سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/9/18
9:56 صبح

اندر باب کارخانه فرش دستباف چینی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته:

اندر باب کارخانه فرش دستباف چینی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز هفتم)

چینی ها در چندساله گذشته هر بار به بهانه و ترفندی نگذاشته بودند هیأت ایرانی سری به کارگاه های تولید فرش دستبافشان بزند. چینی ها رقیب ایرانی ها هستند و فضای روانی سنگینی مبنی بر قدرتمند بودن این رقیب و ورود فرش های دستباف ارزان قیمتش به کشور ما ایجاد شده است.
باید هر طور شده از نزدیک می دیدیم که چینی ها چگونه و در چه شرایطی فرش تولید می کنند و تولیداتشان چه اندازه تنوع و گوناگونی دارد و آیا به آنچه در نمایشگاه به نمایش درآورده اند محدود می شود یا فرش های ناب تری برای مشتریان ویژه نیز دارند.
میزبان چینی ما که هم کارخانه عظیم فرش ماشینی داشت و هم مجتمع تولید فرش دستباف در شهرهای مختلف چین، باز هم به سراغ مکر و ترفند رفته بود. از آن ماشین های "بنز سیاه شاسی بلند" –به قول شخصی نامدار- به استقبال ما فرستاده بود با راهنمایی که گفت: برنامه این است که اول کارخانه فرش ماشینی را ببینیم و بعد از کارخانه فرش دستباف بازدید کنیم و سپس به محل نمایشگاه برگردیم.
رییس مرکز ملی فرش ایران مصرانه خواست تا ترتیب برنامه جابه جا شود و آقای رضایی هم شروع به چانه زنی کرد. میزبان ناخرسند از این تغییر بود و تمایل داشت آنقدر در کارخانه فرش ماشینی اتلاف زمان داشته باشیم تا به آن یکی کارگاه نرسیم و همچنان تولید فرش دستباف چین برای ما رازی سر به مهر بماند.
سرانجام میزبان چاره ای جز کوتاه آمدن ندید و راهی جایی در 50 کیلومتری شینینگ شدیم. به محل کارخانه که رسیدیم، در منطقه ای کوهپایه ای، فضایی پهن و وسیع در برابرمان بود که جای جای آن سوله هایی برپا شده بود که فضای سبز زیبا و دلنشینی گرد آنها را فرا گرفته بود.
از سالن طراحی و نقشه کشی شروع کردیم و حیران شدیم. محیطی بود در حد و قواره مهمترین کارگاه های فرش ایرانی. طراحانشان همه با لباس یکسان و منظم مشغول به کار بودند. طراحی به سه شکل به انجام می رسید. یا طرحی جدید را قلم می زدند، یا روی میز نور خم شده و از طرح های پیشین و فرش های قدیمی الگو برمی داشتند و برخی نیز سرگرم طراحی با رایانه بودند. کاغذهای لوله شده طراحی هم به صورت انبوه در محفظه هایی جا گرفته بود.
سالن بافت هم جذابیت های خود را داشت. در شیوه چله کشی و بافتشان دقیق شدم و تفاوت آنها با دستبافته های خودمان را فهرست کردم. با وجود اکراه و بی میلی میزبانان و راهنمایان، پرس و جوی ما درباره وضعیت معیشتی قالیبافان، بیمه، تسهیلات رفاهی، شرایط بازنشستگی و... ادامه داشت و ناگزیر تند تند به یادداشت کردن این موارد مشغول بودم.
البته عکس هم فراوان گرفتم. هرچند بر بسیاری از ستون ها و دیوارهای سالن ها تابلوی عکسبرداری ممنوع نصب شده بود اما خود را به نادانی زدم و عکس های بسیاری گرفتم. مگر این فرصت قرار بود چند بار در اختیار ایران قرار بگیرد که در یک مرکز رسمی تولید فرش دستباف رقیب خود حضور بیابد؟! فقط کوشش داشتم به زشتی کاری که می کنم توجهی نداشته باشم!
سخت کوشی و نظم نیروهای شاغل در کارگاه شگفت آور بود. حتی سر بلند نمی کردند که ببینند این کیست که مدام نور فلاش دوربین را در چشمانشان می اندازد؟! در همه مدتی که در سالن ها در گردش و بازدید بودیم، نه با یکدیگر صحبتی می کردند و نه به دیدن ما سرگرم می شدند و نه هر کار دیگری. فقط سر در کار خود داشتند. خواه چله کش بودند یا بافنده، طراح بودند یا رفوگر.
در انتهای یکی از سالن ها، دار فلزی بزرگی قرار گرفته بود و تصویری از فرشی بزرگ که عده زیادی در حال لوله کردن آن بودند بر دیوار کنار آن نصب شده بود. راهنما گفت که این بزرگترین فرش دنیاست که در همین کارگاه تولید شده است!
این دیگر خیلی بی انصافی بود که معروف ترین رکورد ایران را هم به نام خود ثبت کنند. حتی اگر فرض کنیم که فرش کهن بهارستان هم افسانه بوده است، فرش 4500 مترمربعی ایران که مسجدی در عمان را مفروش کرده و فرش 6000 مترمربعی دیگری که همین دو سال پیش ایران برای مفروش کردن مسجدی در ابوظبی تولید کرد، بی رقیب و بی همتا هستند و هیچ کشوری نمی تواند به همین آسانی این رکورد را از دست ما خارج کند.
اما آنقدر که برای تولید بزرگترین کیک و ماکارونی و کتلت تبلیغ می کنیم، برای این فرش های بزرگ پارچه و بی مانند تبلیغ نکرده ایم و عجیب نیست که چینی ها به راحتی در برابر چشمان ما اعلام کنند که تولیدکننده بزرگترین فرش دنیایند!




89/9/11
12:10 عصر

اندر باب رقابت به سبک ایرانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب رقابت به سبک ایرانی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز ششم)

در شرکت فرش گوسفند تبتی ناهار می‌خوردیم که تلفنم زنگ خورد. شوان هانگ بود. از نمایشگاه تماس می‌گرفت. برایمان فیش غذا گرفته بود و نگران بود که آیا به ناهار می‌رسیم یا نه؟! به احساس مسوولیت او و همکارانش غبطه خوردم. درحالی که خودش از داشتن فیش غذا محروم بود، هر روز با دل‌نگرانی در تدارک ناهار هیأت ایرانی بود.
از خودم بدم آمد. صبح همان‌روز بود که یکی از هندی ها در لابی هتل به دنبال تبدیل دلار به یوآن بود و از من قدری یوآن طلب کرد. یوآن به قدر کفایت به همراه نداشتم و ماشین برای رفتن به هتلی که دیگر ایرانیان در آن مستقر بودند آماده بود. ناگزیر عذر خواستم در حالیکه شاید می‌توانستم راهی دیگر بیابم. شاید می‌شد او را با خود همراه کنم. هرچند قدری معطل می‌شد و دیرتر به نمایشگاه می‌رسید. شاید می‌توانستم از دیگران برایش قرض بگیرم. شاید...
عصر همان‌روز او را در نمایشگاه دیدم که می‌گفت با اتوبوس‌های شهری آمده و مسافت زیادی را هم پیاده پیموده است و تقریباً به هنگام ظهر رسیده است. عذاب وجدان بدی گرفتم وقتی دغدغه‌مندی هانگ را دیدم و بی‌خیالی خودم در قبال آن هندی را!
هانگ این نگرانی و وظیفه‌شناسی را در همه امور از خود نشان می‌داد. با آنکه ظاهراً فقط قرار بود نقش مترجم را برای ما ایفا کند! عصر همان‌روز بود که باز با نگرانی خبرمان کرد که مبادا از سرویس جا بمانید.
خودروهایی که نقش سرویس را بازی می‌کردند، ما را به هتلی بردند که قرار بود آیین معرفی و تقدیر برترین فرشها در آن اجرا شود. با گذر از خیابان‌های دیدنی شینینگ و البته رانندگی ناشایست شینینگی‌ها به هتل رفتیم. بوق زدن و بد رانندگی کردنشان به پکن نمی‌مانست بلکه به ایران خودمان شبیه بود.
باز همان میزهای دایره ای که هریک به کشوری اختصاص داشت و میز ایران همچنان در صدر بود. خوانندگی و نوازندگی و رقص و طرب محملی بود برای اعلام برندگان مسابقه و آنچه مایه سرافکندگی بود، رقابت دوستان ایرانی نه با دیگران که با هموطنان بود!
آن که فرش نایینش به مسابقه راه یافته بود یک سوی ماجرا بود و دارنده فرش ابریشمین قم سوی دیگر. البته سویه های دیگری نیز در کار بود. حکایتی که ترجیح می‌دهم از آن گذر کنم و این رقابت درونی را منتشر نکنم. اما افسوس خوردم. هندیان و پاکستانی‌ها و افاغنه در کنار ترک‌ها و دیگر کشورهای شرکت کننده در جشن و سرور بودند و ما در اندیشه هایی دیگر.
آن روز پر برنامه را که از گپ و گفت در شرکت فرش گوسفند تبتی و رایزنی با نمایندگان نمایشگاه دموتکس چین در آن بود تا شرکت در مراسم برترین فرش‌ها و تلاش برای تعویض بلیت‌های برگشت و اقامتی بیشتر در پکن به جای شینینگ، با ارسال اخبار ورویدادها به ایران و به روزرسانی سامانه اطلاع رسانی مرکز ملی فرش ایران به پایان بردم.




89/8/26
6:7 عصر

اندر باب رایزنی چینی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب رایزنی چینی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز ششم)

تا نیمه های شب نشسته بودم برابر جعبه جادوی چینی و ریموت کنترل به دست بیش از 60 کانال را بالا و پایین کردم. درنگم روی شبکه ای بود که در آیتم هایی 5 دقیقه ای هر بار غرفه یکی از کشورهای حاضر در اکسپوی شانگهای را نشان می‌داد و می‌شد در دقایقی کوتاه با شاخصه های فرهنگ و هنر ملل مختلف آشنا شوی.
این جهانگردی تلویزیونی، بیدار شدن بامدادی را دشوار کرد اما چاره ای نبود و کارهای مهمی پیش رو داشتیم.
رییس مرکز ملی فرش ایران و مدیرعامل شرکت سهامی فرش ایران هم به ما پیوسته بودند و در کنار مقام‌های فرش دیگر کشورها، راهی شرکت     Tebtian Sheep Carpet Groupشدیم.
وارد سالن کنفرانسی شدیم که میز ساده بزرگی در میانه داشت. یک سوی آن میزبانان چینی که از مقام‌های محلی شینینگ بودند قرار گرفتند و سوی دیگر سران فرش از دیگر کشورها. دیوار پشت سر ما پنجره های بزرگ و نورگیر داشت و دیوار پشت سر چینی ها پر بود از تابلوهایی فلزی روی قاب‌هایی چوبی با نوشته هایی عمدتاً چینی که انگار تقدیرنامه ها و گواهی های شرکت میزبان بودند.
در ابتدا و انتهای این سالن دراز هم دیوارها طاقچه ای داشتند که روی آنها لوازم پذیرایی بود و دو تابلوی نقاشی آذین بخششان.
روی میز بزرگ کنفرانس، در برابر هر صندلی لیوانی در دار از جنس چینی بود که بیشتر به قوری می‌مانست و سه جعبه دستمال کاغذی و سه زیرسیگاری. همین و بس. هیچ خبری از دفتر و دستک و قلم و کاغذ و اقلام پذیرایی نبود.
نخست، معاون استاندار چینگهای چین شروع به صحبت کرد و جوان مترجم هم گفته های او را به انگلیسی برمی گرداند. او از حضور در جمع مقام های کشورهای تولیدکننده فرش ابراز خرسندی کرد و گزارشی از وضعیت استان چینگهای و شرایط امروز و رو به توسعه کشور چین داد و از تمایل به توسعه روابط بین کشورهای تولیدکننده فرش سخن گفت.
در این دیدار، طرف ایرانی با جرأت و شهامت از برتر بودن فرش دستباف ایران در دنیا سخن گفت و در برابر رقبا، بی تعارف ایران را بزرگترین و مهمترین تولیدکننده این کالا در دنیا دانست. او همچنین گفت که وقتی طبقه ثروتمند دنیا خریدار فرش هستند، چرا در پایین آوردن قیمت ها رقابت می کنیم و به تولیدکنندگان و قالیبافان خود ستم روا می‌داریم؟!
طرف افغان -که او هم مثل طرف ایرانی به فارسی سخن می‌گفت- از جنگ زده بودن کشورش گفت و اینکه افغانستان و صنعت فرش در این کشور نیازمند کمک است.
نمایندگان هند و پاکستان و ترکیه هم از لزوم هماهنگی بیشتر میان کشورها، حضور هماهنگ و پررنگ در نمایشگاههای خارجی، تبلیغات گسترده و هماهنگ بین المللی، اطلاع رسانی درباره سازگاری الیاف طبیعی فرش دستباف با محیط زیست و سلامت انسان و چند شعار دهان پرکن دیگر سخن گفتند.
در میانه این رایزنی ها بود که خدمه، قوری به دست، آب جوش در لیوان های ما می ریختند و باز در لیوان ها را رویشان می نهادند. از سر کنجکاوی هم که بود، در لیوان را برداشتم و با تعجب گیاهی روییده در آن را دیدم. لیوان را به دهان که گذاشتم و آبی ولرم و بی مزه را نوشیدم!!
گپ و گفت و رایزنی که به پایان رسید، تابلو فرشی ایرانی به معاون استاندار چینگهای تقدیم شد و کتاب نفیس "رویای بهشت" هم به رییس چینی شرکت فرش "گوسفند تبتی" رسید.
میزبان ما را به سالن دیگری درست با همین شکل و شمایل فراخواند که این بار در دو سوی آن میزی پر از انواع اطعمه و اشربه قرار گرفته بود.
با تأکید میزبان بر اینکه گوشت‌ها حلال و اسلامی هستند، بعد از چند روز مزه گوشت را تجربه کردیم اما سفت بود و غیر قابل جویدن! در نتیجه سیب زمینی آتشی بهترین گزینه شد برای پر کردن شکم!
پی نوشت:
این روزها رویدادی مهم در چین در جریان است و هیأتی ایرانی هم مهمان آن کشورند. بازی‌های آسیایی گوانگجو را می گویم. و چه دردآور است که می شنوی در برابر چشم میلیون ها نفر، میزبانان چینی نام خلیج فارس را دگرگون ساخته اند و هیأت ایرانی این تعرض را زیر سبیلی رد کرده اند!
ما را چه می شود که در مقام شعار وطن پرستیم و مدام دیگران را وطن فروش می خوانیم و آنگاه به آسانی چشم بر چنین رخدادی می‌بندیم؟!




89/8/6
10:7 صبح

اندر باب مهمانی چینی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب مهمانی چینی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (شامگاه پنجم)

شوان هانگ از من پرسیده بود که آیا لباس ویژه مهمانی به همراه آورده ای؟! حیران مانده بودم که لباس ویژه دیگر چه صیغه ای است! سر آخر فهمیدم که مرادش کت و شلوار رسمی است و کراوات. خیالم از بابت کت و شلوار راحت بود و کراوات هم که برای هیأت ایرانی اهمیتی نداشت.
گفته بود که در شامگاه روز نخست نمایشگاه، میزبانان چینی مهمانی ویژه ای تدارک دیده اند و به ضیافت شامی دعوت خواهید شد.
درست گفته بود. سوار بر خودروهایی که به همین منظور تدارک دیده بودند، از محل نمایشگاه به هتلی که محل برگزاری جشن بود رفتیم. تالاری بزرگ بود که میزهای دایره ای گردان درآن چیده شده بود و روی هر میز به زبان انگلیسی و چینی، نام کشوری نوشته شده بود.
در جست و جوی نام ایران و با راهنمایی پیش خدمت‏ها، تا صدر مجلس و مقابل جایگاه رفتیم. میز ایران را در برابر سن و در کنار میز اصلی سران ملل قرار داده بودند. خرسند شدیم از اینکه هنوز جایگاهمان بالاتر از هند و پاکستان و نپال و ترکیه و دیگر کشورهای مهمان است!
بطری‏های مسکرات و جام‏های کوچک و بزرگ روی میز جا خوش کرده بودند که خواستیم تا برداشته شوند. خدمه با عذرخواهی بسیار و شرمندگی فراوان مشروبات را حذف کردند و بطری های آب معدنی و لیوان جایگزین آنها کردند.
از هر کشوری بالاترین مقام به عنوان نماینده دور میز مهمانان ویژه قرار گرفت و صندلی ایران خالی ماند. همچنان که از هر کشوری نماینده ای روی سن رفت تا خوش آمدی بگوید و تقدیری پیشکش میزبان کند و باز هم هیچ کدام ما روی سن نرفتیم. (خوش آمدها و تقدیرها البته یک سخنرانی رسمی نبود بلکه اغلب خواندن ترانه بود یا لرزه انداختن بر اندام!)
اخترنظیرخان که سردمدار هیأت پاکستانی بود و رییس سازمان تجارت جهانی فرش خوانده می‏شد، به بهانه آنکه روز تولدش است، بخشی از مراسم را به خود و هیأت پاکستانی اختصاص داد. کلاه تولد بر سر نهاد و کیکی را که دخترکان قرمزپوش چینی برایش آوردند برید و به همراه دوستانش که از مقامات دولتی بازرگانی پاکستان و نیز از تجار بزرگ فرش این کشور بودند، آوازی دسته جمعی را با تکرار پیاپی نام پاکستان خواندند.
در آیینی که با آواز و موسیقی و حرکات موزون همراه شده بود، ایرانی‏ها و افغان‏ها بودند که محجوبانه در کناری آرام گرفته بوند و در انتظار پایان مراسم! هنگامه شام که رسید- و البته هنوز خورشید غروب نکرده بود!- روی میز می‏شد انواع اشربه و اطعمه رنگارنگ را دید. از خرچنگی غول‏پیکر تا بزی بریان و البته که سهم ما باز میوه بود و شیرینی و مرغ و ماهی!
اواخر ضیافت بود که یکی دو تن از میزبانان چینی جامی در دست به سراغ تک تک میزهای ملل رفته و حضورشان را گرامی می‏داشتند. اصرار آنان برای زدن جام خود بر لیوان آب ما شعری بر زبان آقای رضایی آورد که:
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی   /   وین دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی   /   هم سینه پر از آتش هم دیده پر آب اولی
در مسیر بازگشت به هتل، عذابی روحی داشتم از رفتار و کردار مهمانان هندی. پیرانی مضحک و حیا دریده که I Love You گفتن های چندش آورشان به دخترکان چینی و شوخی های مستانه شان حالم را به هم می‏زد!
و فردا روز دیگری خواهد بود.




89/7/24
9:51 عصر

اندر باب نمایشگاه فرش چینی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: جامعه

اندر باب نمایشگاه فرش چینی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (نیمروز پنجم)

گشت و گذار در نمایشگاه ها همیشه جذاب است و پر از تازگی. سیاحت در نمایشگاه فرش هم که سالهاست برایم به عادتی دوست داشتنی شده است. این بار اما در کنار جذبه و عادت همیشگی، قدم زدن و چشم گرداندن در نمایشگاه فرش به ویژگی حضور در کشوری دیگر و نمایش فرشهای دیگر بلاد آمیخته بود و حظ بیشتری داشت.
پیش و بیش از همه، غرفه پشتیبان اصلی نمایشگاه که از تولیدکنندگان اصلی فرش در کشور میزبان بود چشمها را به سوی خود می کشاند.
غرفه چینی ها جزیره ای بود مستقل با فضاسازی خاص و چشمگیر. نمایی چندضلعی که رنگ غالب آن سیاه بود با تزییناتی به رنگ قرمز و نارنجی. به غرفه که وارد می شدی، فرش ها را هم آویخته بر دیوار می دیدی و هم چیده شده روی هم. آنها که آویز بودند بر ریلهایی قرار داشتند که خریدار می توانست به آسانی جا به جایشان کند و دست به انتخاب بزند. شیوه ای که در میان فرش فروشهای ایرانی جایی ندارد و همچنان به روش ورق زدن فرش دلخوشند. (نگاهم به فرش دستباف است البته که در عرضه فرش ماشینی از این روشها سود برده ایم!).
ویژگی دیگر غرفه چینی ها، وجود چندین میز مذاکره در میانه غرفه بود که مدام کسانی بر صندلی های اطراف آنها نشسته بودند و متصدیان غرفه در حین پذیرایی از آنان مغزشان را به نرمی شست و شو داده، آماده خریدشان می کردند.
در میانه سالن اصلی نمایشگاه و در برابر غرفه ای که بدان اشارت رفت، فضایی بود مختص نمایش برترین فرش ها.
از هر کشوری خواسته شده بود یکی دو نمونه از بهترین فرش های خود را برای شرکت در مسابقه برترین ها برگزیند و این برترین ها روی سکوهای ویژه ای به نمایش در آمده بودند.
در چند گوشه نمایشگاه هم دارهایی برپا شده بود که زنان و دختران چینی بازدیدکنندگان را از نزدیک با شیوه بافت فرش آشنا کنند. در بافت فرش های چینی آنچنانکه در آن نمایشگاه دیده می شد، خبری از پود نازک نبود و فرش هایشان تک پود بالا می آمد. اتفاقی که به افزوده شدن سرعت بافت می انجامد. گره ها اغلب و به ویژه در بخشهای دارای ساده بافی، دور میله ای به گردش درآمده و در پایان رج یکجا بریده می شدند که باز هم روشی است سریعتر از بافت های ایرانی. روی یکی از دارها نیز از روشی دیگر برای بریدن گره ها استفاده می شد که سیخ پودکشی (خط کش) را به سان قیچی لبه دار اصفهان روی رج آخری گذاشته و قیچی می زدند. بافت غالب آنان نوعی جفتی بافی بود که در آن به جای عبور خامه از میان چله ها، خامه به دور جفت چله می چرخید.
قرار دادن برخی رنگدانه ها در کنار خامه های رنگین هم گوشه ای دیگر از نمایشگاه را به خود اختصاص داده بود.
در طبقه بالای سالن دیگر نمایشگاه که افزون بر فرش های دستباف، می شد مبلمان و برخی دیگر از کفپوش ها را هم دید، صنایع دستی چینی برای فروش عرضه می شد و البته با قیمت هایی چند برابر بهای واقعی. از انواع مجسمه های فلزی و چوبی گرفته تا نمادهای بودایی و چوب های غذاخوری چینی.
چینی ها برای غرفه دیگر کشورها مترجم مهیا کرده بودند. مترجم هایی که از دانشجویان دوره های زبان انگلیسی بودند و در این نمایشگاه نوعی کارورزی را می گذراندند. روزی تنها 4 دلار دستمزد زحمتی بود که برعهده داشتند!
غرفه داران ایرانی دلسوز بودند و دارای برخی صفات نیکوی ایرانی. اغلب ناهار خود را به مترجم هایشان بخشیدند.




89/7/12
10:4 صبح

اندر باب آیین گشایش نمایشگاه فرش شینینگ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب آیین گشایش نمایشگاه فرش شینینگ

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز پنجم)

شب قبل تلفن اتاق زنگ خورد و خانمی با زبان انگلیسی و لهجه چینی از آن سوی خط پیام داد که ساعت 40/7 صبح فردا، ماشین برای انتقال شما به نمایشگاه در مقابل هتل آماده خواهد بود.
صبحانه را در میان آن همه گزینه باز هم تکراری خوردم و تنها به اصرار آقای رضایی، ماست میوه ای را هم به قبلی ها افزودم. هدایایی که از ایران به همراه برده بودم را همراه کردم و راهی نمایشگاه شدیم. هدایا هم چیزی نبود جز چند بسته پسته، یک تابلو فرش و یک دوره از کتاب نفیس و سه جلدی "رویای بهشت" با موضوع فرش ایرانی.
نمایشگاه مرکب از دو سالن بزرگ بود که محوطه باز میان آن دو را برای آیین گشایش آراسته بودند. رنگ قرمز غوغا می کرد و رنگ زرد هم به یاری اش آمده بود. بادکنک های شکل داری که اغلب به شکل اژدها بودند در ابعادی بزرگ، عنصر اصلی تزیینات بودند. شوان هانگ را دیدم که به همراه دوستانش با لباسهای رسمی آماده ارایه خدمت بودند و از من سراغ غرفه های ایران را می گرفت. به داخل سالن که سرک کشیدم، تقریباً همه چیز آماده بود. (درست مثل ایران که تا دقیقه نود و حتی در وقت اضافه مشغول اسپیس بندی و غرفه آرایی و آماده سازی نور و ... هستیم!!).
در انتظار بودم تا مثل ایران خودمان شاهد تأخیری طولانی در شروع مراسم باشم، گوش هایم را برای سوت کشیدن بلندگوها آماده کرده بودم. چشم به راه پرحرفی های سخنرانان و خودنمایی های مجری مراسم بودم... اما انگار ماجرا متفاوت بود!
مراسم افتتاحیه بسیار کوتاه و جذاب بود. به جای آنکه مهمانان ویژه و نمایندگان کشورهای مختلف در ردیفهای جلو قرار بگیرند و برگزارکنندگان و سخنرانان مدام بخواهند به آنان خوش آمد گفته و از حضورشان تشکر کنند، به هنگام شروع مراسم، همه آنان به همراه سخنرانان اصلی دسته جمعی به روی سن رفتند. در واقع همه مهمانان و چهره های اصلی در کنار سخنرانان یکجا روی صحنه قرار گرفتند و مردم به نظاره مراسم ایستادند. متأسفانه نمایندگان اصلی و سران ایران غایب بودند و آقای رضایی به نمایندگی از کشورمان بالا رفت و من هم که مایل به رصد کردن اوضاع و چرخش در میان مردم بودم، پایین ایستادم.
محتوای کوتاه و گزیده سخنرانی ها از پیش مکتوب و ترجمه شده بود. هر سخنران متن کوتاه خود را که از چند جمله فراتر نمی رفت می خواند و مترجمی برگردان انگلیسی اش را قرائت می کرد. بدون پرگویی و افاضه فیض اضافی!
در کردن توپی که کاغذهای رنگی بر سر مردم می ریخت و ساز و آوازی کوتاه، خبر از گشایش هفتمین نمایشگاه بین المللی فرش شینینگ در چین داد و سخنرانان که از مقامات دولتی و محلی بودند در کنار نمایندگان کشورهای مشارکت کننده در نمایشگاه برای بازدید به سالن اصلی نمایشگاه وارد شدند.
نمایندگان کشورهای مختلف هر یک به ترفندی مهمانان را جذب خود می کردند. اختر نظیرخان که رییس سازمان تجارت جهانی فرش است و سردسته گروه پاکستانی ها به شمار می آمد، مقام های دولتی و مهمانان ویژه را به غرفه پاکستان کشاند و کلاه های محلی بر سر آنان گذارد و به گرفتن عکس های یادگاری مشغولشان کرد و افغانها عبای افغانی بر دوش آنان نهادند. ایرانی ها؟ پرت افتاده بودیم و رییسانمان هنوز به شینینگ نیامده بودند.
اختلاف میان ما ایرانی ها پایان ندارد. به تک روی و ساز ناکوک زدن عادت داریم.
یکی از شرکت های ایرانی به جای قرار گرفتن در ردیف دیگر شرکت کنندگان کشورمان، به صورت انفرادی غرفه ای مجزا و بزرگ در کنار پاکستانی ها تدارک دیده بود و مهمانان ویژه با دیدن آن غرفه گمان کردند که بازدید از فرش های ایرانی را به انجام رسانده اند!
آیین گشایش و بازدید مقامات به سرعت و سرشار از نکته های فراوان پایان یافت اما دومین گروهی که به صورت دسته جمعی به بازدید از غرفه ها پرداختند را نباید از یاد ببرم: رفتگران.
با خروج مهمانان رسمی، بازدید مردان و زنانی دیگر که ملبس به لباسهای نارنجی رنگ همسانی بودند جلب توجه می کرد. رفتگران و کارکنان بخش خدمات نمایشگاه به صورت آرام، گروهی و با افتخار به بازدید از غرفه های نمایشگاه پرداختند. (و من باز به یاد ایران خودمان افتادم که چنین گروهی تا دقیقه نود در فضای نمایشگاه و سالنهای افتتاحیه ها سرگرم کارند و با آغاز به کار رسمی مراسم، عذرشان خواسته می شود و پی کار خود فرستاده می شوند!).




89/6/12
9:39 صبح

اندر باب گفت و گو با شوان هانگ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب گفت و گو با شوان هانگ

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (پسین روز چهارم)

من تشنه دیدن جاها و آدم های تازه هستم و شوان هانگ پا به پای من از صبح تا ظهر راه رفته است. آشکارا خسته است. از سر دلسوزی با پیشنهادش مبنی بر اینکه به پارک تفریحی شینینگ برویم، موافقت می کنم تا دمی بیاساید و از ادامه راهنمایی و ایفای نقش مترجمی سرباز نزند.
با پرداخت ورودیه و دریافت بلیت، به پارک وارد می شویم. محدوده ای بزرگ و زیباست که هم شهربازی دارد، هم گل و گیاه متنوع، هم ماکت های بزرگ بادی دارد و هم دریاچه ای جذاب و زیبا که دور تا دور آن کسانی به ماهیگیری مشغولند.
زنان و مردان مسلمانی که پوشش متفاوتشان خبر از مذهبشان می دهد در پارک به قدم زدن مشغولند. راهبان بودایی -بر خلاف تصوری که از آنان دارم-، با آن لباس جگری رنگشان سوار بر چرخ و فلک و دیگر وسایل بازی می شوند و به تفریح سرگرمند.
من و هانگ پس از گشتی در پارک برای اندکی استراحت بر نیمکتی می نشینیم اما استراحتمان دو ساعتی به طول می انجامد. از هر دری سخنی به میان می آید و به نوعی به تخلیه اطلاعاتی یکدیگر مشغول می شویم. عدم تسلط کافی من به زبان انگلیسی البته این مفاهمه را زمانبر می سازد.
از او درباره تبتی ها و بوداییسم می پرسم. می گوید که آنان در این منطقه بسیار خوشحال و شادند زیرا که کار نمی کنند و دولت آنان را از نظر مالی تأمین می کند.
از اختلاف دولت چین با مردم تبت می پرسم که حیرتزده چنین ماجرایی را انکار می کند. می گوید تنها رهبر یکی از گروههای تبتی معترض است و دیگران با حکومت همراهند.
از وضعیت خانواده در ایران می پرسد و با حسرت از ممنوعیت داشتن بیش از یک فرزند در چین خبر می دهد.
وقتی از او درباره تصورش از ایران می پرسم، جمله ای عجیب می گوید که نشان دهنده چهره ای است که بیرون از مرزهای ما از کشورمان ترسیم شده است: "ایران جایی است که نفت دارد و همیشه جنگ دارد"!
از ایرانی ها "احمدی نژاد" را به عنوان پرزیدنت می شناسد اما بر زبان راندن نام او برایش دشوار است. وقتی کمکش می کنم تا این نام را به درستی ادا کند، با ذوق زدگی می گوید که او همین چند روز پیش هم به چین آمده بود و گویا درباره بحثهای هسته ای ایران مذاکره می کرد!
از مسلمانان و آیین مسلمانی می پرسد و کوشش می کنم تا مبلغ راستینی برای مذهبم باشم. می پرسد که آیا همه زنان مسلمان برقع دارند؟ و وقتی می گویم که در ایران چنین نیست، به سختی حرفم را می پذیرد. از مسجد جامع شینینگ –مسجدی خاص و دیدنی و متفاوت با مساجد ما- می گوید و اینکه روزهای جمعه زنان را به آنجا راه نمی دهند!
گپ و گفت ما از حوزه دین و سیاست به فرهنگ و هنر می رسد و او نام چهره های مشهور سینمای سرزمین اژدها را بر زبان می راند و چه ذوقی می کند وقتی می فهمد که جکی چان، بروس لی و جت لی را می شناسم و با کونگ فو آشنا هستم.
من البته بیشتر ذوق می کنم وقتی می فهمم که فیلم "بچه های آسمان" مجیدی را دیده است و داستان فیلم را با اشتیاق برایم بازتعریف می کند.
به تاریخ کهن چین تفاخر می کند و از شهر ممنوعه و ویژگی هایش سخن می گوید و من از تخت جمشید و دیگر آثار کهن تمدنی ایران برایش می گویم.
هانگ می گوید که قادر به تمایز قایل شدن میان ما خاورمیانه ای ها نیست. فرق بین ایرانی و عرب را نمی فهمد. وقتی کارت ویزیتم را می بیند، با تعجب می گوید: این که عربی نوشته است!
و من در برابر می گویم فرق نهادن میان چینی و ژاپنی و کره ای و بقیه چشم بادامی های شرق دور نیز برای ما دشوار است. باز تعجب می کند و از تفاوتهایشان می گوید. مثلاً اینکه چینی ها افقی می نویسند و ژاپنی ها عمودی!
هنوز آفتاب پرتوافکن است که به هتل بازمی گردیم. در لابی هتل دوستان هانگ از نمایشگاه بازگشته اند و در تدارک برنامه ریزی برای فردا هستند. از من می پرسند که آیا من BOSS هستم؟! شگفت زده می پرسم که چطور؟ و پاسخ می شنوم: چون همه امروز را درگیر آماده ساختن نمایشگاه و غرفه هایشان بوده اند و شما در حال گردش!
از تفاوت علت حضورم با دیگر مهمانان و حاضران در نمایشگاه گفتم و آگاهشان کردم اما با خود اندیشیدم که انگار در چین هم مانند ایران ما عده ای کار می کنند و معدودی دست در جیب نظاره گرند و ریاست می کنند!
در اتاق، رو به سوی قبله که به دشواری یافته بودمش نماز گزاردم و شام رنگارنگی را که عبارت بود از اندکی بیسکوییت با دو فنجان چای سبز و نبات نوش جان کردم.
به رصد کردن بیش از 60 کانال تلویزیونی چینی زبان سرگرم بودم که پلکها سنگین شدند.




89/6/5
11:15 صبح

اندر باب بازارهای شینینگ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: جامعه

اندر باب بازارهای شینینگ

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (روز چهارم)

صبحانه را در طبقه سوم هتل می خورم. جایی که چند خدمتکار سبزپوش "نیها" گویان به استقبال می آیند و حکایت عذاهایشان باز هم تکراری است! انواع غذاهایی که گزینش نهایی ام از میان آنها باز هم چای است و کره و نیمرو.
در لابی هتل نمایشگاهی از نقاشی های چینی برپاست. به تماشای آنها مشغولم که مسترهان با چند مترجم از راه می رسد. از میان آنان، "شوان هانگ" را با من همراه می کند تا راهنمایم باشد و شینینگ را به من بشناساند.
 از یکی از دفاتر خدمات تلفن همراه، سیم کارتی چینی می گیرم و با هانگ به اداره مخابرات می رویم تا تماس های بین المللی را روی سیم کارت فعال کنم و بتوانم با ایران در تماس باشم. در مخابرات پس از کلی زیر و رو کردن اسناد و مدارک، پاسخ می گیرم که: تماس بین المللی روی این سیم کارت برای کشورهای کوچکی مانند ایران(!) امکان پذیر نیست. همه جوره حالم گرفته می شود.
از هانگ درباره بازار سنتی شینینگ و صنایع دستی شان می پرسم. مرا به بازاری راهنمایی می کند که شبیه بازارهای روز ایران است. بازاری سرپوشیده که نیمی از آن به میدان میوه و تره بار و نیز راسته ماهی فروشان و اغذیه ای ها شبیه است و در نیمه دیگرش فروشگاه ها همانند بازار رضای مشهد خودمان تسبیح و النگو و فیروزه می فروشند.
هانگ به تعریف و تمجید از فیروزه می پردازد. انذارش می دهم که فیروزه نیشابور ما چیز دیگری است و قرار نیست زیره به کرمان ببرم!
چیز متفاوت و قابل خریدی نمی یابم. در فروشگاهی که نمادهای هندوییسم و بودیسم می فروشد، با کنجکاوی توقف می کنم. تصمیم می گیرم تصاویری را که بر پارچه هایی آویز خودنمایی می کنند، به یادگار از فرهنگ و مذهب آنان خریداری کنم. ملاک انتخابم زیبایی و هارمونی رنگهاست اما دست بر هریک که می گذارم، با اما و اگرهایی از سوی فروشنده رو به رو می شوم.
هانگ به کمکم می آید و می گوید هریک از این تصاویر در آیین تبتی ها معنا و مفهومی خاص دارد و قصد فروشنده آن است تا مفهومی مناسب را برگزینم. اصرار می کنم که زیبایی برایم مهم است و کاری به مفاهیم بودایی ندارم اما فروشنده کوتاه نمی آید. سر آخر چند تصویر را با تفاهم دوطرفه خریداری می کنم(!)
به هانگ می گویم بازار سنتی تان دندان گیر نبود و اگر می خواهی تنوع و هنر و زیبایی در صنایع دستی را ببینی، به ایران سفر کن.
این بار به بازاری مدرن و امروزی می رویم. طبقه همکف به فروش لوازم آرایشی و بهداشتی اختصاص دارد. فضایی بزرگ و زیبا که آینه های نصب شده بر دیوارها بزرگتر نشانش می دهد. فروشندگان همه لباسهایی همسان پوشیده اند و همه شبیه به همند. کاری با اجناس این طبقه ندارم اما می خواهم از شیوه چینش میزها و دکورهای جذاب و گستردگی فضا عکس بگیرم که منعم می کنند!
به طبقه دوم می رویم که ویژه فروش کیف و کفش است. به سراغ کفش های مردانه می روم و با خیره شدن به قیمت های درج شده کنار کفش ها خرید را از یاد می برم. ارزان ترین کفش مردانه ای که می پسندم و بهایش را می جویم، 200 دلار است! از ارزان بودن اجناس چینی فراوان شنیده ایم اما برندها در چین هم جایگاه پراعتبار خود را حفظ می کنند.
این بازار را هم رها می کنم و این بار به سراغ فروشگاهی خاص می روم که در میانه شهر "فرش" می فروشد.
نمای بیرونی فروشگاه ساختمانی زیباست که پلکانی قرینه در دو طرف بنا، خریدار را به درون فرا می خواند و در پشت هر پنجره ساختمان، قطعه فرشی آویز خودنمایی می کند.
ورودی فروشگاه، میزی قرار دارد که بروشورهای راهنمای فروشگاه و کارگاه تولیدی این فرش ها روی آن عرضه می شود. نام شرکت Tebtian Sheep Carpet Group است و انگار در فروش فرششان به گوسفندان تبتی می نازند!
سراپا کنجکاوی برای مقایسه فرش ایرانی با فرش چینی وارد فروشگاه می شوم. فرش دستباف و ماشینی هر دو موجود است اما جالب آنکه روی برچسب هایی که پشت فرشها حک شده اند، همگی را دستباف نوشته اند!
در قیاس با فرشهای ایرانی می توان گفت که در مجموع فرش های این فروشگاه درشت باف بودند و البته بسیار ارزان!
برای ثبت طرحها و نقوش فرشهای چینی این فروشگاه که بیشتر مدرن بودند -و خبری از کپی برداری از طرحهای ایرانی در آنها نبود- و برای ثبت چگونگی چینش و دکوربندی فرشها باز دست به دوربین بردم که باز مانع شدند. چاره ای جز بسنده کردن به بروشورها نماند.
همان حوالی تابلوی بزرگ KFC خود می نمود و ناهار را راهی آنجا شدیم.




89/5/29
11:16 صبح

اندر باب تشریفات

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب تشریفات

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (شامگاه سوم)

آقای رضایی گفته بود به استقبالتان خواهند آمد. غروب بود که از سالن فرودگاه شینینگ خارج شدیم. چشم می گرداندیم در جست و جوی کسی که ما را انتظار بکشد. سرو کله شان پیدا شد. ده نفری بودند. هریک به انتظار مهمانی از کشوری و سرپرستشان "مستر هان" بود. کارت ویزیتش را که به دستم داد، نام "عبداللطیف خان" رویش حک شده بود اما می گفت تلفظ حرف "خ" برای چینی ها سخت است و مرا "مستر هان" می خوانند. پاکستانی بود و شش سالی را مهمان چین شده بود. حالا ترکیبی از انگلیسی و چینی را با لهجه پاکستانی بر زبان می راند.
مستر هان خودرویی سواری را -که کلاسش بالاتر از قد و قواره من بود- نشانم داد و گفت این برای عزیمت شما به هتل است و مینی بوسی را هم نشانم داد تا بقیه دوستان ایرانی را به هتلی دیگر ببرد.
حس مرام و معرفت در من گل کرد و اندیشیدم تکروی نارواست. به هان گفتم که من همراه دوستانم خواهم بود. شگفت زده مرا نگریست و تأکید کرد که شما در فهرست مهمانان VIP هستید اما خیلی زود دریافت که نیتم چیست و خود نیز با من سوار مینی بوس شد.
غیر از ما دانشجویانی نیز همراهمان بودند که مستر هان آنها را زبان آموز معرفی کرد. کسانی بودند که در دیگر شهرهای چین به آموختن زبان انگلیسی مشغول بودند و برای آزمودن زبان دانی خویش، دسته جمعی و با همراهی معلمانشان قرار بود چند روزی را در نقش مترجم، همراه مهمانان نمایشگاه فرش در شینینگ باشند.
در طول راه، مستر هان از شینینگ و مردمش برایم گفت. از اینکه حدود دو میلیون نفر جمعیت دارد و چهل درصدشان مسلمان هستند. از اینکه چینی ها دارند ثروتمند می شوند و مردمی پرکار و با تلاشند.
کار پذیرش بچه ها که تمام شد، راهی هتل دیگری شدیم که ویژه مهمانان رسمی بود. جالب آنکه آن خودروی تشریفات، همچنان همه راه را بدون مسافر به دنبال مینی بوس ما آمده بود!
در لابی هتل از مستر هان پرسیدم که برای فردای من چه برنامه ای پیشنهاد می کنی و دیدنی های شینینگ چیست؟ تماسی تلفنی گرفت و به کسی که آن سوی خط بود گفت که صبح فردا یک مترجم را به عنوان راهنما برای تمام روز به هتل بفرستند. گفت که مهمانی ویژه و تشریفاتی از ایران دارم و باید آبروداری کنیم. تأکید کرد که مترجم کاربلدی باشد. خیالش که از آن سوی خط آسوده شد، رو به من کرد و گفت هشت صبح فردا اینجا خواهم بود و شما را با مترجم روانه شهر خواهم کرد.
مستر هان و یکی از دانشجویان زبان انگلیسی با دو نفر از خدمه هتل مرا تا اتاقم در طبقه دهم همراهی کردند. به هنگام خداحافظی، پرسیدم که در این هتل کامپیوتر متصل به اینترنت هم دارید؟ کارمندان هتل با شور و شعف سرتکان دادند که بله! همه اتاقها کابل اینترنت دارند. گفتم که متأسفانه لپ تاپ به همراه نیاورده ام و نیاز به کامپیوتر دارم. این بار سری به تأسف تکان دادند که نه!
حتماً با خود می گفتند این دیگر چه جور مقام تشریفاتی و عالیرتبه ای است که لپ تاپ ندارد؟!




89/5/22
12:7 عصر

اندر باب المطعم الاسلامی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب المطعم الاسلامی

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (نیمروز سوم)

باز مهمان فرودگاه عریض و طویل پکن بودیم و در جست و جوی رستورانی با غذای حلال.
تابلوی سبز رنگ "المطعم الاسلامی" در طبقه دوم سالن فرودگاه، ما را به طبقه بالا کشاند. از اتاق های ماساژ که کسانی با بدن های عریان بر تخت آرمیده بودند و چایخانه هایی که مراسم سرو چای به سبک چینی در آن ها انجام می شد گذر کردیم و به رستوران مسلمانان رسیدیم.
هفت نفر بودیم. گرسنه و مشتاق به خوردن غذایی گرم و سیرکننده. منوی غذا را مرور کردیم و در میان انواع خوراک سبزیجات و سوپ های رنگارنگ و غذاهای آب پز، سفارش "بیف" دادیم تا بلکه گوشت حلال نیرویمان ببخشد. اما چون به طعم و مزه اش اطمینانی نداشتیم، خواستیم تا فقط یک بشقاب برای آزمون بیاورد!
بشقابی حاوی چند تکه گوشت سرد، با دو قاشق چوبی چینی و بدون نان در برابرمان قرار گرفت. در رستوران های چینی چیزی به نام "نان" غریبه است و تنها در میز صبحانه انواع نان شیرینی را می توان دید. چوب ها را نوبتی به دست گرفتیم و هر یک قطعه ای از گوشت سرد را به دهان بردیم. حتی جویدنش هم دشوار بود!
راهی رستورانی دیگر شدیم و باز تکه های مرغ و سیب زمینی بود که به معده ما سرازیر می شد.
بر صندلی های هواپیما به مقصد شینینگ که جای گرفتیم، نگاهی به دیگر همسفران انداختم. خواسته یا ناخواسته، هرچه خارجی بود در صندلی های وسط جا گرفته بود و صندلی های کنار پنجره همه از آن چینی ها شده بود. کنار من هم مرد جا افتاده ای بود که به اروپایی ها می مانست.
با برخاستن هواپیما از زمین، باز نوبت به پذیرایی رسید و من "چیکن" با "رایس" خواستم. روی بسته غذا عبارت "موسلمان" نوشته شده بود. پوشش آن را که باز کردم، بوی نامطبوعش اشتهای نداشته ام را کور کرد. تکه های کوچکی از مرغ در آبی سیاه رنگ و بدبو به همراه مقداری پلو و سسی آبکی و بدمزه و...
به یاد افغان های ساکن در ایران خودمان افتادم که نان و نوشابه می خورند وقتی نگاهم به مرد اروپایی افتاد که تکه نان شیرینی را در فنجان قهوه می زد و می خورد!
از پکن تا شینینگ حدود سه ساعت و نیم باید در هواپیما می بودیم و برای گذراندن زمان، سرگرم شدم به تماشای فیلمی در یکی از کانال های تلویزیونی که در برابرم بود. فیلمی به زبان چینی با زیرنویس انگلیسی. فیلم به جای خوبی رسیده بود که مهماندار خبر از رسیدن به مقصد داد و فیلم ناتمام ماند. این بار به یاد مسافرت هایم با اتوبوس های بین شهری خودمان افتادم که شاگرد راننده بدون توجه به مسافت فیلمی را در دستگاه ویدئو می گذارد و ناچاری همه آگهی های تبلیغاتی ابتدای فیلم را ببینی اما گاه پیش از دیدن پایان فیلم به مقصد رسیده ای!




<      1   2   3      >