویای مردم؛ دماسنجی که اگر حاکمان هم در ما واقع بینانه بنگرند، نقطه جوش، هرم دمای جامعه، آستانه تحمل و... اجتماع را درخواهند یافت. ما مهندسان افکار عمومی امروز هستیم و سازندگان بایدها و نبایدهای ذهن جامعه.
این ماییم که جهت اندیشیدن را تعیین می کنیم یا تغییر می دهیم و از دیگر سو « روزنگاران» تاریخ هستیم. وقایع نگارانی که در هر روز برگی بر تاریخ می افزاییم تا واخوانان فردا که به دیروز می نگرند و به دنبال ساختن چراغ راه از گذشته برای آن روز و فردای خود هستند، از شمعهایی که امروز می سازیم، شراری برافروزند و از شرور تاریکی و نا آشنایی با تاریخ ایمن باشند.
ما می بینیم. حساس می شویم و فریاد برمی آوریم. حتی در برابر پدیده هایی که خیلی ها می بینند و حساسیت شان برانگیخته نمی شود تا صدایی در گلو جریان دهند و سیلی به راه بیندازند. ما می بینیم و داد می خواهیم همه چیز را و همه کس را و در این راه هزینه هم می پردازیم و ترجمان عملی این بیت می شویم که:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم                         که در طریقت ما کافری است رنجیدن
نمی رنجیم بلکه از همان روزی که به رسالت کلمه، کلام و قلم مبعوث شدیم، آموختیم که رنج را و مشکلات را هم باید همزاد زندگیمان بپنداریم و برای شداید در همه لحظه های زندگی جایی در نظر بگیریم. ما روزنامه نگاریم. کنش سازان و واکنش آفرینان جامعه، مهندسان ارتباطات، راویان صادق آنچه هست و آرزومندان واقع بین آنچه باید باشد.
ما بر خلاف پندار آنانی که سیاه نگر و سیاه نگارمان می خوانند، روشن اندیش و سپید نگاریم. اگر واژه های سیاه را کنار هم می چینیم، از این روست که جامه ای سپید برای جامعه مان بدوزیم که مستحق آن باشد.
ما نه تنها سیاه نگر نیستیم که به سیاه اندیشی کافریم، اما معتقدیم که ندیدن سیاهی ها به همان اندازه گناه است که ندیدن سپیدی ها. به همان اندازه معصیت است که دیدن سیاهی ها و چشم بستن بر آنها.
ما روزنامه نگاریم. گاهی به جراحی در نظام فکری جامعه هم همت می گماریم. بیمار باورهای عمومی را به اتاق عمل می بریم و انگاشته های باطل را که چونان غده های بدخیم در چشم باور جامعه جا خوش کرده است، بیرون می کشیم. حتی اگر بیمار به تیر طعنه و دشنام زخممان زند.
ما روزنامه نگاریم. رقصندگان بر لبه تیز شمشیر که می دانیم به هر سو اگر بیفتیم جهنم است. چه دیدن و نگفتن و حق نخواستن و چه انتقاد نکردن و چه انتقام کشی و تخریب و دشمن کیشی. روزنامه نگاری مومنانه مثل رقصیدن بر لبه تیز شمشیر دشوار است، دشوار.
ما روزنامه نگاریم و با پذیرش همه مشکلات تنها زمانی احساس می کنیم هستیم که حقیقت نگاری کنیم. واقعیتها را بنویسیم. با کلمه، چراغ راه را روشن کنیم. همراه و فریادگر دردهای محرومان باشیم. ما به این حقیقت مومنیم که زکات بودن ما، فریادگری است.
شیرین ترین خاطرات ما زمانی شکل می گیرد که خطر می کنیم و تلخی ها را می نویسیم و همتی به مدد می آید و سرانجام شیرین می شود.
ما روزنامه نگاریم. شخصیتهای حقوقی که می خواهیم حقیقت بگوییم و در این راه محتاج فضایی برای حق گویی و واقعیت نگاری هستیم. ما را با هیچ کس سر ناسازگاری نیست مگر آنانی که سر ناسازگاری با خدا و خلق او و منافع و مصالح ملی دارند.
ما همه را دوست داریم مگر آنهایی که مردم و حقیقت را دوست ندارند. پس باور کنید ما نه جارچی و مداح این و آن، نه سوپاپ اطمینان، نه مزدور بیگانه که روزنامه نگاریم.




85/2/5
9:35 صبح

تو هم منتظری؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، مذهب، سیاست

نوشتار زیر را – البته با تفاوتهایی - در نشریه طوبی منتشر ساختم.

 

تو هم منتظری؟!

تشنه ای یا آب جو؟
 

   در سالهای دبستان، هر صبح جمعه اول آفتاب، دست در دست پدر به منزل همکارانش می رفتم که جلسه دعای ندبه داشتند و البته سالی یک بار هم نوبت به میزبانی ما می رسید. خیلی دلبسته این جلسات بودم. دعا را کمی بلندتر از سایرین می خواندم تا همه بدانند این کودک نوسواد چقدر راحت و روان این متن عربی را می خواند.

   یادم هست یک بار پدر دلش نیامده بود طفل خود را از خواب شیرین صبحگاهی بیدار کند و تنها به ندبه خوانی رفته بود. وقتی بیدار شدم، توپ وتشر من بود که بر سر مادر فرود آمد و بعد حس لجبازی و رو کم کنی که باعث شد مفاتیح بردارم و تنها در میانه اتاق بنشینم و با صدای بلند از آغاز تا پایان دعا را بخوانم.

   آن روزها نمی فهمیدم در « ندبه» سراغ چه کسی را می گیرم وقتی که پیاپی می خوانم: « این الشموس الطالعه، این الاقمار المنیره، این ...». نمی دانستم چه کسی را می خوانم وقتی مکرر می گویم: « یابن الآیات والبینات، یابن الدلائل الظاهرات، یابن ...». آگاه نبودم که از جانم برای چه و برای که مایه می گذارم وقتی که مدام تکرار می کنم:« بنفسی ...».

   یادش به خیر. چقدر راحت و بی دغدغه بودم آن ایام. « موعود» را تنها در این حد می شناختم که دوازدهمین امام خواهد آمد و همه بدیها را از بین خواهد برد و « انتظار» را در این حد که همواره به خدا بگویم زودتر امام زمان را بفرست تا آدم بدها را بکشد و ما که مسلمان هستیم و لابد جزو آدم خوبها راحت شویم!

   اما زمان گذشت. کودکی طی شد. خواستم که بیشتر بدانم و بفهمم. درست عین پدربزرگمان آدم که خیل خیل حوریان بهشتی داشت و باغ باغ میوه های گوناگون و آن همه را به گندمی آگاهی فروخت و به جای آن کوه کوه درد بر دوش گرفت تا به درستی خلیفه ا... باشد.

   کم کم دانستم که موعود تنها مال ما بچه مسلمانها نیست. هیچ دین و مذهبی حتی مکتبهای فلسفی و اجتماعی زمینی هم پیروان خود را بی موعود رها نکرده اند. زرتشتیان سوشیانت را منتظرند و یهودیان عیسای موسوی را و عیسویان، بازگشت پیامبر فرارفته از صلیب مظلومیتش را و هر مذهب و مکتب دیگری کسی را و ما مهدی(عج) مان را.

   اندک اندک فهمیدم که انتظار این نیست که تنها صبحهای جمعه دعای ندبه بخوانم و هی به درگاه خدا بنالم که چرا دنیا شده است آمیزه ای از نیک و بد که در آن بدی، تن پوشی از نیکی دارد و نیکی چهره ای زشت یافته است؟ به من گفتند که « انتظار، مذهب اعتراض» است. و آموختم که تا تشنه نباشم به زلال پایان دوران نخواهم رسید. تازه دریافتم که چرا مولانا می گوید: « آب کم جو، تشنگی آور به دست».

   فهمیدم که من و بسیاری از ما « تشنه» نیستیم، « آب جو» هستیم. آب جوهایی که وسعت آب را با قمقمه های حقیرمان می سنجیم و در نتیجه از حقارت شورابهایمان نه دریا که به جویی زنده هم ره نمی بریم.

   منتظران و تشنگان واقعی، آنهایی هستند که ذره ذره جانشان عطش را می سراید و جان تشنه کویر را هم به آب می نشانند و دریا را به قلبشان می برند و چشمهایشان چنان وسعتی می یابد که جهان را حقیر می نماید. آنها با قمقمه های خالی در کام کویر فرو می روند و عطش خود را با زوزه بادی که در خالی قمقمه هایشان می پیچد نیرومند تر می کنند. این تشنگان در ساحل مردابها از تشنگی می میرند اما دهان به گند نمی آلایند. اما ما آب جوها، نیاز به آب را با قطره قطره ای که از دهان چرکین قمقمه هایمان می مکیم فرو می نشانیم و تشنگی را جان نگرفته خفه می کنیم! غافل از آنکه بی تشنگی کامل، به عشق رسیدن قصه دروغی است که تنها به درد عشقی نویسهایی می خورد که به دنبال سودجویی از تیراژ بالای کتابهای عوامانه شان هستند.

   و چه خوش گفته است فروغ فرخزاد که: « هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.»

   پس زنهار که ره به ترکستان نبریم. چرا که ما منتظران(!) بعضی هامان نشسته ایم و به هر چه فاسدتر شدن جهان و انسان چشم دوخته ایم تا اسباب ظهور او فراهم شود! زهی خیال باطل که بدینگونه خود را دوستدار و منتظرش بدانیم. ما منتظر نیستیم. مدعیان دروغین انتظاریم. ما که یکسره فریاد سر می دهیم که « مهدی بیا، مهدی بیا» چه داریم در پاسخ حضرتش وقتی که بگوید چه کرده اید برای اسلام و امت مسلمان؟

   چه پاسخش می دهیم وقتی بپرسد چرا واژه های کوخ نشین و کاخ نشین را از ادبیات خود شسته اید اما در جامعه تان پر رنگتر کرده اید؟ چرا در شهرهایتان به تعداد ماشینهای آخرین مدل، پاهای پر آبله هم یافت می شود؟ می توانیم چشم در چشمش بدوزیم وقتی عتابمان کند که چرا ساختمانهایتان بلند است و اخلاقیاتتان پست؟ چرا بزرگراههایتان عریض و طویل است اما درک و فهمتان کوتاه؟ چرا آنقدر که غصه آلودگی هوا را می خورید در فکر پالایش روحتان نیستید؟ چرا....؟

   یادمان نرود که او فرزند علی (ع) است. همانکه اهل مجامله و وعده و وعید نبود. راهش مشخص بود و مقصدش پیدا. یقه ناحق را میگرفت حتی اگر در هیأت کابین زنان در آمده باشد. پس در حکومت او هم هر کس در هر مقام و موقعیتی و هر پست و منصبی که باشد و پا از مرز روشن اسلام و قرآن بیرون بگذارد، باید کفاره اش را بپردازد. اگر بیاید و همچون علی(ع) آهن گداخته بر دست ما عقیلهایی که ادعای یاوریش را داریم بگذارد، تاب می آوریم؟ اگر بیاید و بر ماخرده بگیرد چنان که علی(ع) دختر هاشمی خویش را برای عاریت گرفتن زینتی از بیت المال مسلمین عتاب کرد، باز هم دم از حمایتش خواهیم زد؟ تازه آن گردنبند کجا و حکایت بهره کشی های امروز از بیت المال کجا؟ آن تکه زینتی - آن هم به امانت- کجا و به تاراج رفتن میراث فرهنگی، پر شمار بودن اسکله های غیر قانونی، قاچاق کالا از فرودگاههای رسمی و .... کجا؟

   اگر مسؤولان و شخصیتهای ما در حکایتهای زندگی علی(ع) اندیشه می کردند و نیم نگاهی هم از پشت شیشه های مات ماشین هایشان به بطن جامعه می انداختند، آن وقت لااقل اینقدر با شجاعت و صراحت دم از منتظر مهدی بودن نمی زدند. اگر تأمل می کردند که چرا علی(ع) سر در تنور، با لهیب آتش بر خود نهیب می زد که بچش طعم عذاب را؛ آن وقت شاید دیگر خبری از دریافت بن یک میلیون تومانی و موبایل و ...توسط نمایندگان مجلس از صدا و سیما و... و یا سفر پر چون و چرای 80 نفر از آنان به مشهد و... نمی شنیدیم. حکایت سفرهای خارجه آنچنانی مسوولان، داستان درم بخشی های بی حساب و کتاب از کیسه بیت المال، صرف هزینه های هنگفت برای فریب عوام الناس، رفتارهای در غایت پوپولیستی، فروش آینده این ملک به بهای دراز گوش نمودن مردمان در این چند صباحی که بر اسب قدرت سوارند و ... چه تناسبی با عدالت علوی دارد که مدام از آن دم می زنند؟

   اگر در می یافتند که چرا علی(ع) خود را سزاوار مرگ دانست وقتی شنید خلخال از پای زنی ذمه نشین حکومتش به ستم در آورده اند، آن وقت اینقدر جرم و جنایت برایمان عادی نمی شد و مدام در روزنامه هایمان به تیترهایی از این دست بر نمی خوردیم که: مردی که به دختر بچه های مرودشتی تجاوز می کرد و زیورآلاتشان را می دزدید، دستگیر شد؛ قاتلان 22 کودک پاکدشتی محاکمه شدند؛ مردی که با پسرش به دختران خردسال تجاوز میکرد در اصفهان به اعدام محکوم شد و....آیا شنیدن متناوب عباراتی چون خفاش شب، باند عقرب، کرکس سیاه، قاتل عنکبوتی و... جز این است که وجود جرم و جنایت برایمان عادی شده است؟ همچنان که دعای فرج خواندن بدون وجود « تشنگی» عادت همیشگی مان شده است؟

   مگر نه اینکه نهضت مهدی(عج) در پی اصلاح و پیراستن جامعه از کژی ها و پلشتی هاست؟ پس هر آنکه اهل پلشتی و ناراستی- در هر شکل آن- باشد، در جامعه امام زمانی جایی نخواهد داشت. آنکه از فرط پرخوری دچار سوءهاضمه شده، آن هم در زمانه و زمینی که بسیاری دچار سوء تغذیه هستند، منتظر نیست. امام زمانی نیست. حتی اگر صبح و ظهر و شام دعای فرج بخواند!

   آنکه بر سر شاخه نشسته و بن می برد، آنکه کاری نمی کند، آنکه خویشان خود را به چشمی دیگر می بیند، آنکه اگر « نانی» می دهد، حتماً می خواهد که « نامی» هم بیالاید، آنکه در برابر فرصت سوزیها دم بر نمی آورد، آنکه به عفتهای زخم خورده، به شکمهای گرسنه و به سفره های گناه التفاتی ندارد، منتظر نیست. مهدوی نیست. حتی اگر دعای ندبه را از حفظ بخواند!

   مسؤولان ما که در دادن شعار« خدمتگزاری»  رکورد می زنند، آیا آنقدر سواد دارند که بدانند وقتی در خوشبینانه ترین حالت 80 درصد ثروت جامعه در دست 20 درصد آن است، نتیجه این معادله تنها رواج فقر است؟ فقری که با آمدنش ایمان به در می شود و آن وقت فساد اخلاقی و تن فروشی حکم « اکل میته» پیدا می کند برای آنانی که نانی در سفره ندارند!

   کسانی که بر بالا ترین عرصه های اقتصاد، سیاست و حتی تصدی مذهب می پرند و به پاسخ صبوری ملت ذکرشان شعارها و حرفهای خیالی است و درآوردن شکلکهای زشت و عبث؛ آیا می دانند که اختلاس، رشوه خواری، پارتی بازی، رانت خواری، فرصت طلبی و... دارد رمق جامعه را می کشد؟ آیا آگاهند که این دشمنان از هر دشمنی خطرناک تر و ضد انقلاب ترند؟ آن اپوزیسیون های خارج نشین از منافقین گرفته تا سلطنت طلبها همه ضد انقلابهایی مفلوک و مرده اند. اما ضد انقلاب زنده و موجودی که در خانه بسیاری از ما – و شاید انقلابیون ما- رخنه کرده است، همینهاست. چنین موریانه هایی به جان انقلابی افتاده که مقدمه نهضت جهانی مهدی (عج) می خوانیمش. به هوش باشیم.

   بیایید فقط کمی عاقلانه و بی تعصب به مهدی(عج) فکر کنیم. فقط با کمی فکر مجبور می شویم نگاه کوری را که در چشمخانه نشانده ایم از کاسه برون افکنیم و معنای سخت و راه دشوار و طاقت فرسای« انتظار» را بفهمیم و آن وقت توی سر خود بزنیم که ما کجا و شیعه علی(ع) بودن؟ ما کجا و منتظر مصلح بودن؟

   منتظران موعود را در آن جلسه دعای ندبه ای که پر است از زرق وبرق و خاص از ما بهتران است و در آن صبحانه ای فرد اعلی سرو می شود و... نباید جست. مهدی(عج) منتظرانش را در جاهایی می یابد که دلها شکسته است و چشمها اشک آلود؛ در محله های جسمهای یخزده و پنجره های شکسته و سفره های پر از خالی!

   قرار نیست کوه بکنیم. قرار نیست شاخ غول را بشکنیم. فقط کمی فکر کنیم. فکر کنیم به اینکه کسانی از فرط بی لباسی خدا خدا می کنند که زمستان سردی نداشته باشیم و یا بی داشتن کولر و حتی پنکه ای - چه رسد به یخچال و ..!- از گرمای تابستان گریزانند. فکر کنیم به اینکه در زمستان خانه ما گرم و غذایمان آماده و جیبهایمان پر از پول است و خانه آنها سرد و سفره شان خالی و جیبهایشان پاره. آن وقت چاره اش پیدا می شود. خودمان می فهمیم که چه باید بکنیم.

   این بار هم بی آنکه بخواهم بیشتر از فقر گفتم. چون هنوز طنین صدای زن نظافتچی آپارتمان مان و رعشه ای که در تنم افکند را فراموش نکرده ام که اشک ریزان ما را وعده پل صراط می داد.

   باز هم از فقر نوشتم؛ اما آیا نوشتن دردی را هم درمان می کند؟ خوشبین نیستم. مگر آنکه فلان مقام مسؤول از فلان سفر خارجه خانوادگی خود منصرف شود؛ مگر آنکه حاج آقا هزینه عمره امسالش را صرف گرمابخشی به خانه های سرد پایین شهریها کند؛ مگر آنکه آن بچه پولدار دیگر مردی را که سر چهارراه شیشه ماشینش را پاک می کند، به تمسخر نگیرد؛ مگر آنکه آن خانم بالا نشین برای سگش سوسیس نخرد و بابایش بوقلمون کوفت نکند و هی بر پیپ گران قیمتش پک نزند.

   مگر آنکه لااقل برای لحظه ای فکر کنیم که آیا همسایه مان سیر است یا گرسنه؟ آیا چهلمین خانه ای که در همسایگی ماست چیزی برای خوردن دارد؟ و آیا می توانیم قدمی به منتظران واقعی موعود، همان تشنگان کتک خورده و غرور له شده بشریت، مستضعفان محرومی که در پشت قرنها انتظار آوای نجاتی را گوش خوابانده اند که با مرهم دستهایش، لبان ترک خورده زخمهایشان را آرامشی باشد، نزدیک شویم؟




85/2/3
8:37 صبح

حالم اصلاً خوب نیست!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، سیاست

دیروز در یکی از سایتها عکسهای جدیدی از شکنجه عراقی ها در زندانهای این کشور را می دیدم. گویی ددمنشی و قساوت آدمیزاده را پایانی نیست. به تسکین درد به سراغ یادداشتی که سال قبل در همین حال و هوا نوشتم و در طوبی چاپ شد رفتم. و باز خدای خود را گفتم که اصلاً حالم خوب نیست!

 

حالم اصلاً خوب نیست !!

  خدا جان ؛ سلام.

  خداجان ؛ خسته ام. درمانده ام. نفله ام. می پرسی چرا؟ از دست کی؟ از دست خودم. از دست بنده های تو. همینها که تو آفریدی شان. چه کنم؟ نمی خواهی که تعارف تکه و پاره کنم؟ نمی خواهی که برایت دروغ بنویسم؟ بنویسم که « خوبم و اگر جویای احوالات ما باشید، ملالی نیست جز دوری شما ...».! نه! اصلاً حالم خوب نیست. هوای اینجا هم اصلاً خوب نیست. بوی تعفن همه دنیایت را برداشته اما آنقدر به بدیها و پلشتی های آن عادت کرده ایم که دیگر بوی گندش خفه مان نمی کند. همه مان غرق فتنه ایم. عادتمان شده هر روز خبر قتل و انفجار و تجاوز بشنویم. بعضی از ما شده ایم انبوه گوشتی زمخت و نا هنجاری که شکم را می پرستیم و بعضی مان هیولاهای درنده خو و گنده دهانی که خون می طلبیم. انگار آدمیت به خواب رفته است. خوابی زمستانی که بهاری بر آن هویدا نیست.

  آنقدر زیبایی (!) در این دنیا ساخته ایم که حد ندارد. بچه ها را وادار کرده ایم سر چهارراهها شیشه ماشینها را دستمال بکشند. جوانها را به کوچه پس کوچه های بن بست فرستاده ایم تا سرنگ به رگ دستشان فرو کنند. زنی را مجبور کرده ایم که کنار خیابان خود را مشتری بجوید و پدری ساخته ایم که با عرق شرم بر پیشانی مدام در جیب خالی اش به دنبال هیچ بگردد. قشنگ است نه؟ جای تحسین ندارد؟

  خدا جان ؛ چنگیز را یادت هست؟ روم را زیر تازیانه قیصر به خاطر داری؟ حجاز را که در اسارت خدایگان سنگی زمین فراموش نکرده ای؟ هنوز هم همانطور است. هنوز هم سر تا ته دنیا وزشگاه توفانهای سهمگین تفرعن و خودکامگی است. هنوز هم مردابهای عفن برای تسریع انحطاط طغیان می کنند. هنوز هم پاکی ها و نیکی ها  در شیب تند خیانتها و رذالتها رها شده اند. امروز و هنوز هم مثل گذشته های دور جای جای این دنیا صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها در هم می آمیزد و دسته دسته آدم بر زمین می افتد. انگار نه انگار که قرن 21 است. انگار همانطور دلبسته و فریفته عصر گلادیاتورها مانده ایم.

  خدا جان ؛ خسته ام. خسته از روزهایی که فقط می گذرند. بی هیچ فرقی با دیروز و فردا. اگر از حال ما بخواهی صفا گم شده است. گذشت و فداکاری تمام شده است. عشق، شوری ندارد. پاکی را حماقت و سادگی می نامند. صداقت و رادمردی در کمتر فروشگاهی به دست می آید. شرم و حیا از مد افتاده و بی معناست. از مهر و وفا که سراغی نگیر. آنقدر دروغ و دغل زیاد شده که گویی روز داوری از باور مردمان قهر کرده است.به تو هم که اصلاً کاری نداریم. تو بازیچه کسب نام و نانمان شده ای یا تنها وقتی یادت می افتیم که بدهکار باشیم، که سوتی داده ایم و نیاز به یک ستارالعیوب داریم، که می خواهیم در قرعه کشی بانک یا کنکور قبول شویم، که.... بگذار رو در بایستی را کنار بگذارم. تعارف که نداریم. حساب بانکی مان و رییسمان که مثل سگ از او می ترسیم برایمان از هر چیزی مهم تر است؛ حتی اگر روزی چندبار بگوییم که تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می جوییم. خیلی رذل و تهوع آور شده ایم نه؟

  خدا جان؛ پشیمان نمی شوی که روحت را در گل ما دمیدی؟ مایی که قرنهاست دستها را به علامت تسلیم بالا برده ایم و خود را له شده و لجن مال گشته به پوچی سپرده ایم؟ مایی که دنیا را به مأمن وحشی گری و کثیفی و پلیدی بدل کرده ایم؟ می بینی که تصاویر این دنیا پر از اعوجاج و کژی است. مگر نه؟ انگار همه می خواهند ثابت کنند که زور شیطان خیلی زیاد است. که شر، شیرین تر از خیر است. که زور بر منطق پیروز است. دنیا پر شده است از عربده های توأم با خوش رقصی کسانی که برای اثبات خوش خدمتی به ابلیس، تو را هم به چالش می کشند.

  خدا جان؛ این روزها عراق را می بینی؟ می بینی چند آدم درشت اندام و قوی هیکل که معتقدند تو را خیلی دوست دارند، جوانی، خبرنگاری، انسانی را می نشانند و با نام تو سر می برند و با افتخار فیلم هم می گیرند؟ می بینی چقدر راحت نامت را با صدای بلند بر زبان می آورند و گلوی کسی را که می پندارند دشمن توست انگار که حیوانی باشد به راحتی سلاخی می کنند؟ تو ما را خلیفه خودت در زمین ساختی؟ که همنوعمان را به جرم آنکه مثلاً غربی است سهل و آسان نابود کنیم؟ مگر تو از رگ گردن به ما و به آن جوانک غربی نزدیکتر نیستی؟

  خدا جان؛ زندان ابوغریب را دیدی؟ دیدی که لیندی انگلند ؛ آن سرباز زن آمریکایی چگونه مردان مسلمان عراقی را چون حیوانی برهنه بر زمین انداخته بود؟ حیوان بود یا می خواست عراقی های به خیال خود حیوان را آدم کند؟ آخر این چه بازی زجرآور و دهشتناکی است؟ این چه دنیایی است؟ حالت به هم نمی خورد؟ آیا ما همان اشرف مخلوقات هستیم؟ مایی که اینگونه انسانها را همچون حیوان لخت و عور نگه می داریم و گونی بر سر و افسار بر گردن کتکشان می زنیم؟ اگر ما اشرف مخلوقاتیم پس بقیه آفریده ها چیستند؟

  خدا جان؛ نه که فکر کنی این عراقی ها خیلی مظلوم و ستم دیده اند. نه! تاریخشان را که نگاه می کنی می بینی در کشورشان وقتی علیه عبدالسلام عارف کودتا شد، توی خیابانهاشان سر طرفداران او را گوش تا گوش می بریدند. دورتر هم که برویم همین ها حسین بن علی (ع) را ذبیح ساختند. اورا که اشغالگران آمریکایی و انگلیسی سر نبریدند. همین عراقی ها بودند. همین ها که در جنگ 8 ساله انبوهی از جوانهای ما را کشتند. مگر رهبر جانی سبیل کلفتشان را آن همه دوست نداشتند؟ مگر کم از ما کشتند؟

  تازه خدا جان؛ تنها عراق که نیست. آنطرفتر که برویم، مگر در افغانستان وضع بهتر است؟ انگار نام افغانی را با جنگ و دربدری نوشته اند. آنجا هم القاعده ای ها به نام تو و برای رضای تو سر می برند. نمازشان که قضا نمی شود. یک بار هم که لب به مشروب نزده اند. هر روز هم که دستشان به سوی تو دراز است و از تو مدد می جویند. بعد می آیند و با نام تو گردن آمریکایی ها را می برند و برای اسلامت به خشن ترین شکلی ضد تبلیغ می سازند.

  نه که آمریکایی ها خیلی طفل معصوم و خون ندیده باشند. نه! اتفاقاً اینها خیلی وضعشان بدتر است. تا همین چند دهه پیش توی آمریکا سفید پوستها دسته جمعی سیاه بی پناهی را می گرفتند و با چاقو مثله اش می کردند. از قضا آنها هم اهل کلیسا بودند و تو را یاد می کردند. خدا جان؛ تو چقدر مظلوم و صبوری. کی خیال داری خودت را از شر مایی که دنیا را به ننگ وجودمان آلوده ایم راحت کنی؟ کاش این دنیا کاغذی بود . می شد آنرا پاره کرد و سوزاند و محو کرد. اما نه نمی شود. این بشر دو پا را فقط تدبیر تو چاره ساز است. تو هم که صبرت خیلی زیاد است.

  خدا جان؛ باز هم از این آمریکایی ها برایت بگویم. ویتنام را که یادت هست؟ مگر حاکم نظامی آمریکایی هانوی نبود که با جسارت تمام جلوی دوربین عکاسی مغز آن مرد ویتنامی را کف خیابان پاشید؟ مگر همین آمریکا نیست که پشتیبان بزرگترین جلاد بشریت، اسراییل خبیث است؟ این هم طنز دردناک دنیای ماست که قصاب صبرا و شتیلا و آمر قتل عام جنین  نامزد دریافت جایزه صلح نوبل می شود. تو هم خنده ات می گیرد خدا جان نه؟!

  خدا جان؛ اصلاً مگر فلسطینی و ویتنامی و افغانی با هم فرق می کند؟ مگر آدم با آدم فرق دارد؟ مگر ارزش جان انسانها یکی نیست؟ پس توی این دنیا چه خبر است؟ کامبوج را یادت هست؟ آن دانش آموخته باسواد رشته فلسفه دانشگاه پاریس را یادت هست که وقتی رهبر خمرهای سرخ شد صدها هزار نفر را کشت فقط به خاطر اینکه پولدار بودند؟ شنیده ام که یارانش روزی خیابانها را بستند و کف دست مردم را لمس کردند و هر کس دستش زبر نبود و معلوم بود کشاورز نیست همانجا کشتند. خوشت می آید خدا جان؟ می بینی چه بندگان جالبی هستیم؟ چقدر خطرناک و ددمنشیم؟

  آنطرف تر از کامبوج دیدی که در میدان تیان آن من چه گذشت؟ و یا این طرف هیتلر و چرچیل و موسولینی را دیدی که کابوس مردمان شده بودند؟ صهیونیستها را می بینی که وسط خیابان با نیت اجرای خواست تو و بنا نمودن هیکل سلیمان در مسجدالاقصی آدم می کشند؟ سربازان جنگ صلیبی امروز را می بینی که با هر گردانشان کشیشی به همراه دارند؟ برای جنایاتمان هم از نام تو مایه می گذاریم. خوب است؟ خلبانی که هواپیمایش را به برجهای دوقلو کوبید و جان عده ای بی گناه را سوخت، بی گمان در این پندار بود که کاری بزرگ را برای اعتقاداتش و برای خدا می کند. هرچند که در بالادست او سیاست مداران و تجارت پیشگانی بودند که سود خود می جستند.

  خدا جان؛ در جای جای این دنیا آدم آدم را شکنجه می دهد و می کشد به نام تو و برای هدیه هایی از سوی تو به نام آزادی و دموکراسی. برای حفظ دین تو آمریکایی را سر می برند و ایتالیایی را جلوی دوربین و چشمان وحشت زده میلیونها انسان می کشند. این دنیا، دنیایی است که هر روز یک جسد تیتر اول خبرهای آن است. انگار آدم دیگر آدم نیست. گویی حال اعتراض و پرخاشی هم در کسی نمانده است. اعتراض پیشکش! حتی دریغ از فحشی، گریه ای، لااقل افسوسی!!

  خدا جان؛ شرقی و غربی، طالبانی و آمریکایی انگار همه مارهای شانه های یک ضحاکند که جز با بلعیدن مغز آخرین بقایای انسانیت آرام نمی گیرند.با این همه باز دلمان خوش است که تو هستی. اگر تو نبودی که خیلی از ما هر لحظه هزار بار باید سرمان را می کوبیدیم به دیوار.!

  راستی خدا جان ؛ آنکه از جنس آسمانهاست و روزی هزاران خورشید بر ظلمتکده دنیا هدیه خواهد کرد و دستی بر شیشه های غبار گرفته آدمیت خواهد کشید، کی می آید؟ کدام آدینه؟

  آخر خدا جان؛ دروغ که نباید بگویم. احساس سرما می کنم. احساس فلاکت و بدبختی، احساس حقارت و درماندگی، احساس ترس و بی دفاعی، احساس.....حالم هم اصلاً خوب نیست.




85/1/17
8:39 صبح

خادم واقعی کیست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، جامعه

پرده یکم: نیمروز گرمی از تابستان سال 83 از خیابان نواب صفوی به حرم مطهر پیشوای هشتم(ع) مشرف می شدم که صحن آزادی را به دو نیم شده با نرده های فلزی دیدم و کمی بعد یکی از مسوولان مملکتی را که در قسمت محصور شده با گامهایی پر از تکبر و غرور از حرم خارج می شد. جماعتی از مسوولان شهری و آستان قدس نیز به سان دنباله ها و اذناب وی در پی اش روان بودند.

خنده ای بر لب داشتم از کبر و نخوتی که از آن شیوه راه رفتن فریاد می شد و چه ناهمگون بود با مکانی که جایگاه خضوع و خشوع و تضرع است!!

افسوسی در دلم بود بر آنکه می پنداشت بر خیل زایران برتری دارد و لابد به روضه رضوان رضوی مقرب تر است از آنانکه درمانده و دردمند و ژنده پوش آن سوی حصار فلزی غریب الغربا و معین الضعفا را به مدد می خوانند و این پندار خود را در چهره و لبخند و طی طریقش تصویر می کرد.

نشتر بر رگ روح خود می زدم که هان، آگاه باش که آدمیزاده چقدر می تواند غافل شود که با عبا و قبا و عمامه و ریش و تسبیح در فضای پرواز ملایک، هوای شیطان در سر بپروراند و در حرم رضای آل نبی، رضای ابلیس به چنگ آورد.

در این حال و هوا بودم و با خود به کلنجار که « حضرت ایشان» به باب خروج رسیدند و بانویی از فاصله ای که حصار فلزی در آن انتها تا دیوار باقی گذارده بود، خود را به درون افکند تا لابد دردی، غمی، اندوهی، مشکلی را با وی به امید درمانی و جستن یاوری بازگوید که دستان یکی از محافظان « حضرت ایشان» بر آن بانو فرود آمد و او را تا آستانه زمین خوردن به عقب افکند. و دریغ از درنگی یا لااقل اخمی که در « حضرت ایشان» پدید آید.

خواهر پناه جوی ما ره گم کرده بود و در حرم رضا(ع) و خدای رضا(ع)، متوسل به خاکی غفلت زده ای شده بود! من ماندم و آهی که از نهادم بی اختیار به در آمد و فریاد کردم:« خدا ..!!» و نگاه عاقل اندر سفیه یکی دو نفر از آنانکه در کنارم بودند.

پرده دوم: در شب ولادت پیشوای هشتم(ع) در آستانه نماز مغرب بر خود نهیب زدیم که آدمیان از اکناف و اطراف عالم خود را به بارگاه پاک شهید سناباد می افکنند و صد حیف که بر ما که مجاورش باشیم و نشسته در کنج خانه!

از سمت خیابان آیت ا.. شیرازی مشرف می شدیم. راه بر عبور ماشینها بسته بودند و خیابان در تصرف عاشقانی در آمده بود که سرمای هوا را با گرمی اشتیاقشان به عقب می راندند.

شب عید بود و شب آدینه و بازار شیرینی و شکلات و نقل و خرما گرم و محوطه ورودی حرم، تا آنجا که زوار باید ساک و وسایلشان را به امانت بسپارند و پس از بازرسی بدنی به درون بار یابند، مملو از پوست شکلات و هسته خرما و ... و نظافتچی تنهایی که هرچه می کرد از پس آن همه زباله بر نمی آمد.

حسی در درونم به جوش آمد که اگر مردی آستین همت بالا زن. اگر عاشقی استخاره نکن. یقین کن که تأثیر و ثوابش از هر اشک و آه و استغاثه ای بالاتر است.

به درون رفتیم و زیارت کردیم و نماز و قرائت قرآن و ... با این همه همچنان در درون خود به دعوا و مرافعه مشغول. باری گفتم که :« دیدی لیاقت نداری. دیدی ادعایت بیشتر از عملت است. تو که خودت هنوز اندر خم یک کوچه مانده ای پس چرا بر « حضرت ایشان» خرده می گیری؟ » و باز نیمه تنبل روحم به پاسخ بر می آمد که: « آخر کسی از من توقعی ندارد. هر که بامش بیش، برفش بیشتر. « حضرت ایشان» و سایر حضرات چون در بالاها نشسته اند و شعار خدمتگزاری سر می دهند، هر غفلتی از آنان خطایی نابخشودنی است. اما ما در این میانه چه کاره ایم؟» و باز آن گوشه های پاک مانده درونم به فریاد می آمد که: « خاک بر سرت! بگو اینکاره نیستم. بگو لاف پاکی و آدم بودن سر می دهم و بیهوده بهانه متراش».

به هر روی در آستانه خروج بودیم که خود را نزدیک نظافتچی یافتم و پرسیدم: « برادر جان، جارو و خاک انداز و سطل دیگری هم داری؟»

آن شب همسر با صفایم ابتدا تا انتهای دعای کمیل را در آن هوای سرد ایستاده بر کنار در خروجی حرم خواند و من با پیشانی پر عرق شکر خدا می کردم که توانسته ام ساعتی طعم و لذت خدمت را بچشم. دستهای کرخت و بی حس شده و کمری که تا سه روز مدام درد داشت، مایه فخر و مباهاتم شده بود و به هشتمین پیشوا سوگند که صفایی کردم بی مثال و خارج از توصیف.

چندی بعد، آتشم که فرو نشست، باز بر خود هی زدم که: « خاک بر سرت! آن نظافتچی ها که دانسته ام عیالوار و کم بضاعت با کمترین حقوق برای کسب لقمه ای حلال 12 ساعت پی در پی در آفتاب داغ تابستان و سرمای طاقت سوز زمستان به رفت و روب مشغولند و هماره ذکرشان شکر و سپاس است، چنین فخر نمی فروشند که تو! ننگت باد!»

پرده سوم: در صبح سرد زمستانی دیگری باز به حرم اندر بودم و در نزدیکی کفشداری در انتظار گروهی از خدام رسمی آستان قدس که در مراسمی نمادین به جاروکشی فرشها مشغول بودند تا راه باز شود و کفشها به امانت سپارم.

دقایقی که بر این حال گذشت، باز خاطرم به پرده پیشین رفت و پرده های دیگری که از برخی خادمان رسمی و عنوان دار دیده ام.

خادمانی که فارغ از مقامها و مناصب دنیوی و عاری از تفاخر و تشخص، دل به مهر اهل بیت(ع) بسته اند و خشوع بر آستان یار را تجربه می کنند؛ و البته در میانه آنها هستند خدامی که بر خوان نعمت خاندان پاکان و نیکان نشسته اند و از سفره شان نان می خورند اما از شیعه آنان بودن به دورند. صبر کنید. همه را نمی گویم. همه را به یک چوب نرانم. کمند. انگشت شمارند. اما هستند، که به پوشیدن جامه خدمت دل خوش کرده اند بی آنکه معنای خدمت را بفهمند.

و باز جدال درونی آغاز شد که به راستی خادم واقعی کیست؟

« حضرت ایشان» و دیگر مسوولانی که در پشت تریبونها و در مجامع رسمی شعار خدمتگزاری سر می دهند و در مشی خود تفاخر پیشه کرده اند؟ یا آنکه لباس رسمی خدمت به تن دارد و با پوشیدن این جامه « نام» می یابد و « نان» می خورد؟ و یا آن ابر مردی که برای سر خم نکردن در برابر نامردمان و برای دست یافتن به رزق حلال بی آنکه خمی به ابرو بیاورد، با کمترین دستمزد در گرما و سرما ساعتهای پیاپی به جاروکشی و تنظیف زیر پای زایران مشغول است؟ خادم واقعی کدام اینهاست؟ فردای قیامت کدامیک را به خدمت می شناسند؟

این قصه حرم هشتمین پیشوا بود و اینها آدمهای این قصه. اما قصه جامعه مان چیست؟ در گستره مرز و بوم پهناور ما و بر جغرافیای وطنمان چه قصه ای شکل گرفته و می گیرد؟ شخصیتهای قصه ایران و نظام جمهوری اسلامی کیانند؟ شما خادمان واقعی را می شناسید؟

 




84/11/17
9:28 صبح

منشین؛ به تمامی ایستاده باش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، مذهب

منشین به تمامی ایستاده باش

هرگاه ضجه تلخ و دردناک و دلخراش روح مجروح و ناامید انسان این عصر و این اعصار که در چنبره عقده گشایی های وارثان حاکمیت قابیل در شکنجه است، بر خیزد؛

هرگاه شرارت و بدی و پلیدی و زشتی، بر پاکی و بی عیبی و خیر و خوبی غلبه یابد و خداوندان شمشیر و پول و دین در سه چهره سیاسی، اقتصادی و مذهبی با رواج حرص، افزون طلبی، زر پرستی، میل به قدرت و حاکمیت، جنون منفعت طلبی و خود پرستی، شهوت پرستی، انحطاط اخلاق، حیله، دروغ، زور، جنایت، غصب، کینه، انحصار طلبی و هزار و یک صفت دهشتناک و توجیه پذیر(!) دیگر بر خدایگان دنیای عشق، آزادی، عدالت، صلح، برابری، برادری، آگاهی، زیبایی، کمال و ایمان برتری یابند؛

هرگاه کودکان بشریت، خوراک همیشگی کفتاران و کرکسها و دختران بشریت، لقمه همیشگی بازار وقاحت برده فروشان و پسران بشریت، برده همیشگی اربابان و سروران شوند؛

هرگاه مجاهدان عدالت خواه چون قطعه سنگهایی در بنای اهرام فرعون زمانه نصب شوند و ابوالهولی مخوف و سرد و سنگین متولی زندانبانی آنان شود؛

هرگاه در تاریکستان تاریخ، سلطنت سیاه شاهنشاهی، خیمه کبودین استبداد برافرازد و گرگان خون آشام زمان، بر گورستان پهناور اموات دندان بنمایانند؛

هرگاه که ایران در آتش خشم کسری، چین در اسارت اساطیر، روم در زیر تازیانه قیصر و حجاز در اشغال خدایگان سنگی زمین در هم فشرند؛

هرگاه که گشتاسبها به کشتن فرزندان مزداپرست خویش- اسفندیارها- کمر بندند؛

هرگاه قارون صفتان پشت به مردم در بهشتهای شدادی خویش لم دهند و منصور صفتان عاشق پیشه را به مسلخ بکشند؛

هرگاه در ماورای مرزهای درهم شکسته اخلاق، در انبوه غم و مه شدید یأس، در وزشگاه توفانهای زرد و سرخ و سیاه و در شیب تند سقوط وحشتناک ارزشها، صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها در هم آمیزد و به هر آن اشباح جمعی بر زمین افتد؛

هرگاه زمین از لاشه های جانوران انسان نشده ای که دم از انسانیت می زنند- همان خاکهای خشکیده سترونی که به عذاب ناباروری و انجماد گرفتارند- پر شود؛

هرگاه گند وجود مردارخواران دین فروش، تنفس را ره بندد و بزک شده های پوسیده در مرداب الکل و افیون، سخن از نجات بشر سر دهند؛

هرگاه که میمونهای دغل دوباره از جنگلهای پیش ساخته شیطانی سر برآورند و بر شهر عقل و دیار مذهب هجوم آورند؛

هرگاه اختگان دانای درمانده بیکاره نق نقوی تریاکی تهمت زن – همان لمپنهای پر مدعایی که لاف روشنفکری می زنند و توهمات کاسبکارانه خود را واقعیات معتبر معنوی جا می زنند- بر مسند قدرت تکیه زنند؛

و هرگاه که قابیلی دیگر پدید آید، گنج نهد، حرمسرا بسازد، مالک شود، خون بریزد و هستی را در تصاحب خود بخواهد؛

هابیلی باید. شهیدی باید. شهیدی باید که برخیزد.

با قامتی همتای مظلومیت کهن مظلومان،

با نگاهی به وسعت آرزوهای دیرین آرزومندان،

با ردایی به پاکی سینه های مادران معصوم ستمدیدگان،

و با فریادی به قدرت همه باری که بردگان تاریخ استکبار بر دوش داشته اند.

شهیدی باید برخیزد، بپاخیزد و لرزه بر بنیان آهنین کاخ دیرپای قابیلیان تاریخ افکند.

شهید، باید که هابیلی از نسل « آدم» باشد. باید که « آدم» باشد. باید که بی هیچ ترسی از طرد و تکفیر و توهین، با ولع تمام سیب را گاز بزند تا از بهشت « بی دردی» که در آن جویهای شیر و عسل روان است و جنتیان در سایه گاههای خنک، بر سریرها تکیه می زنند و حوریان زیباروی سیمین بدن دربر می گیرند و در نعماتی جاودان، زندگی(!) می کنند، بگریزد. گریزان باشد که « بودن بی درد» شکنجه است و باید از چنین شکنجه ای گریخت.

این شهید باید شراب چندین ساله عشق و درد و رنج را نوش کند و برخیزد. بپا خیزد. آدمی شود در سراندیب، موسایی در طور، عیسایی بر صلیب، ابراهیمی در آتش، نوحی در کشتی، یونسی در دهان ماهی، یوسفی در چاه و محمدی در حرا.

باید که برای حاکمیت نور، بر ظلمت بشورد. برای پاسداری روز، با شب درآویزد. برای احترام به بیداری، خفتگان را برآشوبد. برای تفسیر عشق، کینه و نفرت را از ذهنها و دلها بروبد. برای تنفس « آزادی»، اختناق را دچار اختناق کند.

باید کاری کند کارستان.

همت کند تا به جای سیامک، دیو به خاک و خون غلتد. به جای سیاوش، سودابه در دریای آتش فرو رود. به جای رستم، شغاد در چاه افتد. به جای حمزه، هند کشته و مثله شود. به جای علی، فرق پسر ملجم شکافته شود. به جای حسن، ابوسفیانها جگرشان را استفراغ کنند و به جای حسین و یارانش، شمر، یزید، پسر زیاد و عمر سعد در صحرای تفتیده نینوا بی سر و پاره پاره بمانند.

شهید، هموست که هابیلی است. هموست که بر می خیزد. بپا می خیزد. هموست که آیه آیه کتاب زندگی اش رنج باشد و رنگ عصمت خونش، سرخی باشد که سبزی باغی را که قابیلیان در رؤیا می بینند و در بیداری به هر بهایی می طلبند، ویران کند.

و حسین شهید است. سرور شهیدان است. همو که به ناگاه، توفنده و غران برخاست و خواب خفتگان خفته را آشفته ساخت.

گفته اند که نسیم، همیشه خوب است. باد، بلاتکلیف است؛ و توفان اما صد سال یک بار و فقط یک لحظه عالیست.

آه که چقدر باید در انتظار آن لحظه نادر و آن غرش توفنده بنشینی؛ چقدر...

اما چرا بنشینی؟ حسین توفنده زمان خود باش. از این لحظه تا آن لحظه نادر، - که حسین زمان، مهدی موعود، شهید زمان می شود- به تمامی ایستاده باش.

این، عظمتی دارد به قدر آن لحظه عظیم.

 




<      1   2   3      >