روز بزرگی است سوم خرداد. به بزرگی تاریخ و به عظمت دل شیرمردانی که آنرا خلق کردند. به بزرگی همو که خرمشهر را آزاد کرد. روز میلاد دوباره خرمشهر. یاد و خاطره آن روز گرامی باد ولی ...
بر آنم تا از همین « ولی» بنویسم.
الف) همواره گفته ایم و می گوییم که صلح در جهان آرزوی ماست که جز این هم نیست. ما امت پیامبر مهربانی و ملت مهر و محبت هستیم. پس چه شد که هشت سال هم آغوش تفنگ شدیم و یار گلوله؟ از چه رو بخش اعظم ادبیاتمان آکنده از واژه هایی شد که پیش از آن سراغی از آنها نمی گرفتیم؟ چه شد که اهالی دین و دانش را در لباس رزم دیدیم؟ چه شد که مدارس و دانشگاههایمان به نفع رزمگاه خالی شد؟ چه شد که می کشتیم اما قساوت قلب نمی گرفتیم و تنگ بلورین مهربانی مان ترک بر نمی داشت؟ چه شد که کشته می شدیم اما اندک هراسی هم دلمان را نمی لرزاند؟
بر این باورم که تنها به یک دلیل و آنهم اینکه ما هرگز تقدیس گر « جنگ» نبوده ایم اما همواره « دفاع» را مقدس دانسته ایم.
ب) آنروزها بازار وفا گرم بود و صفا خریدار داشت. دلدادگی حدیثی مفصل داشت. لبخندها از سر صدق و از عمق دلهای خوش گمان بر چهره ها نقش می بست. پاکی و راستی در دلها موج می زد. مردمان جملگی سخی بودند و دستهایشان دستگیر. برای بذل و بخشش حتی اگر بذل جان می بود، درنگ را جایز نمی دانستند. پدران و مادران به عشق دین و میهن، گلهای باغ زندگی شان را بی هیچ منتی برای روییدن و شکفتنی دیگر راهی سرزمین تفتیده جنوب و کوههای مرتفع غرب کردند.
بعضی ها گرچه سن به تکلیف نرسانده بودند و لباس رزم بر تنشان ساز نمی آمد، اما در نوجوانی « فهمیده» شدند و به جوانی کردن در جبهه و خط خون « همت» گماشتند و همچون « کاوه» بر ضحاک صفتان مهاجم تاختند و چنان رشادت کردند و از خود گذشتند و تن و جان به فتوت آراستند که دنیا به « جهان آرا» یشان غبطه خورد و انگشت حیرت به دندان گزید.
آنها در مکتب حسین(ع) مشق عشق کردند و از این رو بود که بر چنین رتبت و جایگاهی دست یافتند و نامشان بر صحیفه عشق و دلاوری درخشیدن گرفت. آنها چنان زخمه بر چنگ غیرت نواختند که نوای دل انگیزش گوش جان مام میهن را تا همیشه تاریخ می نوازد.
آن روزهای خوب و آن مردمان نیک کجا شدند؟
پ) یاد آن روزها به خیر! روزهای خوش یکرنگی. روزهایی که رنگ همه « بی رنگی» بود. روزهایی که مثل آب جاری بودیم و زلال؛ گوارا و عطش زا. قاسم وار مرگ را از عسل شیرین تر می دانستیم. در جبهه « سرداری» و « سربازی» برایمان یکسان بود. به « ادای تکلیف» می اندیشیدیم و هرگز در پی « ادا در آوردن» نبودیم. قدرتمند بودیم اما به دنبال قدرت نه. در اوج اقتدار، مهربانی را به نهایت می رساندیم.
اما امروز مایی که عطش از لبها می گرفتیم، بعضی هامان به بیماری عطشهای گوناگون گرفتار آمده ایم. در میان آنها که آن روزها از همه وجود در راه دوست می گذشتند و همه را دوست داشتند، امروز گاه کسانی را می بینیم که فقط خود را می خواهند. آن روزها لقمه ای کمتر بر می داشتیم تا همان نان و پنیری که بود به همه برسد و به دیگران بیشتر اما امروز « میلیارد» برای بعضی هامان رقم قابل توجهی نیست. دیروز از « جان» می گذشتیم اما امروز دغدغه « نام» و « نان» بر زمین میخ کوبمان کرده است. به راستی چرا؟
ت) قصه تلخی است. تلخ. تلخ است که « شمشاد قدان» را به گمان باطل رخت « کوتوله ها» می پوشانند و به تقاص « کوته قامتان» تلاشگر برای فتح نقاط « قدرت خیز»، « تبر» شده و بر قامت شمشادها می کوبند. حال آنکه سروها و شمشادها از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد آزادند و این کوتوله ها کجا و بلندقامتان!
از همین روست که باور دارم آنکه در لباس بسیج بر خلق خدا خشونت می ورزد و آنکه به نام قدسی جبهه ها به دنبال نان است و آنکه... دروغی است آمیخته به ریا؛ شهوت خواهی است با چشمانی کور و اندیشه ای نا سالم که باید چون لکه ای آلوده از دامن پاک انقلاب، دفاع و بسیج برچیده شود. آلوده دامنی است که اگر بیرونش نرانند، چون ویروسی بر سلامت جامعه خواهد تاخت.
گرامی باد یاد مرجع اعلای شیعیان آیت ا.. بروجردی که وقتی خبر رسید طلبه ای دزدی کرده است، گفت: کجاست؟ و وقتی او را به حضور آوردند، عمامه از سر او برداشت و گفت: « این را هم از ما دزدیده بود!». یعنی به رغم خیال آنها که می خواستند آن وصله ناجور را به دامن روحانیت بچسبانند، چنان درسی داد که همه، همیشه بدانند آنکه در لباس مقدس خیانت می کند، نه از جماعت جامه داران، که دزدی است به آن جامه در آمده که نباید از او دفاع کرد بلکه به صراحت در طرد او از آن ساحت باید کوشید.
بسیجی، مهربان ترین مردم است در میان خلق. او نه « اسطوره ای» فرادست که « اسوه ای» است در دسترس. در کار، آنکه بیش از همه تلاش می کند و زبان به طعنه تیز نمی کند و نه تنهابیش از حق خود نمی خواهد که از حق خود هم ایثار می کند بسیجی است. همو که هرگز برای کار ساعت مشخصی نمی شناسد. همو که برای اعتلای نام اسلام و ایران در ورزش از جان مایه می گذارد. در علم آموزی شب و روز نمی شناسد. در صنعت به دنبال نوآوری، خود کفایی و بهره وری است. همان دانش آموز و دانشجویی است که برای گشودن درهای فردا، همین امروز با همه وجود و با تحمل کمبودها درس می خواند. اگر چه در جنگ لباس خاکی می پوشید تا خدا را بیش از همیشه به یاد آورد، اما امروز در هر لباس و جایگاهی که باشد منظم ترین، خوش رفتارترین و صادقترین است و نیازی نیست از او کارت شناسایی بخواهیم!
به باور من در واژه نامه شعور و معرفت، مقابل واژه بسیجی چنین تعاریفی گذاشته اند و بس. هر که با این تعاریف نخواند، هر چه باشد بسیجی نیست.
ث) انگار عادت ماست که یا از این ور بام بیفتیم یا از آن ور. یا صفر یا صد و بی خیال آنکه 99 عدد بین این دو است. امروز با شهدامان هم با چنین نگاهی برخورد می کنیم. چه در بحث دفن شهدای گمنام و چه در سایر مسایل مرتبط با شهدا. یادمان باشد که قرار نیست شهدا ابزار دعواها و گروکشی های بالانشین ها و مردمان شوند. جای شهدا در قلب اهل قبله و قبیله است. این گوی را می شود به میدان آورد اما نمی شود با آن بازی کرد.
عقل مدرن بشر امروزی در روسیه، فرانسه، کره،... و هر کجا جنگی را پشت سر گذاشته، به این نتیجه رسیده است که باید حرمت قربانیان وطن را پاس داشت و بر همین پایه بناهایی به یادگار نهاده اند. اما ما شهید و شهادت را به ابزاری در دکان مکانیکی سیاست بدل می کنیم تا نقش پیچ و مهره ماشین قدرت را بازی کنند.
شهدا با دفن در هر پارک و جایگاه بی حساب و بی تدبیر وارد زندگی مردم نمی شوند. الناس علی دین ملوکهم. هنگامی زندگی مردم با شهید و شهادت و شهود عجین خواهد شد که زندگی مسوولان بوی سنگر و جهاد بگیرد.
ج) آن روزها کسانی سلامت ملک و ملت را به خون تضمین کردند و امروز خود از سلامت بی بهره اند و هیچ ضامنی برای خس خس سینه هاشان ندارند و ترکشهاشان دیری است که هیچ تضمینی را قبول نمی کنند. آنها جز رضایت خدا و ملت هیچ نخواستند و « فرصت» را، « سلامتی» را، « رفاه» را، « راحتی» را و .. از کف دادند. آنها امروز به اندازه « سفره» های بی حساب و کتاب از ما بهتران، « سرفه» های با حساب و کتاب دارند.
چه کسی می تواند برای زخم تن و هزار زخم روحشان دیه ای بنویسد؟ چه کسی می تواند خس خس سینه شان را که بالاتر از هر ذکر و تسبیحی است بشمارد؟ درست است که آنها با خدا معامله کردند اما خدا در معاملات زندگی ما چه نقشی دارد؟
چ) یاد آن روزها به خیر ولی...!