سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/6/12
9:39 صبح

اندر باب گفت و گو با شوان هانگ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

اندر باب گفت و گو با شوان هانگ

یادداشتهای پراکنده ای از سفر به سرزمین اژدها (پسین روز چهارم)

من تشنه دیدن جاها و آدم های تازه هستم و شوان هانگ پا به پای من از صبح تا ظهر راه رفته است. آشکارا خسته است. از سر دلسوزی با پیشنهادش مبنی بر اینکه به پارک تفریحی شینینگ برویم، موافقت می کنم تا دمی بیاساید و از ادامه راهنمایی و ایفای نقش مترجمی سرباز نزند.
با پرداخت ورودیه و دریافت بلیت، به پارک وارد می شویم. محدوده ای بزرگ و زیباست که هم شهربازی دارد، هم گل و گیاه متنوع، هم ماکت های بزرگ بادی دارد و هم دریاچه ای جذاب و زیبا که دور تا دور آن کسانی به ماهیگیری مشغولند.
زنان و مردان مسلمانی که پوشش متفاوتشان خبر از مذهبشان می دهد در پارک به قدم زدن مشغولند. راهبان بودایی -بر خلاف تصوری که از آنان دارم-، با آن لباس جگری رنگشان سوار بر چرخ و فلک و دیگر وسایل بازی می شوند و به تفریح سرگرمند.
من و هانگ پس از گشتی در پارک برای اندکی استراحت بر نیمکتی می نشینیم اما استراحتمان دو ساعتی به طول می انجامد. از هر دری سخنی به میان می آید و به نوعی به تخلیه اطلاعاتی یکدیگر مشغول می شویم. عدم تسلط کافی من به زبان انگلیسی البته این مفاهمه را زمانبر می سازد.
از او درباره تبتی ها و بوداییسم می پرسم. می گوید که آنان در این منطقه بسیار خوشحال و شادند زیرا که کار نمی کنند و دولت آنان را از نظر مالی تأمین می کند.
از اختلاف دولت چین با مردم تبت می پرسم که حیرتزده چنین ماجرایی را انکار می کند. می گوید تنها رهبر یکی از گروههای تبتی معترض است و دیگران با حکومت همراهند.
از وضعیت خانواده در ایران می پرسد و با حسرت از ممنوعیت داشتن بیش از یک فرزند در چین خبر می دهد.
وقتی از او درباره تصورش از ایران می پرسم، جمله ای عجیب می گوید که نشان دهنده چهره ای است که بیرون از مرزهای ما از کشورمان ترسیم شده است: "ایران جایی است که نفت دارد و همیشه جنگ دارد"!
از ایرانی ها "احمدی نژاد" را به عنوان پرزیدنت می شناسد اما بر زبان راندن نام او برایش دشوار است. وقتی کمکش می کنم تا این نام را به درستی ادا کند، با ذوق زدگی می گوید که او همین چند روز پیش هم به چین آمده بود و گویا درباره بحثهای هسته ای ایران مذاکره می کرد!
از مسلمانان و آیین مسلمانی می پرسد و کوشش می کنم تا مبلغ راستینی برای مذهبم باشم. می پرسد که آیا همه زنان مسلمان برقع دارند؟ و وقتی می گویم که در ایران چنین نیست، به سختی حرفم را می پذیرد. از مسجد جامع شینینگ –مسجدی خاص و دیدنی و متفاوت با مساجد ما- می گوید و اینکه روزهای جمعه زنان را به آنجا راه نمی دهند!
گپ و گفت ما از حوزه دین و سیاست به فرهنگ و هنر می رسد و او نام چهره های مشهور سینمای سرزمین اژدها را بر زبان می راند و چه ذوقی می کند وقتی می فهمد که جکی چان، بروس لی و جت لی را می شناسم و با کونگ فو آشنا هستم.
من البته بیشتر ذوق می کنم وقتی می فهمم که فیلم "بچه های آسمان" مجیدی را دیده است و داستان فیلم را با اشتیاق برایم بازتعریف می کند.
به تاریخ کهن چین تفاخر می کند و از شهر ممنوعه و ویژگی هایش سخن می گوید و من از تخت جمشید و دیگر آثار کهن تمدنی ایران برایش می گویم.
هانگ می گوید که قادر به تمایز قایل شدن میان ما خاورمیانه ای ها نیست. فرق بین ایرانی و عرب را نمی فهمد. وقتی کارت ویزیتم را می بیند، با تعجب می گوید: این که عربی نوشته است!
و من در برابر می گویم فرق نهادن میان چینی و ژاپنی و کره ای و بقیه چشم بادامی های شرق دور نیز برای ما دشوار است. باز تعجب می کند و از تفاوتهایشان می گوید. مثلاً اینکه چینی ها افقی می نویسند و ژاپنی ها عمودی!
هنوز آفتاب پرتوافکن است که به هتل بازمی گردیم. در لابی هتل دوستان هانگ از نمایشگاه بازگشته اند و در تدارک برنامه ریزی برای فردا هستند. از من می پرسند که آیا من BOSS هستم؟! شگفت زده می پرسم که چطور؟ و پاسخ می شنوم: چون همه امروز را درگیر آماده ساختن نمایشگاه و غرفه هایشان بوده اند و شما در حال گردش!
از تفاوت علت حضورم با دیگر مهمانان و حاضران در نمایشگاه گفتم و آگاهشان کردم اما با خود اندیشیدم که انگار در چین هم مانند ایران ما عده ای کار می کنند و معدودی دست در جیب نظاره گرند و ریاست می کنند!
در اتاق، رو به سوی قبله که به دشواری یافته بودمش نماز گزاردم و شام رنگارنگی را که عبارت بود از اندکی بیسکوییت با دو فنجان چای سبز و نبات نوش جان کردم.
به رصد کردن بیش از 60 کانال تلویزیونی چینی زبان سرگرم بودم که پلکها سنگین شدند.