سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/9/23
8:32 صبح

مسیح باید در زمین باشد

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، حرف دل

مسیح باید در زمین باشد

حاتم را پرسیدند هرگز از خود کریم تر دیده ای؟
گفت: آری. روزی به خانه غلام یتیمی فرود آمدم که 10 گوسفند داشت. فی الحال یکی را بکشت و بپخت و نزد من آورد. مرا قطعه ای از آن گوسفند خوش آمد. بخوردم و گفتم که این قطعه بسی خوش بود. غلام بیرون رفت و یک یک گوسفندان می کشت و آن قطعه مورد نظر من می پخت و پیش من می آورد و من از آن آگاه نبودم. چون قصد وداع کردم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است و پرسیدم و دانستم که همه گوسفندانش را کشته است. ملامتش کردم که چرا چنین کردی؟ گفت: تو را چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و بخیلی کنم؟
حاتم را پرسیدند که تو در مقابل چه دادی؟ گفت: 300 شتر سرخ موی و 500 گوسفند.
گفتند: پس تو کریم تر باشی. گفت: هیهات! وی هرچه داشت داد و من از آنچه داشتم اندکی بیش ندادم.
حکایت حاتم طایی را باز خواندم تا خود به یاد آورم که جاودانگی در نام نیک است و گرفتن دست درماندگان. جاودانه آن کس است که بر شادی مردم بیش از شادی خود حریص باشد. ماندگار آن چهره است که خود فدای غیر بخواهد. و ما چقدر محتاج این جاودانه هاییم.
گاه به خود که می آییم می بینیم که ما را با جاودانگی فاصله بسیار است. گاه درمی یابیم که نه بر نفس خود امیریم و نه بر حق خود قانع و نه برای احقاق حق دیگران پای در راه.
اگر در خانه هموطن ما خاموشی است، گناه از همه ماست و اگر بدبختی می تواند جایی بماند و به فکر رفتن نیفتد، بی تردید همه ما مقصریم که تسلیم و یا حتی راضی به این وضعیم و بدیهی است که فاتح هیچگاه سرزمین فتح شده را ترک نمی کند؛ که واگذاشتن سرزمین گشوده شده یعنی دست شستن از فتح.
جاودانگی این است. ذوالقرنین بیهوده راه افتاد که جاودانگی و آب حیات را در دوردستها بیابد. جاودانگی در روحش بود. جاودانگی در روح همه بنی بشر است. باید که خدا را در وجود خود لمس کنیم و خداگونگی را دریابیم. مسیح هم بیهوده راه آسمان در پیش گرفت که تا وقتی در زمین بود مسیح بود و نجات دهنده. اما به آسمان که رفت، پاکی شد در میان دیگر پاکان و فرشتگان.
اگر اینجا خاموش باشد و دیار دلمردگان و افسردگان و یا سرزمین مردگانی که نفس می کشند، گناه از من خاموش و زندگی نشناس و تن رها کرده به بودنِ بی فایده است.




86/9/2
11:2 صبح

سالوس و ریا تا کی؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: جامعه، تاریخ

سالوس و ریا تا کی؟

سالی که پیمان ننگین ترکمانچای به امضا رسید و ایران ما به حضیض ضعف و شکست فرو افتاد، سالی بود که نخستین ماشین چاپ سربی به خواست عباس میرزا وارد کشور شد. می دانید اولین کتابی که با این دستگاه به چاپ رسید چه بود و چه محتوایی داشت؟ "رساله فتح نامه" درباره فتوحات عباس میرزا در برابر روسها!!
این رساله اگرچه نام "فتح" بر خود داشت اما روایت شکست بود و خود بیانگر آن است که ورود ما به عرصه چاپ همراه با پروپاگاندا و تبلیغ سیاسی ، آن هم از نوع بزرگ سازی های دروغین بوده است!
دکتر محسنیان راد در تعبیری جالب، انتشار این رساله را که روایت شکست سهمگین دیپلماسی و ارتش ایران از روسیه تزاری بود و نام "فتح" بر خود داشت، آغاز اجرای "روابط عمومی غلط" در کشور دانسته است.
آیا امروز پس از گذشت 2 قرن از این وارونه گویی و وارونه نویسی، حال و روز دیگری داریم یا همچنان بر همان مدار می چرخیم؟
بر این باورم که امروز نیز صداقت و حقیقت در بی خبری و جنجال و تبلیغات غرق است. امروز نیز نبض بودن در مفهوم ریا می کوبد. امروز نیز گروهی بی آنکه پژوهشگر و اندیشمند باشند، در ایجاد های و هوی تجربه اندوخته اند و می خواهند همگان به سان آنها بیندیشند. امروز نیز روابط عمومی را وارونه نویس و وارونه گو و مدافع تمام عیار وضعیت موجود می خواهند.
عشوه گری های عوامفریبانه با ژستهای خلسه آور، طرد پرتجربه ها و سپردن کار به نا بلدها، بی اعتنایی به منتقد و سرکوب او که این امر گویی به اسطوره ای مقدس بدل شده و صدها رفتار نابخردانه از این دست، امروز هم مثل دیروز در ایران ما ساری و جاری است و گروهی که کارشان همان روابط عمومی غلط است، تنها به انکار و یا توجیه این رفتارها می پردازند و حتی بدتر آنکه گاه حتی از همان جوابهای رسمی و کلیشه ای تکراری هم دریغ می شود!
طبیعی است که فلان نویسنده، کتاب هشت من نه شاهیش را دوست دارد و بهمان شاعر، قربان صدقه دست و پای بلورین دیوان بی مشتری اش می رود و فلان دولتمرد ما نیز سراپا در خودشیفتگی غرقه است اما ... از کشته آفت زده حاصل نتوان چید!




86/8/15
9:11 صبح

حاجی واشنگتن ها! کمی هشیار شوید!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست

 حاجی واشنگتن ها! کمی هشیار شوید!

خوب: ایرانیان آگاه و آزاده با جان و دل هماره و هنوز حافظ و مدافع تمامیت ارضی میهنمان بوده اند و تاریخ گواه حضور پرصلابت آنان است. از آریوبرزن گرفته تا لطفعلی خان زند و از رییسعلی دلواری گرفته تا محمد جهان آرا، و ایران زمین هیچگاه از طنین گامهای اینان خالی مباد.
بد: کشورهای کوچک بحرین و امارات بی آنکه دهان خود را ببندند و چشم به تاریخ بگشایند تا به درستی دریابند که تاریخ بازگشت ابوموسی و تنب کوچک و بزرگ به مام میهن پیش از آن است که کشوری با نام "امارات متحده عربی" شکل بگیرد و تا چند دهه پیش و قبل از توطئه انگلیسیها بحرین گوشه ای از خاک ایران بود، چشمها را بسته و دهان گشوده اند و هر بار با بهانه و بی بهانه بانگ به یاوه گویی سر می دهند و سهم خواهی از خلیج هماره فارس می کنند و مدعی مالکیت بر جزایر همیشه ایرانی دارند.
سیاستمداران ما در چه حالند؟ منافع ملی ما کی از گرداب انفعال دیپلماسی به در خواهد آمد؟
امارات با جمعیتی کمتر از مشهد ما، با هوایی گرم و نامساعد، با خشکی بسیار کم و خاک غیر حاصلخیز، امروز به تیزبینی و تدبیر توانسته است خود را به عضوی موثر در خاورمیانه بدل سازد و در عرض چند سال هریک از شیخ نشین های خود به ویژه دوبی را به قطب جذب سرمایه و امکانات و دانش بدل سازد تا آنجا که درآمد حاصل از گردشگری در دوبی بیش از درآمد نفت شده است و کار به جایی رسیده است که بسیاری از هموطنان ما نیز سفر و یا سرمایه گذاری در دوبی را برمی گزینند و پول ما سرازیر جیبهای اعراب می شود.
ایجاد انواع جاذبه های گردشگری (از شترسواری در بیابان تا اسکی در پیست برفی)، ساخت جزایر مسکونی پالم بر روی دریا، ایجاد شهرکهای دانش و فناوری با تازه ترین امکانات علمی روز برای جذب بهترینهای شاخه های گوناگون علوم از سراسر دنیا، حضور اجباری خط اینترنت با پهنای زیاد در همه منازل، دارا شدن فناوری و امکان افزایش تولید نفت با هزینه پایین، ساخت بنادر عمیق جهت پهلو گرفتن کشتی ها، عدم اخذ مالیات از شهروندان، صدور مجوز اقامت با خرید خانه، برقراری امنیت کامل در محیط شهری، مبارزه شدید با هرگونه مواد مخدر (تا آنجا که حتی داشتن قرصهای کدئین دار بدون مجوز پزشک 3 سال زندان در پی دارد) و... از این شیخ نشین چهره دیگری ساخته است.
زمانی که این اعراب بادیه نشین در دوبی از زیر چادرهای خود عبور هواپیماهایی که از مهرآباد برخاسته بودند را با شگفتی می دیدند، در نزدیکی تهران فرودگاهی در حال ساخت بود که قرار بودچشمهای جهان را خیره سازد. اینک در حالی این روزها صحبت از انتقال همه پروازهای خارجی به این فرودگاه می شود که کارمندان نخستین آن بازنشسته شده اند! و این در حالی است که فرودگاههای پیشرفته اعراب، آسمان دوبی را تبدیل به یکی از قطبهای هوایی منطقه کرده و سالانه میلیونها دلاری که قرار بود عاید ایرانیان شود به آنها می رسد.
آسمان بی برنامه ما در دست مدیران نابلد دست به دست شده و میلیاردها دلار صرف خرید و اجاره هواپیماهای فرسوده می شود و بزرگترین شرکت حمل و نقل هوایی ما "هما" که روزی در رده 25 جهان بود به انتهای جدول آنهم با ریسک مرگ 500 در یک میلیون رسیده است. (که این رقم در اروپا یک به 8 میلیون است). فرودگاه بین المللی امام خمینی(ره) ما با حداکثر توان خود خواهد توانست 5/4 میلیون مسافر را در سال جا به جا کند در حالیکه فرودگاه دوبی در سال گذشته پذیرای بیش از 20 میلیون مسافر بوده است و جالب آنکه دوبی از نظر امنیت، کیفیت و میزان خدمات به مسافر از رقبای غربی خود نیز پیشی گرفته و به مقام نخست جهان چنگ انداخته است.
شاید بر پایه این اعتبار تازه رسیده، شاید بر پایه تکیه بر قدرتهای سلطه طلب غربی، شاید بر پایه غرور کاذب و کج خیالی، شاید بر پایه فراموشی تاریخ و یا شاید بر پایه غفلت و کم توجهی ماست که شیوخ حاشیه خلیج فارس هر از گاهی طالب جزایر ایرانی می شوند و یا ارث مطالبه می کنند و این خلیج پارسی را عرب می خوانند. به هر روی به گمان من تنها کاری که ما در مقابل کرده ایم، این بوده است که در اخبار هواشناسی، نام این جزایر را هم به فهرست شهرهایمان افزوده ایم! و یا با مناسبت و بی مناسبت، خیابان و بزرگراه و تالار و ورزشگاه و... را به نام خلیج فارس نامگذاری کرده ایم!
زشت: حکایت حاجی واشنگتن های ما و انفعال دیرپای وزارت خارجه و در افتادن به موجهای ساختگی ما را تا کجا خواهد برد؟ با امروز و فردا کردن، با من بمیرم و تو بمیری و قسم و آیه آوردن و یا خود را به کری زدن، تهدید امنیت ملی مرتفع و منافع ملی ما تضمین نمی شود. با ملاقاتهای لوس همیشگی که همیشه دو طرف آنرا مثبت ارزیابی می کنند! و باج دادنهای پس پرده و... راهمان به نزول است نه صعود. آخر ای مسوولان دستگاه دیپلماسی کشور! چرا اینقدر "منفعل"؟ چرا اینقدر "واکنش"؟ پس کی نوبت به "کنش" می رسد؟ سیاستمداران ما کی "فعال" خواهند شد برای بستن دهانهایی که به یاوه باز می شوند؟
در همسایگی ما خیلی خبرهاست. غریبه ها آمده اند و دور تا دورمان را بذر فتنه و نا امنی و تهدید کاشته اند و هر روز به بهانه ای متهممان می کنند و واکنش ما به عادتمان بدل شده است که سفیری را احضار کنیم و هشدار شدید الحنی بدهیم که: "اگر یک بار دیگر مرتکب چنین عملی بشوید با این بار می شود 2 بار!!" و یا صدور بیانیه ای با این مضمون که: "اگر سریعاً از اینگونه اعمال دست برندارند، پس کی می خواهند دست بردارند؟!!"




86/8/4
8:16 صبح

هیزمی برای کباب بیگانگان

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، جامعه، هویت

هیزمی برای کباب بیگانگان

در صندلی عقب خودروی یکی از اقوام که مسیری طولانی را در خیابانهای پایتخت می پیمود نشسته بودم و چشمانم بی اراده روی خانه ها و فروشگاههای حاشیه خیابان می گذشت. غوطه ور در انواع خیالات بودم بر تابلوها چشم می گرداندم که نکته ای آزارم داد: حضور پررنگ نامهای بیگانه!
جدا از فروشگاههایی که عرضه کننده محصولات خارجی و یا نماینده یک برند خاص تجاری هستند، فروشگاههای فراوان و متنوعی را دیدم که کالای ایرانی می فروختند و یا خدمات داخلی ارایه می کردند اما عنوانی بیگانه را بر پیشانی ساختمان خود حک کرده بودند.
در این اندیشه ام که آیا این اتفاق نیز نمود دیگری برای از خود بیگانگی فرهنگی نیست؟ آیا این امر با «پرچم دیگران را بر بام کشور خود به اهتزاز درآوردن» تفاوتی دارد؟ عکاسی که نام "فیگوراتیو" را بر فروشگاه خود می نهد و یا تابلوفروشی که عنوان "پیکاسو" را بر نقاشان ایرانی برتری می دهد و نام فروشگاه خود را "هنرکده پیکاسو" گذاشته است، چگونه می اندیشند و چه باوری دارند؟
مگر نه اینکه "اسم" برای آدمیان به سان "پرچم" است برای کشورها؟ و مگر نه اینکه هر کشوری برابر با باورها و فرهنگ خود، پرچمی را بر می گزیند؟ پس چرا ما اینچنین مشتاق به اهتزاز درآوردن پرچم بیگانگان بر بلندای فرهنگ خود هستیم؟
نامهای ریشه دار پارسی چه کم دارند که در میان ما جای خود را به اسمهای بیگانه و یا من درآوردی می دهند؟ آرش و سیاوش و فرهاد و نسرین و نسترن چرا باید برای .... جا خالی کنند؟ نامهای زیبای فرهنگ اسلامی ما همچون محمد و علی و فاطمه و احمد و... چرا باید برای .... جا باز کنند؟
بر ما چه رفته است که هیزم برای کباب دیگران فراهم می آوریم و باد در پرچم آنام می دمیم؟ چه شده است که حال باید نامهای غربی و نامأنوس با فرهنگ ایرانی، نگاهمان را بیازارد؟ آیا قرار است در همه زمینه ها پیشینه کهنمان را به زرق و برق امروز غرب ببازیم؟
پیش از این در یادداشت «تاراج فرهنگ و هویت» نوشته بودم که چه بر سر حافظ و عبید و ابن سینا و مولانا و فردوسی و... آمده است و چگونه همسایگان ما آین میراث کهن را به سود خویش مصادره کرده اند. و باز نوشته بودم که از آنها چیز دیگری نمی توان انتظار داشت اما ما چرا به هوش نیستیم؟ وقتی یک شهروند ایرانی نام داوینچی و پیکاسو را بر کمال الملک و صنیع الملک ترجیح می دهد و یا گالیله و ارسطو را بر ابن سینا و حکیم توس و ابوریحان برتر می شمارد، یعنی خطر بیخ گوشمان است. خواب نمانیم.




86/7/29
8:3 عصر

وطن همه ما

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست

وطن همه ما

دیروز گذارم به یکی از دانشگاههای مرکز ایران در دل کویر افتاده بود که معاون فرهنگی و اجتماعی وزیر علوم را مهمان خود داشت. فرصتی باقی بود تا به کاری که بهانه من برای سفر به آن دیار بود بپردازم که غنیمتش شمردم و به گپ و گفت دانشجویان با معاون وزیر سرک کشیدم.
آنچه دیدم همه مایه آه بود و افسوس. آه از آنچه بر دانشجویان و تشکلهای ما می رود و افسوس بر غرقه شدنمان در گردابی که چونان بدان اسیریم که برون رفت از آن دشوارتر از همیشه می نماید. خطابها همه دشمنانه بود و تعاملها در حسرت همدلی و زبان مشترک. گپ و گفت میان نیروهایی که سلیقه سیاسی شان دیگر بود، آنچنان مأیوس کننده بود که گویی آنچه فراموش شده است، اسلام است و ایران و آنچه پررنگ شده است، چیزی است جز همانچه باید.
ذهنم مشغول شد و فکرم درگیر و این یادداشت، پاسخی است بر این مشغولیت و درگیری:
ایران وطن ماست. وطن همه ما. هم چپ گرا داریم و هم راست گرا. هم عاشق این طرف و هم شیفته آن سو. هم لطفعلی خان زند داشته ایم و هم شاه سلطان حسین صفوی. هم امیرکبیر داشته ایم و هم میرزا آقاخان نوری. هم رضاخان داشته ایم و هم مدرس. هم سردار سپه و سید ضیا و تقی زاده داشته ایم و هم مصدق و کاشانی. هم شاه داشته ایم و هم امام خمینی (ره). هم سنت گرا بوده ایم و ضد تجدد و هم عاشق مدرنیسم و تاخته به سوی دنیای نو. زمانی با جهان در آشتی بوده ایم و زمانی با خود نیز به جنگ.
ایران وطن ماست. وطن همه ما. پیشینه ای دارد کهن. تمدنی دیرپا. تاریخی پر افت و خیز. پر از فراز و فرودها با مردمانی سترگ که همواره و در همه این ور و آن ور شدنها ایرانی مانده اند. بعضی به هزاره های دورش دل بسته اند و برخی به سده های نزدیکش. گروهی دل در گروی باستان دارند و هخامنشیان و پاره ای در به در به دنبال احیای صفویه اند.
ایران وطن ماست. وطن همه ما. نه راستهایش حذف کردنی هستند و نه چپهایش. کرد، ترک، فارس، عرب، ترکمن، بلوچ، لر و... همه صاحبان این وطن هستند. نه پیرهای سنت پرست دور ریختنی هستند و نه جوانان پسامدرن، دور افکندنی. به فرمان ما و هر کس دیگری وطن ما از این همه خالی نمی شود و با نادیده گرفتن ما نیز کسی نادیده و حقیر نمی شود.
ایران وطن ماست. خانه ماست. این خانه که ما داریم، نه چنان است که بتوان ویرانش کرد. تاریخ و فرهنگ و تمدنی دارد چنان کهن که کسی را توان انکارش نیست. هر که در راه نفی آن گام بردارد، عرض خود می برد و زحمت همگان می دارد. خانه ما صاحبانی دارد که فقیر نیستند. اما ثروت اصلی که ساکنان این خانه و مردمانش هستند را در حساب نمی آورند و تنها به ثروتی سیاه و میرا که اختیارش به دست خریداران و مصرف کنندگان جهانی است دخیل بسته اند.
ایران وطن و خانه ماست. خانه ما نه چنان بزرگ است که جهان بتواند خیال رویارویی با آن را از سر به در کند و نه چندان کوچک که بتوان آن را از دیده ها پنهان ساخت. خانه ما بزرگترین لقمه خاورمیانه است و خاورمیانه دیری است که قلب حوادث جهانی شده است.
خلع کردن دیگران از ایرانی بودن و سودای بیرون راندن آنها از کشور، همان نگاه صد در صدی است که تاریخ ما از آن انباشته و بارها ما را به عقب رانده است. حذف یکدیگر، درد تاریخی ماست. هر که قدرت به کف آورد، دیگری را پاک یا انکار کرد.حلقه ایرانی بودن را هیچگاه تنگ نخواهیم و دایره خودیها را کم شعاع نسازیم که ایران وطن همه ماست.




86/7/24
9:18 صبح

ریشه ها در باد

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، میراث فرهنگی

ریشه ها در باد

چند سالی پیش از این در رادیو استادی داشتیم که عاشق قناتهای ایران بود. در هر جلسه و به هر مناسبتی حرف قناتها را پیش می کشید و با تعصب و غیرت خاصی این سازه های کهن بشری را ستایش می کرد و به پیشینیان درود می فرستاد.
استاد ما می گفت قناتهای ایران را به جرأت می توان در میان عجایب چندگانه دنیا جای داد. می گفت جالب است که سیل، قنات را تخریب می کند و از طرفی اگر سیلی در کار نباشد، قنات کارآیی خود را از دست می دهد. می گفت در شمارشی که سال 42 صورت گرفت، تنها دشتهای ایران دارای 18000 قنات دایر بود که طول این حفاریهای انسانی برابر با فاصله زمین تا کره ماه است. استاد ما بانگ بر می داشت که: خوشا و شگفتا ایرانیان که فاصله زمین تا ماه را بارها در زیر زمین پیموده اند!
چند روز پیش گذارمان به جزیره کیش افتاد و سری هم به "کاریز" زدیم که به شهر زیرزمینی شهره شده است. با قدم زدن در دالانهای کاریز گفته های استاد را بازخوانی می کردم و گریزی جز تحسین عظمت پیشینیان نداشتم.
اما آنچه بهانه گفتن از قناتها شد، تلنگری بود که راهنمای کاریز بر ذهن ما می زد. راهنمایمان جوانی افغان از اهالی هرات با مادری ایرانی بود که در افغانستان باستانشناسی خوانده بود. دردمندانه و دلسوزانه از عربهای حاشیه خلیج فارس می گفت که بدون داشتن تمدن کهن و فرهنگ باستانی، امروز گردشگران را مجذوب خود می سازند. با تأسف از غفلت و خواب زدگی پارسیان و ایرانیان می گفت که داشته هایشان را ارج نمی نهند و شیفته غربزدگی عربها شده اند. مرا به یاد بیتی از مولانا می انداخت که:
در زمین دیگران خانه مکن           کار خود کن کار بیگانه مکن
جوان افغان افسوس می خورد و با اشاره به تختهایی که برای برپایی سفره خانه سنتی در کاریز بود، زبان به طعن گشوده بود که گردشگر باید محو تماشای این دالانها و این اختراع بزرگ ایرانی شود نه آنکه به چای و قلیان شیفته قنات شود! در گوشه ای از کاریز، مجسمه ها و عروسکهای بی ریشه چینی برای فروش گذاشته شده بود که قرار است غرفه فروش باشد و در برابر تمسخر آن جوان افغان چیزی برای گفتن نداشتیم که آخر چرا؟ اگر هم قرار به فروش باشد، چرا صنایع دستی اصیل خودمان نباشد؟
وای آن دریا که موجش کم تپید       گوهر خود را ز غواصان خرید




86/7/13
1:32 صبح

زیرکی صهیونیستی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، سیاست

زیرکی صهیونیستی!

گمان می کنم سه سال پیش بود که مقاله ای از ادوارد سعید می خواندم که در آن به توطئه هوشمندانه صهیونیستها اشاره کرده بود. سعید نوشته بود که مسجدالاقصی، آن مسجد گنبد طلایی نیست که ما می پنداریم و آن قبه الصخره است و میان این دو تفاوت بسیار است. نوشته بود که اسراییلی ها چه زیرکانه بر افکار و اذهان مسلمانان جهان و حتی خود فلسطینی ها اثر گذاشته اند و با حرکتی تبلیغاتی مسجدی را به جای مسجد دیگری جا زده اند. نوشته بود که صهیونیستها برای این منظور با هزینه ای گزاف، فیلم و عکس و پوستر از قبه الصخره فراهم کرده اند و در تیراژهای میلیونی آنرا به عنوان مسجدالاقصی در میان اعراب و مسلمین معرفی کرده اند.
سعید این ترفند را فاش ساخته بود و نوشته بود که آنها به چنین حربه ای متوسل شده اند تا هنگامی که برای بنا ساختن هیکل سلیمان در ارض موعود(!)، دست به تخریب مسجدالاقصی زدند، مسلمانان به خروش در نیایند و گمان کنند که قبله نخستشان سالم است.
از پس خواندن آن مقاله بود که بر این زیرکی صهیونیستها در دستیابی به اهداف شوم خود آفرینی تلخ گفتم و بر غفلت و ساده انگاری خودمان افسوس خوردم. پس از آن بود که دیدم هر آنچه عکس و فیلم و پوستر در ایران خودمان وجود دارد از همان قبه الصخره است و هرچه ماکت برای بیت المقدس ساخته می شود نیز همان. صدا و سیمای ما نیز مبلغ این مسجد به جای آن یکی است و صحن قدس حرم رضوی نیز ماکت قبه الصخره را در میان گرفته است و هیچ جایی اثری از مسجدالاقصی واقعی نیست.
در این سه سال به سهم خود به مناسبت در جمع دوستان و آشنایان این حکایت را باز گفته ام تا اینکه ساعاتی پیش برای اولین بار دیدم که در یکی از بخشهای خبری سیما به این ماجرا اشاره ای شد و تأسف بار آنکه گویا آرشیو تصویری صدا و سیما آنقدر فقیر است که حتی در تدوین بصری این خبر نیز بیش از هرچیز این قبه الصخره بود که به رخ کشیده می شد نه مسجدالاقصی!
به هر روی در این گاه که ساعاتی تا راهپیمایی روز قدس باقیست، غنیمت دانستم که از فضای دنیای مجازی اینترنت نیز بهره برم و بر این غفلت و ناآگاهی هشدار دهم و نیز به سهم خود از فلسطین بنویسم و انتفاضه که شب قدر است و بر مبارک بودن گفتن از مظلوم در این ساعات باور دارم:
رمی مدام
سنگ را باید برداشت و شیطان را رجم باید کرد. این جمره، اولی و وسطی و عقبی ندارد و فلسطین خوب می داند که خواب شیطان تنها با «رمی جمره» آشفته می شود و هر سنگی که به پرواز در می آید، ترجمانی است از «ابابیل» به گاه باران «سجیل» بر سپاه «ابرهه».
هر سنگی که به فلاخن گذاشته می شود، رکعتی از نماز ایستادگی است که وضوی آن غیرت است. نمازی که چون نماز آیات، قضا ندارد! سنگ را باید برداشت و شیطان را رجم باید کرد. این تنها راه راندن ابلیس از خانه است.
فلسطین هم دیرگاهی است که سنگ در فلاخن همت می گرداند و «ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» گویان، سنگ را پرتاب میکند؛ چونان داوود بر سپاه جالوت.
فلسطین ایستاده نماز می خواند، ایستاده رمی جمره می کند و... ایستاده هم می میرد، پیچیده در تن پوشی از شهادت سرخ. او می میرد تا خاک قبله نمیرد. تا مردانگی نمیرد. تا عزت و آزادگی نمیرد. تا اذان ایستادگی را همیشه گلدسته ای باشد.
اسراییل می کشد و می کشد و نیرنگ می سازد و خدعه می کند و باز می کشد. این قصه هولناکی است که هر شب و روز برای طفل تاریخ بازخوانی می شود و فلسطین و فلسطینی است که باید هزینه این قصه تلخ را با جان بپردازد.
اینک من و تو و ما تحمل خواهیم کرد آیا؟!

 




86/7/6
8:45 صبح

این فصل را با من بخوان...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، موسیقی

 این فصل را با من بخوان باقی فسانه است           این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است

دیشب در تالار وحدت از اجرای سوئیت سمفونی "این فصل را با من بخوان" به رهبری مجید انتظامی، حظ وافر و لذت کامل بردم.
این سمفونی که ترکیبی ازموسیقی و
حرکات نمایشی بود در واقع قصه ای را بر اساس برخی آثار انتظامی در حوزه دفاع مقدس بیان می کرد.
روایت با "روز واقعه" آغاز می‌شود و از "حماسه خرمشهر"، "از کرخه تا راین" و "بوی پیراهن یوسف"  می‌گذرد و به "آژانس شیشه‌ ای" و سرانجام "سمفونی ایثار" می‌رسد.

قطعات نمایشی این ارکستر به کارگردانی حسین پارسایی و بر اساس نوشتار محمد رحمانیان شکل گرفته است و مهتاب
نصیرپور راوی قصه‌های این فصل است.
کوزه، گل، گلوله، لت زدن‌های سوزناک زنان بادیه‌نشین، طبل زدن و شیمیایی شدن و درک غم حاج کاظم، خاطراتی از فیلم ها و سال‌هاست که با هر یک از موسیقی‌های ساخته‌ی انتظامی برای ما به نوستالژی تبدیل شده‌اند.
 این اجرا، شرح کاملی بود از
مظلومیت رزمندگان و درعین حال مبین جشنی برای شکوه پایداری.
اما چند حاشیه:
الف) یکی از مهمانان دیشب این اجرا، دکتر لنکرانی (وزیر بهداشت) بود و دیگری آقای بازیگر سینمای ایران (عزت ا... انتظامی). دیدار این دو و برخاستن از سر احترام آقای وزیر در برابر آقای بازیگر حرفهای بسیاری با خود داشت. تواضع سیاست و مدیریت در برابر هنر دیدنی بود و تحسین برانگیز. با خود در اندیشه بودم که روزگاری در این دیار اهالی موسیقی و نمایش، مطرب و عمله طرب انگاشته می شدند و از دونان اجتماع بودند و حالا بزرگند و هنرمند. مرحبا بر تلاش و زحمتی که پیران این قوم کشیده اند و بزرگا انتظامی و هم قطارانش که نام هنر را بلندآوازه کردند.
ب) مجید انتظامی که به تالار آمد، همه گروهش که پیش از او مستقر شده بودند با نظمی ارتشی چنان از جای برخاستند و گوش به فرمان او شدند که گویی یگانه فرمانده عرصه است و کف زدن ممتد حاضران شکوه ویژه ای به این صحنه می داد. انتظامی بازیگر را در این حال و نیز تا پایان اجرا رصد می کردم که در 86 سالگی با دیدن هنرنمایی انتظامی موسیقیدان چگونه شعفناک و خرسند به پسر می بالد. چنین پدری را چنان پسری باید و شاید.
پ) گفته اند که درخت هرچه پربار تر باشد، شاخه هایش به زمین نزدیک تر است و این افتادگی و تواضع در آقای بازیگر دیدنی بود. پسرکی می خواست با موبایل مادرش عکسی به یادگار از عزت سینمای ایران بگیرد و کاش می توانستم این صحنه را ثبت کنم که آقای بازیگر چه متواضعانه برای پسرک ژست می گیرد و آنقدر صبورانه در آن حالت می ماند تا پسرک ناوارد به عکسبرداری موفق شود و آخر هم نمی تواند و مادر به مددش می آید. این مهر و تواضع او را در نظرم بزرگتر کرد.
ت) دیشب فتح خرمشهر را بازخوانی کردیم. آزادی اسرایمان را. مظلومیت مردممان در 8 سال جنگ را. غربت سعیدها و حاج کاظم ها را و.... دیشب از موسیقی تأثیر پذیرفتم. گاه اشک به چشم آوردم و گاه احساس غرور کردم. دیشب دیدم که هنگام دیدن حرکات موزون و شنیدن موسیقی حماسی و شاد نیز می توان گریست!
ث) دیشب هم خدا را شکر کردم که ایرانیم.