سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/1/7
8:11 صبح

بر فراز آلپ

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بر فراز آلپ

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز نخست)

دیگر مسافران به آسانی و با قرار دادن بلیت روی دستگاه از گذرگاه مخصوص در سالن فرودگاه می گذشتند و مسیر سوار شدن به هواپیما را می پیمودند اما بلیتی که در ایران برای من صادر شده بود فاقد بارکد بود و ناگزیر مأمور آسوده خاطر لوفت هانزا را به یاری فراخواندم تا کارت پروازم را به صورت دستی ثبت کند.
با گذر از دالانی تنگ و آسانسوری که به طبقه پایین می رفت، سوار بر اتوبوس شدیم و به هواپیمای شرکت دولومیتی   (Air Dolomiti) ایتالیا رسیدیم که اکنون به یکی از شرکا (یا بهتر بگویم اقمار) شرکت لوفت هانزا بدل شده است.
سوار شدن بر اتوبوس نوید فضایی متفاوت را می داد که ورود به هواپیما آن را کامل کرد. به ناگاه زبان اصلی از آلمانی به ایتالیایی دگرگون شد و رنگ غالب از زرد(مایل به نارنجی) به سبز(فیروزه ای) تغییر یافت.
مهمانداران سبزپوش مسافران را دعوت به نشستن بر صندلی های سبز می کردند و خلبان نخست به زبان ایتالیایی و سپس به زبان انگلیسی خوش آمد گفت. نوبت به راهنمایی های مهماندار برای امنیت پرواز که رسید، به ترتیب از 3 زبان ایتالیایی، آلمانی و سپس انگلیسی بهره برد.
گذر از بلندای آسمان آلمان به ایتالیا یعنی عبور از فراز رشته کوه های آلپ و سیاحت چشم انداز عمومی قاره سبز. کوهستان آلپ در مرکز اروپا واقع شده و بخشی از جغرافیای کشورهای آلمان، اتریش، سوئیس، فرانسه،... و ایتالیا را دربرگرفته است.
این کوهستان شاید با کارتون "بچه های کوه آلپ" و ماجراهای آنت، لوسین و دنی و یا کارتون "بچه های مدرسه والت" با ماجراهای انریکو، گالونی، فرانچی و... برای ما بیشتر شناخته شده باشد تا حد و مرز جغرافیایی و ارتفاع از سطح دریا اما به هر روی شاید یادآوری این نکته خالی از لطف نباشد که بلندترین قله این رشته کوه "مون بلان" است که با ارتفاع 4810 متر، جایی میان فرانسه، ایتالیا و سوئیس قرار گرفته است.
زیر پا فراوان بود مستطیل هایی در اندازه های مختلف که طیف های گوناگونی از رنگ سبز را به تصویر کشیده بودند و وقتی هواپیما در سطح پایین تری پرواز می کرد ساختمان ها و خانه هایی با سقف های شیروانی را می شد دید که مدام حضور بر فراز قاره بارانی و سبز اروپا را گوشزد می کردند.
ساعت آغاز پرواز به وقت فرانکفورت 15/13 بود و مدت پرواز هم حدود یک ساعت و نیم. مهمانداران در پذیرایی نخست ساندویچ کالباس آوردند که دانه هایی شبیه به گردو و پسته در نانش بود (که نخوردم) و در نوبت بعد انواع نوشیدنی و شکلات آوردند که با آغوش باز به استقبال چای رفتم و دو لیوان طلب کردم. ساعت های پیاپی بدون چای سر کردن از دشواری های روزگار است(!) و خیلی زود سردرد به سراغم آمده بود.




91/1/6
8:8 صبح

درنگ در فرودگاه فرانکفورت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

درنگ در فرودگاه فرانکفورت

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (روز نخست)

فرانکفورت از مهمترین شهرهای اقتصادی قاره اروپا به شمار می آید و شاید از همین روست که فرودگاه این شهر با واقع شدن در قلب اروپا شهرت و گسترش چشمگیری یافته است. این فرودگاه بزرگترین مرکز حمل و نقل هوایی در آلمان و سومین فرودگاه بزرگ اروپاست و من حالا جای گرفته در هواپیمای بویینگ 747 شرکت لوفت هانزا، بر فراز آسمان این فرودگاه بودم.(+)
لوفت هانزا بزرگترین شرکت هواپیمایی آلمان است که در حمل مسافر پس از ایرفرانس در اروپا دومین است و در جهان پنجمین و اکنون مرا به مهمانی فرودگاهی می برد که نمایندگان ایرانی اش گفته بودند از آنجا برخواهم گشت (و بهتر بگویم برگردانده خواهم شد!).
از دالان ها و مسیر طولانی فرودگاه برای رسیدن به بخشی که جا به جایی خطوط پروازی و پیوند از مسیری به مسیر دیگر رخ می دهد   (Connecting) گذر کردم تا رسیدم به گذرگاهی که گذربانش پلیس گذرنامه بود.
پرسید کجا می روی؟ گفتمش به ورونا در ایتالیا. پرسید برای چه کاری؟ گفتمش برای بازدید از نمایشگاه و معرفی فرش ایرانی. پرسید بعد از آن چه؟ گفتمش به ایران باز خواهم گشت. پرسید کی؟ گفتمش یک هفته بعد. این بار پرسید اگر برای کار تجاری می روی پس چرا ویزای توریستی داری؟ و تازه دانستم که مشکل کجاست و شگفتی از اینکه چرا هموطنان همزبانم در فرودگاه تهران نگفتند آنچه را باید می گفتند!
سعی کردم توضیحی قانع کننده برایش بدهم که در نمایشگاهی که گفته ام غرفه ندارم و تنها برای بازدید و اطلاع رسانی راهی آنجا می شوم تا اینکه سرانجام با تردید به گذر کردنم از برابرش رضایت داد و انگار به خیر گذشت!
حالا با آسودگی خاطر و آرامش بیشتری به سیاحت فرودگاه و سالن های خوش بر و رویش پرداختم و چون فرصت کافی تا پرواز بعدی باقی بود هر گوشه و کنار و هر فروشگاه و باجه ای را به دقت کنکاش می کردم. فروشگاه هایی که انگار به استقبال کریسمس می رفتند، دستشویی های بدون آب، عرضه رایگان مشهورترین روزنامه ها و هفته نامه های دنیا، اغذیه فروشی های گونه گون و چند ملیتی، نمایشگرهای بزرگ و پرشماری که حجم انبوه پروازهای فرودگاه را یادآوری می کردند و...
قرار بود صبح تا ظهر را مهمان فرودگاه باشم. به لطف انجام امور در دقیقه نود و همراهی بانک های ایرانی(!) حتی یک یورو در جیب نداشتم و در نتیجه نه به سراغ خوردن و نوشیدن رفتم و نه توانستم از اینترنتی بهره برم که برای یک ساعت اتصال به آن باید 4 یورو پرداخت می شد. ناگزیر به تورق سه نشریه "وال استریت ژورنال"، "فایننشال تایمز" و "یو اس ای تودی" سرگرم شدم و البته خیره به مردم گوناگونی که می آمدند و می رفتند و یا به انتظار نشسته بودند، تمرین جامعه شناسی و فرهنگ آموزی می کردم.




91/1/5
8:17 صبح

خور و خواب در آسمان

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

خور و خواب در آسمان

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (بامداد نخست)

نمی دانم بار چندمی بود که ملتمسانه می گفت:   "excuse me sir…" و من غرقه در خوابی سنگین اندک اندک چشم باز کردم و کم کم فهمیدم کجایم و چه کسی پرسشی دارد.
مهماندار خرسند از بیدار شدنم پرسید که چه می خورم و چه می نوشم و من ساندویچ پنیرش را طلب کردم به همراه آب پرتقال. ساندویچ چیزی بود شبیه به پنیر پیتزا به همراه گوچه سرخ شده در میان نانی عربی که مزه اش بدک نبود.
نمایشگرهای هواپیما به پخش فیلم مشغول بودند و من بی آنکه حس و حوصله تماشا داشته باشم با خوردن و نوشیدن دوباره به خواب رفتم. خوابی که با خطاب و عتاب پلیس گذرنامه فراکفورت همراه بود و او مدام در گوشم می گفت که مدارکت ناقص است و باید بازگردی!
سرمای اندک هوا مرا از پلیس گذرنامه رها ساخت و بیدار شدم تا پتو به روی خود بکشم و در همین حال صفحه نمایشگر موقعیت هواپیما را در غرب آسمان ترکیه نشان می داد.
دوباره چشم بستم و هنوز خوابم عمیق نشده بود که مهماندار آمد و برای صبحانه سفارش گرفت. این بار چای و تخم مرغ طلب کردم و وقتی سینی صبحانه را در برابرم نهاد از کره و پنیر و کالباس و کارامل و... همه چیز در آن بود. در ظرف اصلی غذا را که باز کردم، تخم مرغ را با کمی سبزی تفت داده بودند و اندکی گوجه و سیب زمینی نیز بدان افزوده بودند. نانی که دانه های تخمه در آن بود هم کامل کننده صبحانه بود.
ساعتم را با ساعت نمایشگر هواپیما که وقت محلی را نشان می داد مقایسه کردم. انگار زمان متوقف مانده بود یا اینکه انگار شب با ما پیش می آمد. همچنان سحرگاه بود و ساعت حول و حوش 5 بازی می کرد.
حالا به وقت ایران پس از 5 ساعت پرواز ساعت 30/8 صبح بود و به وقت فرانکفورت کمی تا ساعت 7 فاصله بود که بر زمین نشستیم.




90/12/28
9:8 صبح

برخواهی گشت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

برخواهی گشت

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (بامداد نخست)

نیمه شب در فرودگاه بودم و در جست و جوی "یورو" اما نه در بانک و نه در صرافی خبری از این ارز نبود و ارزهای جایگزین را پیشنهاد می کردند! شنیده بودم که در اروپا برای دلار تره خرد نمی کنند و نداشتن حتی یک یورو در جیب نگرانم می کرد.
برای گرفتن کارت پرواز به گیت مربوطه رفتم و مأمور لوفت هانزا پس از دیدن بلیت و گذرنامه ام نگاهی مشکوک به سر تا پای من انداخت و به سراغ مقام بالادستی اش رفت. کمی با هم پچ پچ کردند و سرکشیک جلو آمد و پرسید: "برای چه به ایتالیا می روی؟ دعوتنامه ات کو؟ معرفی نامه از جایی که تو را به این سفر فرستاده اند کو؟ ...". پاسخش دادم که حکایت سفرم چنین و چنان است و معرفی نامه و دعوت نامه را پیش از این برای اخذ روادید به کنسولگری تحویل داده ام و اگر این مدارک را نداشتم که ویزا برایم صادر نمی شد و... حالا مشکل کجاست؟
سری به نشانه تردید و بدگمانی تکان داد و گفت: "ما کارت را راه می اندازیم اما مطمئن باش پلیس گذرنامه در فرودگاه آلمان تو را برمی گرداند. ویزای شنگن که به همین راحتی ها نیست..."
چمدانم را تحویل دادم و چمدان برجای مانده یکی از همراهان را هم با پرداخت 70 دلار جریمه برای اضافه بار تحویلشان دادم و گفتم تا خدا چه بخواهد.
ساعت پرواز 3 و 25 دقیقه ثبت شده بود و هواپیمای بوئینگ 747 با 10 دقیقه تأخیر –که برای ما ایرانی ها خیلی هم "آن تایم" است- پرید. بیش از 90 درصد مسافران فارسی زبان بودند اما به طور طبیعی خلبان و خدمه آلمانی زبان، پیام هایشان را نخست به زبان آلمانی و سپس به زبان انگلیسی می گفتند و البته واژگان "سلام" و "خداحافظ" را بلد بودند.
مرسوم است و بسیار شنیده ایم که برخی مسافران ایرانی در پروازهای خارجی به هنگام رسیدن به مقصد کشف حجاب می کنند و با رفتن به WC   هواپیما با رنگ رخساره دیگری باز می گردند اما در این پرواز غالب زنان همین که گام در تونل ورودی هواپیما نهادند، روسری ها بر شانه شان افتاد و به هنگام نشستن بر صندلی ها دیگر نه حجابی بر سر داشتند و نه لباس کاملی بر تن!
دو روزی بود که درست و حسابی نخوابیده بودم. از دوندگی های روزانه تا آروغ بچه گرفتن های شبانه و آخرین کارها در محیط اداری و... و این بیداری تا سحرگاه دیگر مجال باز نگهداشتن چشمها را نمی داد. با خود گفتم حالا که قرار است در فرودگاه فرانکفورت برگردانده شوم پس بگذار تا سیر بخوابم و انرژی کافی برای بازگشتن به اداره را داشته باشم.
به هرحال یا خلبان این غول آهنین را به نرمی و آرامش از زمین بلند کرد و یا سنگینی خستگی و خواب بیش از توان من بود که هیچ نفهمیدم و پلک هایم افتاد.




90/12/27
9:18 صبح

در دقیقه نود

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

در دقیقه نود

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (پیش از روز نخست)

اصلاً دقیقه نودی بودن را انگار در سرشت ما نهاده اند. اواخر شهریور بود که مأمور به سفر به بلاد گاوبازان شدم و تا دستور و مجوز از ریاست جمهوری بیاید و وزارت خارجه به سفارت اسپانیا معرفیمان کند رسیدیم به دقیقه نود و تنها سه روز مانده به اعزام تازه راهی کنسولگری شدیم تا روادیدمان بدهند و آنها هم ریشخندی حواله دادند که سه روز دیگر باید اسپانیا باشی و تازه آمده ای مدارکت را برای بررسی بدهی؟!
چندی بعد دستور آمد که باید راهی ایتالیا شوی و بسم ا... مدارکت را آماده کن و راهی شو. هرچند این بار فاصله دستور تا هنگام سفر بیشتر بود اما مجوز که آمد 4 روزه بود و زمان نمایشگاهی که راهی آن بودم و پس و پیشش بیش از آن و البته تا مجوز اصلاح شود و دعوتنامه ها بیاید و... باز هم نزدیک به دقیقه نود بودم و تقریباً مطمئن از اینکه سفری در کار نخواهد بود.
کمتر از 24 ساعت به آغاز سفر مانده بود که ندا آمد سفارت ایتالیا اذن دخول داده است و ویزای موسوم به شنگن را در گذرنامه ام ثبت کرده اند. حالا تازه اول ماجرا بود. صبح فردا -که یکمین روز از آذرماه 90 بود- تازه باید بلیت رزرو شده اوکی می شد و نامه نگاری ها و هماهنگی های اداری به انجام می رسید و توصیه های امنیتی و حراستی دریافت می شد و ارز لازم فراهم می آمد و... و هنوز بار سفر نبسته بودم!
مخلص کلام اینکه پایم تاول زد از فرط راه رفتن! از هماهنگی گرفتن بلیت تا سرکشی به ساختمان های مختلف وزارت برای رتق و فتق امور اداری مربوطه و البته بخش اعظمی از این دوندگی بابت تأمین ارز بود و جناب "یورو" دور از دسترس ما.
شعب بانک ها تنها دلار داشتند (به بهای 1200 تومان از نوع مسافرتی) و آن هم برای صبح فردا که تو آن موقع به جای تهران باید در اروپا باشی! ظهر هنگام بود که یکی از بانک ها درخواستم را اجابت کرد و بعد از گرفتن اصل و کپی ویزا و عوارض خروجی و ... تازه گفت که این پرینت از بلیت به کار ما نمی آید و باید ممهور به مهر آژانس شود. و این آغاز حکایتی دیگر بود آن هم یک ساعت مانده به پایان کار بانک. آژانس های مسافرتی آن حوالی پاسخی از سر مهر ندادند و ناگزیر راهی دفتر مرکزی لوفت هانزا شدم و تا برگردم، بانک به دقیقه نود رسیده بود و اگر نبود لطف آن کارمند، باید بدون ارز راهی سفر می شدم.
تا ملزوماتی که باید در انجام مأموریت به همراه می داشتم را بردارم و به منزل برسم، حوالی غروب بود و چند ساعت بعد باید راهی فرودگاه می شدم در حالیکه هنوز بار نبسته بودم و همچنان در دقیقه نود دست و پا می زدم.
شب هنگام ساعت 11 بود که در هوایی ابری -که هر چند دقیقه یک بار بارانی می شد- راهی فرودگاه امام خمینی(ره) شدم و آماده برای حضور در سرزمین چکمه پوش اروپا که همراهانم شبی پیشتر از مسیر تهران به میلان راهی آن شده بودند و من باید از مسیر فراکفورت بدانجا راه می یافتم.




90/7/15
11:24 صبح

پرواز بازگشت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

پرواز بازگشت

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (پسین روز هشتم)

ساعت پرواز حک شده روی بلیت‌ها 18:55 بود اما به سالن فرودگاه بیروت که وارد شدیم، پرواز ایران‌ایر به مقصد تهران را روی تابلوها 17:55 ثبت کرده بودند. به سرعت برای گرفتن کارت پرواز به کانتر مربوطه رفتیم و روی کارت پروازی که به دستمان دادند هم همین 17:55 ثبت شده بود!
به آقای رضایی و دوستانی که هنوز به فرودگاه نیامده بودند خبر دادم که گویا بی برنامگی و بی‌نظمی‌های ایران‌ایر در بیروت هم دامنگیر ماست و قرار است یک ساعت زودتر پرواز کنیم! و از آن سو سراغ رییس نمایندگی ایران‌ایر رفته و علت این پرواز زودهنگام را جویا شدم. در کمال خونسردی گفت: از تهران خبر داده اند که زودتر می‌پریم. همین!
زودتر پریدیم؟ نه!! بعد مشخص شد که دوستان ایران‌ایری در بیروت اشتباه کرده اند و ساعت ورود هواپیما از تهران به بیروت 17:55 بوده است و به طور طبیعی باید یک ساعت پس از آن پرواز کنیم و البته باز به طور طبیعی یک ساعت هم تأخیر افزون بر آن نصیب ما شد.
در این فاصله می‌شد گشت و گذاری داشت در فروشگاه‌های فرودگاه و گاه مناسبی بود برای ادای نماز مغرب. در میان فروشگاه‌های لوکس و مجلل فرودگاه 4 کالا بیش از هر چیزی رخ می‌نمود: شکلات، عطر، مشروب و ساعت. گشت و گذارمان به خرید چندانی نینجامید و به طبقه دوم به سراغ نمازخانه رفتیم. جایی که دو نمازخانه در کنار هم واقع شده بودند که یکی علامت صلیب بر خود داشت و دیگری نشان هلال ماه.
سرانجام به هواپیما وارد شدیم و در میان مسافران سه گروه بیش از دیگران به چشم می‌آمدند. یکی گروهی چینی که از کتابچه‌های راهنمایشان معلوم بود گردشگرند، دیگری گروهی از زنان ایرانی که شادمان و با صدای بلند با یکدیگر سخن می‌گفتند و از گفته‌هایشان چنین بر می‌آمد که برای فراگیری آرایش‌گری چندی را در جونیه به سر برده‌اند و سومی گروهی از شیعیان لبنان که گویی مسافر بهشت موعودند و از شادی دیدار ایران در پوست خود نمی‌گنجیدند. این خانواده‌های پرتعداد لبنانی با گرفتن عکس‌های یادگاری و صلوات فرستادن‌های پیاپی مرا یاد نقش شفیعی جم در فیلم ارتفاع پست می‌انداختند.
همسرم از فارسی سخن گفتن با مهمانداران ایرانی پس از چندی زیستن در فضای بیگانه خرسند بود و من هنوز متأثر از فضای لبنان از مهماندار با گفتن "شکراً" سپاسگزاری کردم.
کمی بعد به فرودگاه تهران رسیدیم با حجاب‌هایی که به تدریج کامل می‌شد و دیدنی‌تر از همه چینی‌هایی بودند که راه و رسم محجبه شدن را نمی‌دانستند و هر یک به شیوه‌ای روسری بر سر می‌بستند.
تهران شامگاهی سرد و برفی داشت.




90/7/14
9:4 صبح

شکلات فرانسوی، مکدونالد عربی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

شکلات فرانسوی، مک‌دونالد عربی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز هشتم)

هر چند شب گذشته را به بستن چمدان و جمع و جور کردن بار و بنه گذرانده بودیم اما هنوز مجموعه سوغات به کمال نرسیده بود و بازی خرید وسوسه‌مان می‌کرد.
در مسیر رفتن به الحمراء در برابر فروشگاهی کوچک و ساده توقف کردیم که انواع شکلات‌های خانگی و فله‌ای را در ویترین بیرونی خود نهاده بود. وارد که شدیم، پیرزنی کوتاه قد و لاغر اندام و خوش‌مشرب به استقبال‌مان آمد. پیرزن بیشتر فرانسوی می‌نمود تا لبنانی و البته هر دو زبان را و نیز انگلیسی را بی‌لکنت و مسلسل‌وار سخن می‌گفت.
محیط مغازه جمع و جورش و شکل و شمایل و گفتار پیرزن این احساس را پدید می‌آورد که به یکی از فیلم‌های قدیمی فرانسه وارد شده ای و کارگاه بزرگ تولید شیرینی و شکلات که از میانه دری در انتهای فروشگاه رخ می‌نمود، بر این تصور می‌افزود.
به خواهش پیرزن نمونه‌هایی از شکلات‌ها را تست زدیم و از هر کدام مقداری خریدیم که پر بودند از دانه های بادام و فندق. همسرم در یکی از ویترین‌ها انواعی از ظروف کریستال و شکلات‌خوری را دید و قیمتشان را می‌پرسید که پیرزن گفت: این‌ها را نخرید! و بعد توضیح داد که در اکسپوزیسیونی که کالاهای ایرانی را در بیروت به نمایش درآورده است دیده ام که شما محصولاتی بهتر از این‌ها دارید!
پس از چند خرید مختصر و تکمیل سوغات در الحمراء، برای آخرین بار به قدم زدن در ساحل مدیترانه پرداختیم و برای آخرین ناهار در بیروت، باز به سراغ شعبه ای از مک‌دونالد رفتیم اما این بار با استقرار در طبقه دوم و با چشم‌اندازی رو به دریا سفارش "مک عربیا" دادیم که از ابتکارات شرکت مک‌دونالد برای کشورهای عربی است.
مک عربیا همان گوشت و مرغی است که به شکل همبرگر درآمده اما به جای قرار گرفتن در میان نان‌های فانتزی، درون نان لبنانی عرضه می‌شود.
تحویل اتاق در هتل به انجام رسید و به همراه سه هم‌وطن دیگر راهی فرودگاه شدیم.




90/7/6
7:19 صبح

ناهار در میان کابوی ها

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

ناهار در میان کابوی‌ها

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (نیمروز هفتم)

ظهر گذشته بود و این‌بار برای تنوع هم که شده قصد کردیم تا در یکی از رستوران‌های غیرمعمول الحمراء ناهار بخوریم. پس از چند بار رفت و برگشت در خیابان، بر تردید خود غلبه کردیم و ‍café HAMRA   را برگزیدیم.
همین‌که در مقابل در ورودی رستوران قرار گرفتیم، دخترکی در را گشود و پرسید که چند نفر هستید و اهل دود و دم هستید یا نه؟ و راهنمایمان شد تا در جای مناسبی استقرار پیدا کنیم.
نیمی از فضای رستوران آکنده از دود بود و اهل سیگار و قلیان در آن تمرکز داشتند و در نیمه دیگری که ما در آن قرار یافتیم، فقط از خوردنی و نوشیدنی می‌شد سراغی گرفت.
دخترک دیگری سر میزمان آمد و منوی غذا را که به کتابی قطور می‌مانست در برابرمان نهاد. آن‌گونه که از فهرست بر می‌آمد، انواع اطعمه و اشربه از عربی تا غربی همه چیز در این رستوران ارایه می شد و ما پس از تورق و درنگ بسیار برای تنوع ذائقه این‌بار پیتزا سفارش دادیم. از نوع پپرونی و در اندازه خانواده به همراه کولا.
فضای رستوران، غرب وحشی را تداعی می‌کرد و اگر بر پوشش امروزی مهمانان چشم می‌بستی، گمان می‌کردی یک‌راست افتاده‌ای وسط یکی از فیلم‌های وسترن آمریکایی.
میز و صندلی‌های چوبی و مناظر حک شده بر دیوارها، چیدمان وسایل و تک‌تک اجزای دکوراسیون. ظروف غذا و پوشش خدمتکاران، طراحی منوی غذا و تنظیم نور فضا همه و همه غرب وحشی را تجسم می‌بخشید.
از همه جالب تر، پایان ماجرا بود که صورت‌حساب را در یک قوطی فلزی در برابرمان نهادند. همان قوطی‌هایی که در فیلم‌های وسترن همیشه برای هرف‌گیری به کار می‌آیند و هر لحظه انتظار داری گلوله‌ای آن را از جا برکند.
ما هم افزون بر پرداخت صورت‌حساب، هزار لیر انعام به رسم کلاس گذاشتن در قوطی انداختیم!
پسین آن روز، همسرم در هتل ماند و بار دیگر راهی نمایشگاه فرش ایران شدم. آخرین روز برپایی نمایشگاه بود و شاید از همین رو بود که شلوغ‌تر از پیش می‌نمود. در میان گپ و گفت‌ها با غرفه‌داران و ایرانیان حاضر در نمایشگاه در میان ماجرای جالبی قرار گرفتم که شادمان‌مان کرد و آن هم چیزی نبود جز خواستگاری یک تاجر فرش اصفهانی از یک دختر محجبه و زیباروی لبنانی.




90/6/24
2:37 عصر

زبان تلفیقی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

زبان تلفیقی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز هفتم)

یکشنبه بود و روز تعطیلی رسمی اهالی بیروت. در رستوران هتل صبحانه دو نفری کاملی نوش جان کردیم و راهی الحمراء شدیم. بیش از نیمی از فروشگاه‌ها بسته بودند و همین موجب می‌شد تا در خیابان‌ها و فروشگاه‌هایی که بازند با حوصله و دقت بیشتری غور کنیم.
بیروت با جمعیت حدود 2 میلیون نفری‌اش، حدود 70 درصد از جمعیت کشور لبنان را در خود جای داده و اگر از بافت استثنایی برخی مناطق گذر کنیم، معماری عمومی شهر سبک و سیاقی دارد که بهانه "پاریس خاورمیانه" خواندن این شهر شده است.
خیابان الحمراء و خیابان‌های مجاور آن هم حال و هوایی فرانسوی و آمریکایی دارند که یکی از شاخص‌ترین عناصر موجود در حاشیه آنها، قهوه‌خانه‌هایی امروزی است که خود دارای دو عنصرند: اینترنت و بوی تند قهوه.
در پیاده‌روهای الحمراء در فواصلی کوتاه می‌توان میز و صندلی‌های چیده شده‌ای را دید که کسانی بر آنها نشسته اند با فنجانی قهوه در برابر و لپ‌تاپی گشوده در مقابل. (+)
در یادداشت‌های این سفر به برخی ناسازگارانی که در این سرزمین به همزیستی رسیده اند اشاراتی رفت. از جمله آنکه حدود 17 فرقه دینی در لبنان به رسمیت شناخته شده است. از فرق اسلامی مانند سنی، شیعه، دروزی، علوی و اسماعیلی تا فرقه‌های گوناگون مسیحی ماند مارونی، ارتدوکس، پروتستان، کاتولیک، ارمنی و...
این گونه‌گونی مذاهب در شمار جمعیتی موجب شده است تا برای نیل به یک همزیستی سیاسی، همواره کرسی ریاست جمهوری از آن مسیحیان باشد، پست نخست وزیری به سنی‌ها برسد و رییس مجلس از میان شیعیان برگزیده شود.
معروف است که لبنان چاپخانه خاورمیانه است و به تنهایی نیمی از مطبوعات دنیای عرب را منتشر می‌کند که نشانه‌ای دیگر از اندازه آزادی، فرهنگ و سرمایه‌گذاری در این حوزه می‌تواند باشد.
کت
اب‌های درسی بیروت هم به یکی از دو زبان انگلیسی و فرانسوی نشر می‌یابند و در نتیجه کمتر کسی را در بیرون می‌توان دید که افزون بر زبان عربی، کمینه به یکی از زبان‌های انگلیسی یا فرانسوی آشنا نباشد.
و این چند زبانه بودن موقعیت‌های طنزی را در این سفر برایم رقم می‌زد:
وارد یکی از فروشگاه‌های نام آشنا در پوشاک شده بودیم که در سه طبقه و هر طبقه به یکی از البسه مردان زنان و کودکان اختصاص داشت. محو در فرشی ایرانی بودم که برای تزیین کف سالن افکنده شده بود و در اندیشه که چرا در فروشگاه‌های ایران از دستبافته‌های ایرانی بهره نمی‌بریم. در همین حال همسرم خواست تا مکالمه‌اش با بانوی فروشنده را کامل کنم و من در جواب او که می‌پرسید از این لباس دخترانه می خواهید یا پسرانه، پاسخ دادم: فور بنات!! و او خیلی طبیعی به مکالمه ادامه داد.
در موقعیتی دیگر، هنگامی که قصد سفارش غذا را داشتم، چیکن شش پیسز(!) سفارش دادم و باز در رستورانی دیگر وقتی خواستم تأکید کنم که سس سیر روی ساندویچ نریزند، به جای بلا ثوم گفتم: ویداوت ثوم(!) و فروشنده با حجاب جوان لبخند زنان گفت: Without Garlick Souse  .
باری دیگر وقتی از یکی از نیروهای انتظامات ورودی مرکز نمایشگاهی بیل سراغ نمایشگاه فرش را می گرفتم چنین گفتم که: آیم گوئینگ تو المعرض للسجاد العجمی(!) و باز او خیلی راحت و بی تعجب پاسخم گفت.
و از این دست آمیختگی‌های زبانی در لبنان فراوان داشتیم!




90/6/22
8:55 عصر

بفرمایید شام لبنانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بفرمایید شام لبنانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (شامگاه ششم)

ضیافت شام در قلعه و رستوران سنتی "الساحه" تدارک دیده شده بود. من و همسرم به همراه دو همسفرمان و دو هم‌وطن دیگر که در رفت و آمد دایمی به بیروت و راه بلدمان بودند، راهی ضاحیه در جنوب بیروت شدیم تا خوراک‌های لبنانی را مزمزه کنیم.
"الساحه" قریه‌ای شبیه به قلعه‌های سنگی قدیمی است که مجموعه‌ای از رستوران، موزه، تالارهای پذیرایی، اقامتگاه و... را کنار هم دارد. این مجموعه از آن علامه سیدحسین فضل‌الله بوده است که درآمد آن صرف امور خیر و سرپرستی ایتام می‌شود و جالب آنکه شنیدم این مرجع تقلید شیعیان لبنان نزدیک به 3 هزار واحد تجاری گونه‌گون را در اختیار داشته است.
با آنکه قلعه در منطقه شیعه نشین بیروت و در تملک علامه است، ورود هر کسی با هر دین و مذهبی آزاد است و فضایی زیبا، توریستی و خیره کننده در آن فراهم شده است.الساحه
با پرداخت 2 هزار لیر به عنوان ورودی موزه، به فضایی شبیه به موزه‌های مردم شناسی خودمان وارد شدیم که البته یک سر و گردن از نمونه‌های وطنی که من دیده بودم بالاتر بود. در فضای تاریک شبانگاهی، در برابر هر غرفه که قرار می‌گرفتیم، نوری مناسب با فضای غرفه تابیده می‌شد و صدایی خاص از درون اتاقک برمی‌خاست و آدمک‌ها شروع به حرکت می‌کردند. یکی در حال پارچه بافتن آواز می خواند و یکی بچه‌داری می‌کرد، یکی حلاجی و دیگری گندم‌ها را آرد می‌کرد، یکی در حال شخم زدن بود و آن دیگری در حال بند انداختن بر چهره فردی دیگر. یکی بر حباب شیشه می‌دمید و دیگری پتک بر سندان می‌کوفت و...
دور میز غذا که استقرار یافتیم، برای پیش غذا نان خشک و روغن زیتون در برابرمان نهادند به همراه زعتر که نوعی ادویه عربی است. "حموس" هم پیش غذای دیگرمان بود که عنصر اصلی آن نخود است که خیسانده و پوست کنده آن را می کوبند و با روغن کنجد می‌آمیزند و برای تزیینش از دانه های زیتون بهره برده بودند.
"مطبل" پیش غذای دیگری بود که بادمجان پوست کنده و کباب کرده را کوفته و ارده و ادویه‌هایی بدان افزوده بودند. این نخستین باری بود که نوعی از بادمجان را می‌خوردم که من شهره دوستان و اقوامم به نخوردن بادمجان!
دو نوع سالاد هم زینت بخش میز غذا شده بود که یکی را "فتوش" می‌خواندند و دیگری را "تبولی". فتوش شبیه به سالاد شیرازی خودمان بود با قطعات خرد شده خیار، گوجه، پیاز، کاهو و فلفل و تبولی مخلوطی از سبزی‌های خرد شده به ویژه نعنا و جعفری بود به همراه لیمو، روغن زیتون و ادویه.
یکی دو نوع کوفته و نوعی گوشت آب‌پز شده هم در کنار نان‌های داغ و بسیار خوشمزه، ترکیب پیش غذا را تا بدان حد کامل کرده بود که دیگر جایی برای غذای اصلی باقی نمی‌ماند!
نوبت به غذای اصلی که رسید، عذاب ما شروع شد. سیر شدن از پیش غذاهای متنوع از یک سو و دشواری چشم بستن بر انواع کباب‌های عربی از سوی دیگر!
انواع کباب و چنجه و فیله و جوجه که هریک با نمونه‌های ایرانی خود تفاوت‌هایی داشتند. برای نمونه کباب کوبیده لبنانی اندکی سبزی مخلوط با گوشت داشت و از همه دلپذیرتر، نوعی مرغ کباب شده مسطح که طعمی خاص و لذیذ داشت.
سبد متنوع میوه با چند آواکادو که بر بالای آن خودنمایی می‌کرد از راه رسید و پایان ضیافت شام را اعلام کرد و در همین حال مزه‌پرانی یکی از هم سفره‌ای‌ها اوقات خوش و مفرحی را رقم می‌زد.
نوشیدن جرعه‌ای از قهوه‌ای بسیار تلخ که به شیوه‌ای سنتی کوبیده و آماده شده بود، آخرین بخش از این ضیافت بود و پر کردن انبان شکم در آن شب به یادماندنی، ناگزیرمان کرد تا پس از بازگشت به هتل تا پاسی از شب گذشته را به قدم‌زنی در کنار ساحل مدیترانه بپردازیم.




<      1   2   3   4   5      >