سفارش تبلیغ
صبا ویژن

89/1/1
11:52 صبح

چو کفر از کعبه برخیزد...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، هنر، جامعه

چو کفر از کعبه برخیزد...

مجریان در آمد و شدند با چهره هایی که نقابی از خنده ها و شادی های ساختگی بر خود دارند و مدام شعار می دهند و شعار.
مهمانانشان یا خوانندگانند و یا بازیگران مجموعه های آبکی سیما که در وصف یکدیگر گویی وانتی هندوانه در ورودی استودیو گذارده اند و پیاپی به زیر بغل یکدیگر حواله می دهند.
شعار دادن های تکراری، خنده های بی روح و جان، چند نماهنگ پر رنگ و لعاب، قربان صدقه رفتن های مکرر، اجرای موسیقی هایی که همه لب خوانی هستند،... و دیگر هیچ؛ و چه نادرند برخی گزارش ها یا گپ و گفت هایی که دیگرگونه باشند و نشاطی ژرف بیاورند یا بیننده را به درنگ وادارند یا چیزی تازه بیاموزند.
و این، رسم همه ویژه برنامه های مناسبتی سیماست که خود مثنوی هفتاد من کاغذ است!
دیروز اما در آستانه سال نو، وقتی دیدم یکی از همین مجری ها مدام از سنت ها می گفت و از فرهنگ و هنر اصیل ایرانی و شاخص های تمدن کهن این دیار و... و آن وقت در دکوری به افاضه فیض مشغول بود که با این فرهنگ و هنر و سنت ها قرابتی نداشت، به یاد سعدی افتادم و تعابیر "زنبور بی عسل" و "درخت بی ثمر"ش که ای عالمان بی عمل! تا به کی شعار و فقط شعار؟!
برای واکاوی بیشتر این ماجرا تک تک شبکه های سیمای جناب ضرغامی را رصد کردم به دنبال قطعه فرش دستبافی که آذین بخش صحنه باشد و زهی افسوس!
جز شبکه 4 سیما که در ویژه برنامه "ثانیه نو" گبه ای را در برابر مهمانانش بر زمین گسترانده بود –و البته وزن و جنس مهمانان و گپ و گفت هایش هم متفاوت با دیگر شبکه ها بود-، در باقی شبکه ها خبری از این دستبافته های اصیل ایرانی -که نمادی از همان سنت و هنر و فرهنگ و تمدن این مرز و بومند که مجریان به بهانه آیین نوروز مدام شعارش را می دادند- نبود!
شگفتا که در صحنه ای با عناصری بیگانه با سنت های ایرانی و چیدمانی ناآشنا با اصالتهای این دیار بنشینی و دم از فرهنگ و هنر اصیل ایرانی بزنی! حیرتا که بر منسوجی ماشینی و فرنگی گام بگذاری و در لزوم حفظ مواریث کهن ایرانی شعار بدهی!
چه خوش گفته اند که: چو کفر از کعبه برخیزد، کجا ماند مسلمانی؟!




88/12/10
9:52 صبح

وز شمار خرد هزاران بیش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، حرف دل، هنر، جامعه

وز شمار خرد هزاران بیش

سال 84 بود و از سوی بنیادی فرهنگی و هنری مأمور شدم تا برای تدوین ویژه نامه ای درباره او به کنکاش بپردازم. گپ و گفت با برخی دوستان، همکاران و شاگردانش همچون داریوش طلایی -و کسانی که الآن نامشان در خاطرم نیست- و گفت و گو با همسرش از لوازم کار بود که بدان پرداخته شد اما جذاب ترین بخش کار به ویه برای من که سررشته ای از موسیقی نداشتم، رفتن به خانه خواهر آن زنده یاد بود.
به گمانم خانه اش حوالی قلهک بود و ورود به آن خانه برابر بود با سفر به خاطرات دور و اسیر شدن در چنبره فضایی نوستالوژیک.
بانوی کهنسال، فضایی تدارک دیده بود سرشار از نظم و پاکیزگی با اشیا و تزییناتی که یکسره می بردت به سالیان دور و می پنداشتی در صحنه ای از یک فیلم قدیمی قرار گرفته ای.
هنوز ته لهجه مشهدی خود را بروز می داد و وقتی میز پذیرایی را در برابرت می چید با آن قندان لبریز از قندهای تزیین شده و شیرینی های کوچک و فریبنده، نمی شد تعارفش به استکانی چای را رد کنی.
از گپ و گفت معمول و رسمی که فاصله گرفتیم، آلبوم عکسهای قدیمی برادر را در برابرمان گذارد و سفر به گذشته ها آغاز شد. با هر عکس دنیایی حرف نگفته در سینه اش می جوشید و هر تصویر، پلی بود به خاطرات دور. آشکارا به برادر از دست رفته اش فخر می فروخت و بدو می بالید.
دو همراه من شتاب داشتند برای انجام وظیفه و ثبت تصویری از یک مصاحبه رسمی برای ساخت مستندی کوتاه، من اما تازه در آستانه شیفتگی بودم و شیدایی. پیش از آن چندان ارتباطی با موسیقی و پژوهشهای انجام شده از سوی آن استاد فقید نداشتم اما اشتیاق خواهر، آن فضای پراحساس قدیمی و نسیم یاد و خاطره مشهد، از خود بیخودم می کرد.
بانوی کهنسال با دیدن این شیدایی، ما را به اتاقی برد که مخزن سازها و دست­نوشته های استاد بود. سازها در پوششی پارچه ای یا چرمی بر بالای کمدی خاموش بودند و کتابها و زونکن هایی که دست نوشته ها و نت نویسی های استاد را در خود جای داده بودند، رنگ زمان به خود گرفته بودند.
با احتیاطی که هم از سر پاسداشت آن آثار ارزنده بود و هم به خاطر ترحم به جان بی قرار و دلواپس خواهر، به ورق زدن آن اوراق مشغول شدم و متحیر ماندم از آن همه وسواس و دقت در نوشته ها. حیران بودم از آن همه وسواس در تمیزی صفحات آن چنان که استاد با دقتی عجیب به جای خط خطی کردنهای معمول و مرسوم، هر جا که ویرایشی را صلاح دیده بود، بر برگه ای سپید حک کرده و روی صفحه پیشین با ظرافت چسبانده بود. آن صفحه های قدیمی، که بوی کهنگی کاغذهایشان آدمی را می برد به سالیان دور، نشان از دقت و وسواس مردی داشت که به رغم گمنامی، تلاشگری بی مانند بود.
از آن عکسها و آن دست نوشته ها بخشی را به امانت گرفتیم و پس از اسکن کردن به بانوی مهربان بازپس دادیم اما آن ویژه نامه هرگز منتشر نشد که مدیرانی تغییر کرده بودند و گویا ضرورتی در این انتشار نمی دیدند.
اما چکیده ای از زندگی و دستاوردهای استاد زنده یاد دکتر محمدتقی مسعودیه را سامان دادم که همان سال در روزنامه شرق (25/9/84) به چاپ رسید و اینک بخشی از آن نوشتار برای آنکه به آن تلاش نافرجام اشارتی رفته باشد:
محمدتقى مسعودیه هنرمند و موسیقى شناس در سال 1306در مشهد متولد شد. او دوره ابتدایى را در دبستان علمیه مشهد گذراند و دیپلم علمى خود را در سال 1324 از دبیرستان شاهرضا گرفت. سپس راهى تهران شد و یک سال بعد دیپلم ادبى ششم متوسطه را از دبیرستان دارالفنون دریافت کرد. مسعودیه تحصیلات دوره عالى خود را در دانشکده حقوق و علوم سیاسى دانشگاه تهران پى گرفت و همزمان در هنرستان عالى موسیقى تهران به تحصیل موسیقى پرداخت و در سال 1329 دانشنامه حقوق و علوم قضایى و دیپلم عالى موسیقى را دریافت کرد.
پس از آن براى ادامه تحصیل عازم فرانسه شد و به کنسرواتوار ملى موسیقى پاریس رفت. مسعودیه که فراگیرى موسیقى را از سال هاى دبیرستان با خرید ویولن آغاز کرده بود، در فرانسه نیز همین ساز را به عنوان ساز اصلى خود برگزید و نزد پروفسور لین تالوئل به ادامه فراگیرى آن پرداخت. او هارمونى را نزد پروفسور ژرژ داندلو و کنتراپوان را نزد نوئل گالان آموخت و موفق به دریافت فوق لیسانس هارمونى از مدرسه عالى موسیقى پاریس شد.
پس از آن مسعودیه با استفاده از بورس تحصیلى اتحادیه بین المللى دانشجویان براى ادامه تحصیل در مدرسه عالى موسیقى لایپزیک به آلمان رفت و در آنجا نزد دو تن از برجسته ترین آهنگسازان آلمان پروفسور اوتمار گرستر و یوهانس ویروخ به فراگیرى آهنگسازى پرداخت و در سال 1342 موفق به دریافت دیپلم عالى (معادل دکترا) در این رشته شد. سپس به کلن رفت و در دانشگاه آن شهر به تحصیل موزیکولوژى (موسیقى شناسى تاریخى) نزد پروفسور کارل گوستاو فلرر و اتنوموزیکولوژى (موسیقى شناسى تطبیقى) نزد پروفسور ماریوس اشنیدر پرداخت و در سال 1347 موفق به اخذ دکتراى تخصصى (PhD) در این رشته شد.
مسعودیه پس از پایان تحصیلات عالى خود بى درنگ به ایران بازگشت و تا پایان عمر پربار خویش به مدت بیش از 30سال در گروه موسیقى دانشکده هنرهاى زیباى دانشگاه تهران به تدریس پرداخت. در واقع مسعودیه نخستین کسى بود که موسیقى شناسى تطبیقى را به طور گسترده به جامعه علمى و هنرى ایران معرفى کرد و موجب شد او را «پدر اتنوموزیکولوژى ایران» بنامند. تاریخ موسیقى اروپا، هارمونى پیشرفته و پراتیک، فرم و آنالیز، سازشناسى، ارکستراسیون، ترانسکرسیون و مباحث گوناگون اتنوموزیکولوژى و... برخى از درس هایى هستند که توسط مسعودیه و براى اولین بار در دانشگاه تدریس شده اند.
محمدتقى مسعودیه در طول حیات پربارش همواره موشکافانه به تحقیق و پژوهش در حوزه موسیقى محلى ایران و ردیف موسیقى سنتى ایران پرداخت و هیچ گاه رابطه حرفه اى و عاطفى اش را با بستر و زمینه تحقیقى اش _ که همان فرهنگ و هنر توده‌ها و رامشیان اقالیم ایران زمین بود _ قطع نکرد.
مسعودیه به دلیل سفرهاى پژوهشى بسیارى که به نقاط مختلف جهان داشت، در بررسى فرهنگ هاى موسیقایى داراى بینشى عالمانه و نگرشى عمیق بود و حیطه پژوهش هاى او گستره اى بسیار وسیع را دربرمى گرفت. از مباحث نظرى مربوط به موسیقى شناسى تطبیقى و اتنوموزیکولوژى گرفته تا تحلیل و بررسى ردیف موسیقى سنتى ایران، موسیقى و سازهاى نواحى مختلف ایران، موسیقى مذهبى ایران و جهان اسلام و نیز بررسى و پژوهش در زمینه فرهنگ هاى موسیقایى غیرغربى به ویژه موسیقى خاورمیانه اسلامى، بررسى نسخ خطى مربوط به موسیقى در جهان اسلام و... به گونه اى که به جرأت مى توان گفت تاکنون دامنه فعالیت هاى هیچ موسیقى شناسى در ایران تا بدین حد وسیع و عمیق نبوده است.
از میان کتاب هاى فارسى او مى توان به «تجزیه و تحلیل چهارده ترانه محلى ایران»، «موسیقى بوشهر»، «موسیقى تربت جام»، «موسیقى بلوچستان»، «ردیف آوازى موسیقى سنتى ایران»، «مبانى اتنوموزیکولوژى»، «موسیقى مذهبى ایران»، «موسیقى ترکمنى»، «سازشناسى» و «سازهاى ایران» اشاره کرد.
کتاب هاى «آواز شور» (درباره تغییر و تحول ملودى در موسیقى هنرى ایران)، «ملودى مثنوى در موسیقى هنرى ایران» و «نسخ خطى فارسى درباره موسیقى» نیز از جمله آثار منتشر شده او به زبان هاى آلمانى و فرانسوى است.
این استاد بزرگ موسیقى ایران به هنگام نگارش صفحه هشت قطعه سمفونیک ناتمام در دوازدهم بهمن ماه 1377 در تهران درگذشت و به رغم آنکه آرزو داشت در شهر نیشابور و در جوار خیام، عطار و کمال الملک آرام گیرد، در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
کاش فرصتی شود تا دل گفته های خواهر و همسر آن زنده یاد و آنچه حاصل گپ و گفت با دوستان و شاگردان او بود، مجال انتشار یابد.




87/8/2
7:46 عصر

او فوق العاده است

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هنر، سینما

او فوق العاده استtrouble the water

به همراه رفیقی برای دیدن فیلمهای مستند در دومین جشنواره بین‌المللی سینمای مستند "سینما حقیقت" راهی سینما فلسطین شدم. در سالن شماره 1 فیلم "سایه کتاب مقدس" ساخته آرتور هالونن از فنلاند اکران می شد. چند دقیقه ای تماشا کردیم اما نگرفتمان. در سالن شماره 2 فیلم "کلام در کلام" ساخته راجولا شاه از هند پخش می شد. جذب آن هم نشدیم. تقریباً پشیمان از راهی که آمده بودیم، وارد سالن شماره 3 شدیم. فیلم با تصاویری پرشتاب و غیرحرفه ای که یک ناوارد با هندی کم گرفته بود شروع شد ولی قدرت جاذبه اش بیش از تصاویر حرفه ای پیشین بود! نشستیم و دیدیم و لذت بردیم.
فیلم مستند بلند "مشکل آب" (Trouble the Water) ساخته تیا لسین و کارل دیل بود که با مضمون توفان کاترینا در بخش ویژه جشنواره به نمایش در می آمد. فیلمی آمریکایی برای پرداختن به این توفان مهیب و عوارض  آن که در سال 2005 بخش عظیمی از آمریکا را درنوردید.
فیلم در عین سادگی و آماتوری بودن، با تدوینی هوشمندانه و دقیق، بدون آنکه شعاری و لوس باشد، سرشار از شعار و هشدارهای اخلاقی، سیاسی و اجتماعی است که ناچارم می کند به برشهایی کوتاه از آن –بدون تشریح و تفسیر- بپردازم.
  - داستان فیلم، روایت زنی سیاهپوست از ساکنان نیو اورلئان است که هشدارهای دولت مبنی بر تخلیه منطقه را می شنود اما به همراه شوهرش می ماند تا به ثبت تصویری توفان کاترینا بپردازد. تصاویر او از دل حادثه به همراه تصاویر خبری آن ایام از تلویزیون و تصاویری که پس از فروکش کردن سیلاب گرفته است، راوی جذابی برای ماجرا و بستر جالبی برای دادن شعارهای فیلم است.
  - در فیلم اشاره های مستقیم مذهبی بی آنکه دافعه ایجاد کند فراوان به چشم می خورد.
الف) زن سیاهپوست در آغاز فیلم می گوید: من کلیسا نرفتم اما به خدا اعتقاد دارم و دعا می کنم سالم بمانم و بتوانم این فیلمها را نشان بدهم.
ب) جورج بوش پس از توصیه برای تخلیه منطقه و وعده برای دادن سرپناه به آوارگان سیل، می گوید: تا آن موقع آمریکا دعا می کند.
پ) شخصیت اصلی فیلم در اوج مصیبت زدگی و به هنگام بروز توفان ریتا، باز هم امیدوار است و می گوید: می خواهم موسیقی یاد بگیرم، کلیسا بروم، انجیل بخوانم و برای آینده برنامه بریزم.
ت) زن سیاه پوست لا به لای گلایه از بی توجهی دولت چنین می گوید: باید دعا کنیم که خدا ما را به راه راست هدایت کند و به مناطق راست و آدمهای راست.
ث) کیمبرلی ریورز وقتی به بی تدبیری و بدقولی دولتمردان خرده می گیرد، باز می گوید: فقط یک چیز را می دانم و آن اینکه خدا به قولهایش عمل می کند.
ج) زن به هنگام سخن گفتن از برادر زندانی اش به آیه ای از انجیل متوسل می شود که: آنهایی که منتظر خداوند می مانند، قوت قلب می گیرند.
  - فیلم اشاره های سیاسی مستقیم هم فراوان دارد:
الف) درحالیکه مردم در رنج و سختی هستند، اخبار تلویزیون از تأثیر کاترینا بر قیمت بنزین خبر می دهد!
ب) مردم مصیبت زده بارها و به تعابیر مختلف معتقدند که "جنگ ما اینجاست نه در عراق!" با این حال بوش در سخنرانی خود مخالف برگرداندن نیروها از عراق برای کمک به بازماندگان کاترینا است و می گوید جنگ با ترور را نباید رها کرد!
پ) به هنگامی که مردم بازمانده از توفان برای داشتن سرپناه به ساختمانی بر بالاترین نقطه منطقه می روند که یک پایگاه نظامی در حال تخلیه و دارای اتاقهای خالی فراوان است، نظامیان با اسلحه در برابرشان قرار می گیرند و می گویند: برای حفظ امنیت دولت و منافع ملی چنین می کنیم. امنیت دولت در برابر امنیت ملت!!
ت) زن سیاه پوست درباره بی مسوولیتی نظامیان می گوید: وقتی به آنها نیاز داشتیم، آنها منتظر حمله تروریستی نشسته بودند!
ث) ماموران ارتش که از دادن سرپناه به مردم سر باز زده اند، از رییس جمهور نشان سپاس دریافت می کنند!
ج) دروغگویی و ریاکاری دولتمردان بارها مورد انتقاد قرار می گیرد. زنی می گوید که دوست داشته پسرش در ارتش خدمت کند اما حالا که دیده است ارتشی ها به هنگام نیاز "محل سگ هم بهت نمی ذارن" دیگر چنین قصدی ندارد. در جایی دیگر دولتیان در تلویزیون در آرامش می گویند که برای شرایط بحرانی آماده اند و پرزیدنت بوش نیز از آنها راضی است اما مردم در بیچارگی به سر می برند و صدای اپراتورهای امداد و نجات را می شنویم که نا امیدانه در برابر عجز و لابه مردم می گویند: کمکی در کار نیست! و باز در جایی دیگر می شنویم که: "دیگه به هیچ مسوول دولتی اعتماد نمی کنم. اونا ما رو زیر پا له کردن. آدمها براشون عین زباله بودن!"
چ) در عنوان بندی پایانی فیلم عبارتهایی اینچنین گفته می شود: ایالت لویزیانا نتوانست پول ها را درست تقسیم کند. جمعیت سیاه پوستان نیو اورلئان 65 درصد کاهش یافته است. مردم فقیر دو برابر شده اند. کرایه خانه ها و تورم افزایش یافته است. فرصت تحصیل برای بسیاری از کودکان از بین رفته است. نیو اورلئان بیشترین درصد زندانی را در جهان دارد...
  - تبعیض و آپارتاید هم در جای جای فیلم مورد اشاره قرار می گیرد:
الف) با هشدار شهردار برای تخلیه شهر، آنها که پول، وسیله نقلیه و یا جایی برای رفتن دارند، به راه می افتند و بزرگراهها لبریز از ماشینهای گریزان است اما فقرا مجبور به ماندن هستند چون چاره دیگری نمی یابند.
ب) سیاه پوستان و فقیران نیو اورلئان کمترین کمکهای دولتی را دریافت کرده اند. ریورز می گوید: "فکر می کردیم این چیزا رو ممکنه در جهان سوم ببینیم. اما انگار اینجا آمریکا نبود! معلومه که اگه پول نداشته باشی دولت کمکی بهت نمی کنه!"
پ) برایان به خاطر نداشتن برگه های هویتی علیرغم همه تلاشها هرگز نمی تواند کمکی دریافت کند و در پایان دوباره به اعتیاد رو می آورد.
ت) برادر زندانی ریورز می گوید: "ما توی زندان خبری از توفانی که در راه است نداشتیم. روز قبل از توفان تلویزیونها رو جمع کردن. ما کاغذ و خمیردندان می خوردیم. گاردیها رفته بودن و ما رو گذاشتن که بمیریم. مگه ما آدم نبودیم؟"
ث) دولت بیمارستان سیاه پوستان را تخلیه نکرد و همه بیماران بستری در بیمارستان همانجا به جسد تبدیل شدند.
ج) یک سال پس از توفان، تصاویر تلویزیونی محله فرانسوی ها در نیو اورلئان را نشان می دهد که زندگی در آن زیباتر از گذشته ادامه دارد و همه چیز بهتر از پیش بازسازی شده اما محله های فقیرنشین سیاهان همچنان متروکه و ویران است.
  - فیلم سرشار از نکته های انسانی و اخلاقی هم هست:
الف) مردی قوی هیکل که با شنا کردن چندین نفر را نجات داده است، خندان است و می گوید که هرگز فکر نمی کرده خدا از کسی چون او کمک بگیرد. او هرگز انتظار ندارد مانند یک قهرمان تجلیل شود.
ب) با ورود بلا و مصیبت، کسانی که پیش از آن یکدیگر را نمی شناختند، لبریز از رفاقت و همدلی می شوند و همه به هم نزدیک می شوند. حتی دشمنان پیشین به کمک هم می شتابند.
پ) کیمبرلی ریورز پس از بازگشت به خانه، مستقیم به سراغ عکس مادرش می رود و اشک ریزان آن را می بوسد. او می گوید که مادرش را در 13 سالگی به خاطر ایدز از دست داده و حالا خوشحال است که مادرش به خاطر این وقایع نگاری و اینکه توانسته است مراقب خود باشد، به او افتخار می کند.
ت) مرد سیاه پوست با گذشت یکسال از وقوع کاترینا، در میان خرابه های شهر چنین می گوید: می خوام شهرم رو بسازم. اگه تو محله خودت نتونی کار درستی بکنی، پس کجا می تونی؟
  - زن سیاه پوست (کیمبرلی ریورز) که گیرنده تصاویر توفان و راوی اصلی ماجراست، آهنگی به نام "فوق العاده" ساخته و می خواند که حکایت خود اوست. او می گوید: "لازم نیست به من بگین که فوق العاده ام. چون هستم". او واقعاً فوق العاده است.
  و یک نکته: فیلم مستند "مشکل آب" در لا به لای روایات خود، سراسر نقد و اعتراض به شیوه مدیریتی حاکمان ایالات متحده است اما به راحتی در زمان مدیریت همان دولتمردان تولید و اکران می شود!!




87/7/21
3:48 عصر

یه کف مرتب!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هنر، موسیقی

یه کف مرتب!!ناظری

شامگاه آدینه، توفیق رفیق شد تا با حضور در دانشگاه صنعتی شریف و کنسرت شوالیه آواز ایران –شهرام ناظری- از صدای گرم و اساطیری این آوازخوان کرمانشاهی بهره بریم.
صدای پر انرژی، لحن حماسی و آوای جسورانه و اثرگذار ناظری همراه با اشعار نغز و پرمغز مولوی، گاه خوشی فراهم ساخت تا بی اندیشه دغدغه های روزمره در هوای دیگری تنفس کنیم.
دارنده نشان لژیون دنور فرانسه، پیش از شروع آواز در نهایت خاکساری و بی ریایی به خوش و بش با حاضران پرداخت و با گام برداشتن در میان مهمانان، نفس به نفس آنان داد و با تواضع با هرکس که تمایلی داشت، عکس یادگاری گرفت.
در برخورد او نشانی از تکبر و غرور رایج هنرمندان دیده نمی شد و چنانکه پیش از این در یادداشت "نوای خوش موسیقی" اشاره داشتم، وزن و ارزش چنین بزرگانی را در کرنش مخاطبان و کف زدنهای حاضران می توان دریافت و طرفه آنکه هرچه اعتبار و القاب و جوایزشان فزونی می یابد، فروتنی شان بیش می شود.
خرسند بودم که حاضران به تمام قد ایستاده و برای دقایقی یکسره کف بر کف می کوبیدند و در اندیشه شدم که جز این چگونه می توان سپاسی را ارزانی اصحاب هنر و خرد و دانش ساخت؟
در این گمان بودم که ناظری هم می توانست همانند بسیاری از اهالی هنر ساکن دیار بیگانه شود. او هم می توانست مفتخر به تجربه، توانایی، استعداد و القابی که کسب کرده است، در ممالک دیگر ارج بیند و بر صدر نشیند. او هم می توانست مشکلاتی را که در ایران برای برپایی کنسرت وجود دارد، بهانه کوچ قرار دهد. او هم می توانست از نبود سالن استاندارد، دردسرهای اداری و مجوزی و هزار و یک مانع و مزاحم گلایه کند و برود. آنچنانکه بسیاری از جامعه هنرمندان، اندیشمندان، دانشمندان، ورزشکاران و... رفته اند.
اما او مانده است آنچنانکه بسیاری دیگر مانده اند و ما قدرشان را نمی دانیم و نمی شناسیم مگر آنکه به دیار باقی بشتابند و ما مرده پرستان آه و واویلا سر دهیم که چه گوهری از کف رفته است!!
ما ایرانی‌ها انگار مرده‌ پرستی‌ در رگ‌ و خونمان‌ است. تا بزرگ فرهیخته ای در میانمان است، رسانه ها کمتر به سراغش می روند. دولتمردان کمتر به دیدارشان می شتابند. معیشت او برایمان مهم نیست. بهره گیری از تجاربش را به پشیزی نمی خریم و این رسم روزگار ما ایرانیان شده است که در مرگ یکدیگر جمع شویم و از همین روست که ما را یا مرده خوار می پندارند یا مرده پرست! انگار این فرهنگی شده است که همگی به آن تن داده ایم و با آن انس گرفته ایم.
دیده اید که تشیع جناره هنرمندان در این سالها بسیار شلوغ شده است. یک شلوغی تامل برانگیز. اینها همان هنرمندانی هستند که در زمان حیات خود چنین جلال و شکوهی ندارند. برخی از آنها در سکوت، فقر، گوشه انزوا و یا در انواع بیمارها می میرند اما پس از مرگ، انبوهی از مردم به تشییع جنازه آنان سرازیر می شوند. طرفداران خیالی فراوانی از سجایای نادیده و ناشنیده آنان صحبت می کنند و گاهی خود را فامیل، آشنا یا بچه محلشان جا می زنند! و دولتمردان و متولیان امور نیز که می توانستند در زمان حیات آنها  با یک شاخه گل فایده‌ای فرهنگی را به بی فایدگی دسته گل چند ده هزارتومانی زمان مرگ آنها بیفزایند، اغلب در خوابند.
هر چند در سالهای اخیر حرکتهایی همچون برنامه "چهره‌های ‌ماندگار" –که البته بیشتر به‌ سمت‌ چهره‌های‌ دولتی‌ و حکومتی ‌می‌رود- برای‌ تجلیل‌ و تقدیر از پیشکسوتان ‌باب‌ شده است  اما ناگفته پیداست که کفاف انبوه بی مهری ها و فراموشی ها را نمی دهد.
مایی که با شنیدن درگذشت عالمی فرزانه یا هنرمندی فرهیخته، درکوی و برزن و رسانه های شنیداری و نوشتاری، حتی با آویزان کردن پلاکاردهایی از درختان و تیرهای برق شهرها، به ستایشش می پردازیم و هر یک به نوعی سوگوار شده و در غم جانگداز او پیام های بلند و کوتاه می دهیم، باید که برای‌فرار از این‌ وضع‌ آستین‌ها را بالا بزنیم .
پس تا همتی کشوری و همگانی، کمینه به احترام شوالیه آواز و ستاره موسیقی شرق، به تمام قد ایستادیم و تا او بر صحنه بود، کف زدیم.




87/5/20
10:43 صبح

من و المپیک

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، هنر، جامعه

من و المپیک

سالهای جنگ بود و من یک بچه مدرسه ای. تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفیدی داشتیم که شبی از شبها همه اهل خانه در برابر آن نشستیم و مجموعه ای از حرکات موزون و حجم سازی های انسانی را در آن دیدیم. المپیک سئول آغاز آشنایی من با این پدیده بود و از آن پس المپیک برای من اینگونه معنا شد.
حالا هنوز هم افتتاحیه های المپیک برای من طعم خوش آن سالها را دارد و هنوز با حس کودکی کنجکاو و گرسنه، به بلعیدن تصاویر مشغول می شوم. این بار اما روز آدینه به تصاویر گزینشی و اندک، بسنده نکردیم و در برابر امواج بیگانه نشستیم تا افتتاحیه و حواشی آن را به تمامی بنگریم. و باز در این ستون بر آنم تا به طرح پراکنده چند نکته بپردازم.
الف) شبکه های رسمی چین از بامداد آدینه در خدمت پوشش خبری این رویداد و حضور رهبران ملل گوناگون در پکن قرار داشتند. مراسم استقبال هو جینتائو (رییس جمهور چین) از سران کشورها دیدنی و پر از نکته های درخور توجه بود که هر یک را به فراخور موضوع و زمان، در آینده برخواهم شمرد اما تنها چند اشاره به پاره ای از آنها:
فضاهای پذیرایی همه القاکننده عظمت و شکوه بود. سالنی که سران برای دیدار با رییس جمهور چین و همسرش و گرفتن عکس یادگاری با آنها در آن به صف ایستاده بودند، سالنی که ضیافت نهار در آن برپا بود، تصویر گسترده دیوار چین که بر پس زمینه حک شده بود و...
نظم و ترتیب مراسم دیدنی و مثال زدنی بود. صبوری و متانت سران ملل و میزبانان و برخورد یکسان و بی پیرایه میزبان با همه مهمانان جالب بود. بوش و پوتین و سارکوزی انگار برای هوجینتائو فرقی با وزیر خارجه فلان کشور کوچک حاشیه آفریقا نداشتند. با کوچک و بزرگ، مسلمان و مسیحی، دوست و دشمن به یک گونه دست داد، لبخند زد و عکس یادگاری گرفت. (هرچند در برخورد مهمانها با هم و یا با میزبان تفاوتهایی دیده می شد)
حضور سران کشورهای اسلامی در این دیدار و ضیافت و به ویژه به خاطر حجاب همسرانشان به چشم می آمد و در عین حال قابل تأمل بود. مقام مالزیایی و همسر محجبه اش بر سر همان میزی نشستند که رییس جمهور چین، رییس جمهور آمریکا، نخست وزیر ژاپن، نخست وزیر روسیه و... نشسته بودند و به هنگام به نوشیدن مشروب و بر هم زدن جامها، با ریختن آب در جام، همپای دیگران به میزبان ادای احترام کردند. هم سنت خویش رعایت کردند و هم سنت میزبان گرامی داشتند و البته جای خود را نیز با ترک مراسم به دیگران نبخشیدند.
ب) آیین گشایش المپیک به راستی دیدنی و چشمگیر بود و سرشار از نکته ها و درنگ گاهها.
چینی ها به زیبایی از فرصت بهره برده و با آمیختن سنتهای کهن خود با فناوری های روز دنیا، پیشینه دیرین خود را در برابر چشمان میلیونها بیننده به نمایش در آورده و خود را شناساندند.
یاد تسای لون را که بیش از دوهزاره از اختراع ارزشمندش "کاغذ" می گذرد گرامی داشتند و نماد کاغذ طوماری شکلی را از آغاز تا پایان مراسم در شکلهای مختلف به تصویر کشیدند.
نور، صدا، تصویر، رقص، موسیقی، معماری، ورزش، نمایش، طراحی و... همه را به خدمت گرفتند تا بیننده را مسحور کرده و فرهنگ و تمدن خویش را به جهانیان عرضه کنند. و همه چیز دقیق، منظم، هماهنگ، هماهنگ و هماهنگ.
می توانید مراسمی را در ایران تصور کنید که به هنگام و بی تأخیر آغاز شود؟ در آستانه افتتاح به دنبال قاری و مسوول سمعی، بصری و قیچی و... نباشند؟ بلندگوها سالم باشند و بدون قطع و وصل یا سوت کشیدنهای گوش آزار کار کنند؟ گوینده و سخنران برای اطمینان از صحت میکروفون چندبار در آن فوت نکند یا با دست بر سر آن نکوبد؟ ... با این سنجش بهتر می توان به نظم، دقت و سلامت اجرای افتتاحیه المپیک پی برد و مجذوب آن شد.
هیجان و تشنگی ام برای دیدن رژه ایران هر لحظه فزونی می یافت و امیدوار بودم که بر غرورم بیفزاید. رنگ پوشش ورزشکاران ایرانی را که دیدم آسوده شدم که این بار تنوعی حاصل شده و دست از آن کت و شلوارهای رنگ مرده و بی روح همیشگی برداشته اند و رنگی نشاط آور به تن دارند. پرچم دارمان را هم که دیدم خرسند شدم که این بار از بانوان است و می تواند پیام رسان این حکایت باشد که زن در جامعه ایرانی حضور دارد و نیز اینکه هما حسینی لبخند بر لب داشت و تفاوت داشت با چهره مغموم و افسرده آرش میراسماعیلی در المپیک آتن.
اما آهی هم از نهادم برخاست که چرا تصویر رژه تیم ایران کوتاهتر از دیگران بود و برخی کشورهایی که سه چهار ورزشکار بیشتر نداشتند، زمان بیشتری را به خود اختصاص داده بودند؟ چرا زیرنویسی که نام کشورها را برای بینندگان اعلام می کرد به هنگام عبور تیم ایران نیامد و نام ایرانمان را حک نکرد؟ چرا دوربینها به هنگام رژه ایرانی ها، هیأت عالی رتبه ایرانی را که ظاهراً معاون رییس جمهور و رییس ورزش کشور در صدر آن بود نشان ندادند؟ (در حالیکه دیگر سران به هنگام عبور ورزشکارانشان به تشویق می ایستادند و دوربینها بر آنها زوم می کردند). چرا سروصدا، هیاهو و تشویق حاضران در ورزشگاه به هنگام عبور برخی تیمها آشکارا بلند بود ولی ورزشکاران ما در سکوت رژه رفتند؟ (به ویژه وقتی نام عراق در بلندگوی ورزشگاه اعلام شد، تشویقها بسیار بارز بود و به فاصله کوتاهی ورزشکاران ما عبور کردند که تفاوت تشویقها عیان می شد). چرا؟
چرا رسانه ملی با قطع ناگهانی و بی سلیقه تصاویر، سوهانی برای کشیدن بر روان مخاطبان به دست گرفته بود؟ چرا قطعها به گونه ای بود که مجری می ماند چه کند و چه بگوید؟ (و انصافاً کاری سخت برعهده داشت). اگر چینی ها از مردم شرق نبودند که پوشیدگی از سنن آنها بوده است، حجم تصاویر قابل پخش تا چه اندازه کاهش می یافت؟ چرا کشتی گیران مهمان ویژه برنامه بودند و آیا نمی شد چند کارشناس آشنا به تاریخ، فرهنگ و تمدن چین برای واکاوی نمادهای به کار رفته در مراسم دعوت شوند و یا هنرمندانی آشنا به صدا و تصویر و جلوه های ویژه، تا از ارزشهای صحنه های ساخته شده بگویند؟
و آخر اینکه شاید تصاویر بدیع افتتاحیه المپیک چین را از یاد ببرم، (چنانکه سیدنی و آتلانتا و آتن  برایم کمرنگ شده اند) اما هنوز آن تصاویر کوچک و سیاه و سفید المپیک سئول برایم حلاوت دیگری دارد.




87/5/5
1:53 عصر

حکایت سازدهنی و امیرو

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، جامعه، سینما

حکایت سازدهنی و امیرو

دیشب شبکه 3 سیما یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران و ساخته به یادماندنی امیر نادری را در برنامه صد فیلم به نمایش درآورد. "ساز دهنی" تولید سال 1352 است که برای قدیمی ترها سرشار از عطر خاطره و طعم نوستالژی است.
الف) داستان از این قرار است که "امیرو" پسرکی ساده و سرشار از جنب و جوش در حوالی بوشهر زندگی می کند و "عبدل" نوجوانی است که پدرش، برای آنکه او را به ختنه کردن راضی کند، یک ساز دهنی به او می دهد. بچه های بندر به سازدهنی علاقه مند می شوند و حاضرند برای چند ثانیه ساز زدن هر کاری برای عبدل انجام دهند. امیرو بیش از دیگران به ساز علاقه مند می شود و بیش از دیگران به عبدل کولی می دهد. تحقیرهای پیاپی موجب می شود که امیرو در سکوت اشک بریزد و سرانجام ساز دهنی را ربوده و به دریا می اندازد.
ب) "ساز دهنی" در سال‌های نخست پس از انقلاب به عنوان نمایشی از رابطه طبقه حاکم با مردم در پیش از انقلاب شناخته می‌شد. این تعبیر در آن سالها که ایرانیان لبریز از احساسات ضد استعماری و ضد استثماری بودند، خریدار فراوانی داشت و به دلها می نشست. اما نمایش دوباره شاهکار امیر نادری از جعبه جادو نشان می‌دهد که او چگونه فرهنگ ظلم‌پذیری ما را به تصویر کشیده است. "ساز دهنی" را نه تنها می توان روایت روابط بین کشورهای شمال و جنوب دانست، بلکه نمایانگر واضح روابط بین انسان‌ها در کشورهای جهان سوم نیز هست. ما چه راحت به دلخوشی نواختن کوتاه زمان سازی به زیر یوغ استحمار می رویم!
پ) فردی که رانتی در اختیار دارد (بی آنکه برای به‌دست آوردنش زحمتی کشیده باشد) بر گرده دیگران سوار است و نه تنها بر این پایه بساط تفریح و سرگرمی به راه انداخته، بلکه مایحتاج و نیازهای خود را هم برطرف می‌سازد و حتی گامی فراتر از آن می‌نهد و از "امیرو" (نیروی جامعه) سواری می‌گیرد.
با اینکه سالها از زمان ساخت این فیلم می‌گذرد، می‌توان تیزهوشی نادری را در روایت ویژگیهای جوامع عقب‌مانده مشاهده کرد. هنوز هم چه بسیارند از تحصیلکردگان و نخبگان جامعه که آلت دست فرودست‌تر از خود شده‌اند و به امید پست و پروژه و رانت مشغول سواری دادن هستند و اتفاقا هر چه فربه‌تر باشند، تمایل حاکمان به سواری گرفتن از اینان هم بیشتر خواهد بود.
امیر نادری این جوامع و قواعد آن را به خوبی می‌شناسد و می‌داند که در چنین کشورهایی حاکمان لزوما دارای استعداد و توانایی بیشتری نیست. عبدل، کم استعداد و حتی ناتوان است و تنها در اختیار داشتن منبعی (سازدهنی باشد یا نفت، قدرت نظامی یا...) باعث برتری او بر دیگران شده است. اما هم اوست که حکمرانی می‌کند و برای لحظه‌ای در اختیار گذاردن سازدهنی‌اش دیگران (و عقاید و آرای آنها) را به بازی می‌گیرد.
جامعه به تصویر کشیده شده در "سازدهنی" بیمار است. در این جامعه هرکس به کار خود مشغول است و عده‌ای هم مشغول سواری دادن هستند، اما بیشتر مردم نسبت به آنچه در اطرافشان می گذرد اهمیتی نمی دهند و یا به بازی‌های بی‌هدف مشغولند که این هم یکی از مهمترین ویژگیهای جوامع عقب‌مانده جهان سوم است.
بازی و سواری دادن و سواری گرفتن تا جایی ادامه دارد که طبقه مورد ستم در جامعه به منبع اصلی قدرت دست پیدا می‌کند و قصد نابودی آن می‌کند. حالا دیگر عبدل هیچ قدرتی ندارد و این امیروست که قصد دارد دیوانه‌وار همه اتفاقات و رسوایی‌های گذشته را تلافی کند.
ت)ساز دهنی فیلمی دردناک و البته آموزنده است که دل را به درد می آورد، گاه به گاه اشک را جاری می سازد، ذهن را هشیار می کند، سادگی را به تصویر می کشد، فقر و نداری ظاهری و نیز عجز و ناتوانی معنوی را توأمان نمایش می دهد، به صورتی استعاری شیوه‌های استثمار‌ و برده‌کشی در جوامع عقب مانده را بیان می کند، ... و در پایان فیلم هم با به دور افکندن آنچه مظهر استثمار به شمار می آید، آزادی از یوغ برده داری را نوید می دهد.
ث)چرا امروز سینمای ایران نادری را ندارد؟




87/3/5
11:4 صبح

به همین سادگی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، هنر، سینما

به همین سادگی

دیدن "به همین سادگی" ساخته محمدرضا میرکریمی یک اتفاق خوشایند بود. آن هم پس از مدتها دوری از هنر و فرهنگ و سینما و درگیری در امور اجرایی و البته بهانه ای برای به روز کردن این بلاگ که داشت فراموش می شد.
میرکریمی در این فیلم به زنی از طبقه متوسط جامعه ایرانی پرداخته است که از نوعی بی توجهی و تکرار در رنج است و از زندگی روزمره دلزده. او در موقعیت انتخاب قرار دارد که یا باید اعتراض و اقدامی انقلابی کند و یا سازش کند و خویشتن داری و البته که فیلمساز هوشمندانه و به زیبایی از داوری پرهیز می کند و قضاوت را برعهده مخاطب می نهد.
"به همین سادگی" فیلمی بدون موسیقی است که هرگز نبود موسیقی در آن احساس نمی شود. فیلمی پر از جزییات است که هرگز بیننده را خسته و سردرگم نمی کند. فیلمی خوب، روان، اثرگذار، غیرکلیشه ای و در عین حال ساده.
یکی از بهترین انتخابهای این فیلم، نام با مسمای آن است که بهانه من است برای طرح آنچه که این روزها آزارم می دهد:
دیروز در خبرگزاریها خواندم که قطری ها با سرمایه ای 25 میلیون دلاری قرار است فیلم "رومی آتش عشق" را درباره مولوی بسازند. به همین سادگی!
و دیده ایم که به همین سادگی ترکیه مدتهاست که از سفره مولانا نان به جیب خود می ریزد!
بسیاری از سرویس دهنده های اینترنتی به همین سادگی ایران را از خدمات خود محروم کرده اند و دیگر حتی نمی توان در یاهو به نام ایران ایمیلی باز کرد و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
به همین سادگی تاجیکستان غزلیات حافظ را در یونسکو ثبت کرد و آذربایجان کلیات عبید زاکانی را!
به همین سادگی ابن سینا از امارات سر درآورده، ابوسعید ابوالخیر به ترکمنستان رفته، فردوسی تاجیک شده و مانی هم عراقی!
به همین سادگی بادگیرهای یزد در فهرست گنجینه های فرهنگی امارات ثبت شده و نوروز را هم مدتهاست که دیگران می خواهند به نام خود ثبت کنند!
و دیده ایم که به همین سادگی خلیج فارسمان را هم عرب می خوانند! همچنانکه به همین سادگی فرش کهن پازیریک را ترکیه و ارمنستان مدعی شده اند!
و ما، خیلی از ما به همین سادگی به این تاراج تن داده ایم!
کلیله و دمنه شناختن پیشکش! امروز رابطه ما با آرنولد قویتر از رستم و سهراب است! برای شناخت خیام و عطار و غیاث الدین جمشید وقت نداریم چرا که درگیر روابط خصوصی بریتنی اسپیرز و دیوید بکام هستیم!
هری پاتر و ارباب حلقه ها را بهتر از کاوه آهنگر و پوریای ولی می شناسیم و باربی شده است الگوی کودکانمان!
نوجوان تربت جامی ما دوتار خراسانی خود را با گیتار برقی عوض کرده و نوجوان لر ما کیبرد را جایگزین کمانچه کرده است!

گویی هرکس متاع ایرانی بفروشد، جای کسب و محل بساط نمی یابد!
دور تا دور ما را چه گرفته است؟ پیتزا، فست فود، مد، بوردا، کافی شاپ، چت روم، شنیدن گیتار و دیدن فیلمهای هالیوودی و روزمرگی! و این همه به همین سادگی!
شده ایم پیرو ماهواره، شیعه مد و مقلد بی ابتکار!
به همین سادگی! به همین بدمزگی!




86/10/9
11:57 صبح

نوای خوش موسیقی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، موسیقی

نوای خوش موسیقی موسیقی

دیشب توفیق رفیق ما شد تا در آیین پایانی جشنواره موسیقی فجر در تالار وحدت چند ساعتی را همنشین اهل هنر باشیم. خوش شبی بود ولی حیف که کوتاه گذشت که اگر دوام می داشت زمان بیشتری فارغ از دنیا و مافیها متصل به آرامش می شدیم.
الف) دیشب نکته های تأمل برانگیز فراوان بود اما آنچه بیش از همه مرا به درنگ ذهنی واداشت، گفته های مجری مراسم بود که ما را میراث دار فارابی و سعدی و حافظ می خواند و امیدوار بود که شعر و موسیقی فاخر ایران زمین درخور نام بزرگ ایران و ایرانیان پیشین باشد و به وادادگی در برابر برخی مکاتب کم مقدار غربی تن ندهد.
با خود در اندیشه شدم که وزیر ارشاد که بر ردیف نخست تالار شنونده این گفته ها بود چه تدبیری بر این ماجرا دارد؟ مگر نه اینکه هر روز، گذشته و میراث ما را به ثمن بخس می خرند و کاش بخرند که می ربایند و ما در خوابیم! مگر نه اینکه خلیج فارس را بی هویت می خواهند و نوروز را از آن هرکس جز ما؟ کشورهای خرد و ممالک نوپا گستاخانه به محاصره و مصادره میراث فرهنگ و تمدن کهن ما مشغولند. تاجیکها رودکی را از آن خود کرده اند و ترکها از مولوی نان می خورند. ابن سینا از امارات سر درآورده و مانی پیامبر و نقاش عراقی عنوان گرفته است و ما همچنان درخوابیم!
ب) جناب وزیر در سخنان خود گفت که اهل موسیقی نیست اما دوست دار اهالی موسیقی است و آنقدر از موسیقی سر رشته دارد که بداند کسی نباید در اجرای یک آهنگ خارج بزند و نتیجه گرفت که در آهنگ حرکت جامعه نیز کسی نباید خارج بزند. او معترف بود که ما در کشورمان موسیقی ناروا هم داریم و افزود که برآنیم تا چنین موسیقی مجال رشد نیابد و به پستوی زیرزمینها برود. اما پرسش من اینست که هر موسیقی زیرزمینی نارواست؟ و لزوماً خارج می نوازد؟ و آیا آنچه در جشنواره امسال با نام پاپ عرضه شد فاخر بود؟
پ) هنر خود را نشان می دهد و مشک آن بدون نیاز به گفتن عطار می بوید. دیشب برپا ایستادن ها، کف زدنها و ادای سپاس ها به بزرگانی چون لوریس چکناواریان، شهرام ناظری، حسین دهلوی و مجید انتظامی در جمعی که چهره های دولتی و یا بازاری موسیقی فراوان بودند، نشان داد که مردم سره از ناسره باز می شناسند و هنوز قامت در برابر هنر ناب خم می کنند. کاش قطار هنر ایران زمین هماره چنین سرنشینانی داشته باشد.
ت) آیا دعوت هرساله از چند گروه تکراری هندی و تاجیک و... تنها گواه بین المللی بودن جشنواره موسیقی ماست؟ موسیقی دنیا در همین ها خلاصه می شود؟ و در بخش داخلی چگونه باید به حراست از موسیقی محلی و مقامی پرداخت؟ شهرستانی های ما با امکانات اندک و نداشتن سالنهای موسیقی و ... چگونه قرار است حامل و نگهبان فرهنگ کهن ایرانی باشند؟ تا کی همه چیز در تهران؟
ث) در یکی از اجراهای دیشب خواننده گروه شعری را خواند که بس دلنشین و قابل تأمل بود:
خدایا از چه بنیان ستم ویران نمی گردد؟            مگر سیلی ز چشم اشکباری بر نمی خیزد؟!




86/7/6
8:45 صبح

این فصل را با من بخوان...

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: هنر، موسیقی

 این فصل را با من بخوان باقی فسانه است           این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است

دیشب در تالار وحدت از اجرای سوئیت سمفونی "این فصل را با من بخوان" به رهبری مجید انتظامی، حظ وافر و لذت کامل بردم.
این سمفونی که ترکیبی ازموسیقی و
حرکات نمایشی بود در واقع قصه ای را بر اساس برخی آثار انتظامی در حوزه دفاع مقدس بیان می کرد.
روایت با "روز واقعه" آغاز می‌شود و از "حماسه خرمشهر"، "از کرخه تا راین" و "بوی پیراهن یوسف"  می‌گذرد و به "آژانس شیشه‌ ای" و سرانجام "سمفونی ایثار" می‌رسد.

قطعات نمایشی این ارکستر به کارگردانی حسین پارسایی و بر اساس نوشتار محمد رحمانیان شکل گرفته است و مهتاب
نصیرپور راوی قصه‌های این فصل است.
کوزه، گل، گلوله، لت زدن‌های سوزناک زنان بادیه‌نشین، طبل زدن و شیمیایی شدن و درک غم حاج کاظم، خاطراتی از فیلم ها و سال‌هاست که با هر یک از موسیقی‌های ساخته‌ی انتظامی برای ما به نوستالژی تبدیل شده‌اند.
 این اجرا، شرح کاملی بود از
مظلومیت رزمندگان و درعین حال مبین جشنی برای شکوه پایداری.
اما چند حاشیه:
الف) یکی از مهمانان دیشب این اجرا، دکتر لنکرانی (وزیر بهداشت) بود و دیگری آقای بازیگر سینمای ایران (عزت ا... انتظامی). دیدار این دو و برخاستن از سر احترام آقای وزیر در برابر آقای بازیگر حرفهای بسیاری با خود داشت. تواضع سیاست و مدیریت در برابر هنر دیدنی بود و تحسین برانگیز. با خود در اندیشه بودم که روزگاری در این دیار اهالی موسیقی و نمایش، مطرب و عمله طرب انگاشته می شدند و از دونان اجتماع بودند و حالا بزرگند و هنرمند. مرحبا بر تلاش و زحمتی که پیران این قوم کشیده اند و بزرگا انتظامی و هم قطارانش که نام هنر را بلندآوازه کردند.
ب) مجید انتظامی که به تالار آمد، همه گروهش که پیش از او مستقر شده بودند با نظمی ارتشی چنان از جای برخاستند و گوش به فرمان او شدند که گویی یگانه فرمانده عرصه است و کف زدن ممتد حاضران شکوه ویژه ای به این صحنه می داد. انتظامی بازیگر را در این حال و نیز تا پایان اجرا رصد می کردم که در 86 سالگی با دیدن هنرنمایی انتظامی موسیقیدان چگونه شعفناک و خرسند به پسر می بالد. چنین پدری را چنان پسری باید و شاید.
پ) گفته اند که درخت هرچه پربار تر باشد، شاخه هایش به زمین نزدیک تر است و این افتادگی و تواضع در آقای بازیگر دیدنی بود. پسرکی می خواست با موبایل مادرش عکسی به یادگار از عزت سینمای ایران بگیرد و کاش می توانستم این صحنه را ثبت کنم که آقای بازیگر چه متواضعانه برای پسرک ژست می گیرد و آنقدر صبورانه در آن حالت می ماند تا پسرک ناوارد به عکسبرداری موفق شود و آخر هم نمی تواند و مادر به مددش می آید. این مهر و تواضع او را در نظرم بزرگتر کرد.
ت) دیشب فتح خرمشهر را بازخوانی کردیم. آزادی اسرایمان را. مظلومیت مردممان در 8 سال جنگ را. غربت سعیدها و حاج کاظم ها را و.... دیشب از موسیقی تأثیر پذیرفتم. گاه اشک به چشم آوردم و گاه احساس غرور کردم. دیشب دیدم که هنگام دیدن حرکات موزون و شنیدن موسیقی حماسی و شاد نیز می توان گریست!
ث) دیشب هم خدا را شکر کردم که ایرانیم.
 




86/6/19
9:13 عصر

بازی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، هنر، سینما

بازی

فیلم "بازی" (the game) اثر دیوید فینچر را دیده اید؟ داستان فیلم چنین است که بانکداری ثروتمند (ون اورتون با بازی مایکل داگلاس)که همه چیز دارد، از سوی برادرش (کنراد با بازی شون پن) هدیه ای به مناسبت تولدش دریافت می کند. چه هدیه ای می توان به کسی داد که خود همه چیز دارد؟ هدیه این برادر یک بازی است.
این بانکدار،اکنون در آستانه چهل سالگی قرار دارد. سنی که پدرش به یک باره بدون هیچ دلیلی خودکشی کرده است. خاطره خودکشی پدر اکنون که او به همان سن رسیده رهایش نمی کند. برادر نیکلاس برای رهایی او از این زندگی افسرده و بیمارگونه او را وارد یک بازی می کند. این بازی توسط یک شرکت به نام خدمات تفریحی مصرف کنندگان برای هر کس به صورت خصوصی و با توجه به ویژگی های جسمی و روحیش طراحی می شود و در پایان آنها را متحول می کند. بازی ماجرای بسیار جذابی دارد و تماشاگر را تا انتها در مرز دنیای واقعی و مجازی سرگردان می کند.
فینچر در "بازی" حالات خرد کننده ای به وجود می آورد. هر حرکتی، هر زنگ تلفنی و هر شخصی که می بینید،ممکن است بخشی از بازی باشد. به هیچ کس نمی توان اعتماد کرد!
"بازی"، ون ارتون را به دندان می گیرد و او را به دنیای گیج کننده آسانسورهای خراب، کلیدهای اسرارآمیز و مرداب های وحشتناک در سانفرانسیسکو می کشاند؛ در واقع چیز خنده آوری در "بازی" وجود ندارد بلکه همه چیز نامطمئن و غیر قابل اعتماد است.
فینچر با به دام انداختن ما در کوچه های باریک، پارکینگ ها وآسمان خراشها، جهانی به وجود می آورد که در آن جنونی وجود دارد ناشی از سوءظن شدید و نبود آگاهی.
چند بار خود را در چنین بازی هایی حس کرده اید؟ تا به حال شده است همه چیز را بازی تصور کنید؟ تا کنون احساس کرده اید که همه چیز خارج از اراده شما شکل می گیرد؟
با کمی دقت در گفت و گوهای اطرافمان به نمونه های فراوانی از این احساس بر می خوریم که گاه رنگ سیاست دارد و گاه رنگ مذهب. گاه در عالم هنر است و گاه در دنیای دانش. حتماً عبارت معروف "کار؛ کار انگلیسی هاست" را شنیده اید. همان جمله معروف سریال "دایی جان ناپلئون" که در ذهن و فکر بسیاری از ما ایرانیها جا خوش کرده است و هنوز که هنوز است خیلی از اتفاقات را بازی انگلیسی ها می دانیم! و یا همین تصور را درباره مجموعه دنیای پیشرفته غرب در خیلی ها می توان سراغ گرفت که می پندارند غربیها و مردم جهان اول به مدد فناوری های نوین و پیشرفته، از همه چیز آگاهند و ما را بازی می دهند و حتی پاره ای بر این باورند که دولتمردان جهان سومی همگی مهره های بازی آنها هستند.
گروهی نیز این گمان را درباره همه تاریخ حیات بشری دارند و پای مباحث قضا و قدر که پیش می آید، همه سرنوشت را از پیش نوشته شده می دانند و بر این باورند که انسان نقشی ندارد جز بازی به همان شیوه قطعی و محتومی که پیش از این برایش نوشته شده است.
حضور "توهم توطئه" نیز در اذهان ما مردمان، حکایت از همین باور دارد که ما بازی می خوریم و از ما بهتران بازیمان می دهند و باید هشیار بود تا بتوان بازی را بر هم زد.
نتیجه ای که از این همه بی اعتمادی و سوءظن به وجود می آید چیست؟ در صورتی که باور کنیم که مهره های یک بازی هستیم چه می توان کرد؟ اگر قدرت ابتکار، توان بر هم زدن بازی، نیروی غلبه بر بازی ساز، جسارت زیستن در محیط خارج از بازی همه گیر، اراده بازی سازی و... را نداشته باشیم زیستنمان ارزشی دارد؟
به باور من یا باید بپذیریم که هیچ بازی ای خارج از اراده ما وجود ندارد و یا مردانه به نیت برد تن به بازی بدهیم وگرنه شایسته باختی مفتضحانه هستیم!




<      1   2   3      >