سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/6/25
6:10 عصر

جشن یا سوگ؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، مذهب، جامعه

         جشن یا سوگ؟!

باری قضا را با گردشگری از بلژیک هم سخن شده بودم. هنگام، چند روزی مانده به رمضان المبارک بود قریب به 6 سال پیش. او پارسی نمی دانست و من با انگلیسی آشنایی ام اندک بود. گفت و گوهایمان به دشواری به انجام می رسید اما طولانی بود و پر دامنه. او بسیار پرسشگر بود و کنجکاو درباره هرآنچه که در ایران می دید و من مشتاق به گپ و گفت با بیگانه ای شیفته جذابیتهای ایران. از هر دری سخنی می گفتیم و هر چیزی بهانه ای می شد برای ادامه صحبت.

یکی از مباحثی که بینمان رد و بدل شد، ماه رمضان بود و می پنداشت که با فرا رسیدن این ماه، باید گرسنگی بکشد و روزهای دشواری را در میان مسلمانان در پیش خواهد داشت. حال مرا تصور کنید که با زبانی الکن می خواهم از ایران و اسلام به شکلی قابل قبول برای او دفاع کنم و او را جذب ارزشها و هنجارهای خودی سازم.

در این مقوله بسیار با او سخن پرداختم. گفتم که ما به این ماه عشق می ورزیم. رمضان را دوست داریم. ماهی است که مردم مهربان می شوند. آمار نیکی ها و خیرات فزونی می یابد و میزان جرم و گناه کاهش. با گرسنگی و تشنگی و تأثیر آن بر روح آدمی، به آسمان نزدیک تر می شویم و حال همنوع را بهتر می فهمیم. گفتم که روزه تمرینی است هم برای بدن و هم برای روح و جان. نظم بخشیدن به زندگی و ملزومات آن است برای یک ماه. گفتم که...

و برای ترس او بر خود نیز گفتم که اسلام دین رحمت است و لطف نه دین سخت گیری و جبر و ستیزه. گفتم که اسلام بر ناتوانان و بیماران و مسافران روزه را واجب نکرده و او نیز مسافری است که به راحتی می تواند در هتل محل اقامتش به شکم هم بیندیشد و گفتم که مسلمانان را در این ماه با خود نامهربان نخواهد یافت.

گپ و گفتم با او در این بهانه فراوان بود و به یاد دارم که چراغانی های معمول در شهری که بودیم را به او چنان قبولاندم که به مناسبت جشن رمضان است و در دل افسوس می خوردم که چرا نباید به خاطر فرا رسیدن این ماه که آنرا موسم مهمانی خدا می دانیم شادی کنیم و چراغانی کنیم و دست افشان و پای کوبان باشیم؟!

دغدغه های آن روزم را در رخت یادداشتی در ماهنامه طوبی چاپ کردم و خدای را شاکرم که امروز و سالهای اخیر اندک اندک گویی باور مشابهی در ایرانیان شکل گرفته است و حال و هوای جشن را بیشتر از گذشته در جامعه شاهدیم. اما قصه تغییر ساعت کار ادارات از سوی دولت در رمضان امسال موجب شد تا با این یادداشت تازه برابر شما بنشینم و چند دغدغه پیشین را تکرار کنم.

 مگر رمضان را همواره «مبارک» نمی خوانیم؟ مگر رمضان هنگام ضیافت خداوندگاری با آن همه نیکویی ها نیست؟ و مگر نه آنکه این ماه، برترین ماهها و روزها و شبهایش بهترین ایام است؟ پس چرا نمایش ظاهری ما ایرانیان مسلمان در این ماه، رخوت و سستی و خمودگی است؟
این روزها ادارات ما اگر بی بازده نباشند در حداقل بازدهی هستند. کارمندان هنوز نیامده عزم رفتن دارند و هیچ نمی دانند که چرا به خواب و استراحت بیشتر تشویق شده اند! مگر نه اینکه کار کردن در این ماه نیز پاداشی افزونتر نزد خدا دارد پس چرا؟

چرا در سایر بلاد اسلامی، به ویژه سنی نشینان میانه و غرب آسیا، رمضان به راستی ماه جشن و سور و سرور است که گویی به یقین به والاترین مهمانی هستی فراخوانده شده اند، اما در ایران ما از این ایام نورانی بیشتر بوی غم و ماتم و سوگ استشمام می شود؟ آیا هیچ ناظر بیرونی به سان آن بلژیکی باور می کند که این ماه را دوست داریم و از رسیدنش خرسندیم؟

 چرا عروسی های ما در ماه شعبان تنگاتنگ و انبوه و پرشمار است و با ترافیک جشنهای گونه گون رو به روییم اما به رمضان که می رسیم انگار که انجام خواستگاری و برپایی جشن تولد و تدارک سور و سات عروسی از گناهان نابخشودنی است؟ چرا رسانه های ما به ویژه صدا و سیما، پا از دایره تکرار برون نمی نهند تا برای یکبار هم که شده دور از مواعظ و نصایح سطحی و کم نفوذ، با نگاهی نو و از دریچه ای جذاب، منظری ستوده و درخور از «جشن رمضان» ترتیب دهند؟ (هر چند که تغییر نگرشها در رسانه ملی در سالهای اخیر شایسته ستایش است)

  چرا خطبا و سخنوران ما در منابر و مساجد و همه تریبونهای فعال در این ماه به جای تکرار مکرر این عبارت که «خفتن در این ماه نیز عبادت است» بر بیداری و آگاهی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی هشدار نمی دهند؟

  چرا در این ماه پر فضیلت که تمامی کتب آسمانی و افضل آنها قرآن کریم در آن نزول یافته است، از ارزش صد چندان تحقیق و پژوهش و کسب دانش و معرفت سخن نمی گوییم؟

  چرا در این ماه پاک و گرانقدر که فرق دلاور مرد عرصه عدالت و دادگستری به خاطر شدت عدلش در محراب نماز شکافته شد، به جای پیروی از آن ظلم ستیزی و دادپروری و بازخوانی سیره ناب او، همه این ماه پر نشاط و شعف را تنها به عزا و ماتم مولا تبدیل می کنیم و فراموش می کنیم که اگر رمضان ماه شهادت مرد مردان است، ماه ولادت مجتبای او نیز هست.

  چرا سنت نیکوی افطاری دادن را به دیگهای بزرگ شده از چشم و هم چشمی و ریا- و نه کاسه های کوچک اطعام مستمندان – بدل کرده ایم؟

  چرا برخی از ما با روزه داری در این ماه به جای درک آه گرسنگان و نداران و شکر به درگاه ایزد بر آنچه داریم، فرصت افطار تا سحر را به انباشتن شکم از طعام چنان مشغول می داریم که...؟

  هم چنان که پیش از این در طوبی نوشته بودم: نمی گویم ای کاش من و ما شرمنده و شرمسار نامسلمانان و یا مسلمانان سایر بلاد نباشیم. اما ای کاش با چنین نحوه برخوردی با این ایام نیکو و فرخنده، شرمنده خود و خدای خود نشویم!! 




86/6/19
9:13 عصر

بازی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، هنر، سینما

بازی

فیلم "بازی" (the game) اثر دیوید فینچر را دیده اید؟ داستان فیلم چنین است که بانکداری ثروتمند (ون اورتون با بازی مایکل داگلاس)که همه چیز دارد، از سوی برادرش (کنراد با بازی شون پن) هدیه ای به مناسبت تولدش دریافت می کند. چه هدیه ای می توان به کسی داد که خود همه چیز دارد؟ هدیه این برادر یک بازی است.
این بانکدار،اکنون در آستانه چهل سالگی قرار دارد. سنی که پدرش به یک باره بدون هیچ دلیلی خودکشی کرده است. خاطره خودکشی پدر اکنون که او به همان سن رسیده رهایش نمی کند. برادر نیکلاس برای رهایی او از این زندگی افسرده و بیمارگونه او را وارد یک بازی می کند. این بازی توسط یک شرکت به نام خدمات تفریحی مصرف کنندگان برای هر کس به صورت خصوصی و با توجه به ویژگی های جسمی و روحیش طراحی می شود و در پایان آنها را متحول می کند. بازی ماجرای بسیار جذابی دارد و تماشاگر را تا انتها در مرز دنیای واقعی و مجازی سرگردان می کند.
فینچر در "بازی" حالات خرد کننده ای به وجود می آورد. هر حرکتی، هر زنگ تلفنی و هر شخصی که می بینید،ممکن است بخشی از بازی باشد. به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد!
"بازی"، ون ارتون را به دندان می گیرد و او را به دنیای گیج کننده آسانسورهای خراب، کلیدهای اسرارآمیز و مرداب های وحشتناک در سانفرانسیسکو می کشاند؛ در واقع چیز خنده آوری در "بازی" وجود ندارد بلکه همه چیز نامطمئن و غیر قابل اعتماد است.
فینچر با به دام انداختن ما در کوچه های باریک، پارکینگ ها وآسمان خراشها، جهانی به وجود می آورد که در آن جنونی وجود دارد ناشی از سوءظن شدید و نبود آگاهی.
چند بار خود را در چنین بازی هایی حس کرده اید؟ تا به حال شده است همه چیز را بازی تصور کنید؟ تا کنون احساس کرده اید که همه چیز خارج از اراده شما شکل می گیرد؟
با کمی دقت در گفت و گوهای اطرافمان به نمونه های فراوانی از این احساس بر می خوریم که گاه رنگ سیاست دارد و گاه رنگ مذهب. گاه در عالم هنر است و گاه در دنیای دانش. حتماً عبارت معروف "کار؛ کار انگلیسی هاست" را شنیده اید. همان جمله معروف سریال "دایی جان ناپلئون" که در ذهن و فکر بسیاری از ما ایرانیها جا خوش کرده است و هنوز که هنوز است خیلی از اتفاقات را بازی انگلیسی ها می دانیم! و یا همین تصور را درباره مجموعه دنیای پیشرفته غرب در خیلی ها می توان سراغ گرفت که می پندارند غربیها و مردم جهان اول به مدد فناوری های نوین و پیشرفته، از همه چیز آگاهند و ما را بازی می دهند و حتی پاره ای بر این باورند که دولتمردان جهان سومی همگی مهره های بازی آنها هستند.
گروهی نیز این گمان را درباره همه تاریخ حیات بشری دارند و پای مباحث قضا و قدر که پیش می آید، همه سرنوشت را از پیش نوشته شده می دانند و بر این باورند که انسان نقشی ندارد جز بازی به همان شیوه قطعی و محتومی که پیش از این برایش نوشته شده است.
حضور "توهم توطئه" نیز در اذهان ما مردمان، حکایت از همین باور دارد که ما بازی می خوریم و از ما بهتران بازیمان می دهند و باید هشیار بود تا بتوان بازی را بر هم زد.
نتیجه ای که از این همه بی اعتمادی و سوءظن به وجود می آید چیست؟ در صورتی که باور کنیم که مهره های یک بازی هستیم چه می توان کرد؟ اگر قدرت ابتکار، توان بر هم زدن بازی، نیروی غلبه بر بازی ساز، جسارت زیستن در محیط خارج از بازی همه گیر، اراده بازی سازی و... را نداشته باشیم زیستنمان ارزشی دارد؟
به باور من یا باید بپذیریم که هیچ بازی ای خارج از اراده ما وجود ندارد و یا مردانه به نیت برد تن به بازی بدهیم وگرنه شایسته باختی مفتضحانه هستیم!




86/6/15
9:42 صبح

خدا کجاست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، اندیشه، مذهب

گفت و گوی دیگری با پیامک

خدا کجاست؟!

دوستی 10 ساله دو تا آدم معمولی هنوز ادامه داره. این دو تا آدم معمولی که آرزوشون اینه که «آدم» بشن! هر از گاهی درباره مسایل دور و برشون با هم گپ می زنن. سالهای پیش، اونا رو در روی هم گفت و گو می کردن و حالا از فناوریهای تازه هم استفاده می کنن. یکیش هم تلفن همراه و پیامکه! دیشب این دو آدم معمولی باز با هم پیامک رد و بدل کردن. حرفاشونو بخونین و نظر خودتونو بدین:

الف) تا حالا از خدا پرسیدی: چرا؟
ب) خیلی زیاد

الف) چی پرسیدی؟
ب) اگر دستم رسد بر چرخ گردون              از او پرسم که این چون است و آن چون
     یکی را می دهی صد نان گندم               یکی را نان جو آغشته در خون

الف) شده جواب بده؟
ب) یه وقتایی آره. اما با دلم نه با گوشم! احساس کردم آروم شدم اما نه با استدلال منطقی! سوال تو از خدا چیه؟

الف) ای خدا! خسته نشدی؟!
ب) از چی باید خسته بشه؟ از بازی بنده هاش؟ از نوشتن سرنوشت؟ خدا بودن این چیزا رو هم داره دیگه!

الف) از همه چیز! از انسان به خاطر اینکه نمی فهمه! از حیوان به خاطر اینکه قرار نیست بفهمه! نمی دونم منتظر چیه!
ب) منتظره تا آدما بفهمن که نمی فهمن! بفهمن که چقدر مثل حیوونن! منتظره تا آدما بفهمن که جانشین اون رو زمینن! به نظر تو می فهمن؟ عجب صبری خدا دارد...!

الف) می دونی؛ الآن تو یه عروسی هستم. آدمایی که از تالار میان بیرون، از بس خوردن دارن بالا میارن ولی جلوی در تالار دو تا بچه هستن که لباسهاشون پاره اس. به نظر اونقدر گرسنه میان که حاضر باشن ته مونده غذای ما رو بخورن. خدا کجاست؟
ب) خدا اینجاست. همین جایی که یه بنده اش داره به این تفاوتها دقت می کنه و رفیقشو به فکر وادار می کنه!

الف) این دو تا بچه هنوز گرسنه هستن. نه! ما نمی فهمیم!
ب) پی بردن به نفهمیدن یه قدم به پیشه!

الف) تو اگر در تپش خاک، خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.




86/6/7
8:48 صبح

هنر تبلیغ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، میراث فرهنگی

هنر تبلیغ
حاشیه نگاری دیگری بر بازدید از شانزدهمین نمایشگاه فرش دستباف

یکی از اندیشمندان وادی تبلیغات چنین گفته است:
ماهی روغن هزاران تخم می گذارد.
مرغ خانگی تنها یک تخم می گذارد.
ماهی روغن هرگز قدقد نمی کند که به شما بگوید چه کرده است از این رو ما به این ماهی توجه چندانی نداریم اما مرغ خانگی را تحسین می کنیم. همین کافی است تا نشان دهد که تبلیغ، تا چه اندازه اثربخش است.
ما در عرصه تبلیغات بسیار سهل انگار و ساده گیر هستیم. یا اصلاً به این جستار مهم توجهی نداریم و یا بی اندیشه و تدبیر از آن بهره می بریم. در نمایشگاه فرش تصاویری ناروا از عرضه و تبلیغ این کالای هنری کهن دیدم.
در غرفه ای دیدم که فرشها بی نظم و قاعده ای روی هم تلنبار شده بود و جوانی خوابیده بر زمین و سر نهاده بر فرشها به بازی با گوشی همراه خود مشغول بود و چنان غرق در آن که نمی دانست در اطرافش چه می گذرد و ذره ای در اندیشه جذب مشتری نبود.
غرفه های فراوانی را دیدم که به هنگام ظهر، نشسته بر فرشها راحت تر از منزل خود به صرف غذا مشغول بودند و چنان سفره پهن کرده که گویی به سورچرانی آمده اند نه عرضه کالا!
در غرفه ای پیرمردی را دیدم که در انتهای غرفه، لمیده بر فرشها از سیگار خود کام می گرفت و حس و حالی برای پاسخگویی به مشتریان نداشت.
بی توجهی به غرفه آرایی وعرضه زیبا و جذاب کالاها یک سوی ماجراست و بی خیالی نسبت به شیوه تعامل با مشتری سوی دیگر آن.
تبلیغ برای فروش این کالای ملی ما که سهم بزرگی در میان صادرات غیرنفتی دارد، در این نمایشگاه خلاصه شده بود در چاپ کارت ویزیت، چند بروشور نه چندان جذاب برای برخی غرفه ها، انگشت شماری بنر و تابلوی تبلیغاتی و دعوت به بازدید از غرفه هایی محدود با رادیوی نمایشگاه و تنها همین!
خدای را شکر که عمده خریداران خارجی حاضر در نمایشگاه مترجم به همراه داشتند و گرنه حال و روز فروشندگان تماشایی بود.
گفتنی در این وادی بسیار است اما بر آنم تا در نوشتارهای این وبلاگ برای رعایت ایجاز و اختصار (که سفارش دوستان است) تنها به طرح مساله و زدن جرقه بپردازم. باقی با شما.




86/6/3
9:10 عصر

کاسبان حبیب الله

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: جامعه

این روزها شانزدهمین نمایشگاه بزرگ فرش دستباف ایران در محل دایمی نمایشگاههای بین المللی تهران برپاست. بر آنم تا در چند یادداشت متفاوت بر گوشه هایی از حواشی این نمایشگاه گذر کنم. در این گذر بر چند حاشیه از نمایشگاه، با من همراه شوید:

 کاسبان حبیب ا...!!
قدیمها کاسبها آنقدر در معامله راست گفتار و راست کردار بودند که مثال دوستی با خدا به شمار می آمدند اما امروز برخی از آنان چنان از مدار راستی خارج شده اند که عبارت "کاسب حبیب ا..." تنها به عنوان طعنه و کنایه برایشان کاربرد دارد. آنقدر به دور از انصاف عمل کرده اند که رفتارهای ناراست و منفعت طلبانه را "کاسبکارانه" می نامیم.
خبرگان فرش می گویند که رنگهای گیاهی با ثبات ترو زیباتر و با محیط زیست نیز سازگارند اما فرش فروشی چنان برای مشتری از مزایای رنگهای شیمیایی می گفت که مشتریان فرش شناس را نیز به تردید وامی داشت و با خود می گفتی واقعاً راست می گوید و قیمت فرش رنگ شده با رنگهای گیاهی بیخودی گرانتر است!
فروشنده دیگری در حال فروش فرشی دسته دوم و دواشور شده می گفت که ریشه این فرش از پشم است و هرگز بید نمی خورد ولی فرشهای دیگر ریشه ای پنبه ای دارند و در معرض بید خوردگی قرار دارند!!
فروشنده دیگری هم تمام همت خود را مصروف این می کرد که به مشتری بقبولاند فرش سراسر عیب و ایرادش بسیار قیمتی است چون آن عیبها نشان می دهد که فرش کار دست است! گویی دستبافته های ظریف و منظم ارزشی ندارند!
فرش فروشی را هم دیدم که قبل از گفتن قیمت به مشتری، قیافه و رخت و لباس او را به چشمی کنجکاوانه می کاوید و سپس بهایی درخور برداشت خود اعلام می کرد و در نتیجه یک فرش برای پرسشگران متفاوت، بهایی متفاوت داشت!
و فرش فروشان بسیاری هم بودند که در فروش فرشهای دسته دوم یا دواشور شده و یا مرمت شده، این حقیقت را به مشتری اعلام نمی کردند و گاه خریدار بسیار ذوق زده از ارزانتر بودن قیمت فرش در قیاس با فرشهای مشابه، با دم خود گردو می شکست و غافل از آن بود که آن چه خریداری کرده است با دیگر فرشها بسیار متفاوت است.
باور دارم که هنوز بسیارند کاسبانی که به راستی حبیب خدایند و کمند آنها که کاسبکارند(!) اما این دسته اندک چرا چنینند؟




86/5/29
1:15 عصر

گفت و گو با پیامک

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، اندیشه، مذهب

گفت و گو با پیامک
شبی از شبهای هفته گذشته گفت و گویی با رد و بدل کردن پیامک بین دو دوست شکل گرفت. هر دو در شرایط روحی خاصی بودند و هر کدام در گوشه ای از این خاک دور از هم. رابطه این دو رابطه ویژه ای است و شاید به اشارت کوچکی پیام هم می فهمند و نیاز به توضیح واضحات برای هم نداشته باشند. پیامکهای مبادله شده بین آن دو دوست را نقل می کنم که بهانه خوبی برای اظهار نظر همه دوستان و مخاطبان این وبلاگ است و دست کم مجالی برای اندیشه در فحوای این گپ و گفت.

الف) تا حالا شده دلت به حال خودت بسوزه؟
ب) آره، زیاد.

الف) اینجور وقتا چی کار می کنی؟
ب) بغض و درماندگی و افسوس!

الف) من یقین دارم که دنیا دار مکافات نیست و نمی دونم که آخرت وجود داره یا نه. پس زندگی به چه دردی می خوره؟
ب) من یقین تو رو قبول ندارم و دوست هم ندارم که به چنین باوری برسم چون نتیجه اش پوچیه.

الف) یه نگاه به دور و بر خودت بنداز. یکی پول نون خریدن نداره و بچه اش گشنه می خوابه، یکی پول پوشکی که بچه اش توش ... اندازه حقوق یه ماه منه!
ب) قبول دارم. بارها سر این چیزا گریه کردم اما میگی خودکشی کنیم؟ وقتی فریاد و فرار هر دو بی نتیجه است، باید به اندازه خودمون درست زندگی کنیم.

الف) پس دنیا دار مکافات نیست. حالا باید برای زندگی یه فکری کرد. نه؟
ب) شاید نباشه اما من یقین ندارم. ضمناً این یه ضرب المثله که با دیدن عاقبت آدمای بد درست شده. دین میگه اون دنیا دار مکافاته اما این دنیا هم بی اثر نیست. به هر حال راه بهتری نیست جز زندگی درست.

الف) چند تا آدم مرفه دیدی که توی این دنیا زجر کشیدن؟ چند تا بدبخت دیدی که تمام زندگی شون توی لجن بوده؟
ب) از هر دو گروه زیاد دیدم. توی خیلی ازآدمای بدبخت، آرامش و رضایتی دیدم که حسرتشو خوردم. از اون طرف یکی از فامیلای پولدار خودم توی آمریکا روانی شده. پول خیلی خیلی مهمه اما همه چیز نیست.

الف) خودتو گول نزن. حکایت الان ماست که حاضریم ....، وقتی هیچ نداری، مجبوری که خوش باشی چون زنده ای!
ب) گول زدن هم که باشه اشکالی نداره. شاید چون راه بهتری سراغ ندارم. با فریاد بی نتیجه و فرار از نوع نهیلیسم و خودکشی موافق نیستم.

الف) من نمی گم خودکشی کن. پذیرش واقعیت! بله باید برای زیستن فکری کرد.
ب) آره. زندگی درست. هر وقت به نتیجه خوبی رسیدی به منم بگو.

الف) باید برای زیستن فکری کرد. باید. باید... من به سیبی خشنودم و به یک بوته بابونه، من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم. اما خسته ام




86/5/28
9:1 صبح

همراه با سینما و نمایش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، سینما

همراه با سینما و نمایش
چند روز گذشته کمی با عالم هنر مأنوس بودم. به ویژه با تماشای فیلمهای سینمایی «آخرین وسوسه مسیح»، «قاعده بازی» و «روز سوم» و همینطور نمایش «رویه و آستر».
«آخرین وسوسه مسیح» را که بر اساس رمانی از نیکوس کازانتزاکیس ساخته شده است، پیشترها دیده بودم و تماشای دوباره پس از چند سال فرصت بهتری بود برای تعمق بیشتر و لذت بردن افزونتر از زیبایی های آن. به ویژه تصویر برداری فوق العاده آن که هر فریم به تنهایی عکسی زیبا و هنرمندانه است و این زیبایی با همراهی موسیقی جذاب پیتر گابریل با حال و هوای شرقی فزونتر می شود.
«قاعده بازی» هم فیلمی کمدی است که این روزها روی پرده است. احمدرضا معتمدی را پیش از این با فیلمهای «زشت و زیبا» و «دیوانه از قفس پرید» می شناختم. همچنین سالها قبل در کاشان و پشت صحنه فیلم زشت و زیبا، گفت و گویی با او داشتم که سراسر گله و شکایت از سینمای ایران، آدمهای آن و امکانات اندکش بود. اما این آخرین ساخته او آن هم با انبوهی از چهره های مشهور سینما و تلویزیون همچون اکبر عبدی، علیرضا خمسه، سعید پورصمیمی، داریوش ارجمند، جمشید هاشم پور و...چنگی به دل نمی زند و یک کمدی ضعیف و معمولی است که چیز تازه ای به همراه ندارد.
«رویه و آستر» هم نمایشی طنز است که در این شبها در فرهنگسرای نیاوران روی صحنه می رود. کاری از حسن وارسته که در قالب یک حکایت تاریخی با استفاده از چاشنی های طنز امروزی و مدد گرفتن از اندکی سیاه بازی، مخاطب را به خنده وامی دارد. چاشنی هایی همچون استفاده از بلوتوث، پناهندگی به غرب و جراحی زیبایی در سده های ماضی!
تنها دلیل من برای دیدن این نمایش، بازی دوستم مجید امیری در نقش سلطان گلشن و پادشاه خاقان بود که به خوبی از پس آن برآمده بود. هرچند این نمایش به تیغ ممیزی گرفتار آمده و اندکی مثله شده است اما باز هم می تواند در عین ایجاد فضایی شاد و مفرح، برخی پیامهای خود را منتقل سازد.
و اما «روز سوم». نمی خواهم از فیلم بگویم چرا که خود به خوبی از خود دفاع می کند و جایزه های کسب کرده اش در جشنواره فجر هم گواه این مدعاست. اما مگر می شود از حماسه رادمردان ایرانی سخن نگفت؟ مگر می شود از غیرت شیران دلاور ایران زمین نگفت؟ مگر می توان در اندیشه رشادتها و مقاومت صبورانه ایرانیان نبود؟ مگر می توان آن همه فداکاریها و جانبازیها را فراموش کرد؟ مگر می توان مبارزه با دستان خالی و دلهای لبریز از ایمان را از یاد برد؟ مگر می توان آن اتحاد و صمیمیت مثال زدنی را به بایگانی تاریخ سپرد؟
یادمان نرود که مقاومت کردیم. غیرت ایرانی و اسلامی اجازه نداد که ناموسمان به دست غیر بیفتد. همت جوانانمان از وجب وجب خاک میهن دفاع کرد. روز سوم هم بهانه ای است برای یادآوری آن سالهای حماسه و افتخار. یادش به خیر.




86/5/26
7:18 عصر

پیام سروش (بخش پایانی)

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن

پیام سروش (بخش پایانی)

 سکوت و رخوت و خمودی با قرآن همخوانی ندارد؛ که قرآن همواره فریاد قیام و خیزش در برابر هرچه جز حق سر می دهد. دیوهای پلید استعمار و استثمار و استبداد در هماره تاریخ به مدد همین سستی ها و فترتهاست که به روح و جان آدمیان چیره می شده اند و مگر نه اینکه ایران خودمان مملو از انتقام گیری های این دیوسیرتان در سایه سکوت ایرانیان از رادمردانی است که پیکره دیوان را به لرزه در می آورده اند؟
پایان زندگی قائم مقامها و امیرکبیرها، تنهایی های مطرودانه ستارخانها، شهادت درد انگیز خیابانی ها، سربریدن نفرت بخش کلنل محمدتقی خانها، منجمد شدن جانگداز میرزا کوچک خانها، ترور شدن خناق آفرین مدرسها، تیرباران شدن جانسوز فاطمیها، در تبعید خفتن دردآور مصدقها، در هجرت رفتن غریبانه شریعتی ها، شهادت جگرسوز مطهری ها، و... نمونه هایی اندک از انتقام دیوان زمانه از آدمیان، در سایه غفلتها و رخوتهاست.
حاشا و کلا که پسند قرآن چنین نیست. از دیدگاه قرآن نه انجماد و یخ زدگی مطلوب است و نه وارفتگی و نداشتن قوام و استحکام و مسخ شدگی. قرآن سستی را نمی پسندد. خمودی را بر نمی تابد. از رخوت بیزار است. از همین روست که ماندن به هر قیمتی را تجویز نمی کند و فریاد جهاد و قتال سر می دهد.
به همین دلیل است که محمد با دیگران فرق دارد. علی با سایرین متفاوت است. حسین با بقیه همسو نیست. و فاصله میان همه پردیسیان و همه خوبان اسلام و قرآن با دیگر خوبان از زمین تا آسمان است.
زرتشت پاک، همخانه گشتاسب در دربار شد. مانی، ملتزم رکاب شاهپور شد. بودا، در پوچستان نیروانا سرگرم بود. کنفوسیوس، موسیقیدان دربار و وزیر اعظم امپراتور شد. لائوتسو، رایزن فرهنگی خاقان لویانگ شد و مهاویرا، در جنگلهای هند بر دوش غلامان در پی یافتن گیاهان مقدس بود. این است رسالت خوبان؟ ماندن؟ آن هم اینگونه؟
نه! قرآن چنین نمی پسندد. از دیدگاه قرآن، ماندن چه سودی دارد اگر نتوان بی عدالتی را محکوم شمرد؟ اگر نتوان آزادی را در بر گرفت؟ اگر نتوان انسان را معنای انسانیت بخشید؟ اگر نتوان ...؟
از همین روست که محمد بر جماعت جاهل عرب بانگ فلاح سر می دهد و با پرداخت همه هزینه ها، عزم ساختن جامعه اسلامی می کند.
از همین روست که علی پس از تحمل سکوتی خار در چشم و استخوان در گلو که خود جهادی عظیم بود، چنان عدالتی را دنبال می کند و چنان اسلامی را پیاده می سازد که مسلمانان (!) بر او می شورند و هلاکش را خدمت به اسلام می دانند(!)
از همین روست که حسین به هنگامه ای که یزیدی بر اریکه قدرت تکیه زده، چرخیدن بر گرد خانه خدا را با گشتن به دور خانه بت مساوی می داند و عزم قتلگاه می کند.
از همین روست که ...
آری قرآنیان و پردیسیان اینگونه اند.
همانند اویی که از نجوای «و نفخت فیه من روحی» جان گرفت و «روح خدا» شد و خلقی را از جا کند و فریادهای خاموش و فروخورده شان را درآورد و بر سر حاکمیت زر و زور و تزویر آریامهری کوبید تا قهاران قرن را لرزه بر اندام افکند و شیاطین بزرگ را ملتمس مهر ایرانیان مسلمان کند.
همو که پیر بزرگ آدمیان تسلیم عهد ما شد تا با زیستنی علی وار، حضور ابوهریره ها و کعب الاحبارها را راه ببندد و با ارزش دادن و مدام گفتن از قرآن و حقیقت دین، هشدار دهد که: های! راه پردیس از دوزخ جداست.
همو که اهل خمین بود و فرزند خدا و خلق بود و با یادآوری «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» در غربت تبعید، سیل خون خروشان خلق را هادی شد و به سوی کاخهای اهریمنی جریان داد تا فرزندان او و قرآن، خلق پاک ایران، بنیاد پهلویان را واژگون سازند.
و همانند همه فرزندان قرآن و خمینی. همانها که عروسیهای خونشان را در حجله خیابان برپا می کردند و به مدد آیات قیام و قتال، شعارها و پیامهایشان را با کلماتی از گوشت تن آدمیان بر سینه دیوار بزرگ ایران به ماندگاری تاریخ می نوشتند و آفرینشگر بهمن 57 شدند.
و به مانند دیگر فرزندان آیات نور و رحمت، همان وارستگان عاشقی که هنوز ما از حماسه طلبشان در حیرتیم و جهانی بی هوش از فریادشان و خموش از استقامتشان!
شوریدگان دردمندی که به دل انگیزترین و شورافزاترین ترانه جاویدان عشق که «جهاد» در راه خدا بود لبیک گفتند و صف در صف و پشت در پشت، آذین همت بستند و در دفاع مقدسی هشت ساله، به میعادگاه شور و شوق و عشق و شهادت کوله بار سفر بستند و اینک «عند ربهم یرزقون»
آن شوریدگان شیدای مست، حلاوت حضور را چشیدند، شاد و سرمست جامه جان از سر انداختند و پروانه سان خود را به آتش انداختند و سوختند. و چه سوختنی که از خاکسترشان نیز بوی عشق برخاست. همانها که سنگرهاشان سرشار از عطر باران نیاز بود. عمارها، یاسرها، ابوذرها، مقدادها و کمیلهای فرزند قرآنی که مردانه از خط سرخ شهادت گذشتند و پا در راه پردیس نهادند.
و همانند جوانان رشید و غیور انتفاضه. همانها که دامادهای حجله خونند و تشنگان شهد شهادت. همانها که در فواره خونشان وضو می گیرند و بر سجاده مظلومیت سرخشان سر می نهند و آزادی و آزادگی را آه می کشند. همانها که فریاد برداشته اند: «ملت ما یکپارچه خون است و فریاد و عصیان. پیام قرآن را اگر از مأذنه مسجدالاقصی نمی شنوید، لاجرم به دفاع از حریم خویش سنگهای فلاخنمان را حوالتتان می دهیم که بیت المقدس، بیت گوشت و خون و فریاد است. ای گروه صهیون! مرزهاتان را ببندید، دیوارهاتان را بالا ببرید و پرده های ضخیم حماقت و جنایتتان را فرو بیفکنید که اینک ملتی در سینه فلاخن ما می جوشد و امتی در گلوی سنگمان می پیچد و فریاد می زند.
مرزهاتان را ببندید، دیوارهاتان را بالا ببرید و... اما آسمان را رها کنید که در قلمرو قدرت شما نیست و بیهوده در برابر این فریاد نایستید که از عمق قرنها درد و زخم و خون فواره می زند و خاموش شدنی نیست که قرآن ما، دین ما و اسلام ما کژی و پلشتی را نمی پسندد.»
و همانند...
آری قرآنیان و پردیسیان اینگونه اند. و قرآن آمده است تا مجموع بنی بشر حدیث اینگونه بودن و «آدم شدن» بیاموزند.
و امروز، من و شما پس از 14 قرن تا چه اندازه می توانیم دعوی همراهی «آدمیان تسلیم» داشته باشیم؟ بیایید بر سر خود کلاه غفلت نگذاریم.




86/5/26
7:43 صبح

پیام سروش (بخش دوم)

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن

پیام سروش (بخش دوم)

 دریغا اگر آفتاب نورس ایمانمان اینچنین در نشیب اوهام و اباطیل و حضیض سرنوشتی پوچ و خرافی غروب کند.
دردا اگر در موقف حساب، کتاب اعوجاجمان را بگشایند - که خواهند گشود- و بر خطوط ناراست صفحاتش انگشت به دندان بگزیم.
افسوس اگر در صبح خطاب، تیر عتاب الهی سینه هایمان را نشانه رود - که خواهد رفت – و ندا دهد که چه با مصحف عزیز من کردید؟ و ما چون مقصران همیشگی سر به زیر افکنیم و گردن کج کنیم.
خسران و خطر است اگر کرباس کهنه «بی خویشی» را بر قامت «آدمیان تسلیم» ببینیم که از پس 14 قرن این کرباس برازنده نیکان نیست.
خسران و خطر است اگر امان را نه در رضا و تسلیم و دل در گرو فرامین کتاب خداوندی نهادن که در قله های نا امن دنیا بجوییم که سگ اصحاب کهف بودن به از فرزند ناخلف نوح.
خسران و خطر است اگر سوگندهایی را که در طول 14 قرن پدرانمان بر آن سینه چاکان بودند و جامه دران، ما به آسانی بشکنیم، حرمت آل تسلیم و مسلمانی را در پای آمال ناصواب بشکنیم و حریم نامحرمان نابرادر را حرمت نهیم.
خسران و خطر است اگر فارغ از وحی الهی، خود را سگ پاسبان سرمایه سرمایه داران کنیم و منهدم کننده سرمایه معنوی زندگی خویش!
خسران و خطر است اگر آدمیان تسلیم، مفتون فتنه عدوهای آتش افروز شوند و در قیل و قال خیل ماشین زدگان و سیاست زدگان غوغایی، حتی فلسطین و انتفاضه و چفیه و فلاخن را هم از یاد ببرند.
خسران و خطر است اگر روان پریشان لقمه گیر از منظومه منورالفکری، همان کاسبکاران بی هویت، صحیفه زندگی ساز و آخرت پردازمان را به چارسوق مچادله و مباحثه بکشانند و ما جز تکریم و تقدیس صوری و کمرنگ کتاب الهی، هیچ در بساط نداشته باشیم.
در مجمر سینه هایی همه درد و رنج، سخنهایی است از جنس آتش که جز با محرمان نشاید گفت و جز با دردمندان سخن از درد گفتن نمی توان امید داشت؛ که باید همه آدمیان تسلیم و همه آرزومندان پردیس، وضویی مومنانه سازند و روی نیاز تنها به حضرت چاره ساز کنند و بر هر چه فریب و فتنه شیطان، چارتکبیر جانانه زنند و در محراب اخلاص، نمازی بی قیاس به پای دارند و دست خضوع بر زانوان رکوع نهند و پیشانی سجود بر خاک معبود فرود آرند و آنگاه کبوتر استجابت را بر آستان یگانه مجیب الدعوات پرواز دهند که:«اللهم اهدنا بهدایه القرآن»
مگر نه آنکه ما را هماره آینه ای باید تا در آن کژیها و کژدم صفتی های خویش را ببینیم و از سرچشمه ای سیراب شویم که آبش آنسان صاف و بی غش باشد که عیوبمان را عریان و بی پروا به رخمان بکشد و از هر آنچه نکوهیده است بازمان دارد؟ و چه آینه و آبی صیقلی تر و گواراتر از آیات پردیسی قرآن؟
آن هم قرآنی که ما را به هجرت و قیام و جهاد و شهادت می خواند نه قرآنی که زبونی و ضعف و سستی را به خوانندگانش پیشکش کند.
امروزه داعیانِ گرگِ لباس میش بر تن کرده، هریک عزم جزم کرده و بر جماعت تسلیم دوست، می شورند. یکی با حربه زور و قدرت خفگی مان را می خواهد. دیگری با ابزار زر و ثروت به خرید معنویت مان مشغول است و آن دیگری دستی بر تسبیح و دستی بر ریش، به تحریف مزورانه دین دست می یازد و چه گویم که حتی مارکسیستها و کمونیستها برای دزدیدن «کار» و بلعیدن «نان» مردمان، حدیث و روایت می خوانند و «قرآن» ما را بر نیزه دریوزه و فریبشان می نشانند. همانها که با ریشه کش علم! و فلسفه علمی!، ریشه های جان فرزندان خلق را از مزرعه بیرون می کشند و زمینهای فردایمان را بی دستهای بذرافشان و دروگر می خواهند.
و وای بر ما اگر فراموش کنیم که پردیسیان، «علی» مردانی بودند که نان خشکشان را نیز جز به بهای چاه کندن و آب بخشیدنی فرو نمی بردند و مدرسه شان «کربلا» می شد و پسرانشان هم «علی اکبر» و «قاسم» و ... می شدند و «زیاد»ان همیشه – حتی بر کرسی امارت – زایده هایی را می ماندند که یا فرو می افتادند و یا فرو کشیده می شدند.
ما نیز اگر دل در گروی خدای قرآن داریم و تمنای حضور در جمع آدمیان تسلیم و شوق همراهی پردیسیان، باید که به دعوت «علی» لبیک گوییم و قرآن را نه بر سر نیزه نیرنگ که ناطق و پایدار و پویا بر پیشانی زندگی مان بخواهیم.
باید که همه جا را «کربلا» و همه روز را «عاشورا» بدانیم. نانمان را با کسی قسمت کنیم که تدارک آبمان را کلنگی آماده کرده است و فرزندانمان را به مدرسه ای بفرستیم که دری به مزرعه دارد و دری به شهادت؛ نه به عشرتکده ای که دروازه ای به سوی رپ و هوی متال گشوده است و دروازه ای دیگر به سوی چرس و بنگ و حشیش و از روزن بام آن نجوای از خود بیگانگی و خود فروختگی بیاید و در فضای آن ذرات پوچی و بی هویتی موج بزند.
و تازه باید به هوش باشیم که «حدیث» سازان و «روایت» پردازان عجیب فراوان شده اند- که البته همیشه فراوان بوده اند - و با سلاح دین و اسلام و قرآن و انقلاب به جنگ همه ارزشهای راستین اسلام و انقلاب می آیند و چونان دایه هایی دلسوزتر از مادر چنان اشک تمساحی می ریزند که فغان از نهادها بر می آورد.
و از دیگر سو چنان روح سستی و بی تفاوتی و غفلت به میان آدمیان جامعه تزریق می شود که نه تنها نیروی مقاومت در برابر تندبادهای تخریبگر فرهنگهای بیگانه را نداشته باشند که حتی در برابر تک بادی قلقلک دهنده هم یارای ایستادگی را از دست بدهند.
 

ادامه دارد...




86/5/24
6:42 عصر

پیام سروش (بخش نخست)

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن

بامداد امروز با یکی از مسوولان شبکه قرآن سیما دیداری داشتم و گپ و گفت دلنشینی بین ما شکل گرفت. از قرآن گفتیم و از رسانه و از لزوم پرداختن بیش از پیش به کتاب الهی خارج از کلیشه های تکراری و همیشگی.
این گفت و گوی بامدادی برایم یادآور مقاله ای شد که اسفندماه سال 80 درباره کتاب نورانی خداوندگار نوشته بودم و بهانه ای شد تا به بازخوانی آن بپردازم. حرف دلم بود و برایم خوشایند. آن نوشتار را با شما خوانندگان این وبلاگ در میان می گذارم:

   پیام سروش

 

 بر بلندای تاریخ، در ماورای مرزهای درهم شکسته اخلاق، در انبوه غبار غم و مه شدید یأس، در وزشگاه توفانهای زرد و سرخ و سیاه، در طغیان جهالت و کژاندیشی برای تسریع انحطاط، در شیب تند سقوط وحشتناک انسانیت، آنگاه که صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها درهم آمیخته و هر آن اشباح جمعی بر زمین می افتاد؛ آنگاه که آذرخش شمشیرها که بالا می رفتند و ضربت می زدند و فریاد سرخ رگان مظلومان را به آسمان می افشاندند، چشمها را خیره می ساخت؛ آنگاه که ثقل سنگین غل و یوغ و دانه های زنجیر بر پای روندگان سنگینی می کرد؛ آنگاه که ظلمت غلیظ سیاهچالها، راه را بر انوار هدایت می بست و آنگاه که روح آدمیان در گرسنگی و تشنگی مچاله می شد؛ به ناگاه صاعقه ای برجهید، فجری دمید، نوری ارزانی شد، امیدی پدید آمد و با فرمان «اقراء»ای منشور جاودان بشریت برای همیشه تاریخ خوانده شد تا ابلیسیان از چرخش هماره اندام سرخ «آدمیانِ تسلیم» که مسلمانند و عاملان به آخرین صحیفه آسمانی که قرآن است، آواره ابدی شوند.
و «قرآن» آمد تا در طنین دل انگیز آیات مشعشعش راهی به بلندای آگاهی، رهایی، حرکت، شعور، هجرت، جهاد، صبر، قیام، ایمان، عمل، آرمان، تعهد و ... بیابیم و با گردش در این نگارخانه زیبایی های ملکوت، آهنگ رویش کنیم و حدیث «آدم شدن» بیاموزیم.
قرآن نیامد تا فقط در گورستانها برای اموات و مردگانمان تلاوتش کنیم تا بلکه روحشان قرین رحمت خداوندی شود و از سوال و جواب نکیر و منکر جان به سلامت به در برند و از فشار قبرشان کاسته شود، در حالی که در حیات دنیوی شان سر و کاری با آن نداشته اند.
قرآن نیامد تا تنها مسافرانمان را از زیر آن بگذرانیم تا سفری در نهایت صحت و عافیت داشته باشند و سلامت به خانه باز گردند و انسان ذی شعور و صاحب اراده و انتخابگر را از مفاهیم این هدیه خداوندی محروم کنیم.
قرآن نیامد تا تنها به قصد یمن و برکت و آرزوی خوشبختی و نیکنامی، زینت بخش سفره های عقد و هفت سینمان باشد و ضامن سعادت همسران و به پایان رساندن نیکوی ایاممان شود.
قرآن نیامد تا ابزار استخاره و تفأل شود و بی عمل به آموزه های آن، تنها به هنگام تصمیم گیریها بازش کنیم و پرسشمان را پاسخی گیریم و دیگر هیچ!
قرآن نیامد تا آنرا چونان وسیله ای تزیینی و آرایشی و برای خالی نبودن عریضه، مهریه عروسانمان سازیم و در کنارش بر خلاف مکتوبات درونیش عمل کرده و مبالغی هنگفت از پول و طلا و جواهر ضمیمه مهر(!) کنیم.
قرآن نیامد تا فقط جلد و پوست آن را محک صداقت و راستی قرار دهیم و در محاکم و دادگاهها با سوگند به آن حقانیت مان را به اثبات رسانیم و اسرار درونی این راوی صادق را نکاویم.
قرآن نیامد تا آن را ابزار هنرنمایی خویش با فن قرائت و تجوید؛ و یا خوشنویسی و تذهیب قرار دهیم و بی پایبندی به رفتار قرآنی و تقید و تعهد به اجرای فرامینش، تنها با پرداختن به چنین ظواهری بر عالمیان فخر بفروشیم.
قرآن نیامد تا آیاتش را حفظ کرده و در مواقع ضرورت بر سر هم بکوبیم و لاف علم و دیانت بزنیم تا رقیبان از صحنه به در کنیم و پس از رسول آورنده این پیام، به سایه سقیفه دنیاخواهی بنشینیم و تیر تبری نه بر قلب اغیار که در سینه صبور یاران بنشانیم.
قرآن نیامد تا نخوانیمش و نفهمیمش و در برابر خطابهای عتاب آلود دردمندان و پرسشهای عریان دشمنان که در انتظار پاسخهای بی پرده مایند، چنته خالیمان را نشان دهیم و روح بزرگان دینمان از زهرخند بی دردی ما آزرده شود و از نیش بی دینیمان افسرده.
قرآن نیامد تا بر سر نیزه ها رود؛ نیزه های مکر و فریب، نیزه های زر و ثروت، نیزه های زور و قدرت و ما ساده لوحانه و زودباورانه، حقایق را به پای مصالح دروغین فدا سازیم و از باطن این صحیفه نور و هدایت تبری جوییم.
قرآن نیامد تا بدون درد، از او شفا طلبیم و از سر سیری – بی هیچ حظی- بر سفره اش نشینیم و آنگاه بدون درک بن بستهای اندیشه ناتوان بشری، شعار شعارین «بازگشت به قرآن» را سر دهیم.
آه که وقتی در ازدحام پرگناه و معصومیت خلقی که چنین به بازی گرفته می شود و قربانی «ندانستن»ها و «نشناختن»های خویش می شود، گم می شوی و در این گمشدگی دردناک به خود می رسی، خویشتن را می بینی که گاه در فرونشاندن این عطش کهنه کشنده و بیرون رفتن از این ظلمت بویناک قدیمی به چه سرابهای حقیر و دروغینی دل خوش کرده ای و نجات را بر ضریح چه امامزاده های کاذبی دخیل بسته ای!!

ادامه دارد...




<   <<   16   17   18   19   20   >>   >