سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/8/4
8:16 صبح

هیزمی برای کباب بیگانگان

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، جامعه، هویت

هیزمی برای کباب بیگانگان

در صندلی عقب خودروی یکی از اقوام که مسیری طولانی را در خیابانهای پایتخت می پیمود نشسته بودم و چشمانم بی اراده روی خانه ها و فروشگاههای حاشیه خیابان می گذشت. غوطه ور در انواع خیالات بودم بر تابلوها چشم می گرداندم که نکته ای آزارم داد: حضور پررنگ نامهای بیگانه!
جدا از فروشگاههایی که عرضه کننده محصولات خارجی و یا نماینده یک برند خاص تجاری هستند، فروشگاههای فراوان و متنوعی را دیدم که کالای ایرانی می فروختند و یا خدمات داخلی ارایه می کردند اما عنوانی بیگانه را بر پیشانی ساختمان خود حک کرده بودند.
در این اندیشه ام که آیا این اتفاق نیز نمود دیگری برای از خود بیگانگی فرهنگی نیست؟ آیا این امر با «پرچم دیگران را بر بام کشور خود به اهتزاز درآوردن» تفاوتی دارد؟ عکاسی که نام "فیگوراتیو" را بر فروشگاه خود می نهد و یا تابلوفروشی که عنوان "پیکاسو" را بر نقاشان ایرانی برتری می دهد و نام فروشگاه خود را "هنرکده پیکاسو" گذاشته است، چگونه می اندیشند و چه باوری دارند؟
مگر نه اینکه "اسم" برای آدمیان به سان "پرچم" است برای کشورها؟ و مگر نه اینکه هر کشوری برابر با باورها و فرهنگ خود، پرچمی را بر می گزیند؟ پس چرا ما اینچنین مشتاق به اهتزاز درآوردن پرچم بیگانگان بر بلندای فرهنگ خود هستیم؟
نامهای ریشه دار پارسی چه کم دارند که در میان ما جای خود را به اسمهای بیگانه و یا من درآوردی می دهند؟ آرش و سیاوش و فرهاد و نسرین و نسترن چرا باید برای .... جا خالی کنند؟ نامهای زیبای فرهنگ اسلامی ما همچون محمد و علی و فاطمه و احمد و... چرا باید برای .... جا باز کنند؟
بر ما چه رفته است که هیزم برای کباب دیگران فراهم می آوریم و باد در پرچم آنام می دمیم؟ چه شده است که حال باید نامهای غربی و نامأنوس با فرهنگ ایرانی، نگاهمان را بیازارد؟ آیا قرار است در همه زمینه ها پیشینه کهنمان را به زرق و برق امروز غرب ببازیم؟
پیش از این در یادداشت «تاراج فرهنگ و هویت» نوشته بودم که چه بر سر حافظ و عبید و ابن سینا و مولانا و فردوسی و... آمده است و چگونه همسایگان ما آین میراث کهن را به سود خویش مصادره کرده اند. و باز نوشته بودم که از آنها چیز دیگری نمی توان انتظار داشت اما ما چرا به هوش نیستیم؟ وقتی یک شهروند ایرانی نام داوینچی و پیکاسو را بر کمال الملک و صنیع الملک ترجیح می دهد و یا گالیله و ارسطو را بر ابن سینا و حکیم توس و ابوریحان برتر می شمارد، یعنی خطر بیخ گوشمان است. خواب نمانیم.




86/7/24
9:18 صبح

ریشه ها در باد

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، میراث فرهنگی

ریشه ها در باد

چند سالی پیش از این در رادیو استادی داشتیم که عاشق قناتهای ایران بود. در هر جلسه و به هر مناسبتی حرف قناتها را پیش می کشید و با تعصب و غیرت خاصی این سازه های کهن بشری را ستایش می کرد و به پیشینیان درود می فرستاد.
استاد ما می گفت قناتهای ایران را به جرأت می توان در میان عجایب چندگانه دنیا جای داد. می گفت جالب است که سیل، قنات را تخریب می کند و از طرفی اگر سیلی در کار نباشد، قنات کارآیی خود را از دست می دهد. می گفت در شمارشی که سال 42 صورت گرفت، تنها دشتهای ایران دارای 18000 قنات دایر بود که طول این حفاریهای انسانی برابر با فاصله زمین تا کره ماه است. استاد ما بانگ بر می داشت که: خوشا و شگفتا ایرانیان که فاصله زمین تا ماه را بارها در زیر زمین پیموده اند!
چند روز پیش گذارمان به جزیره کیش افتاد و سری هم به "کاریز" زدیم که به شهر زیرزمینی شهره شده است. با قدم زدن در دالانهای کاریز گفته های استاد را بازخوانی می کردم و گریزی جز تحسین عظمت پیشینیان نداشتم.
اما آنچه بهانه گفتن از قناتها شد، تلنگری بود که راهنمای کاریز بر ذهن ما می زد. راهنمایمان جوانی افغان از اهالی هرات با مادری ایرانی بود که در افغانستان باستانشناسی خوانده بود. دردمندانه و دلسوزانه از عربهای حاشیه خلیج فارس می گفت که بدون داشتن تمدن کهن و فرهنگ باستانی، امروز گردشگران را مجذوب خود می سازند. با تأسف از غفلت و خواب زدگی پارسیان و ایرانیان می گفت که داشته هایشان را ارج نمی نهند و شیفته غربزدگی عربها شده اند. مرا به یاد بیتی از مولانا می انداخت که:
در زمین دیگران خانه مکن           کار خود کن کار بیگانه مکن
جوان افغان افسوس می خورد و با اشاره به تختهایی که برای برپایی سفره خانه سنتی در کاریز بود، زبان به طعن گشوده بود که گردشگر باید محو تماشای این دالانها و این اختراع بزرگ ایرانی شود نه آنکه به چای و قلیان شیفته قنات شود! در گوشه ای از کاریز، مجسمه ها و عروسکهای بی ریشه چینی برای فروش گذاشته شده بود که قرار است غرفه فروش باشد و در برابر تمسخر آن جوان افغان چیزی برای گفتن نداشتیم که آخر چرا؟ اگر هم قرار به فروش باشد، چرا صنایع دستی اصیل خودمان نباشد؟
وای آن دریا که موجش کم تپید       گوهر خود را ز غواصان خرید




86/6/25
6:10 عصر

جشن یا سوگ؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، مذهب، جامعه

         جشن یا سوگ؟!

باری قضا را با گردشگری از بلژیک هم سخن شده بودم. هنگام، چند روزی مانده به رمضان المبارک بود قریب به 6 سال پیش. او پارسی نمی دانست و من با انگلیسی آشنایی ام اندک بود. گفت و گوهایمان به دشواری به انجام می رسید اما طولانی بود و پر دامنه. او بسیار پرسشگر بود و کنجکاو درباره هرآنچه که در ایران می دید و من مشتاق به گپ و گفت با بیگانه ای شیفته جذابیتهای ایران. از هر دری سخنی می گفتیم و هر چیزی بهانه ای می شد برای ادامه صحبت.

یکی از مباحثی که بینمان رد و بدل شد، ماه رمضان بود و می پنداشت که با فرا رسیدن این ماه، باید گرسنگی بکشد و روزهای دشواری را در میان مسلمانان در پیش خواهد داشت. حال مرا تصور کنید که با زبانی الکن می خواهم از ایران و اسلام به شکلی قابل قبول برای او دفاع کنم و او را جذب ارزشها و هنجارهای خودی سازم.

در این مقوله بسیار با او سخن پرداختم. گفتم که ما به این ماه عشق می ورزیم. رمضان را دوست داریم. ماهی است که مردم مهربان می شوند. آمار نیکی ها و خیرات فزونی می یابد و میزان جرم و گناه کاهش. با گرسنگی و تشنگی و تأثیر آن بر روح آدمی، به آسمان نزدیک تر می شویم و حال همنوع را بهتر می فهمیم. گفتم که روزه تمرینی است هم برای بدن و هم برای روح و جان. نظم بخشیدن به زندگی و ملزومات آن است برای یک ماه. گفتم که...

و برای ترس او بر خود نیز گفتم که اسلام دین رحمت است و لطف نه دین سخت گیری و جبر و ستیزه. گفتم که اسلام بر ناتوانان و بیماران و مسافران روزه را واجب نکرده و او نیز مسافری است که به راحتی می تواند در هتل محل اقامتش به شکم هم بیندیشد و گفتم که مسلمانان را در این ماه با خود نامهربان نخواهد یافت.

گپ و گفتم با او در این بهانه فراوان بود و به یاد دارم که چراغانی های معمول در شهری که بودیم را به او چنان قبولاندم که به مناسبت جشن رمضان است و در دل افسوس می خوردم که چرا نباید به خاطر فرا رسیدن این ماه که آنرا موسم مهمانی خدا می دانیم شادی کنیم و چراغانی کنیم و دست افشان و پای کوبان باشیم؟!

دغدغه های آن روزم را در رخت یادداشتی در ماهنامه طوبی چاپ کردم و خدای را شاکرم که امروز و سالهای اخیر اندک اندک گویی باور مشابهی در ایرانیان شکل گرفته است و حال و هوای جشن را بیشتر از گذشته در جامعه شاهدیم. اما قصه تغییر ساعت کار ادارات از سوی دولت در رمضان امسال موجب شد تا با این یادداشت تازه برابر شما بنشینم و چند دغدغه پیشین را تکرار کنم.

 مگر رمضان را همواره «مبارک» نمی خوانیم؟ مگر رمضان هنگام ضیافت خداوندگاری با آن همه نیکویی ها نیست؟ و مگر نه آنکه این ماه، برترین ماهها و روزها و شبهایش بهترین ایام است؟ پس چرا نمایش ظاهری ما ایرانیان مسلمان در این ماه، رخوت و سستی و خمودگی است؟
این روزها ادارات ما اگر بی بازده نباشند در حداقل بازدهی هستند. کارمندان هنوز نیامده عزم رفتن دارند و هیچ نمی دانند که چرا به خواب و استراحت بیشتر تشویق شده اند! مگر نه اینکه کار کردن در این ماه نیز پاداشی افزونتر نزد خدا دارد پس چرا؟

چرا در سایر بلاد اسلامی، به ویژه سنی نشینان میانه و غرب آسیا، رمضان به راستی ماه جشن و سور و سرور است که گویی به یقین به والاترین مهمانی هستی فراخوانده شده اند، اما در ایران ما از این ایام نورانی بیشتر بوی غم و ماتم و سوگ استشمام می شود؟ آیا هیچ ناظر بیرونی به سان آن بلژیکی باور می کند که این ماه را دوست داریم و از رسیدنش خرسندیم؟

 چرا عروسی های ما در ماه شعبان تنگاتنگ و انبوه و پرشمار است و با ترافیک جشنهای گونه گون رو به روییم اما به رمضان که می رسیم انگار که انجام خواستگاری و برپایی جشن تولد و تدارک سور و سات عروسی از گناهان نابخشودنی است؟ چرا رسانه های ما به ویژه صدا و سیما، پا از دایره تکرار برون نمی نهند تا برای یکبار هم که شده دور از مواعظ و نصایح سطحی و کم نفوذ، با نگاهی نو و از دریچه ای جذاب، منظری ستوده و درخور از «جشن رمضان» ترتیب دهند؟ (هر چند که تغییر نگرشها در رسانه ملی در سالهای اخیر شایسته ستایش است)

  چرا خطبا و سخنوران ما در منابر و مساجد و همه تریبونهای فعال در این ماه به جای تکرار مکرر این عبارت که «خفتن در این ماه نیز عبادت است» بر بیداری و آگاهی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی هشدار نمی دهند؟

  چرا در این ماه پر فضیلت که تمامی کتب آسمانی و افضل آنها قرآن کریم در آن نزول یافته است، از ارزش صد چندان تحقیق و پژوهش و کسب دانش و معرفت سخن نمی گوییم؟

  چرا در این ماه پاک و گرانقدر که فرق دلاور مرد عرصه عدالت و دادگستری به خاطر شدت عدلش در محراب نماز شکافته شد، به جای پیروی از آن ظلم ستیزی و دادپروری و بازخوانی سیره ناب او، همه این ماه پر نشاط و شعف را تنها به عزا و ماتم مولا تبدیل می کنیم و فراموش می کنیم که اگر رمضان ماه شهادت مرد مردان است، ماه ولادت مجتبای او نیز هست.

  چرا سنت نیکوی افطاری دادن را به دیگهای بزرگ شده از چشم و هم چشمی و ریا- و نه کاسه های کوچک اطعام مستمندان – بدل کرده ایم؟

  چرا برخی از ما با روزه داری در این ماه به جای درک آه گرسنگان و نداران و شکر به درگاه ایزد بر آنچه داریم، فرصت افطار تا سحر را به انباشتن شکم از طعام چنان مشغول می داریم که...؟

  هم چنان که پیش از این در طوبی نوشته بودم: نمی گویم ای کاش من و ما شرمنده و شرمسار نامسلمانان و یا مسلمانان سایر بلاد نباشیم. اما ای کاش با چنین نحوه برخوردی با این ایام نیکو و فرخنده، شرمنده خود و خدای خود نشویم!! 




84/8/3
2:20 عصر

تاراج فرهنگ و هویت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هویت، تمدن، میراث فرهنگی، تاریخ

   در خبرها آمده بود که تاجیکستان، آذربایجان و ترکیه غزلیات حافظ شیرازی، کلیات عبید زاکانی و برخی از آثار ابن سینا را در فهرست خاطره های جهانی یونسکو به ثبت رسانده اند.

   دفتر خاطرات جهانی یونسکو که با هدف ثبت و نگهداری آثار و اسناد مکتوب تشکیل شده است، از سال 1992 تا کنون از میان آثار و گنجینه های مکتوب ملل، آثاری را که دارای ارزشهای جهانی هستند با هدف نگهداری دقیق آنها، محافظت در برابر فرسودگی و فراموشی و اقدام در راستای انتشار و معرفی بیشتر آنها و نیز به منظور توجه و احترام به تنوع جمعیتی، زبانها و فرهنگها به ثبت رسانده است و اینک می شنویم که 3 تن از مفاخر نامدار ایران زمین از سوی دیگر کشورها به یونسکو معرفی  شده اند.

   این خبر را اضافه کنید به پیشنهاد " سال جهانی مولانا" از سوی ترکیه – که اصلاً در غرب او را به نام " رومی" می شناسند- و دیگر تاراجهای آشکار و عیان از خزانه و ذخایر فرهنگی و علمی ایران زمین که در مقابل چشمان خواب زده مسؤولان ما صورت می پذیرد و اگر به همین شیوه ادامه یابد، تعجبی ندارد اگر فردا و فرداها بشنویم که مثلاً دکتر حسابی، نیما یوشیج، سهراب سپهری و ... را هم کسی ایرانی نداند. هیچ تعجبی ندارد.

   از فردوسی ایرانی تر که نداریم. آیا جز اینست که همین تاجیکها بیش از ما برایش سرمایه گزاری کرده اند، فیلم ساخته اند، کنگره بر پا کرده اند و بزرگش می شمارند و ما سالهاست حتی برای اینکه بتوانیم دستی به سر و روی آرامگاه او بکشیم، چشم به راه داریم و دل به امید تا شاید از سرریز بودجه ها ریالی هم برای او به تصویب برسد؟ ( در یادروز حکیم توس به آرامگاهش رفته بودم که کاش نمی رفتم. دریغ از شور و نشاطی و دریغ از کمترین عنایتی از سوی زمامداران فرهنگ کشور و نیز این احوال را بر مزار عطار، خیام، کمال الملک، اخوان ثالث، سهراب سپهری، محتشم کاشانی و ... هم دیده ام.)

   همین چندی پیش شاهد بودیم که رسانه ملی ما سریال عمر خیام را از سوریه خریداری و پخش نمود! و پیش از آن نیز نظامی گنجوی و سایرین را! امثال رودکی و ناصرخسرو را هم که خیلی وقت است همسایه هایمان از آن خود کرده اند.

   تا به کی باید این یادگارهای فرهنگی، ادبی و هنری را یکی پس از دیگری از کف بدهیم؟ مسؤولان امر تا به کی می خواهند تنها لحظه ها را بر لحظه ها کوک بزنند و شبها را وصله روز کنند و منفعلانه شاهد و ناظر به یغما رفتن این گنجینه ها باشند؟ واضح است که تا ما این چنین به غفلت اندر باشیم، کوتاهی هایمان فرصت نابی است برای دیگران تا مواریث و مشاهیرمان را ارزان به دست آورند که:

چو بیشه تهی ماند از نره شیر                   شغالی به بیشه درآید دلیر

   از آنها هیچ توقعی نمی توان داشت. آنهم در دنیای امروز که هویت سازی و تاریخ پردازی همه جایی شده است و از این روست که برای پر کردن خللهای فقدان پیشینه و هویت، با صرف هزینه های هنگفت و یاری جستن از نظریه پردازان گونه گون، در صدد هویت تراشی برای خود هستند. آنها با انتساب داشته های دیگران به خویش، سعی در ایجاد هویتی می کنند که می تواند پشتوانه افتخار ملی و ایجاد همگرایی داخلی در سطوح اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی باشد.

   و در این میانه دست یازی به میراث تمدنی و فرهنگی حوزه های بزرگی همچون تمدن ایرانی، ساده ترین و پیش پا افتاده ترین راه است که متأسفانه چنانکه می بینیم غفلت متولیان امر و حتی بی اعتنایی و وادادگی آنها نسبت به این دست یازی ها و در برخی موارد سیاست ورزی های نادرست و کشتی به خشکی راندن ها باعث شده تا در موارد متعددی این متجاوزان فرهنگی کامیاب گردند.

   و از این بدتر و درد افزاتر آنست که برخی به نفی و برائت جستن از پیشینه کهن فرهنگ و تمدن این دیار می پردازند و یا در خوش بینانه ترین فرض، از خود انفعالی باور نکردنی و از سر بی رغبتی نشان می دهند که بی تردید ریشه این وادادگی و انفعال، در نبود درک صحیح از ماهیت عنصری به نام " هویت ملی" است که می تواند بسترساز توسعه اجتماعی، فرهنگی و حتی اقتصادی جامعه باشد.

   فرهنگ و میراث فرهنگی کشور تنها چهار تا تیر و تخته و آجر و خشت خام نیست و دانشمندان و فرهیختگان علمی، ادبی، هنری و معنوی ایران، تنها نامهایی برای درج در کتب فرهنگی و یادنامه ها و یا برخورد مناسبتی و یا تجلیل از آنها پس از مرگشان نیستند. آنها پشتوانه های توسعه در جامعه مدرن امروزی هستند و بدون اتکا و سوار شدن بر شانه های آنان نمی توان به پیشرفت رسید.

   اسطوره ها و افسانه های کهن ایران زمین، پهلوانان پولاد رگ و ستبر سینه و آهنین مشت ما که زیر سم ستورانشان، خارا غبار می گشت، نازک بدنانی که موی و بالایشان زائران بتخانه ها و معابد را از راه بر می گرداند، زبان شکرین و شاهوار ادب پارسی که در درازنای روزگاران سوده و استوار گردیده، ریاضی دانان و منجمان نامدار این مرزو بوم که پیچیدگی های منطق و هندسه را و بیکرانگی آسمانها را بهتر از زمین خاکی می شناختند، اطبای زبردستی که به یاری خدایشان شفا دهنده بیماران و رازگشای امراض گونه گون بودند، هنرمندان نقش پردازی که به سرانگشتان پر شعبده خود بدیع ترین جلوه های زیبا را بر پیکره صنایع دستی جاودانه می ساختند، عرفای پرآوازه ای که شب و روزشان به سیر آفاق و انفس می گشت، ....همه و همه بخشی از هویت ما هستند که پاسداری از آن وظیفه همه آنهایی است که دل در گرو موطن خود دارند.

   البته مردم ما نقش خود را خوب می دانند. آنچنانکه چندی پیش واکنشی که ایرانیان به صورت خودجوش به جعل نام خلیج فارس نشان دادند و بعد از آن تازه حکومتیان به فکر اعتراض و نامه نگاری و نمایشگاه و همایش افتادند، نشان داد که تعرض به این گنجینه هویتی، با واکنش و غیرت و حمیت شدید مردم ایران از هر قشر و طبقه و دین و زبان روبرو می گردد.

   نام ایران بلند که مردمانش هماره سر بر آسمان می سایند و فرهنگ و تمدن ایرانی و اسلامی خویش را پاس می دارند و رسمشان جاودانه باد که هرگز تن به خواست اجانب نمی دهند اما و صد اما که کلید داران و متولیان این فرهنگ و تمدن در چه کارند؟!!

 




84/8/1
3:37 عصر

سواران اسب تروا

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، جامعه، سینما، هویت، تمدن

  چندی پیش به تماشای فیلم سینمایی « تروا» ( ساخته ولفگانگ پیترسن) نشسته بودم. همان شبه افسانه معروفی که حکایتش را بارها شنیده ایم: دیرزمانی از جنگ یونانیان با جنگاوران تروا می گذشت اما تروا همچنان در محاصره مقاومت می کرد. یونانیان، ناتوان از پیروزی رو در رو، با یک فریب تاکتیکی در بحبوحه نبرد فرار مفتضحانه ای کردند و اسب چوبی بزرگی بر جای گذاردند که جنگاورانشان در میان آن پنهان بودند. تروایی ها سرمست از پیروزی اسب چوبی را به عنوان غنیمت به داخل شهر بردند و به پای کوبی و دست افشانی مشغول بودند که ناگهان حصارها باز شد و ...

  با خود اندیشیدم که ما هم بارها در گذر زمان اسبهای تروا را به سان غنیمت از دشمنان ملت گرفته و در باور خود آنها را شکست داده ایم. دشمن را فرو شکسته پنداشته و بساطش را واژگونه گرفته ایم و هلهله و غریو شادی پیروزیمان جهان را در بر گرفته ولی کمی بعد دریافته ایم که از شکم اسب، دشمنان ملت بیرون آمده و بر حساسترین پایگاهها تکیه زده اند.

  نمونه بارز آن مشروطیت بود. وقتی دیو استبداد را به زنجیر کشیدیم و ستارخانها، باقرخانها، خیابانیها و...به عنوان نمایندگان مردم پیروز شدند، به خیال اینکه فرمانفرماها، عین الدوله ها، امین الضربها، سپهسالارها و... نگهبانان آزادی هستند، زمام امور را به دستشان سپردیم و خود دلخوش از پیروزی به خواب رفتیم و پس از بیداری دریافتیم که از بطن این مظاهر پیروزی، سمبلهای خودکامگی بیرون آمده است.

  حنظل به جای هندوانه و زهر به جای شهد!!

  این را گفتم تا بپردازم به مهمترین رویدادهای آبان ماه که همانا تسخیر لانه جاسوسی آمریکاست به دست دانشجویان پیرو خط امام و نیز حماسه سازی فهمیده ها.

  آن هنگام، گفتیم که استقلال می خواهیم و می خواهیم خود بر سرنوشت خود امیر باشیم و بی هراس از حرامیان زندگی خود را بسازیم. گفتیم می خواهیم ایرانی داشته باشیم مستقل و آزاد بی آنکه کسانی بخواهند این حق خدادادی مان را به ما هبه کنند؛ چه رسد به اینکه بگیرند. بهایش را هم پرداختیم تا ایمانمان را به تاراج نبرند و هویتمان را به ثمن بخس نفروشند.

  در هر دوی این رخدادهای شگفت و عظیم، دشمن زبون و بی اعتبار شد. قدرت پوشالی اش در برابر اراده و ایمان مؤمنانه جوانان ما فرو ریخت و همه دبدبه و کبکبه دنیایی اش به هیچ انگاشته شد. اما آیا برای همیشه چشم طمع از این آب و خاک فرو بست؟ آیا اندیشه استعمار این دیار را به کناری وانهاد؟ با همه خدم و حشم خود گریخت یا اسب تروایش را برای نفوذی همواره و دیرپا بر جای نهاد؟

  بیایید با هم روراست باشیم. صادقانه بر احوال خود و جوانانمان نظاره کنیم. آیا همانیم که بودیم؟ همانیم که انتظار می رفت باشیم؟ واقعیتها چنان عریان است که با چشم بسته هم نمی توان ندید چه رسد به چشمانی که باید مؤمنانه همواره باز باشند که ما را نه رخصت خواب است و نه فرصت چشم بستن.

  نیک که بنگریم، می بینیم جوان 13 آبانی مان را که آن سالها در خیابانها به خونش می کشیدند، این سالها در خیابانها به فسادش می کشانند. اگر آن سالها به دلیل نیازی، باوری، ایمانی به دنبال حقیقتی زیبا می گشت، این سالها به دنبال نازی، کرشمه ای، ادایی، به دنبال ابتذالی زشت، دروغین و پوچ می گردد.

  امروز پسرکی که معلوم نیست سوادی داشته باشد و یا حتی پولی، خودرو پدرش را تک زده و به راحتی در نخجیرگاه خیابان دخترکی را شکار می کند و گوهر جوانی خود را و غرور و عفت او را بی هیچ هزینه ای زیر لاستیک ماشین له می کند و با سرعت به بیراهه می روند.

  همین جوانان در متبرک ترین اماکن شهرهایمان، در میدانهای شهدا، در خیابانهای انقلاب، در چهار راههای معلم، در تقاطعهای بسیج و... در کنار چنین واژه های مقدسی کنارت می آیند و زیر گوشت ورق و عرق و ... زمزمه می کنند و یا در قامت دلالان اکس و کریستال رخ می نمایانند.

  قفسه کتابفروشی ها پر است از « گناه عشق» ، « تاوان عشق» ، « .... عشق» و کتابهای جنایی وحشتناک یا عشقهای آتشناک و مدتهاست که دیگر جای آن کتابهای عزیز و شریف و ارزشمندی که 13 آبانها و 16 آذرها را می ساخت خالیست.

  امروز اگر از دانش آموزان از 13 آذر بپرسند تنها می دانند که روز دانش آموز است و سر صف برنامه دارند و شاید هم یکی دو ساعتی از درس پرسیدن راحت شوند!

  انجماد و پوسیدگی را می توان به عیان در فکر و فعل جوانان دید. جوانان ما شده اند پیروان ماهواره، شیعیان مد. هر روز به رنگی و مدلی. گویی همیشه مقلدند  بی آنکه ابتکاری داشته باشند. مصرف کننده صرف مدلهای دیگران. موجودی که دغدغه اش مدل کفشش است و قرارش در فلان کافی شاپ و چت روم و جدید ترین شویی که به بازار آمده است و.... دیگر هیچ! اگر زندگی اش را جمع بزنی حاصل تنها بی فکری، بی دردی، بی خبری و در طاعون روزمرگی مردن است.

  همه ما از خیابانهای پایتخت گرفته تا دور افتاده ترین نقاط کشورمان، قیافه های ماهواره ای را دیده ایم که مدام رژه می روند بی آنکه بخواهند به جایی برسند.     دیده ایم جوانانی را که تفریحشان این است که با ترمزهای پر صدا بر تن خیابان شلاق بزنند و بر اعصاب مردم سوهان بکشند.

  دیده ایم دخترکانی را که با مانتوهایی که به زحمت به اندازه پیراهن مردانه است ایستاده اند با سگی در آغوش و آرایشی نه زیبنده که زننده و پسرکانی که می گذرند و متلکی می پرانند و اگر با کلاس (!) باشند، سگ را می گیرند و نوازش می کنند و می بوسند و...

  گوشهای نسل امروز با شعرهای قدیمی و طولانی که پیرمردها برای اهل بیت(ع) و از زندگانی پیامبران(ع) از حفظ می خواندند و لالایی های سنتی و اوسنه های محلی مادربزرگها بیگانه است. مادرها قبل از خواب گهواره بچه شان را تکان نمی دهند و برایشان لالا لالا گل پونه نمی خوانند. به جای آن موسیقی پاپ می شنوند و با تلفن پیتزا سفارش می دهند. جوانان ما کلیله و دمنه را که نمی شناسند بماند با آرنولد بیشتر از رستم و سهراب ارتباط دارند. برای شناخت ابن سینا و خیام نیشابوری و غیاث الدین جمشید کاشانی وقت ندارند چون به رصد روابط خصوصی دیوید بکهام و زندگی بریتنی اسپیرز مشغولند. جملگی شان هری پاتر و ارباب حلقه ها را از کاوه آهنگر و پوریای ولی خوشتر می دارند.

  نوجوان تربت جامی ما دوتار خراسانی را به کناری نهاده و گیتار برقی می نوازد؛ همچنانکه نوجوان لر ما کمانچه اش را با کیبرد تاخت زده است. اصلاً گویی هر کس متاع ایرانی بفروشد، جای کسب و محل بساطی نمی یابد.

  رو راست باشیم. دشمن را فراری داده ایم اما با اسبش چه کرده ایم؟ انکار نمی توان کرد که مظاهر آمریکایی شدن در گوشه گوشه این خاک رخ می نمایاند. مگر آمریکایی شدن چیزی جز استفاده از مک دونالد و کوکا و وینستون است و استفاده از مد و بوردا و شنیدن گیتار و دیدن فیلمهای هالیوود؟

  اینها که گفتم انتقاد از جوان و جوانی کردن نیست. هشدار بر متولیان و کلید داران عرصه فرهنگ است که در چه حالند و به چه کارند؟! هر روز جلسه و سمینار و میزگرد برای جوانان برپا می شود و بی اعلام نتیجه ای ختم می شود و باز دست روی دست گذاشتن و جوانان را رها کردن به امید فرجی، معجزه ای،...

  شک نکنیم که تا ما به هوش نباشیم و جوانمان را در نیابیم، سواران اسب تروا فرصت نابی برای رسیدن به امیال خود دارند. تا زمانی که رسانه ملی کشوری با 30 میلیون جمعیت جوان، در اعیاد دینی لامپهای چشمک زن خیابانهای تهران( که برخی از آنها هم سوخته است!) را با موسیقی های تکراری نشان دهد و اوج تلاششان دعوت از چند بازیگر و خواننده و رد و بدل کردن حرفهای کلیشه ای باشد و روز وفات ائمه(ع) بدون کوچکترین اشاره ای به آرمان و اهداف آن بزرگان تنها به نوحه خوانی و توصیف قتلگاه بپردازد، راه برای ورود ماهواره باز است.

  تا زمانی که اذان تجمل را از گلدسته های برجهای چند میلیاردی بشنویم و قامت مال اندوزی و نماز فخر و سجاده ریا را شاهد باشیم و آن سوتر حجم بزرگی از مردم را ببینیم که جز به سیر کردن شکم خود و خانواده شان نمی اندیشند، قصه گفتن از فرهنگ و هویت و نهیب زدن بر جوانان، کشتی به خشکی راندن است.   ( چندی پیش در اخبار سیما شنیدم که زن بارداری به خاطر خالی بودن جیبش در بیمارستان پذیرش نشد و در کنار خیابان زایید. زایمان انجام شد اما فردای آن کودک- بخوانید جوان فردا- چگونه خواهد بود؟)

  باور کنیم که بد حجابان و بی قیدان و ... مادرزاد چنین نبوده اند. اینها همه حاصل سیاستهای نادرست و ناکارآمد در ارایه الگوهای مناسب خودی هستند. حاصل سهل انگاری ما و همت سواران اسب تروا هستند. ما فقط از مصایب گفته ایم و می گوییم و می گریانیم و به این گریستن خرسندیم. اما هرگز از رابطه علی و فاطمه(س) حرفی یا فیلمی به میان نمی آوریم. هرگز از رابطه خدیجه(س) و محمد امین(ص) چیزی نگفته ایم. از ازدواج و عشق پاک حسین بن علی(ع) و شهربانو   ( بانوی پاک ایرانی) چیزی نگفته ایم.

  خود را به خواب زدن و چشم بر واقعیتها بستن، شیوه ستیز با جنگجویان کینه ورز نیست. پنبه در گوش چپاندن و سر به زیر لحاف بردن تنها میدان به دشمن وانهادن است. اگر احساس می کنیم که جوانان 13 آبانی به خاطره ای دور بدل شده اند و اگر بنای اعتقادات جوانان سست گشته است، این بنا بی تردید بر پایه شفته هایی است که غافلان از وجود اسب تروا ریخته اند.




<      1   2