سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/5/13
9:0 صبح

من و قطار و خالد حسین

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، همدلی

من و قطار و خالد حسین

شامگاه پنج شنبه یازدهمین روز از امرداد ماه 1386 خورشیدی در ایستگاه راه آهن مشهد سوار بر مار بزرگ آهنین پیکر شدم تا راهی تهران شوم. جوانی با عینک دودی به آستانه کوپه ما رسید و با سلام نخست مشخص شد که عرب است و در بینایی مشکل دارد.

اندک عربی که در دوران تحصیل آموخته ام به مددم آمد تا با او که جز عربی نمی دانست و میل به گفت و گو داشت، هم سخن شوم. نمی خواهم به شرح گفت و گوها (یا بهتر بگویم تلاش برای گفت و گو) بپردازم اما نکته ها و پرسشهایی برایم پیش آمد که ذهنم را به خود مشغول کرده است.

خالد حسین می گفت که چشم چپ خود را در انفجاری در بغداد از دست داده است و این سومین بار است که برای جراحی روی آن به بیمارستان مهر مشهد آمده است اما پیش از اتمام درمان، به دلیل انقضای مهلت ویزایش مجبور به ترک ایران است و اکنون به عراق باز می گردد تا دوباره با تمدید ویزا درمان در مشهد را از سر بگیرد.
اسناد پزشکی که به همراه داشت و نامه نگاریهای اداره گذرنامه و اتباع خارجی نیز گفته های او را تأیید می کرد. خالد گله داشت که چرا دولت ایران به او کمک نمی کند و او را از بستر بیماری برای تمدید روادید راهی عراق می کند. می گفت دولت سعودی به عراقی ها روادید طولانی مدت می دهد اما دولت ایران روادید 3 ماهه قانونی را هم رعایت نمی کند و پس از یک ماه مسافران را باز می گرداند. چه جوابی باید به او می دادم؟

خالد حسین متعجب بود از اینکه چطور من زبان عربی را بلدم (هرچند ناقص و شکسته بسته) و وقتی دانست که همه دانش آموزان ایران عربی را برای تسهیل در خواندن قرآن و متون دینی فرا می گیرند، احسنت گفت و از صدام به بدی یاد کرد که جز به زبان عربی به هیچ زبان دیگری اهمیت نمی داد و حتی زبان انگلیسی را نیز رواج نمی داد. بعد برایم حدیثی از امام صادق (ع) خواند که فرموده اند باید زبان سایر ملل را آموخت تا کمینه از آزارشان در امان ماند.

من و خالد حسین مهربانانه با هم سخن می گفتیم و بر آن بودم که چهره خوبی از ایران برایش ترسیم کنم و با خود در این اندیشه بودم که ما هشت سال باهم در جنگ و ستیز بودیم. رویای شیرین کودکی من بزرگ شدن و به اسارت گرفتن و کشتن عراقی ها بود. این آرزوی نه من که بسیاری از دانش آموزان دوران دفاع مقدس بود. چه می شود که دو ملت همسایه و مسلمان به راحتی به دون صفتی قدرتهای جهانی و نیز جاه طلبی یک دیکتاتور به جان هم می افتند؟ و چه حکمتی در ذات بشر نهفته است که باز با سرنگونی دیکتاتور این دو ملت همزبان هم می شوند؟

خواستم شما هم اندکی به این نکته ها بیندیشید. شاید در فرصتی دیگر مفصل تر در این وادی بنویسم.