سفارش تبلیغ
صبا ویژن

84/8/8
11:29 صبح

هابیل را کشتم اما نیاسودم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل

 

خود را مى خواهم. فقط خود را. همه چیز و همه کس فداى من. چرا باید اندیشه دیگران کنم؟ مرا چه سود از آنان؟ سرنگون باد هر که مرا نخواهد و نستاید. آزادى؟ محو و نابود باد. آگاهى؟ پلید باد.

  مگر پدرم آدم نبود که به شوق آگاهی جسارت کرد؟ مگر همو نبود که پر جوش و خروش و ناآرام، بی تأمل و ترسی طغیان کرد و سیب را از شاخه چید؟ چه نصیبش شد؟ هیچ. تنها ما را از بهشت امن و جاودانی بیرون کرد. همین و بس.

  گویی «بودن» و «ماندن» برایش زندان بود. جویهای پر از شیر و عسل قانعش نمی کرد. رفاه و آرزوهای دست یافته آزارش می داد. نمی خواست همه چیز داشته باشد و بی هیچ تلاشی به هرچه می خواهد برسد. این بود که با ولع و بی هراس از طرد و تکفیر دندانهایش را در گوشت سیب فرو برد و پذیرای « درد» شد.

  خب پدرجان؛ بی دردی و نادانی تو را آزار میداد. به ما چه؟ ما چه گناهی کردیم که تو می خواستی «آدم» باشی؟ ها؟

  تو طغیان کردی، من هم طغیان می کنم. اما نه در برابر جهل. در برابر تو. در برابر خدای تو. من با هرچه رنگ و بوی «آدمیت» و «الوهیت» بدهد ستیز می کنم. قابیل می شوم و هابیل را تاب نمی آورم.

  این بود که من، قابیل، گردن کشیدم. ستیزه کردم. طمع ورزیدم. جاه طلبیدم. کینه جستم و هابیل را کشتم. خود را خواستم و برای خود خواستم. پس نق زدم. دبه درآوردم. حسد ورزیدم. خدا را و آدم را شوریدم.

  هابیل پاک بود. بهترین شتر گله اش را برای قربانی برگزید و من دسته گندم پوسیده ای از مزرعه ام را. اینجا هم شکستم داد. لجم را در می آورد. پس مغزش را در فواره خون به خاک ریختم. اما نیاسودم. عتاب پدر و دیگران را چه می کردم؟ جسد او پتکی بود مدام بر سرم. برای آنکه سرخی خونش زمین و آسمان را به فریاد وا ندارد و جهان پیکر نشسته در خونش را نبیند، از کلاغان گورکنی و پنهان کاری آموختم و مدرک مظلومیتش را در دهان تاریک خاک گم کردم. نباید پرچم رسوایی مرا دیگران می دیدند. برای «داشتن» او را کشتم و برای «بیشتر داشتن» او را چون بذری در زمین کاشتم تا از آن میوه حکومت برچینم.

  از آن پس دیگرکشی و خودپرستى مذهب من شد. نسل در نسل هر جا رنگی از خدا و آدم و هابیل دیدم، هرجا کبوتری سپید به پرواز دیدم، بر خاکش افکندم تا جنگل حکومتم انبوه تر شود و نشیمنگاه کلاغان سیاه وسیع تر.

  هر روز و هر ماه و هر سال این جنگل بزرگ و بزرگتر شد و جمع کلاغان سیاه انبوه و انبوه تر و شب و ظلمت غلیظ و  غلیظ تر؛ و قانون جنگل چنان دیرپا شد که تقدس یافت و قتل عام و تاراج، تقدیر و مشیت الهی نام گرفت.

  آنقدر در این کار کوشیدم و بر این راه پای کوفتم که دیگر هیچ خورشیدی نتواند این شب غلیظ را بشوید. در تاریکستان جنگلم خیمه کبود استبداد و خودکامگی برافراشتم و گرگان خون آشام حکومتم در هر زمانی بر گورستان پهناور اموات دندان نمایاندند.

  با این همه باز هم نیاسودم. می دانستم هابیلیان گواهی ندارند. دادگاه زمانه و تاریخ به نفع هابیل هیچ شاهدی نمی یابد. این را کلاغان بر تاریک شب نوشته بودند. اما باز نیاسودم. هرگز آسوده نخفتم. چون هابیل خدایش را داشت و من نداشتم. خدایی که هر از گاهی چوپانی را به دور کردن گوسفندان از کنام گرگان می فرستاد و آنان در نی خود از مظلومیت هابیل حکایت می کردند و مدام نامش را از فراموشخانه ها به در می آوردند.

  چه می توانستم بکنم؟ بگذارم آزادانه پایه های اقتدار و حکومتم را بلرزانند؟ نه، هرگز. نفرین بر آزادی! هر آنچه دشنام است بر آگاهی! مرده باد آدمیت!... نی چوپانان را در هم می شکستم و آنان را بر داری آونگ می ساختم و گوسفندانشان را هر بار به فریب علفی تازه راهی سلاخ خانه می کردم.

  چوپانها یکی شان عیسی بود که از کناره بحر احمر در برابر مذهب من عصیان کرد؛ بر صلیبش کشیدم. یکی شان یوسف بود؛ به چاه افکنده و فروختمش. دیگری شان موسی بود که بی هراس به بارگاه من آمد؛ سامری را برابرش علم کردم. ابراهیم شان را که به بتکده ام حمله آورد به آتش افکندم و یونس شان را به دهان ماهی.

  گرگان جنگلم، خون آشامان قبیله ام، همه به نام من، با نام بزرگ قابیل، مقابل آنها صف می آراستند. از فرعون گرفته تا نمرود و شداد، همه پرورده های مکتب من بودند و فرمان مرا می راندند. باید که بر چوپانان حمله می بردند. باید آنها را می تاراندند و گوسفندانشان را مهمان سلاخی من می کردند. آخر می دانستم که نام هابیل و یاد مظلوم بهار قدرتم را خزان خواهد کرد. پس ترفند سوار می کردم. بارها و بارها. زر و زور و تزویر را در هم آمیخته بودم.مالک شدم، ملک شدم، خون ریختم، دروغ گفتم، نفرین کردم، تهمت زدم، دشنام دادم، زشتکاری کردم، حرمسرا ساختم، برده کردم و برده فروختم، کتک زدم، زخم زدم، در هم شکستمشان اما هر بار خود نیز در هم شکستم. روی آسودگی را ندیدم.

  باز هابیلی از پس هابیل می آمد و آن چوپان آخری، همان جوانک یتیم، چنان نام هابیل را بر پیشانی جنگل من کوبید که از شاخه شاخه آن خون تازه همه هابیل هایی که به خاکشان پنهان کرده بودم، چکه کرد. گویی خود عصاره هابیل بود که با نام جهاد، خواب سلطنت مرا آشفت و میوه قدرتم را در آستانه رسیدن ترکاند.

  از بلند حرا که پایین آمد، صدایی الماسگون بر شیشه سیاه و بی روزن آسمان دواند که: اینک هوای سالم اسلام و این آهنگ تنفس هابیل و این کتاب آگاهی و آزادی.

  بر خود لرزیدم. ضعیف بودم و زبون. از پس قرنها پنهان کاری باز رسوا شدم. گفتمش : محمد! تو را به حکومت من چه کار؟ به نجات خود بیندیش. از همان بلندای کوه نور چون روحی سبک به سوی خدایت برو. تو که از من و این لجن بویناک بیزاری پس برو و با خدای خودت خوش باش. اما... پایین آمد. بر دامن کوه با دریایی نور خزید و به میان سیاه کاران قبیله من آمد تا از مسؤولیت بگوید و رسالت. از آن خلوت انزوا به ناگاه با من که در لباس تاجر قریش، برده دار حجاز، خسرو ایران، سزار روم و... بودم اعلان جنگ داد. زنی از قریش، مردی از پارس، سیاهی از حبشه، کسانی از اینجا و آنجا به دنبالش افتادند و بر من و قبیله من شوریدند.

  از او ضربه بسیار خوردم اما همینکه رفت، در سایه سقیفه نشستم و تیر نه بر قلب اغیار که باز در سینه صبور برادران نشاندم و باز جمازه جدایی راندم. غصب، سنت من بود.

  پسر ملجم شدم تا با نام دفاع از دین و قرآن، قرآن زنده را در محراب فرق بشکافم. همچنانکه هند شده بودم تا جگر حمزه را طلب کنم، معاویه شدم و بر جگر حسن جام زهر ریختم. پسران امیه و عباس را بر جایگاه محمد نشاندم. چرا که نسل محمد هابیلی بود. آزارم می داد. به هر دم از آگاهی و آزادی می گفت. حسین بیش از همه سند بر نفی من آورده بود. سندهایی از گوشت و پوست و استخوان. می گفت: «این خون کودک شش ماهه ام. این قطعه قطعه پیکر برادرم. این دهان فرو کوفته مؤذنم. این ...». یزید شدم. پسر زیاد شدم. شمر شدم و در صحرای تفتیده نینوا همه را بی سر و پاره پاره چون هابیل به خاک افکندم.

  من آدمیان را به صف می خواستم و می خواهم تا بر گوشهاشان حلقه بدوانم و بر پوستهاشان داغ بکوبم. بر گوشتهای لهیده شان چنگ بیندازم و خوش بخورم. شاد بخورم و شاد بزیم. لاشخور وار!

  آنان باید لش باشند. پست، ذلیل، دون، پایبند حقیرترین ها؛ آویزان، دلنگان، مطیع، سر به زیر، ابله و پوک پوک پوک.      توده هایی از کثافت متعفن و پوسیده تا ایادی من آسوده برایشان فرمان برانند.

  مردمان گرسنه اند؟ یتیمند؟ تنهایند؟ ستمدیده اند؟ به درک!! اصلاً همین دستان پینه بسته و ترک خورده شان هم که به کویری تشنه مانند است، مرا به یاد هابیل می اندازد. پس مرده باد ایشان! پاهایشان را در زنجیر می کنم. روحهایشان را در بستر چرکین شهوتها می چلانم و نگاه خریدار گرگانم را بر عصمت عریان پوست زنان و دخترانشان می کشانم. به زندان می افکنم و شکنجه می کنم. چکمه پوشانم را بر آنان می دوانم تا مکتبم را با گلوله به آنان دیکته کنند. در علفزار هستی جز لجن، جز عفونت نباید باشد. اگر هم علفی بروید، تنها علف هرزه کین باشد و بس. اصلاً هستی را در تنگنای بودن، در خفقان ظلمت و جهل و بردگی سیاه می کنم. می میرانم.

  آفرین بر همه گرگان خون آشام من. آفرین بر تو شغاد من. چه خوب رستم را از پا درآوردی. رسم برادرکشی را خوب آموخته ای. مرحبا کیکاووس و سودابه من. چه خوب سیاوش را به ناله افکندید. همچنین شما افراسیاب و گرسیوز من. دست مریزاد.

  درودتان باد بندگان مخلص شکم؛ خواستاران سفره های هفت رنگ و دختران مه جبین؛ پوشندگان جامه های رنگین و نوشندگان جامهای شرمگین. مستانه نعره زنید. عیاشی کنید.

  تو می خواهی مُنارشی راه بیندازی؟ بتاز. تو الیگارشی را خواهانی؟ بران. تیموکراسی می طلبی؟ گوارایت باد. چماقداری را می پسندی؟ بر تو باد.

  گردن بکشید. قیم شوید. جمود بورزید. ظلم و جهل و کفر را بستایید. ندای آگاهی و آزادی را در نطفه خفه کنید. خونخواره و ستمباره شوید. باج بگیرید و باج دهید. رنگ کنید و رنگ شوید. روزمره شوید. گورستانها را آباد کنید که این میراث من است از کلاغان.

  آفرین بر تو هیتلر من. ایوان مخوف، موسولینی، چرچیل، پل پت، سردار سپه، بگین، گانگسترهای عزیز، فاشیستهای گرامی، آیشمنهای دوست داشتنی، شارلاتانهای هر زمانه، هوچی گران دوران، درسهایتان را خوب آموخته اید.

  بن لادن خوبم، صدام نازنینم، بوش دلبندم، شارون بهتر از جانم،... شما مایه افتخار منید. نسل کشی، رذالت، نیرنگ، شقاوت و سفاکی، از هم شکافتن و از هم دریدن را خوب می دانید. در هیروشیما و حلبچه،در کوزوو و جنین انگار هبوط مکرر آدم به خاک را تصویر می کردید. دست مریزاد.

  هم کیشان من، قبیله قابیل، همچنان به بیگاری بکشید. در قصرتان، در حکومتتان، در اداره، در کارخانه تان اسیر کنید. بنده بپرورید. حرص بورزید. افزون بخواهید. رانت بخورید. مقام بخرید و فرصت بفروشید. زرپرستی، حیله، دروغ، غصب، جنایت، انحطاط، خود پرستی، شهوترانی،... پیشه کنید. همزادان فقر را بسیار کنید. چنان عرصه را تنگ بگیرید که زاغه نشینان، همین جنگل وحشت و مرگ را بهشت خود و تقدیر محتومشان بدانند. ریش بجنبانید و افسانه بسازید از حق حاکمیت قابیل بر هابیل. مداحان مدحتان خواهند کرد که بادمجان دور قابچین و لالایی خوان هر آن کسند که کرسی و تختی دارد. خشک مغزی و خام اندیشی را ترویج کنید. افهام قاصر و اوهام باطل را ارج بنهید. جانهای مردابی و ارواح کور و گنگ را پاداش دهید. دانش سوزی و تحجر، جزم اندیشی و کور مغزی را گرامی بدارید. تیغ تعصب به کف گیرید و بر هر چه بوی میراث هابیل می دهد حمله برید. بزنید و بدرید و بکشید....شاید که نام و یاد هابیل سرانجام نابود شود تا به آسودگی برسم.

  اما می ترسم. هنوز و همیشه می ترسم از آنکه وعده داده اند روزی خواهد آمد: چوپان زاده ای از جنس هابیل. نمی دانم اما شاید اگر بهانه ظهور او نبود، خدا هماندم که قابیل را کشتم، کرکره هستی را برای همیشه پایین می کشید.




84/8/2
1:31 عصر

ما دیگر بزرگ شده ایم!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، جامعه

  علی جان؛ ای حماسه تکرارناپذیر هستی، ای روح بلند دست نایافتنی؛

  می گویند رمضان ماه توست. مگر نه این است؟ می خواهم در این ماه کمی با تو درددل کنم. چه چاره جز این است؟

  میخواهم از غم بزرگ شدن بنالم. می خواهم از دور شدن کودکی شکوه کنم. می پرسی چرا؟ آخر از این بزرگ شدن دلم گرفته است. از همین بزرگ شدن است که شاکی هستم.

  بچه که بودیم، آسمان را خوب تماشا می کردیم. خیره می شدیم به آسمان و ستاره می شمردیم. همه این مهتابیهای چشمک زن مال ما بود. تازه زمین را هم به اندازه آسمان دوست داشتیم. این خاک برایمان حرمت داشت. زمین را نگاه می کردیم که مبادا تکه نانی زیر پایمان برود. نان را برمی داشتیم، می بوسیدیم و به کناری می نهادیم. از لا به لای نقشهای قالی که می گذشتیم، مواظب بودیم که گلها زیر پایمان له نشوند و ترنجهای رنگارنگ دردشان نگیرد.

اصلاً بچه که بودیم همه جا پر از گل بود. حتی پیراهن و چادر نماز مادرم گلدار بود. گلهای بقچه لباسی که مادرم برایم درست کرده بود خیلی قشنگ بود. دوران بچگی خیلی لطیف بود. عین نم نم باران بهار.

  اما دیگر بزرگ شده ایم. خیلی بزرگ. آنقدر بزرگ شده ایم که همه خاطرات کودکی را ریز می بینیم. حتی دیگر فرصت نداریم به آنروزها فکر کنیم. آنقدر مشغول شده ایم که له شدن گلها را اصلاً نمی بینیم. حتی وقت نداریم گاهی به آسمان نگاه کنیم چه رسد به ستاره دیدن و ستاره شمردن. حوصله مان آنقدر کوچک شده که خودمان را هم تاب نمی آوریم.

  دیگر کسی از ما دلش برای گنبد فیروزه ای گوهرشاد تنگ نمی شود. دیگر گاهی صدای اذان را هم درست نمی شنویم. امروز آنقدر قد کشیده ایم که به جای راه شیری به ترافیک نگاه می کنیم و به جای ماه به نئونهای تبلیغاتی!

این روزها زندگی مان را توی نوبتها گذاشته ایم. مادربزرگ و پدربزرگ خیلی برایمان دور شده اند. نشانی خیلی از کسانی را که دوستشان داریم بلد نیستیم. بازارهایمان شلوغند و مسجدهایمان خالی. گوشها و زبانمان پر است از « منم، منم ». اگر جایی خالی برای نشستن در اتوبوس پیدا کنیم، روز خوبی داشته ایم. همسایه هایمان را نمی شناسیم فقط گاه به گاه صدای پایشان را که از پله ها بالا و پایین می روند می شنویم.

  در دنیای امروز ما صوت قرآن و مناجات از مد افتاده و انواع صداهای ناهنجار و عربده های مستانه توی بورس است. عشق متاع نایاب دنیای ماست و حیا و پاکدامنی افتخاری نیست. می بینی که روسری های عقب رفته و پاچه های کوتاه شده مایه پزدادن و فخر و مباهات شده است.

  در دنیای ما آدم بزرگها نقش نقش کاشی ها و لوز لوز قالی ها انگار خواب دوری بوده است. کبوترها دیگر مناره و بادگیر برای نشستن نمی یابند. دیگر دیش ماهواره است که روی همه بامها سرک می کشد. نخودچی کشمش خیلی بی کلاس است. برای های کلاس شدن باید قرص اکستازی به هم تعارف کنیم.

  علی جان؛ راستی چرا ما بزرگ شدیم؟ چرا هی کودکی و یادگارهایش را از ما میگیرند؟ سر ما کلاه گذاشته اند. نه؟! به ما گفتند کودکی عقب ماندگی است و بزرگی تمدن . هر کسی را که می خواست پاک و سبز و کودک بماند هو کردند و برای دنیای آدم بزرگها که نه آسمان داشت و نه گل، کف زدند. ما هم باورمان شد که هر طور شده باید بزرگ شویم تا سری توی سرها درآوریم. هی بزرگ شدیم. هی بزرگ شدیم. آمدیم و آمدیم و حالا به اینجا رسیده ایم. آنها بدجوری گولمان زدند. از این تمدن به کجا باید شکایت کنیم؟

  علی جان؛ در دنیای آدم بزرگها دیگر کسی به فکر یتیمان نیست. دیگر کسی کیسه نان بر دوش در کوچه های تاریک شهر آنان را در نمی یابد. در دنیای بزرگترها دیگر از جشن و هدیه و بادبادک برای کوچکترها خبری نیست. این روزها هدیه هایی به گرانی بمب بر سر کودکان می ریزند. از افغانستان گرفته تا عراق و سودان؛ و دنیا پر است از طفلهایی که مرگ و زندگی شان را در هیئت جل و پلاس در میان خیابانهای لوکس شهرهایمان به دوش می کشند.

  علی جان؛ امروز دیگر از قهرمانی های تو در خیبر و احد حرفی به میان نیست. هری پاتر و ارباب حلقه ها رکورد می شکنند.

  علی جان؛ تو عدالت را در میان حیوانات هم جاری می طلبیدی اما امروز عدالت بازیچه شده است. اسباب بازی آدم بزرگهاست. جانیان و خون آشامان بشریت در دامان ابرقدرتها پناه می یابند و بیچارگان و فروافتادگان لگدکوب می شوند. زر و زور و تزویر حسابی با هم پیوند خورده اند.

  علی جان؛ ای مظهر غیرت خداوندی؛ یادت می آید وقتی شنیدی که خلخال از پای آن زن یهودی به ستم به درآورده اند مرگ را مردانه دانستی و فرمودی اگر مردی از این غم بمیرد سزاست و اینرا پیشترها حتی در رحلت رسول خدا و شهادت فاطمه نگفته بودی. تو که در احقاق حقوق مردمان چنین به فغان آمدی اگر امروز در دنیای آدم بزرگها بودی چه می کردی؟ اگر آنروز از آن زن جز تکه فلزی نبرده بودند، اما امروز بشنو که در دنیای ما بزرگها، دختران ایرانی در فجیره امارات به حراج می روند. عفت و عصمت است که به فروش گذاشته می شود.

  علی جان؛ در حکومت تو یک والی بر سر سفره اعیان نشست و آنگونه عتاب شد، اما در دنیای ما بزرگها چه کمند والیانی که سفره فقرا را قابل نشستن بدانند.(البته در باورشان نه در برابر دوربینهای ثبت کننده ژستهای تبلیغاتی)

  علی جان؛ امروز که دست قیرآلود شبهای ظلمانی همه حریرهای زیبا و سپید کودکی را از هم می درد، ما همه صم بکم عمی گشته ایم. فریادهای هل من ناصر ینصرنی را هرگز نمی شنویم و اگر هم بشنویم واکنشمان یا سکوتی سیاه است و یا طفره و جیغهای سبز و بنفش.

  علی جان؛ تو بیست و پنج سال خار در چشم و استخوان در گلو جرعه جرعه جام صبر می نوشیدی تا مبادا خدشه ای بر وحدت امت مسلمان وارد آید و نه تنها مسلمانان که در فرمانت به مالک همه بشریت را برادر هم دانسته ای چه در دین و چه در آفرینش که نباید بر آنها تیغ کشید. اما در دنیای آدم بزرگها ما را وادار می کنند که به خود هم رحم نکنیم چه رسد به غیر.

  علی جان؛ ما قرنهاست که کارمان تکرار داستان حیله دارودسته معاویه در بر سر نیزه کردن قرآنهاست. اما کم کم که بزرگ شدیم خودمان هم به همان حیله معتاد گشتیم. حالا دیگر ضد دینی ترین سخنها را با لعاب دبن به خورد خودمان و دیگران می دهیم!

  علی جان؛ ما را گول زدند. به ما گفتند برای بزرگ شدن باید از کوچه های کوفه بی وفایی بگذریم. گذشتیم. غافل از اینکه همواره این کوچه ها گذرگاه محتوم مسافرانی است که سرانجام به نهروان انکار می رسند و به اشارت شیطان، در برابر هر آنچه رنگ خدایی دارد، تیغ لجاج می کشند.

  علی جان؛ دردنامه دنیای آدم بزرگها تمامی ندارد. آخر دردها که یکی دوتا نیست. اما چه کنم که دلم گرفته است. دوست دارم باز هم صدای اذان را از گلوی نیمه خشک پدربزرگم که کیسه های پشم را جابجا می کرد بشنوم. دوست دارم مهتاب را لای شاخه های سپیدارهای سر به فلک کشیده عنبران تماشا کنم. دوست دارم برای دیدن گلها مرخصی استعلاجی بگیرم. دلم برای کودکی، برای تماشای آسمان پر ستاره، حوض فیروزه ای حیاط، ماهیهای گل مگلی، گلهای چادر نماز مادرم، ... تنگ شده است. دلم برای پاکی، عدالت، انسانیت، صداقت، نوع دوستی، ... تنگ شده است. دلم برای کودکی تنگ شده است. کاش هرگز بزرگ نمی شدیم.!!

  راستی علی جان؛ آن کسی که در غزلهایش خدا را قافیه می گیرد، کی از کرانهای ناپیدای آبی ظهور می کند تا لخته های خون را از مناره های زخمی نجف پاک کند؟ آیا او برمان می گرداند به دنیای پاک کودکی؟

 




<      1   2   3