سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/12/28
9:8 صبح

برخواهی گشت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

برخواهی گشت

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با کشور چکمه پوش (بامداد نخست)

نیمه شب در فرودگاه بودم و در جست و جوی "یورو" اما نه در بانک و نه در صرافی خبری از این ارز نبود و ارزهای جایگزین را پیشنهاد می کردند! شنیده بودم که در اروپا برای دلار تره خرد نمی کنند و نداشتن حتی یک یورو در جیب نگرانم می کرد.
برای گرفتن کارت پرواز به گیت مربوطه رفتم و مأمور لوفت هانزا پس از دیدن بلیت و گذرنامه ام نگاهی مشکوک به سر تا پای من انداخت و به سراغ مقام بالادستی اش رفت. کمی با هم پچ پچ کردند و سرکشیک جلو آمد و پرسید: "برای چه به ایتالیا می روی؟ دعوتنامه ات کو؟ معرفی نامه از جایی که تو را به این سفر فرستاده اند کو؟ ...". پاسخش دادم که حکایت سفرم چنین و چنان است و معرفی نامه و دعوت نامه را پیش از این برای اخذ روادید به کنسولگری تحویل داده ام و اگر این مدارک را نداشتم که ویزا برایم صادر نمی شد و... حالا مشکل کجاست؟
سری به نشانه تردید و بدگمانی تکان داد و گفت: "ما کارت را راه می اندازیم اما مطمئن باش پلیس گذرنامه در فرودگاه آلمان تو را برمی گرداند. ویزای شنگن که به همین راحتی ها نیست..."
چمدانم را تحویل دادم و چمدان برجای مانده یکی از همراهان را هم با پرداخت 70 دلار جریمه برای اضافه بار تحویلشان دادم و گفتم تا خدا چه بخواهد.
ساعت پرواز 3 و 25 دقیقه ثبت شده بود و هواپیمای بوئینگ 747 با 10 دقیقه تأخیر –که برای ما ایرانی ها خیلی هم "آن تایم" است- پرید. بیش از 90 درصد مسافران فارسی زبان بودند اما به طور طبیعی خلبان و خدمه آلمانی زبان، پیام هایشان را نخست به زبان آلمانی و سپس به زبان انگلیسی می گفتند و البته واژگان "سلام" و "خداحافظ" را بلد بودند.
مرسوم است و بسیار شنیده ایم که برخی مسافران ایرانی در پروازهای خارجی به هنگام رسیدن به مقصد کشف حجاب می کنند و با رفتن به WC   هواپیما با رنگ رخساره دیگری باز می گردند اما در این پرواز غالب زنان همین که گام در تونل ورودی هواپیما نهادند، روسری ها بر شانه شان افتاد و به هنگام نشستن بر صندلی ها دیگر نه حجابی بر سر داشتند و نه لباس کاملی بر تن!
دو روزی بود که درست و حسابی نخوابیده بودم. از دوندگی های روزانه تا آروغ بچه گرفتن های شبانه و آخرین کارها در محیط اداری و... و این بیداری تا سحرگاه دیگر مجال باز نگهداشتن چشمها را نمی داد. با خود گفتم حالا که قرار است در فرودگاه فرانکفورت برگردانده شوم پس بگذار تا سیر بخوابم و انرژی کافی برای بازگشتن به اداره را داشته باشم.
به هرحال یا خلبان این غول آهنین را به نرمی و آرامش از زمین بلند کرد و یا سنگینی خستگی و خواب بیش از توان من بود که هیچ نفهمیدم و پلک هایم افتاد.