سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/6/29
4:3 عصر

پدربزرگم مرد

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل

  پدربزرگم مرد

پدربزرگم مرد اما لب به سیگار نزد. حتی اسم ماری جوانا را هم نشنیده بود. پدربزرگم مرد اما یک بار هم اسکادا و ادوکلن لومانی به خود نزد. اصلاً اسم آنها هم به گوشش نخورده بود اما همیشه از سجاده اش بوی نرگس می آمد.

پدربزرگم مرد اما هرگز ندید که چگونه مایکل جکسون ها تغییر جنسیت می دهند. پدربزرگم مرد اما ندید که چطور در دانسینگ ها و پارتی ها، نور چراغها به رقص در می آید و جوانها در هم می لولند. پدربزرگم مرد اما چیزبرگر نخورد. هرگز نفهمید که پیتزای قارچ چه طعمی دارد و با پیتزای مکزیکی چه فرقی؟ دسر غذایش هیچگاه آیس کریم و کرم کارامل نبود. تکه ای پنیر یا دو دانه خرما بود.

پدربزرگم مرد اما هیچ وقت به موسیقی پینک فلوید و هوی متال گوش نداد. اصلاً نمی دانست که موسیقی پاپ چیست. پدربزرگم مرد اما فرق صدای گیتار و آکاردئون را نفهمید. حتی ساکسیفون را به چشم ندیده بود. او شوی مدونا و بریتی اسپیرز را هیچ وقت ندید اما طلوع و غروب خورشید را همیشه عاشقانه می نگریست و با شنیدن صدای موذن پیر مسجد روستا، حالی به حالی می شد.
پدربزرگم جین نمی پوشید. کراوات نمی زد و عینک آفتابی به چشم نداشت. پدربزرگم مرد اما از دنیای مدرن و پسامدرن چیز زیادی نمی دانست. ماهواره و اینترنت را نمی شناخت. سوار الگانس نشده بود. نمی دانست رانندگی با ماکسیما چه لذتی دارد. اما هر وقت سوار بر قاطرش از کنار نهر آب به سراغ کشت و کار می رفت، در لذت و آرامش همتا نداشت.

پدربزرگم مرد اما نمی دانست دوبی چه جور جایی است. سهل است که حتی کیش را هم ندیده بود. ویلا یعنی چه؟ پدربزرگم نمی دانست ریمل چیست و رژ گونه به چه می گویند؟ لیپوساکشن دیگر چه صیغه ای است؟ سالها عمر کرد اما نفهمید استون به چه دردی می خورد و مانیکور و میزامپلی چیست؟ او ندانست کورتاژ یعنی چه؟

پدربزرگم مرد اما نمی دانست تعریف عشق چیست؟ روز ولنتاین چه روزی است؟ او معنی روی زیبا و دلفریب و عشقهای هوسناک را نمی دانست. فقط هر وقت مادربزرگ چند روزی برای دیدن فرزندانش به شهر می رفت، مثل مرغ سرکنده بال بال می زد.

پدربزرگم مرد اما سری به پارکهای شهر نزد تا معاملات آشکار چرس و بنگ و تریاک را ببیند. معلوم است که اسمی هم از اکس و کریستال نشنیده بود. او لب به مشروب نزد. او مرد و در خیابانهای پایتخت قدم نزد تا انواع ویسکی و شامپاین و در کنارش پاسور و سی دی و تیکه مرغوب تعارفش کنند.
پدربزرگم مرد اما نه از جام یوفا سر در آورد و نه رقابتهای بوندس لیگا را تعقیب می کرد. پدربزرگم مرد اما از انبوه دانش آموختگان بیکار و سیل فرار مغزها خبر نداشت. ویروس HIV را نمی شناخت اما همیشه پندمان می داد که: در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است.

پدربزرگم مرد اما هالیوود را نمی شناخت و حتی یک بار هم بازی تام کروز و نیکول کیدمن را ندیده بود. نمی دانست هری پاتر چگونه خانم رولینگ را ثروتمند کرده است. پدربزرگم مرد اما لذت سونا و جکوزی را نچشید. او تنها گاه گاهی در روزهای گرم تابستان در حوضچه کوچک باغ خود غوطه می خورد.
پدربزرگم مرد ریش نمی تراشید اما مرد و ندید که ما فرزندان او ریش که سهل است، ترس آن داریم که ریشه هایمان را نیز از کف بدهیم.

وقتی پدربزرگم بود، پندمان می داد که مطیع دو ریش سفید روستا باشیم و احترامشان را نگه داریم. اما پدربزرگم مرد و حالا نیست که به ما بگوید وقتی آن دو ریش سفید با هم قهر کرده اند، باید چه کنیم؟

پدربزرگم مرد در حالی که در تمام عمرش موبایل به دست نگرفته بود اما همیشه از حال دوستان و بستگانش باخبر بود و برای ترک صله رحم به دنبال عذر و بهانه نمی گشت.

پدربزرگم مرد اما شهرام جزایری را نمی شناخت و از آقازاده ها بی خبر بود. تا همین اواخر به کشت و زرع خود مشغول بود و نمی دانست چگونه می توان یک شبه از فقر به غنا رسید و در پول غلت زد اما سپاس ایزد از زبانش نمی افتاد و چهره اش فریاد رضایت بود.

پدربزرگم مرد اما نمی دانست سازمان ملل چیست و شورای امنیت آن چه کاره است؟ اما همیشه برای هم نوعانش دعا می کرد و عاقبت به خیری همه مسلمانها را از خدا می خواست.

پدربزرگم از انواع NGO های حامی حقوق بشر و حیوان و محیط زیست و... بی خبر بود اما همین که می شنید پای آشنا یا همسایه ای مو برداشته است، قلبش به درد می آمد.

پدربزرگم مرد در حالی که بلد نبود از بدی های سانسور و لزوم برقراری حقوق و آزادی های مدنی و... سخن بگوید. اما همیشه می گفت: حرف حق را هرقدر هم که تلخ باشد باید زد. اگر حرفها زده نشود، جمع می شود و یک دفعه مثل آتش زیر خاکستر شعله می کشد.

پدربزرگم مرد اما قدم به هیچ برجی نگذاشته بود و از فروش تراکم چیزی نشنیده بود. او تنها به نفس کشیدن بین درختان باغچه اش دلخوش بود.

پدربزرگم مرد اما ماکیاول را نمی شناخت و از انواع «ایسم»های وارداتی سر در نمی آورد. او مرد اما هیچ وقت به چی توز و اشی مشی لب نزد. اگر نوه اش بهانه گیر می شد، مشتی نخودچی کشمش، رفع هر بهانه ای بود.

پدربزرگم مرد اما از شبیه سازی انسان چیزی نشنید. از تکنولوژی فکر و متدهای جدید روانشناسی بی خبر بود. اگر گاهی عرصه را بر خود تنگ می دید، روح ناآرامش را در حرم رضوی و یا در کنار مزار شهدایی که خود بزرگشان کرده بود، در آرامگاه خواجه ربیع به آرامش می رساند.

پدربزرگم مرد اما نه رمانی از دانیل استیل خوانده بود و نه کتابی از فهیمه رحیمی. او با قرآن دمخور بود. با دعای ندبه و کمیل حال می کرد و گاه گاهی زمزمه اش شاهنامه بود و بر دیوان حافظ تفأل می زد.

پدربزرگم مرد اما خوش به حالش!!