سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/9/26
8:52 صبح

میراث خورانی که ماییم...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هویت، تمدن، میراث فرهنگی، تاریخ

میراث خورانی که ماییم...

آغاز این هفته را در تبریز بودم. فرصتی دست داد تا در بازار قدیمی این شهر قدم زنم و بوی قدمت و کهنوشی و سنت را استشمام کنم. اما در کنار همه زیبایی هایی که دیدم، حسرتی تلخ بر سینه ام نشست.
ساخت و سازهایی بی ریشه و دم دستی در بطن تیمچه ها و سراهای بازار، چهره این یادگار کهن را رنجور ساخته است. در میانه یک حیاط یا سرای قدیمی، دکانهایی را می بینی که بی ذوق و تدبیری علم شده اند تا بر رخسار زیبا و قدیمی بازار ناخن بکشند. یخچال کهن و دیرپای بازار، نمایی جز مخروبه و زباله دانی ندارد. به راحتی در بافتی قدیمی و اصیل، سازه هایی جدید را می بینی که همچون وصله ای ناجور، محیط را بدمنظره ساخته اند.
و بدتر از همه بازارها و پاساژهای جدیدی است که دیوار به دیوار بازار قدیمی در حال احداث است و هیچ اندیشه مدبرانه ای را نمی توان در این ساخت و سازها دخیل دانست. بازارهای جدیدی در حریم این میراث کهن بنا می شوند که نخستین ثمره آن تعرض به یادگار دیرین و لطمه به اصالت آن است و جالب آنکه دیگر بازارهای جدیدی که در سالهای پیش در کنار بازار قدیمی ساخته شده اند، خالی و سوت و کورند! و تو متحیر می مانی که چه ضرورتی است برای این ساخت و سازهای تازه و آسیب رسان وقتی که قبلی ها بی مشتری هستند؟!
و باز داغ دلم تازه شد.
ایران ویج، سرزمین مردم پاک نژاد، میهن آریاییان و مزداپرستان، دیار خرد و اهورا، گاهواره یکتاپرستی و تمدن که عمر جهان بر او گذشته و خاطره هزاره ها را با خود به همراه دارد، امروز چه تلخ نامهربانی های ما را تحمل می کند!
جیرفت پس از شش هزار سال خاموشی، این سالها سر از بالش مخملین خاک برآورده تا از تمدنی کهن خبر دهد. سیلک با سفالینه های چند هزارساله خود، کهنوشی ایران زمین را فریاد می کند. شوش، پاسارگاد، شهر سوخته، هگمتانه و... دیرینگی این خاک و این تمدن را اعلام می کنند و ما ساکنان سرزمین پارسیان و پارسایان، در خوابیم و غافل!
انگار به بی خبری از خود عادت کرده ایم. دوست تر می داریم که خود را نفی کنیم و این غفلت تا آنجاست که دیگران آمده اند و صاحب تاریخ ما شده اند!
از همین روست که امروز هر که از راه می رسد، تکه ای از میراث فرهنگی و معنوی ما را به نام خود می خواند.
بی جهت نیست که امروزه اندک اندک نامی جعلی برای خلیج فارس بر نقشه های مهمترین مراکز علمی و فرهنگی دنیا نقش می بندد. اعراب، ابن سینا، ابوریحان و فارابی و بسیاری از دانشمندان ما را در مجامع بین المللی به عنوان مشاهیر عرب معرفی می کنند و دنیا هم می پذیرد!
میراث سرزمین اهورا به راحتی به تاراج می رود و ما برای این میراث کهن ارزشی قایل نیستیم. به بی احترامی ها اعتراضی نمی کنیم. به خیانتها و چپاولها تسلیم شده ایم. به بی تدبیری ها و نزدیک بینی ها عادت کرده ایم. به پاس نداشتن مفاخر و مواریث خود خو گرفته ایم.
چه بد امانت دارانی هستیم ما!!




86/8/4
8:16 صبح

هیزمی برای کباب بیگانگان

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، جامعه، هویت

هیزمی برای کباب بیگانگان

در صندلی عقب خودروی یکی از اقوام که مسیری طولانی را در خیابانهای پایتخت می پیمود نشسته بودم و چشمانم بی اراده روی خانه ها و فروشگاههای حاشیه خیابان می گذشت. غوطه ور در انواع خیالات بودم بر تابلوها چشم می گرداندم که نکته ای آزارم داد: حضور پررنگ نامهای بیگانه!
جدا از فروشگاههایی که عرضه کننده محصولات خارجی و یا نماینده یک برند خاص تجاری هستند، فروشگاههای فراوان و متنوعی را دیدم که کالای ایرانی می فروختند و یا خدمات داخلی ارایه می کردند اما عنوانی بیگانه را بر پیشانی ساختمان خود حک کرده بودند.
در این اندیشه ام که آیا این اتفاق نیز نمود دیگری برای از خود بیگانگی فرهنگی نیست؟ آیا این امر با «پرچم دیگران را بر بام کشور خود به اهتزاز درآوردن» تفاوتی دارد؟ عکاسی که نام "فیگوراتیو" را بر فروشگاه خود می نهد و یا تابلوفروشی که عنوان "پیکاسو" را بر نقاشان ایرانی برتری می دهد و نام فروشگاه خود را "هنرکده پیکاسو" گذاشته است، چگونه می اندیشند و چه باوری دارند؟
مگر نه اینکه "اسم" برای آدمیان به سان "پرچم" است برای کشورها؟ و مگر نه اینکه هر کشوری برابر با باورها و فرهنگ خود، پرچمی را بر می گزیند؟ پس چرا ما اینچنین مشتاق به اهتزاز درآوردن پرچم بیگانگان بر بلندای فرهنگ خود هستیم؟
نامهای ریشه دار پارسی چه کم دارند که در میان ما جای خود را به اسمهای بیگانه و یا من درآوردی می دهند؟ آرش و سیاوش و فرهاد و نسرین و نسترن چرا باید برای .... جا خالی کنند؟ نامهای زیبای فرهنگ اسلامی ما همچون محمد و علی و فاطمه و احمد و... چرا باید برای .... جا باز کنند؟
بر ما چه رفته است که هیزم برای کباب دیگران فراهم می آوریم و باد در پرچم آنام می دمیم؟ چه شده است که حال باید نامهای غربی و نامأنوس با فرهنگ ایرانی، نگاهمان را بیازارد؟ آیا قرار است در همه زمینه ها پیشینه کهنمان را به زرق و برق امروز غرب ببازیم؟
پیش از این در یادداشت «تاراج فرهنگ و هویت» نوشته بودم که چه بر سر حافظ و عبید و ابن سینا و مولانا و فردوسی و... آمده است و چگونه همسایگان ما آین میراث کهن را به سود خویش مصادره کرده اند. و باز نوشته بودم که از آنها چیز دیگری نمی توان انتظار داشت اما ما چرا به هوش نیستیم؟ وقتی یک شهروند ایرانی نام داوینچی و پیکاسو را بر کمال الملک و صنیع الملک ترجیح می دهد و یا گالیله و ارسطو را بر ابن سینا و حکیم توس و ابوریحان برتر می شمارد، یعنی خطر بیخ گوشمان است. خواب نمانیم.




84/8/3
2:20 عصر

تاراج فرهنگ و هویت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هویت، تمدن، میراث فرهنگی، تاریخ

   در خبرها آمده بود که تاجیکستان، آذربایجان و ترکیه غزلیات حافظ شیرازی، کلیات عبید زاکانی و برخی از آثار ابن سینا را در فهرست خاطره های جهانی یونسکو به ثبت رسانده اند.

   دفتر خاطرات جهانی یونسکو که با هدف ثبت و نگهداری آثار و اسناد مکتوب تشکیل شده است، از سال 1992 تا کنون از میان آثار و گنجینه های مکتوب ملل، آثاری را که دارای ارزشهای جهانی هستند با هدف نگهداری دقیق آنها، محافظت در برابر فرسودگی و فراموشی و اقدام در راستای انتشار و معرفی بیشتر آنها و نیز به منظور توجه و احترام به تنوع جمعیتی، زبانها و فرهنگها به ثبت رسانده است و اینک می شنویم که 3 تن از مفاخر نامدار ایران زمین از سوی دیگر کشورها به یونسکو معرفی  شده اند.

   این خبر را اضافه کنید به پیشنهاد " سال جهانی مولانا" از سوی ترکیه – که اصلاً در غرب او را به نام " رومی" می شناسند- و دیگر تاراجهای آشکار و عیان از خزانه و ذخایر فرهنگی و علمی ایران زمین که در مقابل چشمان خواب زده مسؤولان ما صورت می پذیرد و اگر به همین شیوه ادامه یابد، تعجبی ندارد اگر فردا و فرداها بشنویم که مثلاً دکتر حسابی، نیما یوشیج، سهراب سپهری و ... را هم کسی ایرانی نداند. هیچ تعجبی ندارد.

   از فردوسی ایرانی تر که نداریم. آیا جز اینست که همین تاجیکها بیش از ما برایش سرمایه گزاری کرده اند، فیلم ساخته اند، کنگره بر پا کرده اند و بزرگش می شمارند و ما سالهاست حتی برای اینکه بتوانیم دستی به سر و روی آرامگاه او بکشیم، چشم به راه داریم و دل به امید تا شاید از سرریز بودجه ها ریالی هم برای او به تصویب برسد؟ ( در یادروز حکیم توس به آرامگاهش رفته بودم که کاش نمی رفتم. دریغ از شور و نشاطی و دریغ از کمترین عنایتی از سوی زمامداران فرهنگ کشور و نیز این احوال را بر مزار عطار، خیام، کمال الملک، اخوان ثالث، سهراب سپهری، محتشم کاشانی و ... هم دیده ام.)

   همین چندی پیش شاهد بودیم که رسانه ملی ما سریال عمر خیام را از سوریه خریداری و پخش نمود! و پیش از آن نیز نظامی گنجوی و سایرین را! امثال رودکی و ناصرخسرو را هم که خیلی وقت است همسایه هایمان از آن خود کرده اند.

   تا به کی باید این یادگارهای فرهنگی، ادبی و هنری را یکی پس از دیگری از کف بدهیم؟ مسؤولان امر تا به کی می خواهند تنها لحظه ها را بر لحظه ها کوک بزنند و شبها را وصله روز کنند و منفعلانه شاهد و ناظر به یغما رفتن این گنجینه ها باشند؟ واضح است که تا ما این چنین به غفلت اندر باشیم، کوتاهی هایمان فرصت نابی است برای دیگران تا مواریث و مشاهیرمان را ارزان به دست آورند که:

چو بیشه تهی ماند از نره شیر                   شغالی به بیشه درآید دلیر

   از آنها هیچ توقعی نمی توان داشت. آنهم در دنیای امروز که هویت سازی و تاریخ پردازی همه جایی شده است و از این روست که برای پر کردن خللهای فقدان پیشینه و هویت، با صرف هزینه های هنگفت و یاری جستن از نظریه پردازان گونه گون، در صدد هویت تراشی برای خود هستند. آنها با انتساب داشته های دیگران به خویش، سعی در ایجاد هویتی می کنند که می تواند پشتوانه افتخار ملی و ایجاد همگرایی داخلی در سطوح اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی باشد.

   و در این میانه دست یازی به میراث تمدنی و فرهنگی حوزه های بزرگی همچون تمدن ایرانی، ساده ترین و پیش پا افتاده ترین راه است که متأسفانه چنانکه می بینیم غفلت متولیان امر و حتی بی اعتنایی و وادادگی آنها نسبت به این دست یازی ها و در برخی موارد سیاست ورزی های نادرست و کشتی به خشکی راندن ها باعث شده تا در موارد متعددی این متجاوزان فرهنگی کامیاب گردند.

   و از این بدتر و درد افزاتر آنست که برخی به نفی و برائت جستن از پیشینه کهن فرهنگ و تمدن این دیار می پردازند و یا در خوش بینانه ترین فرض، از خود انفعالی باور نکردنی و از سر بی رغبتی نشان می دهند که بی تردید ریشه این وادادگی و انفعال، در نبود درک صحیح از ماهیت عنصری به نام " هویت ملی" است که می تواند بسترساز توسعه اجتماعی، فرهنگی و حتی اقتصادی جامعه باشد.

   فرهنگ و میراث فرهنگی کشور تنها چهار تا تیر و تخته و آجر و خشت خام نیست و دانشمندان و فرهیختگان علمی، ادبی، هنری و معنوی ایران، تنها نامهایی برای درج در کتب فرهنگی و یادنامه ها و یا برخورد مناسبتی و یا تجلیل از آنها پس از مرگشان نیستند. آنها پشتوانه های توسعه در جامعه مدرن امروزی هستند و بدون اتکا و سوار شدن بر شانه های آنان نمی توان به پیشرفت رسید.

   اسطوره ها و افسانه های کهن ایران زمین، پهلوانان پولاد رگ و ستبر سینه و آهنین مشت ما که زیر سم ستورانشان، خارا غبار می گشت، نازک بدنانی که موی و بالایشان زائران بتخانه ها و معابد را از راه بر می گرداند، زبان شکرین و شاهوار ادب پارسی که در درازنای روزگاران سوده و استوار گردیده، ریاضی دانان و منجمان نامدار این مرزو بوم که پیچیدگی های منطق و هندسه را و بیکرانگی آسمانها را بهتر از زمین خاکی می شناختند، اطبای زبردستی که به یاری خدایشان شفا دهنده بیماران و رازگشای امراض گونه گون بودند، هنرمندان نقش پردازی که به سرانگشتان پر شعبده خود بدیع ترین جلوه های زیبا را بر پیکره صنایع دستی جاودانه می ساختند، عرفای پرآوازه ای که شب و روزشان به سیر آفاق و انفس می گشت، ....همه و همه بخشی از هویت ما هستند که پاسداری از آن وظیفه همه آنهایی است که دل در گرو موطن خود دارند.

   البته مردم ما نقش خود را خوب می دانند. آنچنانکه چندی پیش واکنشی که ایرانیان به صورت خودجوش به جعل نام خلیج فارس نشان دادند و بعد از آن تازه حکومتیان به فکر اعتراض و نامه نگاری و نمایشگاه و همایش افتادند، نشان داد که تعرض به این گنجینه هویتی، با واکنش و غیرت و حمیت شدید مردم ایران از هر قشر و طبقه و دین و زبان روبرو می گردد.

   نام ایران بلند که مردمانش هماره سر بر آسمان می سایند و فرهنگ و تمدن ایرانی و اسلامی خویش را پاس می دارند و رسمشان جاودانه باد که هرگز تن به خواست اجانب نمی دهند اما و صد اما که کلید داران و متولیان این فرهنگ و تمدن در چه کارند؟!!

 




84/8/1
3:37 عصر

سواران اسب تروا

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، جامعه، سینما، هویت، تمدن

  چندی پیش به تماشای فیلم سینمایی « تروا» ( ساخته ولفگانگ پیترسن) نشسته بودم. همان شبه افسانه معروفی که حکایتش را بارها شنیده ایم: دیرزمانی از جنگ یونانیان با جنگاوران تروا می گذشت اما تروا همچنان در محاصره مقاومت می کرد. یونانیان، ناتوان از پیروزی رو در رو، با یک فریب تاکتیکی در بحبوحه نبرد فرار مفتضحانه ای کردند و اسب چوبی بزرگی بر جای گذاردند که جنگاورانشان در میان آن پنهان بودند. تروایی ها سرمست از پیروزی اسب چوبی را به عنوان غنیمت به داخل شهر بردند و به پای کوبی و دست افشانی مشغول بودند که ناگهان حصارها باز شد و ...

  با خود اندیشیدم که ما هم بارها در گذر زمان اسبهای تروا را به سان غنیمت از دشمنان ملت گرفته و در باور خود آنها را شکست داده ایم. دشمن را فرو شکسته پنداشته و بساطش را واژگونه گرفته ایم و هلهله و غریو شادی پیروزیمان جهان را در بر گرفته ولی کمی بعد دریافته ایم که از شکم اسب، دشمنان ملت بیرون آمده و بر حساسترین پایگاهها تکیه زده اند.

  نمونه بارز آن مشروطیت بود. وقتی دیو استبداد را به زنجیر کشیدیم و ستارخانها، باقرخانها، خیابانیها و...به عنوان نمایندگان مردم پیروز شدند، به خیال اینکه فرمانفرماها، عین الدوله ها، امین الضربها، سپهسالارها و... نگهبانان آزادی هستند، زمام امور را به دستشان سپردیم و خود دلخوش از پیروزی به خواب رفتیم و پس از بیداری دریافتیم که از بطن این مظاهر پیروزی، سمبلهای خودکامگی بیرون آمده است.

  حنظل به جای هندوانه و زهر به جای شهد!!

  این را گفتم تا بپردازم به مهمترین رویدادهای آبان ماه که همانا تسخیر لانه جاسوسی آمریکاست به دست دانشجویان پیرو خط امام و نیز حماسه سازی فهمیده ها.

  آن هنگام، گفتیم که استقلال می خواهیم و می خواهیم خود بر سرنوشت خود امیر باشیم و بی هراس از حرامیان زندگی خود را بسازیم. گفتیم می خواهیم ایرانی داشته باشیم مستقل و آزاد بی آنکه کسانی بخواهند این حق خدادادی مان را به ما هبه کنند؛ چه رسد به اینکه بگیرند. بهایش را هم پرداختیم تا ایمانمان را به تاراج نبرند و هویتمان را به ثمن بخس نفروشند.

  در هر دوی این رخدادهای شگفت و عظیم، دشمن زبون و بی اعتبار شد. قدرت پوشالی اش در برابر اراده و ایمان مؤمنانه جوانان ما فرو ریخت و همه دبدبه و کبکبه دنیایی اش به هیچ انگاشته شد. اما آیا برای همیشه چشم طمع از این آب و خاک فرو بست؟ آیا اندیشه استعمار این دیار را به کناری وانهاد؟ با همه خدم و حشم خود گریخت یا اسب تروایش را برای نفوذی همواره و دیرپا بر جای نهاد؟

  بیایید با هم روراست باشیم. صادقانه بر احوال خود و جوانانمان نظاره کنیم. آیا همانیم که بودیم؟ همانیم که انتظار می رفت باشیم؟ واقعیتها چنان عریان است که با چشم بسته هم نمی توان ندید چه رسد به چشمانی که باید مؤمنانه همواره باز باشند که ما را نه رخصت خواب است و نه فرصت چشم بستن.

  نیک که بنگریم، می بینیم جوان 13 آبانی مان را که آن سالها در خیابانها به خونش می کشیدند، این سالها در خیابانها به فسادش می کشانند. اگر آن سالها به دلیل نیازی، باوری، ایمانی به دنبال حقیقتی زیبا می گشت، این سالها به دنبال نازی، کرشمه ای، ادایی، به دنبال ابتذالی زشت، دروغین و پوچ می گردد.

  امروز پسرکی که معلوم نیست سوادی داشته باشد و یا حتی پولی، خودرو پدرش را تک زده و به راحتی در نخجیرگاه خیابان دخترکی را شکار می کند و گوهر جوانی خود را و غرور و عفت او را بی هیچ هزینه ای زیر لاستیک ماشین له می کند و با سرعت به بیراهه می روند.

  همین جوانان در متبرک ترین اماکن شهرهایمان، در میدانهای شهدا، در خیابانهای انقلاب، در چهار راههای معلم، در تقاطعهای بسیج و... در کنار چنین واژه های مقدسی کنارت می آیند و زیر گوشت ورق و عرق و ... زمزمه می کنند و یا در قامت دلالان اکس و کریستال رخ می نمایانند.

  قفسه کتابفروشی ها پر است از « گناه عشق» ، « تاوان عشق» ، « .... عشق» و کتابهای جنایی وحشتناک یا عشقهای آتشناک و مدتهاست که دیگر جای آن کتابهای عزیز و شریف و ارزشمندی که 13 آبانها و 16 آذرها را می ساخت خالیست.

  امروز اگر از دانش آموزان از 13 آذر بپرسند تنها می دانند که روز دانش آموز است و سر صف برنامه دارند و شاید هم یکی دو ساعتی از درس پرسیدن راحت شوند!

  انجماد و پوسیدگی را می توان به عیان در فکر و فعل جوانان دید. جوانان ما شده اند پیروان ماهواره، شیعیان مد. هر روز به رنگی و مدلی. گویی همیشه مقلدند  بی آنکه ابتکاری داشته باشند. مصرف کننده صرف مدلهای دیگران. موجودی که دغدغه اش مدل کفشش است و قرارش در فلان کافی شاپ و چت روم و جدید ترین شویی که به بازار آمده است و.... دیگر هیچ! اگر زندگی اش را جمع بزنی حاصل تنها بی فکری، بی دردی، بی خبری و در طاعون روزمرگی مردن است.

  همه ما از خیابانهای پایتخت گرفته تا دور افتاده ترین نقاط کشورمان، قیافه های ماهواره ای را دیده ایم که مدام رژه می روند بی آنکه بخواهند به جایی برسند.     دیده ایم جوانانی را که تفریحشان این است که با ترمزهای پر صدا بر تن خیابان شلاق بزنند و بر اعصاب مردم سوهان بکشند.

  دیده ایم دخترکانی را که با مانتوهایی که به زحمت به اندازه پیراهن مردانه است ایستاده اند با سگی در آغوش و آرایشی نه زیبنده که زننده و پسرکانی که می گذرند و متلکی می پرانند و اگر با کلاس (!) باشند، سگ را می گیرند و نوازش می کنند و می بوسند و...

  گوشهای نسل امروز با شعرهای قدیمی و طولانی که پیرمردها برای اهل بیت(ع) و از زندگانی پیامبران(ع) از حفظ می خواندند و لالایی های سنتی و اوسنه های محلی مادربزرگها بیگانه است. مادرها قبل از خواب گهواره بچه شان را تکان نمی دهند و برایشان لالا لالا گل پونه نمی خوانند. به جای آن موسیقی پاپ می شنوند و با تلفن پیتزا سفارش می دهند. جوانان ما کلیله و دمنه را که نمی شناسند بماند با آرنولد بیشتر از رستم و سهراب ارتباط دارند. برای شناخت ابن سینا و خیام نیشابوری و غیاث الدین جمشید کاشانی وقت ندارند چون به رصد روابط خصوصی دیوید بکهام و زندگی بریتنی اسپیرز مشغولند. جملگی شان هری پاتر و ارباب حلقه ها را از کاوه آهنگر و پوریای ولی خوشتر می دارند.

  نوجوان تربت جامی ما دوتار خراسانی را به کناری نهاده و گیتار برقی می نوازد؛ همچنانکه نوجوان لر ما کمانچه اش را با کیبرد تاخت زده است. اصلاً گویی هر کس متاع ایرانی بفروشد، جای کسب و محل بساطی نمی یابد.

  رو راست باشیم. دشمن را فراری داده ایم اما با اسبش چه کرده ایم؟ انکار نمی توان کرد که مظاهر آمریکایی شدن در گوشه گوشه این خاک رخ می نمایاند. مگر آمریکایی شدن چیزی جز استفاده از مک دونالد و کوکا و وینستون است و استفاده از مد و بوردا و شنیدن گیتار و دیدن فیلمهای هالیوود؟

  اینها که گفتم انتقاد از جوان و جوانی کردن نیست. هشدار بر متولیان و کلید داران عرصه فرهنگ است که در چه حالند و به چه کارند؟! هر روز جلسه و سمینار و میزگرد برای جوانان برپا می شود و بی اعلام نتیجه ای ختم می شود و باز دست روی دست گذاشتن و جوانان را رها کردن به امید فرجی، معجزه ای،...

  شک نکنیم که تا ما به هوش نباشیم و جوانمان را در نیابیم، سواران اسب تروا فرصت نابی برای رسیدن به امیال خود دارند. تا زمانی که رسانه ملی کشوری با 30 میلیون جمعیت جوان، در اعیاد دینی لامپهای چشمک زن خیابانهای تهران( که برخی از آنها هم سوخته است!) را با موسیقی های تکراری نشان دهد و اوج تلاششان دعوت از چند بازیگر و خواننده و رد و بدل کردن حرفهای کلیشه ای باشد و روز وفات ائمه(ع) بدون کوچکترین اشاره ای به آرمان و اهداف آن بزرگان تنها به نوحه خوانی و توصیف قتلگاه بپردازد، راه برای ورود ماهواره باز است.

  تا زمانی که اذان تجمل را از گلدسته های برجهای چند میلیاردی بشنویم و قامت مال اندوزی و نماز فخر و سجاده ریا را شاهد باشیم و آن سوتر حجم بزرگی از مردم را ببینیم که جز به سیر کردن شکم خود و خانواده شان نمی اندیشند، قصه گفتن از فرهنگ و هویت و نهیب زدن بر جوانان، کشتی به خشکی راندن است.   ( چندی پیش در اخبار سیما شنیدم که زن بارداری به خاطر خالی بودن جیبش در بیمارستان پذیرش نشد و در کنار خیابان زایید. زایمان انجام شد اما فردای آن کودک- بخوانید جوان فردا- چگونه خواهد بود؟)

  باور کنیم که بد حجابان و بی قیدان و ... مادرزاد چنین نبوده اند. اینها همه حاصل سیاستهای نادرست و ناکارآمد در ارایه الگوهای مناسب خودی هستند. حاصل سهل انگاری ما و همت سواران اسب تروا هستند. ما فقط از مصایب گفته ایم و می گوییم و می گریانیم و به این گریستن خرسندیم. اما هرگز از رابطه علی و فاطمه(س) حرفی یا فیلمی به میان نمی آوریم. هرگز از رابطه خدیجه(س) و محمد امین(ص) چیزی نگفته ایم. از ازدواج و عشق پاک حسین بن علی(ع) و شهربانو   ( بانوی پاک ایرانی) چیزی نگفته ایم.

  خود را به خواب زدن و چشم بر واقعیتها بستن، شیوه ستیز با جنگجویان کینه ورز نیست. پنبه در گوش چپاندن و سر به زیر لحاف بردن تنها میدان به دشمن وانهادن است. اگر احساس می کنیم که جوانان 13 آبانی به خاطره ای دور بدل شده اند و اگر بنای اعتقادات جوانان سست گشته است، این بنا بی تردید بر پایه شفته هایی است که غافلان از وجود اسب تروا ریخته اند.