سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/6/31
12:35 عصر

خلصنا

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، مذهب

خلصنا

شب قدر است و باید آن را زنده داشت. من اما به سان زخم خورده ای بر سجاده نیایشی از جنس تفکر، شب را به دیگر گونه ای احیا می دارم. دیگران "الغوث، الغوث" می خوانند و از دیده سرشک می بارند و من به گشت و گذار در هزاره های پیش مشغولم. دیگران خلاصی از نار را از رب خویش طلب می کنند و من در احوال بزرگ مرد تاریخ حیرانم که عاشقانه سوخت و نار را شرمنده ساخت.
چه سفر پردرنگی است این دیدار گذشته. آنجا که سید همیشگی قبیله عاشقان و عدالت خواهان کوله باری بر دوش، کوچه های فقر را به گامهای خویش غنا می بخشد و به در هر خانه ای که می رسد، نان و خرمایی می گذارد و خدا را به یادشان می آورد. همان خدایی که جانوری کوچک در اعماق اقیانوس را هم از یاد نمی برد و در اموال هر مستغنی، حقی برای فقرا قایل شده است... و مولا علی (ع)، حق آنان را ادا می کند؛ که این حق، نمازی است بی قضا.
آن بزرگ مردی که قوتش نان و نمک بود، بر ادای سهم فقرای جامعه استوار بود و اغنیای امروز ما که شعار پیروی او سر می دهند و گاه افطاری های چشم پرکن می دهند و سفره های رنگین می افکنند، تنها منت بر سفره نداران می نهند و البته نمازشان هم قضا نمی شود (ولی نماز شیعه بودن را نمی دانم!)
علی (ع) کوچه به کوچه فقر را در می نوردد و نیازمندان را تکریم می کند و می گذرد و من می مانم با چشمانی بارانی در بدرقه مردی که خود راز باران است و کرامت زمین و آسمان.
او رفته است و من همچنان حیرانم. پهلوانی که در قلعه خیبر را از بن درآورد، شیرمردی که رجزخوانی های عمرو بن عبدود را پاسخ گفت، دردمندی که ناله های جگرسوزش را با چاه قسمت می کرد، حکمرانی که از ستمی کوچک به زنی یهودی تحت ذمه حکومتش خود را سزاوار مرگ می دانست، مسلمانی که برای حفظ اسلام سکوتی 25 ساله را خار در چشم و استخوان در گلو تحمل کرد، اویی که عدالت را در میان جانوران نیز روا می خواست، آن انسان خدایی ... و ما را چه نسبتی است با او که مدعی شیعه بودنش هستیم و سنگ پیروی از او به سینه می زنیم؟
هرچه فقر و نداری دیده و شنیده ام در جلوی چشمانم رژه می رود. از بی عدالتی ها سان می بینم. رقاص پایتخت را به یاد می آورم. کودکی را که بر سر بشقاب برنج حسرتی همسایه جان داد. پسرکی را که در سرمای زمستان با گونه هایی به سرخی لبو تماشاگر سبدهای میوه شب یلدا بود، کارگری را که از فرط گرسنگی در حال تی کشیدن کف ساختمان از حال رفت،...
سرم آنقدر از بار شرم سنگین شده است که تاب ندارد قرآن را بر فراز خود نگهدارد. من مانده ام و افکار و واژه هایی که آتشم می زنند. خلصنا من النار یا رب.




87/6/27
9:53 صبح

شجاعی که تیغ در نیام داشت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: مذهب

شجاعی که تیغ در نیام داشت

ما شیعیان ایرانی پیشوایان خود را به درستی و تمامی نشناخته ایم. کتابهایمان مذهبی است، آموزشهایمان دینی است، مجالسمان مذهبی است، صدا و سیمایمان دم از اهل بیت (ع) می زند، همه چیزمان رنگ و بوی ولایت دارد اما اگر از زندگی و سیره آن بزرگان مورد پرسش قرار گیریم، وامی مانیم و شاید جز چند برش محدود و منقطع از برخی از ایشان چیزی برای گفتن نداشته باشیم.
در گفت و گو از امام اولین، شاید شکافته شدن فرقش در محراب عبادت را خوب بدانیم اما چرایی و چگونگی مبارزه اش با ناکثین و مارقین و قاسطین را آگاهی نداریم. اگر ما را از بانوی دو عالم بپرسند، نشناختن آرامگاه کالبدش را خوب می شناسیم اما مرام و مسلکش را آشنا نیستیم. نوبت به فرزند بزرگوارشان که برسد شاید مسوم شدن و تیرباران شدن پیکر پاکش را بدانیم اما چرایی صلح او و اقتضای زمانه اش را نمی دانیم. درباره حسین (ع) هم که بیش از همه نقل محافل ماست، شاید بتوانیم لحظه لحظه تاسوعا و عاشورا و رخدادهای قتلگاه را ترسیم کنیم اما دوام او بر صلح با معاویه به سان برادر و شیوه و مرامش را حس و لمس نکرده ایم.
از یاد نمی برم که وقتی کودکی کودکستانی بودم، در شعری که برای آشنایی با امامان به ما می آموختند، در وصف امام چهارمین می گفتیم "زین العابدین بیمار" و آنچه در ذهن ما کودکان جای می گرفت، امامی بود که اول تا به آخر در بستر بیماری بوده و هیچ کاری از او بر نمی آمده است!
سخن به درازا نمی کشانم اما اکنون که قصد کردم از مولود شهر رمضان، امام حسن مجتبی (ع) بنویسم، به یاد آوردم که چقدر آموزشهای ما در این وادی ضعیف است.
بر آن نیستم تا به واکاوی حیات آن بزرگ پیشوا بپردازم که نه آگاهم و نه توانا بر این منظور، اما تنها می خواهم به یک ویژگی امام دومین که شجاعت اوست اشاره کنم.
در هنگامه ای که جز چکاچک شمشیرها و شیهه اسبان و فریاد مردان جنگی، خوانشی از زندگی نبود و در میان قومی که به جای انسانیت و تقوا به شمشیر خود فخر می فروختند و تهور و بی باکی را ارزش می دانستند و چونان تیغهای آخته ای بی نیام بودند، او شجاعت نشان داد.
شجاعت سخن گفتن و شمشیر در نیام کردن که این در نیام کردن شمشیرهای برهنه، شجاعت بیشتری می خواست تا تیغ کشیدن از نیام.
تیغ کشیدن، قهرمان شدن در پی داشت و عکس آن بدنامی چنانکه حتی کسی از صحابه او را "مذل المومنین" خواند.
کریم اهل بیت (ع)، جنگ بی حاصل در باران مکر و خدعه و تندباد فتنه و نامردی را به صلحی حق نما و فریب شکن تبدیل کرد و چنان حسابگرانه در برابر هر کنش معاویه واکنشی نشان داد که چهره آل امیه سیاه شد. چه در آن روزگار و چه تا به امروز.
رسالت او شکیبایی، صبر و تن دادن به صلحی بود که مصالح شریعت را فراهم می آورد. او ماند تا در آن شهر آشوب تزویر و تباهی، بی اندیشه به میان دژخیمان نتازد و بیهوده خون یاران خالص تشیع را در قربانگاه امویان بر زمین نریزد. او آرامش پیش از توفان بود و مقدمه قیام حسین (ع).
او هابیلی بود و هابیلی همیشه درد کشیده است. همیشه در جدال با دردآوران و فرومایگان بوده است. همیشه چوب خورده است. با صراحت و صداقت زیسته و مظلومانه به قربانگاه رفته است. او در زمانه ای که خشکی، بی آبی و پژمردگی انسانیت در پهنه گسترده ای از ریگزارهای بی حد و مرز که حیات را در کام خود فرو می برد، بروز و ظهور داشت، حد اعلای بردباری بود و شجاعتی گرانسنگ از خود به نمایش گذارد.
شهر رمضان بر ما مبارک. ماهی فرخنده که "انزلت فیه القرآن". حضور سبز مولود شهر رمضان نیز بر ما مبارک.




87/5/20
10:43 صبح

من و المپیک

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، هنر، جامعه

من و المپیک

سالهای جنگ بود و من یک بچه مدرسه ای. تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفیدی داشتیم که شبی از شبها همه اهل خانه در برابر آن نشستیم و مجموعه ای از حرکات موزون و حجم سازی های انسانی را در آن دیدیم. المپیک سئول آغاز آشنایی من با این پدیده بود و از آن پس المپیک برای من اینگونه معنا شد.
حالا هنوز هم افتتاحیه های المپیک برای من طعم خوش آن سالها را دارد و هنوز با حس کودکی کنجکاو و گرسنه، به بلعیدن تصاویر مشغول می شوم. این بار اما روز آدینه به تصاویر گزینشی و اندک، بسنده نکردیم و در برابر امواج بیگانه نشستیم تا افتتاحیه و حواشی آن را به تمامی بنگریم. و باز در این ستون بر آنم تا به طرح پراکنده چند نکته بپردازم.
الف) شبکه های رسمی چین از بامداد آدینه در خدمت پوشش خبری این رویداد و حضور رهبران ملل گوناگون در پکن قرار داشتند. مراسم استقبال هو جینتائو (رییس جمهور چین) از سران کشورها دیدنی و پر از نکته های درخور توجه بود که هر یک را به فراخور موضوع و زمان، در آینده برخواهم شمرد اما تنها چند اشاره به پاره ای از آنها:
فضاهای پذیرایی همه القاکننده عظمت و شکوه بود. سالنی که سران برای دیدار با رییس جمهور چین و همسرش و گرفتن عکس یادگاری با آنها در آن به صف ایستاده بودند، سالنی که ضیافت نهار در آن برپا بود، تصویر گسترده دیوار چین که بر پس زمینه حک شده بود و...
نظم و ترتیب مراسم دیدنی و مثال زدنی بود. صبوری و متانت سران ملل و میزبانان و برخورد یکسان و بی پیرایه میزبان با همه مهمانان جالب بود. بوش و پوتین و سارکوزی انگار برای هوجینتائو فرقی با وزیر خارجه فلان کشور کوچک حاشیه آفریقا نداشتند. با کوچک و بزرگ، مسلمان و مسیحی، دوست و دشمن به یک گونه دست داد، لبخند زد و عکس یادگاری گرفت. (هرچند در برخورد مهمانها با هم و یا با میزبان تفاوتهایی دیده می شد)
حضور سران کشورهای اسلامی در این دیدار و ضیافت و به ویژه به خاطر حجاب همسرانشان به چشم می آمد و در عین حال قابل تأمل بود. مقام مالزیایی و همسر محجبه اش بر سر همان میزی نشستند که رییس جمهور چین، رییس جمهور آمریکا، نخست وزیر ژاپن، نخست وزیر روسیه و... نشسته بودند و به هنگام به نوشیدن مشروب و بر هم زدن جامها، با ریختن آب در جام، همپای دیگران به میزبان ادای احترام کردند. هم سنت خویش رعایت کردند و هم سنت میزبان گرامی داشتند و البته جای خود را نیز با ترک مراسم به دیگران نبخشیدند.
ب) آیین گشایش المپیک به راستی دیدنی و چشمگیر بود و سرشار از نکته ها و درنگ گاهها.
چینی ها به زیبایی از فرصت بهره برده و با آمیختن سنتهای کهن خود با فناوری های روز دنیا، پیشینه دیرین خود را در برابر چشمان میلیونها بیننده به نمایش در آورده و خود را شناساندند.
یاد تسای لون را که بیش از دوهزاره از اختراع ارزشمندش "کاغذ" می گذرد گرامی داشتند و نماد کاغذ طوماری شکلی را از آغاز تا پایان مراسم در شکلهای مختلف به تصویر کشیدند.
نور، صدا، تصویر، رقص، موسیقی، معماری، ورزش، نمایش، طراحی و... همه را به خدمت گرفتند تا بیننده را مسحور کرده و فرهنگ و تمدن خویش را به جهانیان عرضه کنند. و همه چیز دقیق، منظم، هماهنگ، هماهنگ و هماهنگ.
می توانید مراسمی را در ایران تصور کنید که به هنگام و بی تأخیر آغاز شود؟ در آستانه افتتاح به دنبال قاری و مسوول سمعی، بصری و قیچی و... نباشند؟ بلندگوها سالم باشند و بدون قطع و وصل یا سوت کشیدنهای گوش آزار کار کنند؟ گوینده و سخنران برای اطمینان از صحت میکروفون چندبار در آن فوت نکند یا با دست بر سر آن نکوبد؟ ... با این سنجش بهتر می توان به نظم، دقت و سلامت اجرای افتتاحیه المپیک پی برد و مجذوب آن شد.
هیجان و تشنگی ام برای دیدن رژه ایران هر لحظه فزونی می یافت و امیدوار بودم که بر غرورم بیفزاید. رنگ پوشش ورزشکاران ایرانی را که دیدم آسوده شدم که این بار تنوعی حاصل شده و دست از آن کت و شلوارهای رنگ مرده و بی روح همیشگی برداشته اند و رنگی نشاط آور به تن دارند. پرچم دارمان را هم که دیدم خرسند شدم که این بار از بانوان است و می تواند پیام رسان این حکایت باشد که زن در جامعه ایرانی حضور دارد و نیز اینکه هما حسینی لبخند بر لب داشت و تفاوت داشت با چهره مغموم و افسرده آرش میراسماعیلی در المپیک آتن.
اما آهی هم از نهادم برخاست که چرا تصویر رژه تیم ایران کوتاهتر از دیگران بود و برخی کشورهایی که سه چهار ورزشکار بیشتر نداشتند، زمان بیشتری را به خود اختصاص داده بودند؟ چرا زیرنویسی که نام کشورها را برای بینندگان اعلام می کرد به هنگام عبور تیم ایران نیامد و نام ایرانمان را حک نکرد؟ چرا دوربینها به هنگام رژه ایرانی ها، هیأت عالی رتبه ایرانی را که ظاهراً معاون رییس جمهور و رییس ورزش کشور در صدر آن بود نشان ندادند؟ (در حالیکه دیگر سران به هنگام عبور ورزشکارانشان به تشویق می ایستادند و دوربینها بر آنها زوم می کردند). چرا سروصدا، هیاهو و تشویق حاضران در ورزشگاه به هنگام عبور برخی تیمها آشکارا بلند بود ولی ورزشکاران ما در سکوت رژه رفتند؟ (به ویژه وقتی نام عراق در بلندگوی ورزشگاه اعلام شد، تشویقها بسیار بارز بود و به فاصله کوتاهی ورزشکاران ما عبور کردند که تفاوت تشویقها عیان می شد). چرا؟
چرا رسانه ملی با قطع ناگهانی و بی سلیقه تصاویر، سوهانی برای کشیدن بر روان مخاطبان به دست گرفته بود؟ چرا قطعها به گونه ای بود که مجری می ماند چه کند و چه بگوید؟ (و انصافاً کاری سخت برعهده داشت). اگر چینی ها از مردم شرق نبودند که پوشیدگی از سنن آنها بوده است، حجم تصاویر قابل پخش تا چه اندازه کاهش می یافت؟ چرا کشتی گیران مهمان ویژه برنامه بودند و آیا نمی شد چند کارشناس آشنا به تاریخ، فرهنگ و تمدن چین برای واکاوی نمادهای به کار رفته در مراسم دعوت شوند و یا هنرمندانی آشنا به صدا و تصویر و جلوه های ویژه، تا از ارزشهای صحنه های ساخته شده بگویند؟
و آخر اینکه شاید تصاویر بدیع افتتاحیه المپیک چین را از یاد ببرم، (چنانکه سیدنی و آتلانتا و آتن  برایم کمرنگ شده اند) اما هنوز آن تصاویر کوچک و سیاه و سفید المپیک سئول برایم حلاوت دیگری دارد.




87/5/16
9:58 صبح

رسانه به سان مخدر

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، فرهنگ، سیاست

رسانه به سان مخدر

فردا روز خبرنگار است. روز آینه های اجتماع، نورافکن های جامعه، بیدارگران و هشیارسازان افکار عمومی، ذهنهای کاوشگر و تیزبین توده ها و....
این روزها جای جای کشور پر است از آیین های تجلیل از خبرنگاران و تمجیدهای عجیب و غریب از آنها که نه دیروز از این حرفها خبری بود و نه فردا از این سخنان در ذهن حتی گوینده آن اثری باقی خواهد ماند! می گویند و می گذرند تا این مناسبت را هم پاس داشته باشند! سازمانها و ادارات خبرنگار را فرامی خوانند و شاید هدیه ای همراهش کنند که معنای آن نه سپاس، که تقاضا برای همراهی بیشتر و نقد کمتر است و یا پوشش خبری بهتر اندک کاری که می کنند! این مسوول و آن مقام به تجلیل و تقدیر از خبرنگار می پردازند حال آنکه بیشتر نگاهی ابزاری به او دارند و او را اهرمی برای پیشرفت، وجیه المله شدن، کسب رای در انتخابهای آتی، ترفیع گرفتن و...می پندارند.
سخن کوتاه کنم که پیش از این در یادداشت "ما روزنامه نگاریم" در باب این مناسبت نوشته ام اما مایلم در نقدی درون گروهی با دوستان خبرنگار خودم به بیان یک دغدغه بپردازم: نقش تخدیرگر رسانه.
سوار بر اتوبوس، درون تاکسی، توی صف نان، در یک مهمانی و هرجایی که چند نفری از مردم به هم سخنی مشغول باشند، خواه ناخواه رشته گفتار به مسایل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جامعه کشیده می شود و می بینید که پیر و جوان، باسواد و بی سواد همگی در نقش کارشناسانی متبحر و کارآزموده به اظهارنظر می پردازند. نقدهایی روا و ناروا درباره بی تدبیری ها، نا به سامانی های جامعه، تنگی معیشت مردم، پارتی بازی ها و زد و بندها، آشفتگی وضعیت فرهنگی، تصمیم گیریهای یک شبه، و... مطرح می شود و همگی سر به تأسف تکان می دهند.
بیننده ثالثی اگر شاهد ماجرا باشد، می پندارد این همه دانایی چرا به عملی منتهی نمی شود و چرا اصلاح صورت نمی پذیرد؟! این شهروندان آگاه پس چگونه مطیع تصمیمهای مدیرانی هستند که این همه انتقاد به آنها وارد است؟!
بخش اعظمی از پاسخ در فرار از "دردسر" نهفته است. ما حاضریم در محافل خصوصی و حتی جمعهای محدود عمومی نق بزنیم اما از هزینه های انتقاد رسمی و آشکار گریزانیم. غر می زنیم اما از اعتراض مدنی روی بر می تابیم.
اما در این نوشتار می خواهم به بخش دیگری از پاسخ اشاره ای کنم که همانا نقش تخدیری رسانه هاست. رسانه ها در این نقش ناهنجار خود، "آگاهی" را جایگزین "عمل" می کنند. "میل به دانستن"، جای "تمایل به عمل کردن" را می گیرد. "دانش" به جای "کنش" می نشیند.
رسانه ها انبوهی از اطلاعات را بر سر مخاطبان می ریزند. در نتیجه شهروندان آگاه و مطلع بوده و همچنان با علاقه اخبار را از مجاری گوناگون پیگیری می کنند و در برابر این انباشت اطلاعات به رضایت و خشنودی می رسند. فرد مطلع می شود و چون یک معتاد به مواد مخدر، همیشه به دنبال آخرین خبرها می رود و با خبریافتن های مکرر به احساس کاذب ایمنی و سرخوشی می رسد. بی حالی، رخوت، خمودگی، بی تحرکی و انفعال سیاسی و اجتماعی حاصل چنین تخدیری است.
شهروندان بر این گمان قرار می گیرند که این آگاهی در همه جامعه حضور دارد پس لابد شخص، گروه، حزب و یا سازمانی دست به کار خواهد شد و مشکل را رفع خواهد کرد. می پندارند وقتی همه مردم معضلات جامعه را می شناسند، مگر می شود مسوولان ندانند؟! مگر ممکن است که احزاب و نهادهای مملکتی ندانند؟! و بر همین پایه خود سرشار از خشنودی دانستن، میلی به عمل ندارند و راکد می شوند. اینگونه است که انفعال، جای فعالیت را می گیرد و نقش عمده این رویداد را رسانه های هشیارساز و آگاهی بخش موجب شده اند!
برای کاهش نقش تخدیرگر رسانه ها چه باید کرد؟




87/5/12
8:28 صبح

رقاص پایتخت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

رقاص پایتخت

داشت می رقصید. توی پارتی؟ در مهمانی؟ تولد؟ عروسی؟ نه! سر یکی از چهارراه های پایتخت.
از خراسان آمده بود و باشنده تهران بود. کسی پرسید: چرا می رقصی؟
گفت: چاره چیست؟ راه دیگری برای فرار از فقر و درماندگی نیافته ام. می خواهم به هر طریق ممکن پولی به خانه ببرم تا زنم آسوده باشد و به بیراهه نیفتد.
این تصاویر و گفت و گو را که به نعمت بلوتوث دیدم، در خود فشرده شدم. رقصی نه از دلخوشی که از بیچارگی. پایکوبی و دست افشانی نه از شادمانی که از سر درد و رنج و گرفتاری.
و ما همچنان به خود می بالیم که مسلمانیم، که پیرو رسولی هستیم که بی خبری از حال همسایه را و در اندیشه وضع مسلمانی دیگر نبودن را با خروج از اسلام برابر می دانست، که ایرانی هستیم با فرهنگی کهن و پیشینه ای پر افتخار، که پیشینیان باستانی مان هم حقوق بشر را پاس می داشته اند و برده داری و بهره کشی را نکوهیده شمرده اند، که کشوری داریم ثروتمند و سرشار از نفت و گاز و منابع دیگر، که سعدی مان بنی آدم را اعضای یک پیکر خوانده است، که...




87/5/8
9:8 صبح

نزول آیه 'اقراء' به قاب قامت نور

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن، مذهب

نزول آیه "اقراء" به قاب قامت نور

به گمانم چاپ سال 49 بود. کتابچه ای با نام "انشا و نامه نگاری فارسی" که در میان کتابهای پدرم یافتم. سالهای دبستان بارها و بارها نوشته های آنرا با لذت می خواندم. بیشتر برگزیده متون منثور و منظوم ادبای معاصر بود از نفیسی و هدایت گرفته تا اخوان و شاملو. کم و بیش حافظ آن متون شده بودم و بی گمانم که اگر امروز توانسته ام دستی به قلم ببرم در سایه اثرپذیری از آن کتاب بوده است.
در میان آن شعر و نثرها، شعری درازدامن بود از موسوی گرمارودی در بازخوانی رویداد مبعث پیامبر خاتم:
غروبی سخت دلگیر است
و من بنشسته ام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند
روزی روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن حرا بوده است...
شاعر به زیبایی اوضاع آن روزگار سرزمین حجاز را وصف کرده بود و خود را شاهد نیایشهای محمد و گلایه های او از زمانه گرفته بود تا آنجا که جبرییل به نزدش می آید و بار امانت بر دوشش می نهد.
شیفته این شعر بودم و آنقدر خوانده بودمش که همه اش را حفظ بودم. هرسال، گاه مبعث که می شد، به بازخوانی اش می نشستم و حتی در مدرسه و دانشگاه نیز در جشنهای مبعث پای ثابت برنامه ها من بودم و این شعر.
این بود تا سال 78 که با جمعی از دوستان رهسپار حجاز شدیم. از روز نخست به هم اتاقی خود گفتم که من باید به غار حرا بروم. پرس و جو که کردیم، گفتند که کاروانها را تا پای کوه نور می برند و بر می گردانند و اگر کسی مشتاق رفتن به غار باشد باید که خود راهی شود؛ آن هم نه هر ساعتی که آفتاب مکه و سنگهای داغ امان نمی دهند.
دوستان همگی مایل شدند به رویت غار و قرار بر این شد که سحرگاهان چند نفری هایسی را کرایه کنیم و عازم شویم. و من سرخوش بودم و سرمست که وصال نزدیک است.
و خوابی سخت من و هم اتاقی ام را فراگرفت و جاماندیم. دوستان دیگر به گمان اینکه ما بی میل به این کوه پیمایی هستیم، خود رفته بودند و نیمروز که دیدیمشان، تصاویری را که با هندی کم گرفته بودند نشانمان دادند که چه جمعیت پرشماری بر کناره غار بودند و روضه خوانی داشتند و مجال نمازگزاردن در غار به راحتی فراهم نبوده و.... و من در خود فرو رفتم که خدایا این چه رسمی است؟ هیچ یک از اینان به شیفتگی من بر دیدن غار حرا نبودند و سالهای بسیار را با چنین اشتیاقی طی نکرده اند. پس چرا جنین شد؟
سید هم اتاقی هم که بس در گوشش خوانده بودم، به شیفتگی من رسیده بود، هم پیمان من شد که راهی شویم. اما زمان اندک بود. آن شب وسایلمان را برای ارسال به فرودگاه جده تحویل دادیم و صبح فردا قرار بود به ایران بازگردیم. خواب به چشمم نمی آمد. پیش از اذان در مسجدالحرام بودیم و با به جا آوردن دوگانه، با کرایه کردن تاکسی راهی جبل النور شدیم. هرچه بر دامنه کوه بالاتر می رفتیم، ضربان قلبم بیشتر می شد، سینه ام در حال انفجار بود."باز می لرزد دلم، دستم، باز گویی در هوای دیگری هستم،..."
و غار را دیدم. حفره ای که گویی از روی هم افتادن تخته سنگها پدید آمده بود و از روزنه انتهای آن، کعبه دیده می شد. غار خلوت بود و از جمعیتی که در هندی کم دوستان دیده بودم خبری نبود. غار ما را به نماز می خواند. دستانم با وضو تازه شده بود، دلم در هوای محمد عاشق شد، نگاهم از شکاف غار به مسجدالحرام گره خورد و تکبیر گفتم.
چه لحظه های زیبایی بود، اگر گره نگاه بر گره زلف او نبود، کجا می شد "نماز" را "ناز" خواند و "نیاز" را فهمید؟ بگذار پریشان گوهای پریشان باف هرچه می خواهند بگویند اما من در آن لحظات عشق را می فهمیدم. چون کودکی بودم که پس از سالها دوری در آغوش مادرش جای گرفته. همین حالا هم که انگشتانم بر صفحه کلید به رقص آمده، رعشه بر اندام دارم و قلبی پر ضربان در سینه و موهایی بر بدن راست شده.
نماز را که خواندم، بر کناره غار ایستادم و شعر موسوی گرمارودی را خواندم. چقدر دلچسب بود.
...و من بنشسته ام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند
روزی روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن حرا بوده است
و دور من صدایی نیست
از هیچ سویی رد پایی نیست...
همان است اوست، می آید
یتیم مکه، چوپانک، جوانک، جوانی از بنی هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات، امین، آن پاکدل، آن مرد
و شوی برترین بانو خدیجه
همان کس کو به جز حق را نمی گوید و جز حق را نمی پوید... محمد اوست.
....
مبعث نور فرخنده باد




87/5/5
1:53 عصر

حکایت سازدهنی و امیرو

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، جامعه، سینما

حکایت سازدهنی و امیرو

دیشب شبکه 3 سیما یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران و ساخته به یادماندنی امیر نادری را در برنامه صد فیلم به نمایش درآورد. "ساز دهنی" تولید سال 1352 است که برای قدیمی ترها سرشار از عطر خاطره و طعم نوستالژی است.
الف) داستان از این قرار است که "امیرو" پسرکی ساده و سرشار از جنب و جوش در حوالی بوشهر زندگی می کند و "عبدل" نوجوانی است که پدرش، برای آنکه او را به ختنه کردن راضی کند، یک ساز دهنی به او می دهد. بچه های بندر به سازدهنی علاقه مند می شوند و حاضرند برای چند ثانیه ساز زدن هر کاری برای عبدل انجام دهند. امیرو بیش از دیگران به ساز علاقه مند می شود و بیش از دیگران به عبدل کولی می دهد. تحقیرهای پیاپی موجب می شود که امیرو در سکوت اشک بریزد و سرانجام ساز دهنی را ربوده و به دریا می اندازد.
ب) "ساز دهنی" در سال‌های نخست پس از انقلاب به عنوان نمایشی از رابطه طبقه حاکم با مردم در پیش از انقلاب شناخته می‌شد. این تعبیر در آن سالها که ایرانیان لبریز از احساسات ضد استعماری و ضد استثماری بودند، خریدار فراوانی داشت و به دلها می نشست. اما نمایش دوباره شاهکار امیر نادری از جعبه جادو نشان می‌دهد که او چگونه فرهنگ ظلم‌پذیری ما را به تصویر کشیده است. "ساز دهنی" را نه تنها می توان روایت روابط بین کشورهای شمال و جنوب دانست، بلکه نمایانگر واضح روابط بین انسان‌ها در کشورهای جهان سوم نیز هست. ما چه راحت به دلخوشی نواختن کوتاه زمان سازی به زیر یوغ استحمار می رویم!
پ) فردی که رانتی در اختیار دارد (بی آنکه برای به‌دست آوردنش زحمتی کشیده باشد) بر گرده دیگران سوار است و نه تنها بر این پایه بساط تفریح و سرگرمی به راه انداخته، بلکه مایحتاج و نیازهای خود را هم برطرف می‌سازد و حتی گامی فراتر از آن می‌نهد و از "امیرو" (نیروی جامعه) سواری می‌گیرد.
با اینکه سالها از زمان ساخت این فیلم می‌گذرد، می‌توان تیزهوشی نادری را در روایت ویژگیهای جوامع عقب‌مانده مشاهده کرد. هنوز هم چه بسیارند از تحصیلکردگان و نخبگان جامعه که آلت دست فرودست‌تر از خود شده‌اند و به امید پست و پروژه و رانت مشغول سواری دادن هستند و اتفاقا هر چه فربه‌تر باشند، تمایل حاکمان به سواری گرفتن از اینان هم بیشتر خواهد بود.
امیر نادری این جوامع و قواعد آن را به خوبی می‌شناسد و می‌داند که در چنین کشورهایی حاکمان لزوما دارای استعداد و توانایی بیشتری نیست. عبدل، کم استعداد و حتی ناتوان است و تنها در اختیار داشتن منبعی (سازدهنی باشد یا نفت، قدرت نظامی یا...) باعث برتری او بر دیگران شده است. اما هم اوست که حکمرانی می‌کند و برای لحظه‌ای در اختیار گذاردن سازدهنی‌اش دیگران (و عقاید و آرای آنها) را به بازی می‌گیرد.
جامعه به تصویر کشیده شده در "سازدهنی" بیمار است. در این جامعه هرکس به کار خود مشغول است و عده‌ای هم مشغول سواری دادن هستند، اما بیشتر مردم نسبت به آنچه در اطرافشان می گذرد اهمیتی نمی دهند و یا به بازی‌های بی‌هدف مشغولند که این هم یکی از مهمترین ویژگیهای جوامع عقب‌مانده جهان سوم است.
بازی و سواری دادن و سواری گرفتن تا جایی ادامه دارد که طبقه مورد ستم در جامعه به منبع اصلی قدرت دست پیدا می‌کند و قصد نابودی آن می‌کند. حالا دیگر عبدل هیچ قدرتی ندارد و این امیروست که قصد دارد دیوانه‌وار همه اتفاقات و رسوایی‌های گذشته را تلافی کند.
ت)ساز دهنی فیلمی دردناک و البته آموزنده است که دل را به درد می آورد، گاه به گاه اشک را جاری می سازد، ذهن را هشیار می کند، سادگی را به تصویر می کشد، فقر و نداری ظاهری و نیز عجز و ناتوانی معنوی را توأمان نمایش می دهد، به صورتی استعاری شیوه‌های استثمار‌ و برده‌کشی در جوامع عقب مانده را بیان می کند، ... و در پایان فیلم هم با به دور افکندن آنچه مظهر استثمار به شمار می آید، آزادی از یوغ برده داری را نوید می دهد.
ث)چرا امروز سینمای ایران نادری را ندارد؟




87/4/1
2:11 عصر

شرمندگی فرشتگان را دیدم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: همدلی، جامعه

شرمندگی فرشتگان را دیدم

باز منم و این صفحه کلید و تسبیحی از واژه ها. باز منم و سحری که بی خویشتنم کرده است. مستی در جام و می جود در وجود.
باز در دشتی از واژه های نجیب حیرانم و می خواهم نجیب ترین ها را کنار هم بچینم تا دسته گلی درست شود برای مهربانی.
واژه هایم دارند بی تابی می کنند. لباس شوق پوشیده اند و مشتاقانه گردم را گرفته اند. شتاب رژه رفتنشان در ذهنم آنچنان است که انگشتانم را یارای ثبتشان نیست. و با این همه افسوس که مطمئن هستم نمی توانم چنانکه حق مطلب ادا شود، ردیفشان کنم.
قصه از دو شب پیش می گویم. شب آدینه بود. شب از نیمه گذشته بود و من حال خوشی داشتم. احساس سبکی ناب پرواز یک کبوتر در من جاری بود. لحظه های زیبایی را نفس می کشیدم.
خدایا این آسمان چقدر سرسبز است. چقدر این زمین و این آسمان عزیز است. اصلا انگار قلب آسمان همینجاست. چقدر اینجا چشمه جاری است.
فرشته ها را می بینم که می آیند و کوزه هایشان را از این چشمه های گوارای مهربانی پر می کنند. هی می روند و هی می آیند. و هر بار مهربانتر و شرمنده تر از پیش. انگار روزهای آغازین خلقت را به یاد می آورند که با خدا بر سر خلق بشر چون و چرا می کردند. حالا انگار شرمنده و متواضع بر آدم سجده می کنند.
فرشته ها همگی شرمنده آدمها بودند.
اینجا دلها همه در هوای مهربانی عاشق شده اند. اینجا آمده اند تا از نفس به نفس هم بدهند. اینجا "جشن نفس" است.
           سرمایه عمر آدمی یک نفس است           آن یک نفس از برای یک هم نفس است
شب آدینه مهمان جشن نفس بودم. انگار آن چند ساعت را در این دنیا نبودم. سبک شدم. حتی اگر احساس باشد و نه عقل، حتی اگر تلقین باشد یا هر چیز دیگر، حتی اگر دلخوشکنک باشد و... باز هم خوشحالم.
وقتی رضوانه خردسال با آن تنفس پرمشکل سخن می گفت، وقتی چشمهای خیس و باران خورده اطرافیان را می دیدم، وقتی ضجه های مادران داغدار و در عین حال خرسند را می دیدم، وقتی ایثار را تماشا می کردم، وقتی ...، بارها و بارها مو بر اندامم راست شد. بارها تنم لرزید و رعشه بر بدنم افتاد.
این واژه ها عجیب بی تابی می کنند. نمی دانم از کجای ماجرا بگویم. آخر ما ایرانی ها به مرده پرستی و مهربان شدن پس از مرگ معروفیم. مراسم و برنامه های سوگ و ختم برایمان مهم تر از تولد و عروسی است. غسل و کفن و نماز میت و سوم و هفتم و چهلم و سال و عید اول و... را عجیب قدر می نهیم. مثل مردم دیگر بلاد نیستیم که جنازه را بسوزانیم و خاکستر به دریا افکنیم. پس از سالها به یافتن جسد عزیزانمان و لمس تکه استخوانی از آنان حیات می یابیم. مرده شوی را نشتر می زنیم که های مرده مرا عزیز دار و به آرامی بشوی. قبرکن را التماس می کنیم که گور را فراختر ساز و...
حال وقتی ما چنین مردمانی به پاره پاره شدن عزیزمان رضا دهیم و اعضای بدنش را هدیه دیگران سازیم، ارزشش بیش از دیگر آدمیان است و تأمل در آن افزون تر.
داشتم به بغل دستی ام از این حرفها می زدم که مرد دیگری در کنارم بود و شنید و گفت که این کار خیلی ارزشمند است. با بغض و اشک و آه به همسرش اشاره کرد که این بانو سالها مشکل قلبی داشت و پزشکان برای درمانش گفتند باید به ینگه دنیا بروی با 200 میلیون تومان هزینه و حالا قلب کسی که نمی دانیم کیست در سینه اش می تپد و آمده ایم برای سپاسگزاری.
وقتی بانویش را فراخواندند تا خانواده اهداکننده قلب را باز شناسد، مرد یکپارچه شور و اشک بود و دختر و پسرش که حالا مادر را به سلامت در کنار داشتند، سراپا گریه و پهنای صورتی پر از اشک. و آن سوی ماجرا مادری که قلب دختر مرگ مغزی شده اش را به این بانو بخشیده بود، چنانش در بغل گرفت و زار می زد و "ناجیه"اش می خواند که قلب از سینه همه بینندگان در حال به در آمدن بود.
جشن نفس پر بود از حضور هنرمندان و بازیگران و خوانندگان و... اما آنچه در ذهن ها ماندگار است، اشکهای شوقی است که ریخته شد، زندگی هایی است که تازه می شد، حیاتی است که تداوم می یافت و...
کاش این بدن ما که امروز شاید گره از کار فرو بسته خلق باز نمی کند، پس از مرگمان به کار کسی آید، سایه مادری را بر سر فرزندانش حفظ کند، طفلی را به آغوش والدینش بازگرداند و...
آنانکه می خواهند همراه این موج زیبای مهربانی شوند می توانند با شماره 20109966 در بیمارستان مسیح دانشوری تماس بگیرند و یا به پایگاه اینترنتی www.iran-ehda.com  سر بزنند.




87/3/5
11:4 صبح

به همین سادگی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هنر، سینما

به همین سادگی

دیدن "به همین سادگی" ساخته محمدرضا میرکریمی یک اتفاق خوشایند بود. آن هم پس از مدتها دوری از هنر و فرهنگ و سینما و درگیری در امور اجرایی و البته بهانه ای برای به روز کردن این بلاگ که داشت فراموش می شد.
میرکریمی در این فیلم به زنی از طبقه متوسط جامعه ایرانی پرداخته است که از نوعی بی توجهی و تکرار در رنج است و از زندگی روزمره دلزده. او در موقعیت انتخاب قرار دارد که یا باید اعتراض و اقدامی انقلابی کند و یا سازش کند و خویشتن داری و البته که فیلمساز هوشمندانه و به زیبایی از داوری پرهیز می کند و قضاوت را برعهده مخاطب می نهد.
"به همین سادگی" فیلمی بدون موسیقی است که هرگز نبود موسیقی در آن احساس نمی شود. فیلمی پر از جزییات است که هرگز بیننده را خسته و سردرگم نمی کند. فیلمی خوب، روان، اثرگذار، غیرکلیشه ای و در عین حال ساده.
یکی از بهترین انتخابهای این فیلم، نام با مسمای آن است که بهانه من است برای طرح آنچه که این روزها آزارم می دهد:
دیروز در خبرگزاریها خواندم که قطری ها با سرمایه ای 25 میلیون دلاری قرار است فیلم "رومی آتش عشق" را درباره مولوی بسازند. به همین سادگی!
و دیده ایم که به همین سادگی ترکیه مدتهاست که از سفره مولانا نان به جیب خود می ریزد!
بسیاری از سرویس دهنده های اینترنتی به همین سادگی ایران را از خدمات خود محروم کرده اند و دیگر حتی نمی توان در یاهو به نام ایران ایمیلی باز کرد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
به همین سادگی تاجیکستان غزلیات حافظ را در یونسکو ثبت کرد و آذربایجان کلیات عبید زاکانی را!
به همین سادگی ابن سینا از امارات سر درآورده، ابوسعید ابوالخیر به ترکمنستان رفته، فردوسی تاجیک شده و مانی هم عراقی!
به همین سادگی بادگیرهای یزد در فهرست گنجینه های فرهنگی امارات ثبت شده و نوروز را هم مدتهاست که دیگران می خواهند به نام خود ثبت کنند!
و دیده ایم که به همین سادگی خلیج فارسمان را هم عرب می خوانند! همچنانکه به همین سادگی فرش کهن پازیریک را ترکیه و ارمنستان مدعی شده اند!
و ما، خیلی از ما به همین سادگی به این تاراج تن داده ایم!
کلیله و دمنه شناختن پیشکش! امروز رابطه ما با آرنولد قویتر از رستم و سهراب است! برای شناخت خیام و عطار و غیاث الدین جمشید وقت نداریم چرا که درگیر روابط خصوصی بریتنی اسپیرز و دیوید بکام هستیم!
هری پاتر و ارباب حلقه ها را بهتر از کاوه آهنگر و پوریای ولی می شناسیم و باربی شده است الگوی کودکانمان!
نوجوان تربت جامی ما دوتار خراسانی خود را با گیتار برقی عوض کرده و نوجوان لر ما کیبرد را جایگزین کمانچه کرده است!

گویی هرکس متاع ایرانی بفروشد، جای کسب و محل بساط نمی یابد!
دور تا دور ما را چه گرفته است؟ پیتزا، فست فود، مد، بوردا، کافی شاپ، چت روم، شنیدن گیتار و دیدن فیلمهای هالیوودی و روزمرگی! و این همه به همین سادگی!
شده ایم پیرو ماهواره، شیعه مد و مقلد بی ابتکار!
به همین سادگی! به همین بدمزگی!