لبخند تلخ
احمد بود و دوستش و من. نیمروزی از روزهای پایانی بهار بود که خواستیم تا در رستورانی بر کناره خیابان ولیعصر(عج) به داد گرسنگی شکم برسیم.
تازه رنگ و بوی دیزی بر میز ما به جلوه در آمده بود که نگاهم به میز کناری خیره ماند. مردانی به تناول جوجه کباب مشغول بودند و پیرمرد مفلوکی به تمنای لقمه نانی بر سرشان ملتمسانه ایستاده بود.
پیرمرد بینصیب از لقمه ایشان به سراغ ما آمد و در همان حال مردی از میز کناری به نزد صاحب رستوران رفت که این چه وضعیت است و چرا گدایان را به درون راه میدهید که غذا کوفتمان شود؟!
احمد سرگرم سهیم کردن پیرمرد در غذای خود بود که رستوراندار آمد و پیرمرد را به عتاب و تندی برد و بر سر میزی نشاند و گفت: غذا میخواهی به سراغ خودم بیا. چرا مشتریان را آزار میدهی؟
و دقایقی بعد، ندیدم که غذایی در برابر پیرمرد قرار گیرد و تنها او را از صندلی که بر آن آرام گرفته بود به بیرون هدایت کردند و کمی بعد دیگر پیرمرد آنجا نبود و ندیدم که ظرف غذایی برای او به بیرون برود!
تبسمی حزن آلود بر لبانم نشست و غذا کوفتمان شد!