سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/6/29
4:3 عصر

پدربزرگم مرد

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل

  پدربزرگم مرد

پدربزرگم مرد اما لب به سیگار نزد. حتی اسم ماری جوانا را هم نشنیده بود. پدربزرگم مرد اما یک بار هم اسکادا و ادوکلن لومانی به خود نزد. اصلاً اسم آنها هم به گوشش نخورده بود اما همیشه از سجاده اش بوی نرگس می آمد.

پدربزرگم مرد اما هرگز ندید که چگونه مایکل جکسون ها تغییر جنسیت می دهند. پدربزرگم مرد اما ندید که چطور در دانسینگ ها و پارتی ها، نور چراغها به رقص در می آید و جوانها در هم می لولند. پدربزرگم مرد اما چیزبرگر نخورد. هرگز نفهمید که پیتزای قارچ چه طعمی دارد و با پیتزای مکزیکی چه فرقی؟ دسر غذایش هیچگاه آیس کریم و کرم کارامل نبود. تکه ای پنیر یا دو دانه خرما بود.

پدربزرگم مرد اما هیچ وقت به موسیقی پینک فلوید و هوی متال گوش نداد. اصلاً نمی دانست که موسیقی پاپ چیست. پدربزرگم مرد اما فرق صدای گیتار و آکاردئون را نفهمید. حتی ساکسیفون را به چشم ندیده بود. او شوی مدونا و بریتی اسپیرز را هیچ وقت ندید اما طلوع و غروب خورشید را همیشه عاشقانه می نگریست و با شنیدن صدای موذن پیر مسجد روستا، حالی به حالی می شد.
پدربزرگم جین نمی پوشید. کراوات نمی زد و عینک آفتابی به چشم نداشت. پدربزرگم مرد اما از دنیای مدرن و پسامدرن چیز زیادی نمی دانست. ماهواره و اینترنت را نمی شناخت. سوار الگانس نشده بود. نمی دانست رانندگی با ماکسیما چه لذتی دارد. اما هر وقت سوار بر قاطرش از کنار نهر آب به سراغ کشت و کار می رفت، در لذت و آرامش همتا نداشت.

پدربزرگم مرد اما نمی دانست دوبی چه جور جایی است. سهل است که حتی کیش را هم ندیده بود. ویلا یعنی چه؟ پدربزرگم نمی دانست ریمل چیست و رژ گونه به چه می گویند؟ لیپوساکشن دیگر چه صیغه ای است؟ سالها عمر کرد اما نفهمید استون به چه دردی می خورد و مانیکور و میزامپلی چیست؟ او ندانست کورتاژ یعنی چه؟

پدربزرگم مرد اما نمی دانست تعریف عشق چیست؟ روز ولنتاین چه روزی است؟ او معنی روی زیبا و دلفریب و عشقهای هوسناک را نمی دانست. فقط هر وقت مادربزرگ چند روزی برای دیدن فرزندانش به شهر می رفت، مثل مرغ سرکنده بال بال می زد.

پدربزرگم مرد اما سری به پارکهای شهر نزد تا معاملات آشکار چرس و بنگ و تریاک را ببیند. معلوم است که اسمی هم از اکس و کریستال نشنیده بود. او لب به مشروب نزد. او مرد و در خیابانهای پایتخت قدم نزد تا انواع ویسکی و شامپاین و در کنارش پاسور و سی دی و تیکه مرغوب تعارفش کنند.
پدربزرگم مرد اما نه از جام یوفا سر در آورد و نه رقابتهای بوندس لیگا را تعقیب می کرد. پدربزرگم مرد اما از انبوه دانش آموختگان بیکار و سیل فرار مغزها خبر نداشت. ویروس HIV را نمی شناخت اما همیشه پندمان می داد که: در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است.

پدربزرگم مرد اما هالیوود را نمی شناخت و حتی یک بار هم بازی تام کروز و نیکول کیدمن را ندیده بود. نمی دانست هری پاتر چگونه خانم رولینگ را ثروتمند کرده است. پدربزرگم مرد اما لذت سونا و جکوزی را نچشید. او تنها گاه گاهی در روزهای گرم تابستان در حوضچه کوچک باغ خود غوطه می خورد.
پدربزرگم مرد ریش نمی تراشید اما مرد و ندید که ما فرزندان او ریش که سهل است، ترس آن داریم که ریشه هایمان را نیز از کف بدهیم.

وقتی پدربزرگم بود، پندمان می داد که مطیع دو ریش سفید روستا باشیم و احترامشان را نگه داریم. اما پدربزرگم مرد و حالا نیست که به ما بگوید وقتی آن دو ریش سفید با هم قهر کرده اند، باید چه کنیم؟

پدربزرگم مرد در حالی که در تمام عمرش موبایل به دست نگرفته بود اما همیشه از حال دوستان و بستگانش باخبر بود و برای ترک صله رحم به دنبال عذر و بهانه نمی گشت.

پدربزرگم مرد اما شهرام جزایری را نمی شناخت و از آقازاده ها بی خبر بود. تا همین اواخر به کشت و زرع خود مشغول بود و نمی دانست چگونه می توان یک شبه از فقر به غنا رسید و در پول غلت زد اما سپاس ایزد از زبانش نمی افتاد و چهره اش فریاد رضایت بود.

پدربزرگم مرد اما نمی دانست سازمان ملل چیست و شورای امنیت آن چه کاره است؟ اما همیشه برای هم نوعانش دعا می کرد و عاقبت به خیری همه مسلمانها را از خدا می خواست.

پدربزرگم از انواع NGO های حامی حقوق بشر و حیوان و محیط زیست و... بی خبر بود اما همین که می شنید پای آشنا یا همسایه ای مو برداشته است، قلبش به درد می آمد.

پدربزرگم مرد در حالی که بلد نبود از بدی های سانسور و لزوم برقراری حقوق و آزادی های مدنی و... سخن بگوید. اما همیشه می گفت: حرف حق را هرقدر هم که تلخ باشد باید زد. اگر حرفها زده نشود، جمع می شود و یک دفعه مثل آتش زیر خاکستر شعله می کشد.

پدربزرگم مرد اما قدم به هیچ برجی نگذاشته بود و از فروش تراکم چیزی نشنیده بود. او تنها به نفس کشیدن بین درختان باغچه اش دلخوش بود.

پدربزرگم مرد اما ماکیاول را نمی شناخت و از انواع «ایسم»های وارداتی سر در نمی آورد. او مرد اما هیچ وقت به چی توز و اشی مشی لب نزد. اگر نوه اش بهانه گیر می شد، مشتی نخودچی کشمش، رفع هر بهانه ای بود.

پدربزرگم مرد اما از شبیه سازی انسان چیزی نشنید. از تکنولوژی فکر و متدهای جدید روانشناسی بی خبر بود. اگر گاهی عرصه را بر خود تنگ می دید، روح ناآرامش را در حرم رضوی و یا در کنار مزار شهدایی که خود بزرگشان کرده بود، در آرامگاه خواجه ربیع به آرامش می رساند.

پدربزرگم مرد اما نه رمانی از دانیل استیل خوانده بود و نه کتابی از فهیمه رحیمی. او با قرآن دمخور بود. با دعای ندبه و کمیل حال می کرد و گاه گاهی زمزمه اش شاهنامه بود و بر دیوان حافظ تفأل می زد.

پدربزرگم مرد اما خوش به حالش!! 




86/6/25
6:10 عصر

جشن یا سوگ؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، مذهب، جامعه

         جشن یا سوگ؟!

باری قضا را با گردشگری از بلژیک هم سخن شده بودم. هنگام، چند روزی مانده به رمضان المبارک بود قریب به 6 سال پیش. او پارسی نمی دانست و من با انگلیسی آشنایی ام اندک بود. گفت و گوهایمان به دشواری به انجام می رسید اما طولانی بود و پر دامنه. او بسیار پرسشگر بود و کنجکاو درباره هرآنچه که در ایران می دید و من مشتاق به گپ و گفت با بیگانه ای شیفته جذابیتهای ایران. از هر دری سخنی می گفتیم و هر چیزی بهانه ای می شد برای ادامه صحبت.

یکی از مباحثی که بینمان رد و بدل شد، ماه رمضان بود و می پنداشت که با فرا رسیدن این ماه، باید گرسنگی بکشد و روزهای دشواری را در میان مسلمانان در پیش خواهد داشت. حال مرا تصور کنید که با زبانی الکن می خواهم از ایران و اسلام به شکلی قابل قبول برای او دفاع کنم و او را جذب ارزشها و هنجارهای خودی سازم.

در این مقوله بسیار با او سخن پرداختم. گفتم که ما به این ماه عشق می ورزیم. رمضان را دوست داریم. ماهی است که مردم مهربان می شوند. آمار نیکی ها و خیرات فزونی می یابد و میزان جرم و گناه کاهش. با گرسنگی و تشنگی و تأثیر آن بر روح آدمی، به آسمان نزدیک تر می شویم و حال همنوع را بهتر می فهمیم. گفتم که روزه تمرینی است هم برای بدن و هم برای روح و جان. نظم بخشیدن به زندگی و ملزومات آن است برای یک ماه. گفتم که...

و برای ترس او بر خود نیز گفتم که اسلام دین رحمت است و لطف نه دین سخت گیری و جبر و ستیزه. گفتم که اسلام بر ناتوانان و بیماران و مسافران روزه را واجب نکرده و او نیز مسافری است که به راحتی می تواند در هتل محل اقامتش به شکم هم بیندیشد و گفتم که مسلمانان را در این ماه با خود نامهربان نخواهد یافت.

گپ و گفتم با او در این بهانه فراوان بود و به یاد دارم که چراغانی های معمول در شهری که بودیم را به او چنان قبولاندم که به مناسبت جشن رمضان است و در دل افسوس می خوردم که چرا نباید به خاطر فرا رسیدن این ماه که آنرا موسم مهمانی خدا می دانیم شادی کنیم و چراغانی کنیم و دست افشان و پای کوبان باشیم؟!

دغدغه های آن روزم را در رخت یادداشتی در ماهنامه طوبی چاپ کردم و خدای را شاکرم که امروز و سالهای اخیر اندک اندک گویی باور مشابهی در ایرانیان شکل گرفته است و حال و هوای جشن را بیشتر از گذشته در جامعه شاهدیم. اما قصه تغییر ساعت کار ادارات از سوی دولت در رمضان امسال موجب شد تا با این یادداشت تازه برابر شما بنشینم و چند دغدغه پیشین را تکرار کنم.

 مگر رمضان را همواره «مبارک» نمی خوانیم؟ مگر رمضان هنگام ضیافت خداوندگاری با آن همه نیکویی ها نیست؟ و مگر نه آنکه این ماه، برترین ماهها و روزها و شبهایش بهترین ایام است؟ پس چرا نمایش ظاهری ما ایرانیان مسلمان در این ماه، رخوت و سستی و خمودگی است؟
این روزها ادارات ما اگر بی بازده نباشند در حداقل بازدهی هستند. کارمندان هنوز نیامده عزم رفتن دارند و هیچ نمی دانند که چرا به خواب و استراحت بیشتر تشویق شده اند! مگر نه اینکه کار کردن در این ماه نیز پاداشی افزونتر نزد خدا دارد پس چرا؟

چرا در سایر بلاد اسلامی، به ویژه سنی نشینان میانه و غرب آسیا، رمضان به راستی ماه جشن و سور و سرور است که گویی به یقین به والاترین مهمانی هستی فراخوانده شده اند، اما در ایران ما از این ایام نورانی بیشتر بوی غم و ماتم و سوگ استشمام می شود؟ آیا هیچ ناظر بیرونی به سان آن بلژیکی باور می کند که این ماه را دوست داریم و از رسیدنش خرسندیم؟

 چرا عروسی های ما در ماه شعبان تنگاتنگ و انبوه و پرشمار است و با ترافیک جشنهای گونه گون رو به روییم اما به رمضان که می رسیم انگار که انجام خواستگاری و برپایی جشن تولد و تدارک سور و سات عروسی از گناهان نابخشودنی است؟ چرا رسانه های ما به ویژه صدا و سیما، پا از دایره تکرار برون نمی نهند تا برای یکبار هم که شده دور از مواعظ و نصایح سطحی و کم نفوذ، با نگاهی نو و از دریچه ای جذاب، منظری ستوده و درخور از «جشن رمضان» ترتیب دهند؟ (هر چند که تغییر نگرشها در رسانه ملی در سالهای اخیر شایسته ستایش است)

  چرا خطبا و سخنوران ما در منابر و مساجد و همه تریبونهای فعال در این ماه به جای تکرار مکرر این عبارت که «خفتن در این ماه نیز عبادت است» بر بیداری و آگاهی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی هشدار نمی دهند؟

  چرا در این ماه پر فضیلت که تمامی کتب آسمانی و افضل آنها قرآن کریم در آن نزول یافته است، از ارزش صد چندان تحقیق و پژوهش و کسب دانش و معرفت سخن نمی گوییم؟

  چرا در این ماه پاک و گرانقدر که فرق دلاور مرد عرصه عدالت و دادگستری به خاطر شدت عدلش در محراب نماز شکافته شد، به جای پیروی از آن ظلم ستیزی و دادپروری و بازخوانی سیره ناب او، همه این ماه پر نشاط و شعف را تنها به عزا و ماتم مولا تبدیل می کنیم و فراموش می کنیم که اگر رمضان ماه شهادت مرد مردان است، ماه ولادت مجتبای او نیز هست.

  چرا سنت نیکوی افطاری دادن را به دیگهای بزرگ شده از چشم و هم چشمی و ریا- و نه کاسه های کوچک اطعام مستمندان – بدل کرده ایم؟

  چرا برخی از ما با روزه داری در این ماه به جای درک آه گرسنگان و نداران و شکر به درگاه ایزد بر آنچه داریم، فرصت افطار تا سحر را به انباشتن شکم از طعام چنان مشغول می داریم که...؟

  هم چنان که پیش از این در طوبی نوشته بودم: نمی گویم ای کاش من و ما شرمنده و شرمسار نامسلمانان و یا مسلمانان سایر بلاد نباشیم. اما ای کاش با چنین نحوه برخوردی با این ایام نیکو و فرخنده، شرمنده خود و خدای خود نشویم!! 




86/6/19
9:13 عصر

بازی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، هنر، سینما

بازی

فیلم "بازی" (the game) اثر دیوید فینچر را دیده اید؟ داستان فیلم چنین است که بانکداری ثروتمند (ون اورتون با بازی مایکل داگلاس)که همه چیز دارد، از سوی برادرش (کنراد با بازی شون پن) هدیه ای به مناسبت تولدش دریافت می کند. چه هدیه ای می توان به کسی داد که خود همه چیز دارد؟ هدیه این برادر یک بازی است.
این بانکدار،اکنون در آستانه چهل سالگی قرار دارد. سنی که پدرش به یک باره بدون هیچ دلیلی خودکشی کرده است. خاطره خودکشی پدر اکنون که او به همان سن رسیده رهایش نمی کند. برادر نیکلاس برای رهایی او از این زندگی افسرده و بیمارگونه او را وارد یک بازی می کند. این بازی توسط یک شرکت به نام خدمات تفریحی مصرف کنندگان برای هر کس به صورت خصوصی و با توجه به ویژگی های جسمی و روحیش طراحی می شود و در پایان آنها را متحول می کند. بازی ماجرای بسیار جذابی دارد و تماشاگر را تا انتها در مرز دنیای واقعی و مجازی سرگردان می کند.
فینچر در "بازی" حالات خرد کننده ای به وجود می آورد. هر حرکتی، هر زنگ تلفنی و هر شخصی که می بینید،ممکن است بخشی از بازی باشد. به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد!
"بازی"، ون ارتون را به دندان می گیرد و او را به دنیای گیج کننده آسانسورهای خراب، کلیدهای اسرارآمیز و مرداب های وحشتناک در سانفرانسیسکو می کشاند؛ در واقع چیز خنده آوری در "بازی" وجود ندارد بلکه همه چیز نامطمئن و غیر قابل اعتماد است.
فینچر با به دام انداختن ما در کوچه های باریک، پارکینگ ها وآسمان خراشها، جهانی به وجود می آورد که در آن جنونی وجود دارد ناشی از سوءظن شدید و نبود آگاهی.
چند بار خود را در چنین بازی هایی حس کرده اید؟ تا به حال شده است همه چیز را بازی تصور کنید؟ تا کنون احساس کرده اید که همه چیز خارج از اراده شما شکل می گیرد؟
با کمی دقت در گفت و گوهای اطرافمان به نمونه های فراوانی از این احساس بر می خوریم که گاه رنگ سیاست دارد و گاه رنگ مذهب. گاه در عالم هنر است و گاه در دنیای دانش. حتماً عبارت معروف "کار؛ کار انگلیسی هاست" را شنیده اید. همان جمله معروف سریال "دایی جان ناپلئون" که در ذهن و فکر بسیاری از ما ایرانیها جا خوش کرده است و هنوز که هنوز است خیلی از اتفاقات را بازی انگلیسی ها می دانیم! و یا همین تصور را درباره مجموعه دنیای پیشرفته غرب در خیلی ها می توان سراغ گرفت که می پندارند غربیها و مردم جهان اول به مدد فناوری های نوین و پیشرفته، از همه چیز آگاهند و ما را بازی می دهند و حتی پاره ای بر این باورند که دولتمردان جهان سومی همگی مهره های بازی آنها هستند.
گروهی نیز این گمان را درباره همه تاریخ حیات بشری دارند و پای مباحث قضا و قدر که پیش می آید، همه سرنوشت را از پیش نوشته شده می دانند و بر این باورند که انسان نقشی ندارد جز بازی به همان شیوه قطعی و محتومی که پیش از این برایش نوشته شده است.
حضور "توهم توطئه" نیز در اذهان ما مردمان، حکایت از همین باور دارد که ما بازی می خوریم و از ما بهتران بازیمان می دهند و باید هشیار بود تا بتوان بازی را بر هم زد.
نتیجه ای که از این همه بی اعتمادی و سوءظن به وجود می آید چیست؟ در صورتی که باور کنیم که مهره های یک بازی هستیم چه می توان کرد؟ اگر قدرت ابتکار، توان بر هم زدن بازی، نیروی غلبه بر بازی ساز، جسارت زیستن در محیط خارج از بازی همه گیر، اراده بازی سازی و... را نداشته باشیم زیستنمان ارزشی دارد؟
به باور من یا باید بپذیریم که هیچ بازی ای خارج از اراده ما وجود ندارد و یا مردانه به نیت برد تن به بازی بدهیم وگرنه شایسته باختی مفتضحانه هستیم!




86/6/15
9:42 صبح

خدا کجاست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، اندیشه، مذهب

گفت و گوی دیگری با پیامک

خدا کجاست؟!

دوستی 10 ساله دو تا آدم معمولی هنوز ادامه داره. این دو تا آدم معمولی که آرزوشون اینه که «آدم» بشن! هر از گاهی درباره مسایل دور و برشون با هم گپ می زنن. سالهای پیش، اونا رو در روی هم گفت و گو می کردن و حالا از فناوریهای تازه هم استفاده می کنن. یکیش هم تلفن همراه و پیامکه! دیشب این دو آدم معمولی باز با هم پیامک رد و بدل کردن. حرفاشونو بخونین و نظر خودتونو بدین:

الف) تا حالا از خدا پرسیدی: چرا؟
ب) خیلی زیاد

الف) چی پرسیدی؟
ب) اگر دستم رسد بر چرخ گردون              از او پرسم که این چون است و آن چون
     یکی را می دهی صد نان گندم               یکی را نان جو آغشته در خون

الف) شده جواب بده؟
ب) یه وقتایی آره. اما با دلم نه با گوشم! احساس کردم آروم شدم اما نه با استدلال منطقی! سوال تو از خدا چیه؟

الف) ای خدا! خسته نشدی؟!
ب) از چی باید خسته بشه؟ از بازی بنده هاش؟ از نوشتن سرنوشت؟ خدا بودن این چیزا رو هم داره دیگه!

الف) از همه چیز! از انسان به خاطر اینکه نمی فهمه! از حیوان به خاطر اینکه قرار نیست بفهمه! نمی دونم منتظر چیه!
ب) منتظره تا آدما بفهمن که نمی فهمن! بفهمن که چقدر مثل حیوونن! منتظره تا آدما بفهمن که جانشین اون رو زمینن! به نظر تو می فهمن؟ عجب صبری خدا دارد...!

الف) می دونی؛ الآن تو یه عروسی هستم. آدمایی که از تالار میان بیرون، از بس خوردن دارن بالا میارن ولی جلوی در تالار دو تا بچه هستن که لباسهاشون پاره اس. به نظر اونقدر گرسنه میان که حاضر باشن ته مونده غذای ما رو بخورن. خدا کجاست؟
ب) خدا اینجاست. همین جایی که یه بنده اش داره به این تفاوتها دقت می کنه و رفیقشو به فکر وادار می کنه!

الف) این دو تا بچه هنوز گرسنه هستن. نه! ما نمی فهمیم!
ب) پی بردن به نفهمیدن یه قدم به پیشه!

الف) تو اگر در تپش خاک، خدا را دیدی، همت کن و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.




86/6/7
8:48 صبح

هنر تبلیغ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، میراث فرهنگی

هنر تبلیغ
حاشیه نگاری دیگری بر بازدید از شانزدهمین نمایشگاه فرش دستباف

یکی از اندیشمندان وادی تبلیغات چنین گفته است:
ماهی روغن هزاران تخم می گذارد.
مرغ خانگی تنها یک تخم می گذارد.
ماهی روغن هرگز قدقد نمی کند که به شما بگوید چه کرده است از این رو ما به این ماهی توجه چندانی نداریم اما مرغ خانگی را تحسین می کنیم. همین کافی است تا نشان دهد که تبلیغ، تا چه اندازه اثربخش است.
ما در عرصه تبلیغات بسیار سهل انگار و ساده گیر هستیم. یا اصلاً به این جستار مهم توجهی نداریم و یا بی اندیشه و تدبیر از آن بهره می بریم. در نمایشگاه فرش تصاویری ناروا از عرضه و تبلیغ این کالای هنری کهن دیدم.
در غرفه ای دیدم که فرشها بی نظم و قاعده ای روی هم تلنبار شده بود و جوانی خوابیده بر زمین و سر نهاده بر فرشها به بازی با گوشی همراه خود مشغول بود و چنان غرق در آن که نمی دانست در اطرافش چه می گذرد و ذره ای در اندیشه جذب مشتری نبود.
غرفه های فراوانی را دیدم که به هنگام ظهر، نشسته بر فرشها راحت تر از منزل خود به صرف غذا مشغول بودند و چنان سفره پهن کرده که گویی به سورچرانی آمده اند نه عرضه کالا!
در غرفه ای پیرمردی را دیدم که در انتهای غرفه، لمیده بر فرشها از سیگار خود کام می گرفت و حس و حالی برای پاسخگویی به مشتریان نداشت.
بی توجهی به غرفه آرایی وعرضه زیبا و جذاب کالاها یک سوی ماجراست و بی خیالی نسبت به شیوه تعامل با مشتری سوی دیگر آن.
تبلیغ برای فروش این کالای ملی ما که سهم بزرگی در میان صادرات غیرنفتی دارد، در این نمایشگاه خلاصه شده بود در چاپ کارت ویزیت، چند بروشور نه چندان جذاب برای برخی غرفه ها، انگشت شماری بنر و تابلوی تبلیغاتی و دعوت به بازدید از غرفه هایی محدود با رادیوی نمایشگاه و تنها همین!
خدای را شکر که عمده خریداران خارجی حاضر در نمایشگاه مترجم به همراه داشتند و گرنه حال و روز فروشندگان تماشایی بود.
گفتنی در این وادی بسیار است اما بر آنم تا در نوشتارهای این وبلاگ برای رعایت ایجاز و اختصار (که سفارش دوستان است) تنها به طرح مساله و زدن جرقه بپردازم. باقی با شما.




86/6/3
9:10 عصر

کاسبان حبیب الله

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: جامعه

این روزها شانزدهمین نمایشگاه بزرگ فرش دستباف ایران در محل دایمی نمایشگاههای بین المللی تهران برپاست. بر آنم تا در چند یادداشت متفاوت بر گوشه هایی از حواشی این نمایشگاه گذر کنم. در این گذر بر چند حاشیه از نمایشگاه، با من همراه شوید:

 کاسبان حبیب ا...!!
قدیمها کاسبها آنقدر در معامله راست گفتار و راست کردار بودند که مثال دوستی با خدا به شمار می آمدند اما امروز برخی از آنان چنان از مدار راستی خارج شده اند که عبارت "کاسب حبیب ا..." تنها به عنوان طعنه و کنایه برایشان کاربرد دارد. آنقدر به دور از انصاف عمل کرده اند که رفتارهای ناراست و منفعت طلبانه را "کاسبکارانه" می نامیم.
خبرگان فرش می گویند که رنگهای گیاهی با ثبات ترو زیباتر و با محیط زیست نیز سازگارند اما فرش فروشی چنان برای مشتری از مزایای رنگهای شیمیایی می گفت که مشتریان فرش شناس را نیز به تردید وامی داشت و با خود می گفتی واقعاً راست می گوید و قیمت فرش رنگ شده با رنگهای گیاهی بیخودی گرانتر است!
فروشنده دیگری در حال فروش فرشی دسته دوم و دواشور شده می گفت که ریشه این فرش از پشم است و هرگز بید نمی خورد ولی فرشهای دیگر ریشه ای پنبه ای دارند و در معرض بید خوردگی قرار دارند!!
فروشنده دیگری هم تمام همت خود را مصروف این می کرد که به مشتری بقبولاند فرش سراسر عیب و ایرادش بسیار قیمتی است چون آن عیبها نشان می دهد که فرش کار دست است! گویی دستبافته های ظریف و منظم ارزشی ندارند!
فرش فروشی را هم دیدم که قبل از گفتن قیمت به مشتری، قیافه و رخت و لباس او را به چشمی کنجکاوانه می کاوید و سپس بهایی درخور برداشت خود اعلام می کرد و در نتیجه یک فرش برای پرسشگران متفاوت، بهایی متفاوت داشت!
و فرش فروشان بسیاری هم بودند که در فروش فرشهای دسته دوم یا دواشور شده و یا مرمت شده، این حقیقت را به مشتری اعلام نمی کردند و گاه خریدار بسیار ذوق زده از ارزانتر بودن قیمت فرش در قیاس با فرشهای مشابه، با دم خود گردو می شکست و غافل از آن بود که آن چه خریداری کرده است با دیگر فرشها بسیار متفاوت است.
باور دارم که هنوز بسیارند کاسبانی که به راستی حبیب خدایند و کمند آنها که کاسبکارند(!) اما این دسته اندک چرا چنینند؟