سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/8/9
10:13 عصر

با شهدامان چه می کنیم؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، همدلی، سیاست

با شهدامان چه می کنیم؟!

هفته گذشته پیکر چند شهید گمنام مهمان برخی دانشگاه های کشور شدند و بهانه ای شد برای این یادداشت و از شهدا گفتن و نوشتن.
ما مدتهاست که پیکر شهدامان را به "خاک" سپرده ایم و بسیاری از ما روش و منش شان را به "باد". و یادش گرامی شهید همت که می گفت شهدا را نه به خاک که به یاد بسپاریم! دریغا که "یاد" ما تاب در خود سپردن "یادگاری های خدا" را ندارد!
شهدا، جاودانه مردمی هستند که نام خاکی خویش فرو می نهند و نام از خداوند به امانت می گیرند و خدای را چنان عاشق خود می سازند که خود "دیه" آنان می شود و مقرر می فرماید که به "بی مرگی" برسند و روزی خوران درگاه او باشند و نوربخش جان و جهان.
از آنان و از حماسه عظیمشان هرچه بگوییم و بگویند کم است اما با شنیدن خبر تدفین پیکر چند تنشان در دانشگاه و دیگر جاها که انگار به سنت و رسمی متداول بدل شده است، بهانه ای یافتم تا آنچه دیرگاهی است بر جانم سنگینی می کند را بازنویسم.
درست که جنگ بد است و گلوله بد است. اما وقتی به ما تحمیل شد، وقتی دشمن آمد که بماند، مردانمان ایستادند تا فصلی به نام "دفاع مقدس" شکل بگیرد و مرام و مسلکی به نام "فرهنگ شهادت" رخ بنماید و ما یادگارانی به نام "شهدا" را به ارث بریم.
بر این باورم که شهدا، بیت المال معنوی بشریتند. همان سان که دست اندازی -به قصور یا تقصیر- به بیت المال مادی مستوجب جزاست، متعدیان به بیت المال معنوی هم باید تاوان پس دهند.
بر این گمانم که قرار نیست شهدا ابزار دعوای حضرات شوند. قرار نیست شهدا مایه فخرفروشی برخی از ما شوند. جای شهدا در قلب اهل قبله است و حرمت نهادن به شهدا، احترام به انسان، اسلام و ایران است.
این گوی را می شود به میدان آورد اما نمی شود با آن بازی کرد!! بازی با این میراث ارزشمند، پیامدهای زیان بار سنگینی دارد. سنگین تر از آنچه در گمان آید.
عقل مدرن بشر امروزی، در روسیه، انگلیس، فرانسه، کره و.. هرجا که جنگی را پشت سر گذاشته، به این نتیجه رسیده است که باید حرمت قربانیان وطن را پاس داشت. و دیده ایم و شنیده ایم فضاها و بناهایی را که به احترام آنان تدارک دیده اند تا مهمانان در برابرشان تاج گل نثار کنند و مردم، فداییان وطن را ارج نهند و بدینسان هویت ساخته اند برای خویش.
ما اما، برخی مان، هرچند ناخواسته چنان می کنیم که شهید و شهادت به ابزاری مکانیکی در دکان سیاست بدل شوند و نقش پیچ و مهره ماشین قدرت را بازی کنند! نه آقایان! نه بزرگان! شما را به خدا چنین نکنید. بیایید به حرمت شهدا هم که شده، حریمشان را پاس بداریم و بی اندیشه آنان را به هر مکان و هر خیابان نیاوریم.
خیلی از جبل النورها جواب داده است اما هستند جبل النورهایی که بی چراغ و بی چراغبان مانده اند!
به باور من شهدا با دفن بی حساب و کتاب و بی تدبیر در هر پارک و تپه و دانشگاه و کارخانه و... وارد زندگی مردم نمی شوند. "الناس علی دین ملوکهم". وقتی که زندگی مسوولان بوی سنگر و جهاد و شهادت بگیرد، زندگی مردم هم با شهید و شهادت و شهود آمیخته خواهد شد.
شهدا را هرجا که می خواهید به خاک بسپارید اما شما را به خدا نگاهتان را شهیدگونه به زندگی بیندازید اگر صادقید.
به خیابانهای شهرها، به کوخها و به کاخها، به ماشینهای آخرین مدل و پاهای پر آبله، به شکمهای گرسنه، به سفره های گناه، به فرصت سوزی ها و بی تدبیری ها، به رانت خواری ها، به ریاکاری ها و مردم فریبی ها، به زراندوزی ها و تزویربازی ها، به وطن فروشی های از سر حماقت و جهالت، به سپردن ایران به کارنابلدان، به کنار راندن دلسوزان و آگاهان، به هویت فروشی و تلاشی فرهنگی و به هزار کوفت و زهر مار دیگر نگاه کنید. چقدر این زندگی ها با فرهنگ شهادت فاصله دارد؟
قرارمان عدالت بود. عدالت! اما؟... من شرمنده ام. به خدا قرارمان این نبود که امروز بعضی هامان می کنیم. هتلهای چند میلیاردی و برجهای آنچنانی در کنار کارتن خوابها، رزمندگانی که امروز کنار خیابان به گدایی ناچارند و اصالتهایی فراموش شده! چه جوابی داریم برای شهدا؟ حتی چه جوابی داریم برای شهدای زنده؟ جانبازانی که ابراهیم وار هشت سال در آتش نمرودیان سماع کردند و خم به ابرو نیاوردند. خوب جنگیدند و کم نیاوردند اما امروز انگار جایمان را تنگ کرده اند! رادمردانی که تاریخ به احترامشان به پا خواهد خواست اما ما می گوییمشان که: "چرا رفتید؟ مگر ما گفتیم بروید که منتش را سر ما می گذارید؟". جانبازانی که به اندازه "سفره" های بی حساب و کتاب بعضی از ما، "سرفه" های با حساب و کتاب دارند. ما مدتهاست که برادران شهید و جانبازمان را یوسف وار به چاه فراموشی سپرده ایم.
از پیکر پاک شهدایمان، پیکهای تبلیغاتی نسازیم. باور کنیم و به همه بباورانیم که شهید حرمت دارد.
اماممان گفت که "شهدا چشم و چراغ این ملتند" و زهی تأسف که ما فقط این جمله را به عنوان تزیینی بر بالای نامه های اداری مان به کار گرفته ایم!!
بیایید شهدا را در همان مزارها و بهشتهای شهدای شهرهامان دفن کنیم اما از گلدسته های زندگی مان اذان فرهنگ شهادت بگوییم. شهدا را به خاک بسپاریم اما غبار خاک از جامعه مان بگیریم که بی گمان در این مسیر مسوولان باید پیشگام باشند. و صد البته این پیشگامی به شعار خدمت دادن و نان از شهادت خوردن نیست! به تظاهر و عوامفریبی نیست! به سخن گفتن از عدالت و ساده زیستی و جهاد، و در عمل با بی برنامگی و بی تدبیری شهر و کشور را به عقب راندن نیست! که شهدا از وطن خویش با جان خود دفاع کردند و حاضران باید با تدبیر خویش از مام وطن پاسداری کنند.




87/7/17
3:5 عصر

با درد صبر کن که دوا می فرستمت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، همدلی، جامعه

با درد صبر کن که دوا می فرستمت

اتوبوس زوزه کشان در ایستگاه توقف می کند و او سوار می شود. پیرمرد 70 سال را شیرین دارد. موهایش سفید و ژولیده است و قطرات درشت عرق بر پیشانی اش برق می زند. نفسهایش مرتب نیست و خس خس می کند. با قد کوتاهش به زحمت دستش را به میله می گیرد و نگاهش را می دوزد به جوانی که مقابلش روی صندلی نشسته است. جوان هم چشم به پیرمرد دارد و نگاهشان به هم گره می خورد.
-         این پسره حتماً بلند میشه تا من بشینم. خدا خیرت بده خب زودتر پاشو دیگه!
جوان رو بر گردانده و بیرون را تماشا می کند. پیرمرد مأیوس است و تاب ایستادن ندارد. پاهایش آرام آرام از خستگی خم می شود. به صندلی های دیگر نگاهی می اندازد.
-         اینم شانس منه. همه شون پیر و پاتالن! اینا که پا نمیشن من بشینم! خدایا ضعف دارم آخه!
کمرش تیر می کشد. بی طاقت است.
-         شیطونه میگه بزنم پس کله این پسره بگم آخه نامرد! از موی سفید من حیا نمی کنی؟ کجا رفت اون زمانی که حرمت پیرا رو نگه می داشتن؟
دستی به پشتش می خورد و مرد میانسالی او را دعوت به نشستن می کند. حال و حوصله تعارف ندارد. روی صندلی ولو می شود و نفس می کشد. راحت و آسوده. نگاهش را می دوزد به جوان. سرشار از خشم و نفرت.
اتوبوس به ایستگاه بعدی رسیده است. جوان به کمک مسافر بغلی بر می خیزد و به سمت در اتوبوس راه می افتد. عصایی هم زیر بغل می زند. پای راستش قطع شده است. از زانو.
پیش از پیاده شدن، سرش را به سمت پیرمرد برمی گرداند و لبخند می زند. مهربان و صمیمی.




87/7/8
11:14 صبح

راه بنما ای خدای خیابان خوابها...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، همدلی، جامعه

راه بنما ای خدای خیابان خوابها...

آهسته و آرام در سکوت شب گام بر می دارم. نسیم خنکی بر پوستم می دود و تحمل سربالایی را آسان می کند. خودروها پشت سر هم در کنارم در رفت و آمدند. کیسه خریدهایم را در دست گرفته ام و فکرم مشغول است. تحفه ارزشمند و کالای گرانبهایی نخریده ام. پاکتی شیر، چند تخم مرغ، سطل کوچکی ماست و... و 10 هزار تومان ناقابل پرداخت کرده ام! مردم چگونه با این گرانی ها سازگاری یافته اند؟! روزگارشان به چه سان می گذرد؟
در باغچه ای کنار راه، مرد جوانی را می بینم که در تاریکی نشسته است و زنی چادر به سر کشیده سر بر زانوی او نهاده و طفلی نیز بر پای دیگرش تکیه داده است. نور ماشینهایی که می گذرند تاریکی را گاه به گاه کنار می زند و بهتر می بینمشان. هنوز گیج از اندیشه های قبلی هستم و می گذرم. چند قدمی که می روم، جدال ذهنی شروع می شود. اینها که بودند؟ در این تاریکی چه می کردند؟ اتراق کرده بودند یا به گدایی نشسته بودند؟ خودم را به نفهمی زده ام! مگر کسی در این تاریکی بر خاک می نشیند به سیاحت؟ بی گمان از سر نیاز آنجا بودند.
دیگر به خانه رسیده ام و هر لحظه پشیمانتر و افسرده تر از قبل. این همه شعار همراهی با نیازمندان می دهی و به همین راحتی می گذری؟ داری وقاحت را شرمنده می کنی! همسرم پرسان است که چه شده؟ چرا اینگونه ای؟ و ماجرا باز می گویم.
لباس می پوشد و می گوید برویم. به باغچه که می رسیم، دیگر آنجا نیستند. در تاریکی اطراف را رصد می کنم و در پیاده رو مقابل خانه ای می بینمشان بر همان شمایل و حالت پیشین. هنوز تردید دارم که نیازمند واقعیند یا از شمار آنانکه حرفه شان گدایی است؟
می پرسم اینجا به چه کار آمده ای و از چه نشسته ای؟ می گوید: این مادر مریضم است و این کودکم. برای مداوای مادر از طبس آمده ام و فردا نوبت معاینه اوست. آمدیم تا در خانه یکی از اقوام که اینجا سرایدار ساختمانی است بمانیم که پشت در مانده ایم.
برگه های بیمارستانش را می نگرم که ثابت کننده چیزی نیستند و تاریخش با آنچه شفاهی گفت متفاوت است. به هر روی به خواست همسرم هریک مبلغی به او می دهیم و باز می گردیم و این بار فکر دیگری در ذهنم رژه می رود. نیازمند واقعی را چگونه باید بازشناخت؟
کودکی را به یاد می آورم که بارها سر چهارراه آیت ا... کاشانی در کاشان دیده بودم که همیشه اندوهگین و گاه گریان از این بود که پول آدامسهای فروخته شده اش را گم کرده است و قرار است مواخذه شود! بارها!
جوان معتادی را به یاد می آورم که در ترمینال جنوب تهران چند بار برابرم سبز شده بود که کرایه رفتن به ولایتم را ندارم! چند بار!
مرد سبزه رویی را به یاد می آورم که مکرر در اطراف حرم رضوی در مشهد خود را پاکستانی جا زده بود و با انگلیسی نصف و نیمه ای می گفت که پولش را زده اند یا گم کرده است و در راه مانده است! مکرر!
و هنوز هم چون همان ایام سردرگمم که نیازمند واقعی را چگونه باز شناسیم؟




87/4/1
2:11 عصر

شرمندگی فرشتگان را دیدم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: همدلی، جامعه

شرمندگی فرشتگان را دیدم

باز منم و این صفحه کلید و تسبیحی از واژه ها. باز منم و سحری که بی خویشتنم کرده است. مستی در جام و می جود در وجود.
باز در دشتی از واژه های نجیب حیرانم و می خواهم نجیب ترین ها را کنار هم بچینم تا دسته گلی درست شود برای مهربانی.
واژه هایم دارند بی تابی می کنند. لباس شوق پوشیده اند و مشتاقانه گردم را گرفته اند. شتاب رژه رفتنشان در ذهنم آنچنان است که انگشتانم را یارای ثبتشان نیست. و با این همه افسوس که مطمئن هستم نمی توانم چنانکه حق مطلب ادا شود، ردیفشان کنم.
قصه از دو شب پیش می گویم. شب آدینه بود. شب از نیمه گذشته بود و من حال خوشی داشتم. احساس سبکی ناب پرواز یک کبوتر در من جاری بود. لحظه های زیبایی را نفس می کشیدم.
خدایا این آسمان چقدر سرسبز است. چقدر این زمین و این آسمان عزیز است. اصلا انگار قلب آسمان همینجاست. چقدر اینجا چشمه جاری است.
فرشته ها را می بینم که می آیند و کوزه هایشان را از این چشمه های گوارای مهربانی پر می کنند. هی می روند و هی می آیند. و هر بار مهربانتر و شرمنده تر از پیش. انگار روزهای آغازین خلقت را به یاد می آورند که با خدا بر سر خلق بشر چون و چرا می کردند. حالا انگار شرمنده و متواضع بر آدم سجده می کنند.
فرشته ها همگی شرمنده آدمها بودند.
اینجا دلها همه در هوای مهربانی عاشق شده اند. اینجا آمده اند تا از نفس به نفس هم بدهند. اینجا "جشن نفس" است.
           سرمایه عمر آدمی یک نفس است           آن یک نفس از برای یک هم نفس است
شب آدینه مهمان جشن نفس بودم. انگار آن چند ساعت را در این دنیا نبودم. سبک شدم. حتی اگر احساس باشد و نه عقل، حتی اگر تلقین باشد یا هر چیز دیگر، حتی اگر دلخوشکنک باشد و... باز هم خوشحالم.
وقتی رضوانه خردسال با آن تنفس پرمشکل سخن می گفت، وقتی چشمهای خیس و باران خورده اطرافیان را می دیدم، وقتی ضجه های مادران داغدار و در عین حال خرسند را می دیدم، وقتی ایثار را تماشا می کردم، وقتی ...، بارها و بارها مو بر اندامم راست شد. بارها تنم لرزید و رعشه بر بدنم افتاد.
این واژه ها عجیب بی تابی می کنند. نمی دانم از کجای ماجرا بگویم. آخر ما ایرانی ها به مرده پرستی و مهربان شدن پس از مرگ معروفیم. مراسم و برنامه های سوگ و ختم برایمان مهم تر از تولد و عروسی است. غسل و کفن و نماز میت و سوم و هفتم و چهلم و سال و عید اول و... را عجیب قدر می نهیم. مثل مردم دیگر بلاد نیستیم که جنازه را بسوزانیم و خاکستر به دریا افکنیم. پس از سالها به یافتن جسد عزیزانمان و لمس تکه استخوانی از آنان حیات می یابیم. مرده شوی را نشتر می زنیم که های مرده مرا عزیز دار و به آرامی بشوی. قبرکن را التماس می کنیم که گور را فراختر ساز و...
حال وقتی ما چنین مردمانی به پاره پاره شدن عزیزمان رضا دهیم و اعضای بدنش را هدیه دیگران سازیم، ارزشش بیش از دیگر آدمیان است و تأمل در آن افزون تر.
داشتم به بغل دستی ام از این حرفها می زدم که مرد دیگری در کنارم بود و شنید و گفت که این کار خیلی ارزشمند است. با بغض و اشک و آه به همسرش اشاره کرد که این بانو سالها مشکل قلبی داشت و پزشکان برای درمانش گفتند باید به ینگه دنیا بروی با 200 میلیون تومان هزینه و حالا قلب کسی که نمی دانیم کیست در سینه اش می تپد و آمده ایم برای سپاسگزاری.
وقتی بانویش را فراخواندند تا خانواده اهداکننده قلب را باز شناسد، مرد یکپارچه شور و اشک بود و دختر و پسرش که حالا مادر را به سلامت در کنار داشتند، سراپا گریه و پهنای صورتی پر از اشک. و آن سوی ماجرا مادری که قلب دختر مرگ مغزی شده اش را به این بانو بخشیده بود، چنانش در بغل گرفت و زار می زد و "ناجیه"اش می خواند که قلب از سینه همه بینندگان در حال به در آمدن بود.
جشن نفس پر بود از حضور هنرمندان و بازیگران و خوانندگان و... اما آنچه در ذهن ها ماندگار است، اشکهای شوقی است که ریخته شد، زندگی هایی است که تازه می شد، حیاتی است که تداوم می یافت و...
کاش این بدن ما که امروز شاید گره از کار فرو بسته خلق باز نمی کند، پس از مرگمان به کار کسی آید، سایه مادری را بر سر فرزندانش حفظ کند، طفلی را به آغوش والدینش بازگرداند و...
آنانکه می خواهند همراه این موج زیبای مهربانی شوند می توانند با شماره 20109966 در بیمارستان مسیح دانشوری تماس بگیرند و یا به پایگاه اینترنتی www.iran-ehda.com  سر بزنند.




86/5/21
10:40 صبح

سرشار از رفاقت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، همدلی

سرشار از رفاقت

دیشب جمعی از دوستان دوران دانشگاه که برخی از برخی دیگر سالها بی خبر بودند به لطف و همت یکیمان گرد هم آمدند تا از هم بدانند؛ تا یاد ایام کنند؛ تا دل بدهند و قلوه باز ستانند؛ تا در گذشته غوطه ور شوند و حال را از یاد ببرند؛ تا لبخند بر لب آورند و شادی به روح بخشند؛ تا ...

خیلی ها آمده بودند. بیشترمان همسردار شده ایم. چندتایی هم بچه دار. آن دانشجوهای پر شر و شور دیروز، امروز هم که به هم می رسند، باز همانند که بودند. شیطنت و کودکی از همه جایشان آویزان است. کاش همیشه همینطور باشد! بازیگوشی و بی قیدی بابا بیش از طفل همراهش باشد! مزه پرانی و سر به هوایی مامان، بیش از کودک خردسالش باشد! خوش شبی بود و لی حیف که کوتاه گذشت!

پیشترها نقدی بر فیلم "ضیافت" ساخته مسعود کیمیایی نوشته بودم با نام "ضیافت؛ سرشار از رفاقت" که عنوان این مطلب را هم از آنجا برداشتم. به قول فرهادمان ما هم همان ضیافت را ترتیب دادیم با این تفاوت که خبری از آن بنزهای سفید نبود. توی یک کافه هم جمع نشدیم بلکه نزدیک آسمان بودیم. توی کوهسار. بالای تهران. شبی پر ستاره و شهری نورانی و چراغان.

پرویز از کرمانشاه آمده بود. مجید از کرج رسیده بود. نیکو از شمال و نیکی از اصفهان. همشهری رشیدخان قوچانی هم از مشهد آمد. هرکسی هرجا که بود خود را رسانده بود. چندتایی هم که نیامدند عذرشان موجه بود و جایشان خالی. حتی یاسر که کاری دیگر داشت، خود را با نوعروسش برای دقایقی هم که شده به ما رساند.

گپ و گفت و خاطره. طعم خوش دیدار. رایحه دلنواز رفاقت. بی خیال مشکلات و گرفتاری ها. دور باد مصایب و دل نگرانی ها. فراموش باد دغدغه های دردسرزا.
بچه ها همه موفقند!! (تا موفقیت را چه تعریف کنیم!) هرکسی به کاری سرگرم است. یکی صدا و سیمایی است و دیگری فرودگاهی. یکی از میراث فرهنگی سر درآورده و دیگری از فرهنگستان هنر. یکی با نمایش دلخوش است و چندتایی با فرش. مهم این بود که دیشب همه با هم بودند و بی خیال کم پولی، بی خیال گرفتاری های شغلی، بی خیال دردسرهای زندگی، بی خیال ... همه با هم بودند و به این امر سرخوش.
تلفنها بود که رد و بدل می شد و ایمیلهایی که یادداشت می شد. لطیفه هایی بود که تعریف می شد و خاطراتی از گذشته که بازخوانی می شد. خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.

دیشب گذشت اما نکته ها و پرسشهایی با من همراه ماند: دوستی چه معجون غریبی است که نوشیدنش چنین سرمستی می آورد و ذوق!؟ محبت چه جادویی با خود دارد!؟ چرا ما (پیش از هرکس خودم را می گویم) این همه در دوستی تنبلیم!؟ چگونه می توان با حجم انبوه گرفتاری ها و مشغله ها، تنور دوستی را همچنان گرم و پرحرارت نگاه داشت!؟ چه شد که جماعت ما به چنین پیوند محکمی دست یافت که هم در دوران دانشگاه زبانزد بود و هم از پس این همه سال تازه و پر طراوت می نماید!؟

بچه ها دمتان گرم و نفستان پایدار! فرهاد دست مریزاد! کاش فرصتهایی چنین تکرار شود!




86/5/13
9:0 صبح

من و قطار و خالد حسین

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، همدلی

من و قطار و خالد حسین

شامگاه پنج شنبه یازدهمین روز از امرداد ماه 1386 خورشیدی در ایستگاه راه آهن مشهد سوار بر مار بزرگ آهنین پیکر شدم تا راهی تهران شوم. جوانی با عینک دودی به آستانه کوپه ما رسید و با سلام نخست مشخص شد که عرب است و در بینایی مشکل دارد.

اندک عربی که در دوران تحصیل آموخته ام به مددم آمد تا با او که جز عربی نمی دانست و میل به گفت و گو داشت، هم سخن شوم. نمی خواهم به شرح گفت و گوها (یا بهتر بگویم تلاش برای گفت و گو) بپردازم اما نکته ها و پرسشهایی برایم پیش آمد که ذهنم را به خود مشغول کرده است.

خالد حسین می گفت که چشم چپ خود را در انفجاری در بغداد از دست داده است و این سومین بار است که برای جراحی روی آن به بیمارستان مهر مشهد آمده است اما پیش از اتمام درمان، به دلیل انقضای مهلت ویزایش مجبور به ترک ایران است و اکنون به عراق باز می گردد تا دوباره با تمدید ویزا درمان در مشهد را از سر بگیرد.
اسناد پزشکی که به همراه داشت و نامه نگاریهای اداره گذرنامه و اتباع خارجی نیز گفته های او را تأیید می کرد. خالد گله داشت که چرا دولت ایران به او کمک نمی کند و او را از بستر بیماری برای تمدید روادید راهی عراق می کند. می گفت دولت سعودی به عراقی ها روادید طولانی مدت می دهد اما دولت ایران روادید 3 ماهه قانونی را هم رعایت نمی کند و پس از یک ماه مسافران را باز می گرداند. چه جوابی باید به او می دادم؟

خالد حسین متعجب بود از اینکه چطور من زبان عربی را بلدم (هرچند ناقص و شکسته بسته) و وقتی دانست که همه دانش آموزان ایران عربی را برای تسهیل در خواندن قرآن و متون دینی فرا می گیرند، احسنت گفت و از صدام به بدی یاد کرد که جز به زبان عربی به هیچ زبان دیگری اهمیت نمی داد و حتی زبان انگلیسی را نیز رواج نمی داد. بعد برایم حدیثی از امام صادق (ع) خواند که فرموده اند باید زبان سایر ملل را آموخت تا کمینه از آزارشان در امان ماند.

من و خالد حسین مهربانانه با هم سخن می گفتیم و بر آن بودم که چهره خوبی از ایران برایش ترسیم کنم و با خود در این اندیشه بودم که ما هشت سال باهم در جنگ و ستیز بودیم. رویای شیرین کودکی من بزرگ شدن و به اسارت گرفتن و کشتن عراقی ها بود. این آرزوی نه من که بسیاری از دانش آموزان دوران دفاع مقدس بود. چه می شود که دو ملت همسایه و مسلمان به راحتی به دون صفتی قدرتهای جهانی و نیز جاه طلبی یک دیکتاتور به جان هم می افتند؟ و چه حکمتی در ذات بشر نهفته است که باز با سرنگونی دیکتاتور این دو ملت همزبان هم می شوند؟

خواستم شما هم اندکی به این نکته ها بیندیشید. شاید در فرصتی دیگر مفصل تر در این وادی بنویسم.




84/12/28
8:20 صبح

رستاخیز طبیعت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: همدلی، جامعه

زمستان رخت بر کشیده و جای خود به لبخند پر از گل و ریحان بهار می دهد. سبز چمن با خاکستری خاک در حجله طبیعت یکی می شود. آب دریا فاصله بین زمین و آسمان را در هاله ای از تبخیر طی می کند. چشم نرگس نگران از رگبار شدید باران خواب را به خود راه نمی دهد. ابرها خود را می تکانند و بوی دل انگیز و مستی بخش خاک و نم همه جا را پر می کند. درختان گیسوان خویش را با شاخ و برگهای نو می آرایند و شکوفه های ناز و لطیف، چهره خشن و سرما زده درختان را می پوشانند. چمنزاران از سرمستی باده شبنم بارور و خندان می شوند و سال، نو می شود.

بهار می آید با تمام طراوت و زیبایی و لطف و صفایش.

بهار می آید با عشقهای قرمز و مهربانیهای آبی رنگش با تولد طبیعت و آغاز عطوفت.

بهار می آید با بوی بابونه و گلهای نرگس، بوی خاک باران خورده، تازگی، طراوت و پرنده های عاشق آوازه خوان.

بهار می آید با میلاد دوباره درختان، غنچه ها، شکوفه ها و شاخه های نازک امسالی کنار شاخه های تنومند پیشین، برگهای کوچک و نازک، خاک مرطوب و ژاله سحرگاهی.

بهار می آید با گرمی دلنشین آفتاب، نوازش مرطوب نسیم بر پوست خیس، بوی کاهگل کوچه های قدیمی و شمعدانیهای کنار پنجره.

بهار می آید با بوی عیدی و قلکهایی که پر می شوند و خنده بچه ها با لباسهای تازه و جیبهای پر از آجیل و ذوق رفتن به خانه مادربزرگ و گرفتن عیدی

بهار می آید با طعم بوسه و عطر مهربانی، با رقص رود و عیش نسیم.

هفت سین عمر ایرانیان همیشه سبز باد

کاش ما هم نو شدن را از طبیعت بیاموزیم. نو شویم و تازه. پاک پاک