سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/7/15
11:24 صبح

پرواز بازگشت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

پرواز بازگشت

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (پسین روز هشتم)

ساعت پرواز حک شده روی بلیت‌ها 18:55 بود اما به سالن فرودگاه بیروت که وارد شدیم، پرواز ایران‌ایر به مقصد تهران را روی تابلوها 17:55 ثبت کرده بودند. به سرعت برای گرفتن کارت پرواز به کانتر مربوطه رفتیم و روی کارت پروازی که به دستمان دادند هم همین 17:55 ثبت شده بود!
به آقای رضایی و دوستانی که هنوز به فرودگاه نیامده بودند خبر دادم که گویا بی برنامگی و بی‌نظمی‌های ایران‌ایر در بیروت هم دامنگیر ماست و قرار است یک ساعت زودتر پرواز کنیم! و از آن سو سراغ رییس نمایندگی ایران‌ایر رفته و علت این پرواز زودهنگام را جویا شدم. در کمال خونسردی گفت: از تهران خبر داده اند که زودتر می‌پریم. همین!
زودتر پریدیم؟ نه!! بعد مشخص شد که دوستان ایران‌ایری در بیروت اشتباه کرده اند و ساعت ورود هواپیما از تهران به بیروت 17:55 بوده است و به طور طبیعی باید یک ساعت پس از آن پرواز کنیم و البته باز به طور طبیعی یک ساعت هم تأخیر افزون بر آن نصیب ما شد.
در این فاصله می‌شد گشت و گذاری داشت در فروشگاه‌های فرودگاه و گاه مناسبی بود برای ادای نماز مغرب. در میان فروشگاه‌های لوکس و مجلل فرودگاه 4 کالا بیش از هر چیزی رخ می‌نمود: شکلات، عطر، مشروب و ساعت. گشت و گذارمان به خرید چندانی نینجامید و به طبقه دوم به سراغ نمازخانه رفتیم. جایی که دو نمازخانه در کنار هم واقع شده بودند که یکی علامت صلیب بر خود داشت و دیگری نشان هلال ماه.
سرانجام به هواپیما وارد شدیم و در میان مسافران سه گروه بیش از دیگران به چشم می‌آمدند. یکی گروهی چینی که از کتابچه‌های راهنمایشان معلوم بود گردشگرند، دیگری گروهی از زنان ایرانی که شادمان و با صدای بلند با یکدیگر سخن می‌گفتند و از گفته‌هایشان چنین بر می‌آمد که برای فراگیری آرایش‌گری چندی را در جونیه به سر برده‌اند و سومی گروهی از شیعیان لبنان که گویی مسافر بهشت موعودند و از شادی دیدار ایران در پوست خود نمی‌گنجیدند. این خانواده‌های پرتعداد لبنانی با گرفتن عکس‌های یادگاری و صلوات فرستادن‌های پیاپی مرا یاد نقش شفیعی جم در فیلم ارتفاع پست می‌انداختند.
همسرم از فارسی سخن گفتن با مهمانداران ایرانی پس از چندی زیستن در فضای بیگانه خرسند بود و من هنوز متأثر از فضای لبنان از مهماندار با گفتن "شکراً" سپاسگزاری کردم.
کمی بعد به فرودگاه تهران رسیدیم با حجاب‌هایی که به تدریج کامل می‌شد و دیدنی‌تر از همه چینی‌هایی بودند که راه و رسم محجبه شدن را نمی‌دانستند و هر یک به شیوه‌ای روسری بر سر می‌بستند.
تهران شامگاهی سرد و برفی داشت.




90/7/14
9:4 صبح

شکلات فرانسوی، مکدونالد عربی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

شکلات فرانسوی، مک‌دونالد عربی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز هشتم)

هر چند شب گذشته را به بستن چمدان و جمع و جور کردن بار و بنه گذرانده بودیم اما هنوز مجموعه سوغات به کمال نرسیده بود و بازی خرید وسوسه‌مان می‌کرد.
در مسیر رفتن به الحمراء در برابر فروشگاهی کوچک و ساده توقف کردیم که انواع شکلات‌های خانگی و فله‌ای را در ویترین بیرونی خود نهاده بود. وارد که شدیم، پیرزنی کوتاه قد و لاغر اندام و خوش‌مشرب به استقبال‌مان آمد. پیرزن بیشتر فرانسوی می‌نمود تا لبنانی و البته هر دو زبان را و نیز انگلیسی را بی‌لکنت و مسلسل‌وار سخن می‌گفت.
محیط مغازه جمع و جورش و شکل و شمایل و گفتار پیرزن این احساس را پدید می‌آورد که به یکی از فیلم‌های قدیمی فرانسه وارد شده ای و کارگاه بزرگ تولید شیرینی و شکلات که از میانه دری در انتهای فروشگاه رخ می‌نمود، بر این تصور می‌افزود.
به خواهش پیرزن نمونه‌هایی از شکلات‌ها را تست زدیم و از هر کدام مقداری خریدیم که پر بودند از دانه های بادام و فندق. همسرم در یکی از ویترین‌ها انواعی از ظروف کریستال و شکلات‌خوری را دید و قیمتشان را می‌پرسید که پیرزن گفت: این‌ها را نخرید! و بعد توضیح داد که در اکسپوزیسیونی که کالاهای ایرانی را در بیروت به نمایش درآورده است دیده ام که شما محصولاتی بهتر از این‌ها دارید!
پس از چند خرید مختصر و تکمیل سوغات در الحمراء، برای آخرین بار به قدم زدن در ساحل مدیترانه پرداختیم و برای آخرین ناهار در بیروت، باز به سراغ شعبه ای از مک‌دونالد رفتیم اما این بار با استقرار در طبقه دوم و با چشم‌اندازی رو به دریا سفارش "مک عربیا" دادیم که از ابتکارات شرکت مک‌دونالد برای کشورهای عربی است.
مک عربیا همان گوشت و مرغی است که به شکل همبرگر درآمده اما به جای قرار گرفتن در میان نان‌های فانتزی، درون نان لبنانی عرضه می‌شود.
تحویل اتاق در هتل به انجام رسید و به همراه سه هم‌وطن دیگر راهی فرودگاه شدیم.




90/7/6
7:19 صبح

ناهار در میان کابوی ها

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

ناهار در میان کابوی‌ها

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (نیمروز هفتم)

ظهر گذشته بود و این‌بار برای تنوع هم که شده قصد کردیم تا در یکی از رستوران‌های غیرمعمول الحمراء ناهار بخوریم. پس از چند بار رفت و برگشت در خیابان، بر تردید خود غلبه کردیم و ‍café HAMRA   را برگزیدیم.
همین‌که در مقابل در ورودی رستوران قرار گرفتیم، دخترکی در را گشود و پرسید که چند نفر هستید و اهل دود و دم هستید یا نه؟ و راهنمایمان شد تا در جای مناسبی استقرار پیدا کنیم.
نیمی از فضای رستوران آکنده از دود بود و اهل سیگار و قلیان در آن تمرکز داشتند و در نیمه دیگری که ما در آن قرار یافتیم، فقط از خوردنی و نوشیدنی می‌شد سراغی گرفت.
دخترک دیگری سر میزمان آمد و منوی غذا را که به کتابی قطور می‌مانست در برابرمان نهاد. آن‌گونه که از فهرست بر می‌آمد، انواع اطعمه و اشربه از عربی تا غربی همه چیز در این رستوران ارایه می شد و ما پس از تورق و درنگ بسیار برای تنوع ذائقه این‌بار پیتزا سفارش دادیم. از نوع پپرونی و در اندازه خانواده به همراه کولا.
فضای رستوران، غرب وحشی را تداعی می‌کرد و اگر بر پوشش امروزی مهمانان چشم می‌بستی، گمان می‌کردی یک‌راست افتاده‌ای وسط یکی از فیلم‌های وسترن آمریکایی.
میز و صندلی‌های چوبی و مناظر حک شده بر دیوارها، چیدمان وسایل و تک‌تک اجزای دکوراسیون. ظروف غذا و پوشش خدمتکاران، طراحی منوی غذا و تنظیم نور فضا همه و همه غرب وحشی را تجسم می‌بخشید.
از همه جالب تر، پایان ماجرا بود که صورت‌حساب را در یک قوطی فلزی در برابرمان نهادند. همان قوطی‌هایی که در فیلم‌های وسترن همیشه برای هرف‌گیری به کار می‌آیند و هر لحظه انتظار داری گلوله‌ای آن را از جا برکند.
ما هم افزون بر پرداخت صورت‌حساب، هزار لیر انعام به رسم کلاس گذاشتن در قوطی انداختیم!
پسین آن روز، همسرم در هتل ماند و بار دیگر راهی نمایشگاه فرش ایران شدم. آخرین روز برپایی نمایشگاه بود و شاید از همین رو بود که شلوغ‌تر از پیش می‌نمود. در میان گپ و گفت‌ها با غرفه‌داران و ایرانیان حاضر در نمایشگاه در میان ماجرای جالبی قرار گرفتم که شادمان‌مان کرد و آن هم چیزی نبود جز خواستگاری یک تاجر فرش اصفهانی از یک دختر محجبه و زیباروی لبنانی.




90/6/24
2:37 عصر

زبان تلفیقی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

زبان تلفیقی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز هفتم)

یکشنبه بود و روز تعطیلی رسمی اهالی بیروت. در رستوران هتل صبحانه دو نفری کاملی نوش جان کردیم و راهی الحمراء شدیم. بیش از نیمی از فروشگاه‌ها بسته بودند و همین موجب می‌شد تا در خیابان‌ها و فروشگاه‌هایی که بازند با حوصله و دقت بیشتری غور کنیم.
بیروت با جمعیت حدود 2 میلیون نفری‌اش، حدود 70 درصد از جمعیت کشور لبنان را در خود جای داده و اگر از بافت استثنایی برخی مناطق گذر کنیم، معماری عمومی شهر سبک و سیاقی دارد که بهانه "پاریس خاورمیانه" خواندن این شهر شده است.
خیابان الحمراء و خیابان‌های مجاور آن هم حال و هوایی فرانسوی و آمریکایی دارند که یکی از شاخص‌ترین عناصر موجود در حاشیه آنها، قهوه‌خانه‌هایی امروزی است که خود دارای دو عنصرند: اینترنت و بوی تند قهوه.
در پیاده‌روهای الحمراء در فواصلی کوتاه می‌توان میز و صندلی‌های چیده شده‌ای را دید که کسانی بر آنها نشسته اند با فنجانی قهوه در برابر و لپ‌تاپی گشوده در مقابل. (+)
در یادداشت‌های این سفر به برخی ناسازگارانی که در این سرزمین به همزیستی رسیده اند اشاراتی رفت. از جمله آنکه حدود 17 فرقه دینی در لبنان به رسمیت شناخته شده است. از فرق اسلامی مانند سنی، شیعه، دروزی، علوی و اسماعیلی تا فرقه‌های گوناگون مسیحی ماند مارونی، ارتدوکس، پروتستان، کاتولیک، ارمنی و...
این گونه‌گونی مذاهب در شمار جمعیتی موجب شده است تا برای نیل به یک همزیستی سیاسی، همواره کرسی ریاست جمهوری از آن مسیحیان باشد، پست نخست وزیری به سنی‌ها برسد و رییس مجلس از میان شیعیان برگزیده شود.
معروف است که لبنان چاپخانه خاورمیانه است و به تنهایی نیمی از مطبوعات دنیای عرب را منتشر می‌کند که نشانه‌ای دیگر از اندازه آزادی، فرهنگ و سرمایه‌گذاری در این حوزه می‌تواند باشد.
کت
اب‌های درسی بیروت هم به یکی از دو زبان انگلیسی و فرانسوی نشر می‌یابند و در نتیجه کمتر کسی را در بیرون می‌توان دید که افزون بر زبان عربی، کمینه به یکی از زبان‌های انگلیسی یا فرانسوی آشنا نباشد.
و این چند زبانه بودن موقعیت‌های طنزی را در این سفر برایم رقم می‌زد:
وارد یکی از فروشگاه‌های نام آشنا در پوشاک شده بودیم که در سه طبقه و هر طبقه به یکی از البسه مردان زنان و کودکان اختصاص داشت. محو در فرشی ایرانی بودم که برای تزیین کف سالن افکنده شده بود و در اندیشه که چرا در فروشگاه‌های ایران از دستبافته‌های ایرانی بهره نمی‌بریم. در همین حال همسرم خواست تا مکالمه‌اش با بانوی فروشنده را کامل کنم و من در جواب او که می‌پرسید از این لباس دخترانه می خواهید یا پسرانه، پاسخ دادم: فور بنات!! و او خیلی طبیعی به مکالمه ادامه داد.
در موقعیتی دیگر، هنگامی که قصد سفارش غذا را داشتم، چیکن شش پیسز(!) سفارش دادم و باز در رستورانی دیگر وقتی خواستم تأکید کنم که سس سیر روی ساندویچ نریزند، به جای بلا ثوم گفتم: ویداوت ثوم(!) و فروشنده با حجاب جوان لبخند زنان گفت: Without Garlick Souse  .
باری دیگر وقتی از یکی از نیروهای انتظامات ورودی مرکز نمایشگاهی بیل سراغ نمایشگاه فرش را می گرفتم چنین گفتم که: آیم گوئینگ تو المعرض للسجاد العجمی(!) و باز او خیلی راحت و بی تعجب پاسخم گفت.
و از این دست آمیختگی‌های زبانی در لبنان فراوان داشتیم!




90/6/22
8:55 عصر

بفرمایید شام لبنانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بفرمایید شام لبنانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (شامگاه ششم)

ضیافت شام در قلعه و رستوران سنتی "الساحه" تدارک دیده شده بود. من و همسرم به همراه دو همسفرمان و دو هم‌وطن دیگر که در رفت و آمد دایمی به بیروت و راه بلدمان بودند، راهی ضاحیه در جنوب بیروت شدیم تا خوراک‌های لبنانی را مزمزه کنیم.
"الساحه" قریه‌ای شبیه به قلعه‌های سنگی قدیمی است که مجموعه‌ای از رستوران، موزه، تالارهای پذیرایی، اقامتگاه و... را کنار هم دارد. این مجموعه از آن علامه سیدحسین فضل‌الله بوده است که درآمد آن صرف امور خیر و سرپرستی ایتام می‌شود و جالب آنکه شنیدم این مرجع تقلید شیعیان لبنان نزدیک به 3 هزار واحد تجاری گونه‌گون را در اختیار داشته است.
با آنکه قلعه در منطقه شیعه نشین بیروت و در تملک علامه است، ورود هر کسی با هر دین و مذهبی آزاد است و فضایی زیبا، توریستی و خیره کننده در آن فراهم شده است.الساحه
با پرداخت 2 هزار لیر به عنوان ورودی موزه، به فضایی شبیه به موزه‌های مردم شناسی خودمان وارد شدیم که البته یک سر و گردن از نمونه‌های وطنی که من دیده بودم بالاتر بود. در فضای تاریک شبانگاهی، در برابر هر غرفه که قرار می‌گرفتیم، نوری مناسب با فضای غرفه تابیده می‌شد و صدایی خاص از درون اتاقک برمی‌خاست و آدمک‌ها شروع به حرکت می‌کردند. یکی در حال پارچه بافتن آواز می خواند و یکی بچه‌داری می‌کرد، یکی حلاجی و دیگری گندم‌ها را آرد می‌کرد، یکی در حال شخم زدن بود و آن دیگری در حال بند انداختن بر چهره فردی دیگر. یکی بر حباب شیشه می‌دمید و دیگری پتک بر سندان می‌کوفت و...
دور میز غذا که استقرار یافتیم، برای پیش غذا نان خشک و روغن زیتون در برابرمان نهادند به همراه زعتر که نوعی ادویه عربی است. "حموس" هم پیش غذای دیگرمان بود که عنصر اصلی آن نخود است که خیسانده و پوست کنده آن را می کوبند و با روغن کنجد می‌آمیزند و برای تزیینش از دانه های زیتون بهره برده بودند.
"مطبل" پیش غذای دیگری بود که بادمجان پوست کنده و کباب کرده را کوفته و ارده و ادویه‌هایی بدان افزوده بودند. این نخستین باری بود که نوعی از بادمجان را می‌خوردم که من شهره دوستان و اقوامم به نخوردن بادمجان!
دو نوع سالاد هم زینت بخش میز غذا شده بود که یکی را "فتوش" می‌خواندند و دیگری را "تبولی". فتوش شبیه به سالاد شیرازی خودمان بود با قطعات خرد شده خیار، گوجه، پیاز، کاهو و فلفل و تبولی مخلوطی از سبزی‌های خرد شده به ویژه نعنا و جعفری بود به همراه لیمو، روغن زیتون و ادویه.
یکی دو نوع کوفته و نوعی گوشت آب‌پز شده هم در کنار نان‌های داغ و بسیار خوشمزه، ترکیب پیش غذا را تا بدان حد کامل کرده بود که دیگر جایی برای غذای اصلی باقی نمی‌ماند!
نوبت به غذای اصلی که رسید، عذاب ما شروع شد. سیر شدن از پیش غذاهای متنوع از یک سو و دشواری چشم بستن بر انواع کباب‌های عربی از سوی دیگر!
انواع کباب و چنجه و فیله و جوجه که هریک با نمونه‌های ایرانی خود تفاوت‌هایی داشتند. برای نمونه کباب کوبیده لبنانی اندکی سبزی مخلوط با گوشت داشت و از همه دلپذیرتر، نوعی مرغ کباب شده مسطح که طعمی خاص و لذیذ داشت.
سبد متنوع میوه با چند آواکادو که بر بالای آن خودنمایی می‌کرد از راه رسید و پایان ضیافت شام را اعلام کرد و در همین حال مزه‌پرانی یکی از هم سفره‌ای‌ها اوقات خوش و مفرحی را رقم می‌زد.
نوشیدن جرعه‌ای از قهوه‌ای بسیار تلخ که به شیوه‌ای سنتی کوبیده و آماده شده بود، آخرین بخش از این ضیافت بود و پر کردن انبان شکم در آن شب به یادماندنی، ناگزیرمان کرد تا پس از بازگشت به هتل تا پاسی از شب گذشته را به قدم‌زنی در کنار ساحل مدیترانه بپردازیم.




90/6/20
7:8 عصر

نیایشگاه باستانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

نیایشگاه باستانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (پسین روز ششم)

می‌گویند "بعلبک" واژه ای فینیقی به معنای "شهر آفتاب" است که نشان از تمدنی چند هزار ساله دارد و هنگامی که اسکندر این شهر را به تصرف خود درآورد، نامش را به "هلیوپولیس" تغییر داد که این بار شهر آفتاب را در زبان یونانی بیان می‌داشت.
و ما در قلب این تمدن دیرین در حال گشت و گذار در میان نیایشگاه‌هایی کهن بودیم که از فینیقیان، رومیان و یونانیان نماد و نشانه داشتند. و البته سوز و سرمای زمستانی در سفر ما به گذشته‌های دور یاری‌مان می‌کرد!
در محوطه قلعه‌ها چند گردشگر سرخ و سپید اروپایی هم در حال سیاحت بودند که رنگ چهره‌شان در آن سرما دیدنی شده بود! و آن سوتر مردی را دیدیم که به ما نزدیک می‌شد و پشت سر هم چند بار تکرار کرد که: Wellcome  ، تفضل، بفرما ... و همین که دانست ایرانی هستیم بدون دعوت، به زبان فارسی راهنمای ما شد.بعلبک
عظمت محیط و بزرگی و زیبایی ستون‌ها و نقش برجسته‌ها آنچنان اسیر و مبهوت‌مان می‌کرد که حرکت کند می‌شد و اشتیاق به ثبت این تصاویر در دوربین عکاسی هم مزید بر علت بود که به آهستگی طی طریق کنیم و اگر نبود سرعت عمل مرد راهنما در به این سو و آن سو کشاندن ما، شاید تا صبح فردا در همان بخش نخستین قلعه‌ها می‌ماندیم.
عنصر اصلی در این محوطه باستانی، سه معبد "ونوس"، "ژوپیتر" و "باخوس" است که شاهکاری از معماری روم باستان به شمار می‌آیند و می‌گویند برای ساخت این سه نیایشگاه در سده‌های نخست پس از میلاد و انتقال و برپاداشتن آن سنگ‌های عظیم در طول سه قرن بیش از یکصد هزار انسان جان باخته اند!
راهنما با آن فارسی نارسش که فقط برای انتقال مفهوم و بیان واژگان کلیدی به کار می‌آمد، به سرعت به معرفی بناها و ویژگی‌هایشان می‌پرداخت: این خدای شراب است و آن یکی الهه آسمان. این از عهد فینیقی‌ها بر جامانده و آن را مسیحیان بعدها بنا کرده‌اند. این مجسمه‌ها تزیین دیواره‌ها بوده اند و آن یکی پیکره کلئوپاتراست. اینجا پرستشگاه رومیان بوده و آنجا آوردگاه مسلمانان...
و پرسش بی‌پاسخ این بود که این تخته سنگ‌های عظیمی که راهنما می‌گفت هزار تن وزن دارند و این ستون‌های گرانیتی سرخ رنگ که هر یک بیش از 20 متر ارتفاع و بیش از 2 متر قطر دارند چگونه استوار شده اند و قرار گرفته اند؟!
تعداد عکس‌هایی که در این منطقه باستانی گرفتیم، بیش از مجموع دیگر عکس‌های سفر بود و به رسم سپاس از همراهی راهنما 5 هزار لیر در کف او نهادیم. غروب شده بود و باران هم نم نمک باریدن می‌گرفت که سوار بر ونی دیگر راهی بیروت شدیم.
مسیر دو ساعته تا مشرفیه را باز هم با سیگار کشیدن‌های پیاپی مسافران تحمل کردیم و ایست و بازرسی‌های بین راهی هم نکته‌ای تازه برایمان بود.
گویی آنانی را که از دمشق و از این مسیرمی‌آیند می‌پایند و یک بار یکی از پلیس‌ها با لهجه‌ای عجیب و غریب و با حالت استفهامی چند کلامی از ما پرسید که از روی حدس و گمان پاسخش دادیم: نحن من الایران و وقتی گذرنامه مان را مطالبه کرد، گفتیم در هتلمان در بیروت است که اذن عبور داد.
در مشرفیه سوار بر تاکسی پیرمردی شدیم که وقتی کرایه‌ تا عین المریسه را پرسیدم فقط با مهربانی گفت: تفضل. پیرمرد در تمام مسیر بسم الله می‌گفت و الحمدلله و اهلاً و سهلاً.
در گذر از خیابان‌ها از برابر مسجد سیدشمس الدین عبور کردیم که بخشی از فیلم سینمایی "کتاب قانون" در آن تصویربرداری شده بود و در همان حال آقای رضایی تماس گرفت که: اگر امروز ناهار نخورده‌اید، همچنان چیزی نخورید تا امشب با غذاهای خاص لبنانی دلی از عزا درآوریم.
تازه یادمان افتاد که گردش در عهد باستان شکم را از یادمان برده است! 10 هزار لیر به پیرمرد تاکسی‌ران دادیم و به انتظار ضیافت شامی از جنس خوراک‌های لبنانی ماندیم.




90/6/17
7:36 عصر

بر آستانه ورود به دنیای کهن

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بر آستانه ورود به دنیای کهن

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (پسین روز ششم)

وارد بعلبک شدیم و در پاسخ به راننده که می‌پرسید کجا پیاده می‌شوید، "قلعه" را نشان کردیم. راننده کمی پیش رفت و سپس ترمز کرده و 6 هزار لیر مطالبه کرد. از ما اصرار که تو در بیروت برای هر نفرمان از 5 هزار لیر سخن گفته بودی و از او انکار و گفتن پیاپی این عبارت که: "خوش آمدید"!
این عبارت هم عجیب در میان لبنانی‌ها همه‌گیر شده است و گمان می‌گنم نخستین کلامی که از زبان فارسی به ذهن می‌آورند همین "خوش آمدید" باشد. علتش هم آشکار بود. چندی پیش از سفر ما به لبنان، محمود احمدی نژاد به این کشور سفر کرده بود و هنوز در جای جای شهر می‌شد تابلوهایی با تصویر او را دید که در کنار عبارت "نرحب بکم"، عبارت "خوش آمدید" را نمایش می‌دادند و حتی در سخنرانی‌های سران حزب‌الله در میزبانی از او این کلام فراوان به کار آمده بود.
حالا راننده ون اسقاطی با گفتن "خوش آمدید" کرایه افزون‌تری از ما گرفت و در میان سنگلاخی سرد و بی‌روح پیاده‌مان کرد.
شهرت بعلبک در میان شیعیان به خاطر عبور کاروان اسرای واقعه کربلا از این شهر است و بقعه ای به عنوان حرم سیده خوله -دختر امام حسین(ع)- در آن واقع است. همچنین نقل است که ماجرای کشته شدن راهب مسیحی به دست شامیان به هنگام عبور سر مبارک حضرت حسین(ع) در همین منطقه رخ داده و هم اکنون مسجد رأس الحسین(ع) در بعلبک نیز یادگار آن ماجراست.قلعه بعلبک
به هر روی با پیاده شدن از ون اسقاطی در جایی -که گویی دیواره بیرونی محوطه‌ قلعه بود- توقف کردیم که چند دست‌فروش هر یک از ما را دوره کردند. یکی‌شان چند سکه قدیمی و ظاهراً زیرخاکی در دست داشت که می‌گفت چند هزارسال قدمت دارد و از زیر قلعه در آمده است. حاضر بود هر سکه را به "10 خمینی" بفروشد. و مرادش اسکناس‌های دو هزار تومانی بود که در دستم دیده بود! هر چه اصرار کرد تمایلی در من برای خرید سکه های چند هزار ساله(!) ندید و دنبالم دوید که این‌ها را به 5 خمینی بخر!
آن دیگری به سراغ همسرم رفته بود و مدام می‌گفت "خوش آمدید"، "انا سید"، "انا احب حزب الله"، انا احب احمدی نجاد" و... خلاصه اینکه من شیعه و حزب اللهی هستم و کمکم کنید.
دیگری هم به سراغ مهدوی رفته بود تا تی‌شرت‌های زرد منقوش به نشان حزب الله لبنان را بفروشد و از نزدیکی ایرانیان با حزب الله آگاه بود و این را دستمایه کاسبی خود کرده بود!
دست‌فروش‌ها از یکی‌مان که ناامید می‌شدند به سراغ دیگری می‌رفتند و دست آخر از این سه ایرانی چیزی عایدشان نشد.
از همان نمای بیرونی قلعه چند عکس به یادگار گرفتیم و در حالیکه سوز و سرما مچاله‌مان می‌کرد در اندیشه بودیم که دیدن این ستون‌های تخریب‌شده ارزش این سفر و کرایه‌ای که پرداخته‌ایم را داشته است؟! آخر این محوطه متروک و قلعه ویران شده که ...!
برابر ورودی قلعه که رسیدیم، روی تابلویی نوشته شده بود که بلیت ورودی برای اعراب 7 هزار لیر و برای سایر بازدیدکنندگان 12 هزار لیر. درنگ کردیم که 12 هزار تای دیگر بدهیم فقط برای اینکه آنچه از بیرون دیده ایم را از نزدیک ببینیم؟! مکث و چانه‌زنی درونی ما موجب شد تا نگهبان قلعه پیش بیاید و همین که دانست ایرانی هستیم گفت شما هم همان 7 هزار تا را بدهید!
در حالی‌که سرما آزاردهنده شده بود و دستانمان آنقدر کرخت که گرفتن دوربین را هم دشوار می‌ساخت، به یکی از قدیمی‌ترین شهرهای جهان وارد شدیم و خیلی زود پی بردیم که اگر هزینه‌ای بسیار بیش از این هم داده بودیم ارزش داشت.
این شهر باستانی فراتر از آن چیزی بود که در نمای بیرونی دیده می‌شد. شهری که نیایش‌گاه‌های رومی و یونانی و فنیقی را در کنار هم دارد و افسانه‌های فراوانی برایش ساخته‌اند. گروهی بر این باورند که این شهر را قابیل پس از کشتن هابیل و گریزان شدن از خشم خدا و آدم و حوا به یاری غول‌ها بنا کرده است تا در پناه دیوارها و ستون‌های عظیمش در امان بماند. افسانه‌ای دیگر اما بر آن است که وقتی آب‌های ویرانگر توفان نوح فرو نشست، نمرود (و یا سلیمان نبی) گروهی از دیوها را مأمور بازسازی قلعه کرد.
بر دیواره‌های ورودی قلعه تصاویری از کنسرت‌های مشهور موسیقی خودنمایی می‌کرد که در برابر ستون‌های غول‌پیکر این محوطه اجرا شده بودند و با گذر از آنها به دنیایی باستانی و فراتر از گمان پا نهادیم.




90/6/14
7:15 عصر

درنگی در ضاحیه

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

درنگی در ضاحیه

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز ششم)

شهر باستانی بعلبک در شرق لبنان را برای دیدار و آشنایی در این روز از سفر برگزیده بودیم. برای رفتن از بیروت به بعلبک، دارندگان و اغنیا خودرویی دربست اختیار می‌کنند و کسانی چون ما استفاده از خودروهای عمومی را ترجیح می‌دهند. از این رو سوار بر تاکسی به اتفاق همسرم و آقایان رضایی و مهدوی راهی مشرفیه در جنوب بیروت شدیم.
میدان مشرفیه که به محله‌های شلوغ و مسافری شهرهای خودمان شبیه است، پاتوق ون‌هایی است که با کرایه‌ای مناسب به مقصد شهرهای اطراف حرکت می‌کنند. اطراف این میدان نامی آشنا برای ایرانیان دارد: ضاحیه.
ضاحیه محله شیعه نشین جنوب بیروت است. جایی که بارها و بارها در یورش صهیونیست‌ها بمباران شده است. منطقه‌ای که از حزب الله لبنان نام و آوازه یافته است. سرزمینی که به نماد مقاومت 33 روزه شیعیان لبنان بدل شده است و نامی که با شنیدنش، سیدحسن نصرالله هم به ذهن می‌آید.
برای گشت و گذار و آشنایی با ضاحیه کنجکاوی فراوانی داشتم و چشمانم خیره‌تر از پیش به اطراف می‌نگریست. نمای ظاهری و چهره عمومی ضاحیه در قیاس با دیگر مناطق بیروت به شدت شبیه به ایران است. حضور پرتعداد زنان محجبه و چادری، حضور انواع تابلوها و پرچم‌های مذهبی -که در آن ایام مناسبت محرم الحرام را یادآوری می‌کردند-، تصاویر شهدای حزب‌الله در کناره معابر و وسط بلوار، تابلویی بزرگ از رهبر ایران در کنار میدان مشرفیه، وجود صندوق‌های صدقات کمیته امداد خودمان با همان شکل و شمایل و رنگ آبی و زرد، محیطی آشنا برای ایرانیان را به تصویر می‌کشد.
در ضاحیه بافت مسکونی متراکم‌تر و فضای عمومی فقیرانه‌تر از دیگر مناطق بیروت است. حتی مدل خودروها هم پایین‌تر از آن سوی شهر است.
روسری‌های لبنانی هم که در ایران رایج شده‌اند در این منطقه بسیار به چشم می‌آید و ما هم برای خرید مندیل به یکی از فروشگاه‌های ضاحیه وارد شدیم. دو بانوی محجبه گرداننده فروشگاه بودند و زیر شیشه ویترین فروشگاه، عکسی از رهبر ایران و رهبر حزب الله لبنان خودنمایی می‌کرد. چند مندیل و مقنعه خریدیم و برای رفتن به بعلبک به دور میدان مشرفیه بازگشتیم.
ونی فرسوده و اسقاطی آماده حرکت به سمت بعلبک بود و 5 هزار لیر برای هر نفر تا مقصد مطالبه کرد. مسافرانش اندک اندک آمدند و در مسیری که به جاده چالوس می‌مانست حرکت کردیم. جاده‌ای کم و بیش کوهپایه‌ای و پر پیچ و خم بود و در طول مسیر فروشگاه‌ها و رستوران‌های متعددی در دو سو دیده می‌شدند. در بخش‌هایی از راه این ون فرسوده دامنه کوه را بالا می‌رفت و گاه به فضایی مه آلود وارد می‌شد که شدت مه، دیدن اطراف را دشوار می‌ساخت.
در طول مسیر از چند شهر کوچک گذر کردیم و در بین راه عکس‌های علامه فضل الله (از مراجع تقلید شیعیان لبنان) و نیز سیدعباس موسوی (دبیرکل پیشین حزب الله) فراوان به چشم می‌خورد. در میانه یکی از بلوارها نیز که در منطقه ای خشک و مسطح پیش از رسیدن به یکی از شهرهای کوچک بین راهی واقع شده بود، دو تمثال از امام خمینی و مقام رهبری به چشم می‌آمد و مشهود بود که این مناطق نیز شیعه‌نشین هستند.
همین جا بگویم که در خود شهر بیروت در کنار تصاویر نبیه بری، سعد حریری و میشل سلیمان که سکان‌داران سیاست لبنان هستند، تصویر امام موسی صدر بیش از هر فرد دیگری دیده می‌شود.
در مسیر رفتن به بعلبک، هرچه در مسیر به پیش می‌رفتیم، با ارتفاع گرفتن ما هوا خنکی بیشتری می‌یافت و تنها چیزی که آزارمان می‌داد، سیگار کشیدن پیاپی مسافران ون اسقاطی بود.




90/6/10
6:7 عصر

بیروت با رنگ و بوی فرش ایرانی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

بیروت با رنگ و بوی فرش ایرانی

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (پسین روز پنجم)

در راه بازگشت به هتل، از فروشگاه "لقمة الاصیل" برای ناهاری دیرهنگام، "شاورما" خریدیم که یکی دجاج بود و دیگری لحم.
نزدیک غروب بود که همسرم استراحت در هتل را برگزید و من قدم‌زنان راهی بیل   (BIEL) شدم. جایی در شمالی‌ترین نقطه بیروت که مرکز نمایشگاهی این شهر است و در آن ایام سومین نمایشگاه اختصاصی فرش‌های دستباف ایرانی در آن برپا بود.
در کناره بزرگراه و از خیابانی که به سمت دریا می‌رفت، با دنبال کردن تابلوهای راهنما به بیل نزدیک می‌شدم. در طول مسیر و البته آن‌چنان‌که در روزهای پیشین در خیابان‌های بیروت دیده بودم در همه جای شهر، تبلیغات نمایشگاه فرش ایران خودنمایی می‌کرد. نمایی از برج آزادی تهران در کنار نمایی از صخره روشه و برشی از یک فرش لچک و ترنج ایرانی عناصر اصلی این تبلیغات بودند.
به سالن که نزدیک شدم، شمار خودروهای طبقه دارایان بیروت در کناره مسیر و رفت و آمد پر تعداد اعراب خبر از رونق نمایشگاه می‌داد. مردانی را در رخت باربر می‌دیدم که فرش‌های بسته بندی شده بر دوش در پی کارفرمایان عربشان روان بودند و فرش‌های خریداری شده را در خودروها جای می‌دادند.BIEL
با آقایان رضایی و مهدوی که از برگزارکنندگان نمایشگاه بودند هم‌سخن شدم که دل پری داشتند از ناهمراهی سفیر و رایزن بازرگانی ایران در این ماجرا. آقای رضایی برچسب‌هایی که بخشی از نوشتار روی تابلوهای تبلیغاتی نمایشگاه را پوشانده بود نشانم داد و گفت: فکر می‌کنی این بخش سانسور شده چه باشد؟ نام وزارت بازرگانی ایران که دوستان ایرانی ما کاسه داغ‌تر از آش شده اند و به گمان اینکه چون نام وزارت بازرگانی لبنانی‌ها در آن نیامده و ممکن است خاطرشان مکدر شود، نام طرف ایرانی را پنهان کرده‌اند!
آقای رضایی از تعداد تابلوهای شهری منقوش به تبلیغات نمایشگاه در شهر که می‌توانستم بر پرتعداد بودن آن‌ها گواهی دهم می‌پرسید و می‌گفت سفیر و رایزن‌مان از شمار اندک این تبلیغات گله دارند!
او از ناهمراهی میزبانان ایرانی در آزادسازی پولی که برای نمایشگاه به حسابشان آمده بود گلایه داشت و از آن سو از حسن اعتماد لبنانی‌ها که بدون دریافت نقدی پول در حال خدمت رساندن بودند سپاسگزاری می‌کرد و همه زبان حالش این بود که: من از بیگانگان هرگز ننالم، که با من هرچه کرد آن آشنا کرد!
رضایی همچنین محوطه مرکز نمایشگاهی بیروت را کم و بیش نشانم داد و از ویژگی‌های این مرکز گفت. سالن (Pavillon Royal) را توصیف کرد که خودروهای ویژه ثروتمندان برای ورود به آن و بهره‌مندی از رستوران گران‌بهای صف کشیده بودند و ویژگی‌های نمایشگاه فرش ایران و کم و کیف غرفه‌ها و شرکت‌کنندگانش را برشمرد.
داخل نمایشگاه سرگرم سیاحت در طرح‌ها و نقوش قالی‌های ایرانی شدم و بی‌آنکه از ارتباطم با فرش و وزارت بازرگانی بدانند، با برخی غرفه‌داران هم‌سخن شدم تا از حال و روزشان بدانم و از نظرشان درباره تجارت فرش در بیروت باخبر شوم.
شب هنگام باز با همسرم مهمان مک‌دونالد شدیم و قدم‌زنی بر کرانه مدیترانه.
از نیمه‌های شب تا هنگام طلوع، باران بیروت را شست‌و‌شو داد.




90/6/9
12:15 عصر

گردش در اشرفیه

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سفرنامه

گردش در اشرفیه

یادداشت‌های پراکنده از دیدار با عروس خاورمیانه (روز پنجم)

گردشگرانی که تعطیلات کریسمس را برای سفر به لبنان برگزیده بودند، به تدریج به دیارشان باز می‌گشتند و مهمانان هتل هم کاهش می‌یافت. یکی از نشانه‌هایش هم خارج شدن صبحانه هتل از حالت سلف‌سرویس و ارایه آن روی میز و بنا به درخواست بود!
آن روز صبح، عنصر اصلی صبحانه‌ام را ماست برگزیدم. ماست‌های چکیده ای که در بشقابی کوچک ارایه می‌شد و در میانه آن روغن زیتون ریخته بودند. تا همسرم -که پیاده‌روی شبانه، خواب بامدادی را برایش شیرین‌تر کرده بود- از خواب برخیزد و صبحانه اش را در اتاق نوش جان کند، نزدیک ظهر شده بود.
این بار قرار بود در "اشرفیه" سیر و سیاحت کنیم. منطقه ای در شرق "داون تاون" که هم زادگاه سیدحسن نصرالله بوده است و هم زادگاه نانسی عجرم. بخشی از بیروت که بیشتر مسیحیان طبقه متوسط و مرفه در آن ساکنند و در فرهنگ و شیوه زیست بیشتر به فرانسویان نزدیکی دارند. خانه‌های بزرگ و ویلایی هم در این بخش از شهر بیشتر به چشم می‌آید.
برای رفتن به اشرفیه باید تاکسی می‌گرفتیم. با راننده بنزی که در انتظار مسافر بود چانه‌زنی کردم تا سرانجام رضایت داد با 8 دلار کرایه ما را به بازار اصلی اشرفیه برساند.
بازاری چند طبقه، لوکس و در تصاحب برندها و نشان‌های تجاری نامدار بود. نه از ایرانیان در این بازار خبری بود و نه از گردشگرانی از ملل دیگر. گویی فروشگاه‌هایی بودند برای دارایان بیروت و فروشندگانی که آسوده و آرام نشسته بودند بی‌آنکه برای جذب مشتری ولعی از خود نشان دهند. بیش از هر چیز مارک‌های معروف لوازم آشپزخانه و لوازم خواب به چشم می‌آمد که در گستره‌هایی وسیع با دکوراسیونی دیدنی به نمایش درآمده بودند.
تزیینات اصلی بازار در حال و هوای کریسمس بود و نماهایی از کلبه‌ها و تفریحات خرس‌های عروسکی قطبی که مرا به دوران کودکی برمی‌گرداند. همان خرس‌هایی که در دوران کودکی در دوربین قرمز رنگی که مادربزرگم از مکه برای آورده بود می‌دیدم. دوربین‌هایی که برای ما دهه شصتی‌ها خاطره است. همان‌ها که نواری دایره‌ای با اسلایدهایی در کناره‌هایش داشت و در دوربینی ساده قرار می‌گرفت که با هر بار فشار آوردن بر اهرمی که شاترش بود، یکی از اسلایدها را نمایش می‌داد و من مجموعه‌ای از تصاویر همین خرس‌های سپیدرنگ عروسکی را داشتم.
حالا این مناظر زیبا و متحرک در اندازه‌های واقعی، گویی هدیه‌ای بود برای آرامش خاطر و سفر به دوران کودکی!
در طبقه بالایی بازار، کتاب‌فروشی بزرگ و تر و تمیزی بود که بی اختیار به سمتش کشیده می‌شدی. کتاب‌های عربی، انگلیسی و فرانسوی در آن به چشم می‌خورد و البته با بهایی بسیار افزون‌تر از مشابه آن‌ها در ایران. وقتی نمای بیرونی کتاب‌فروشی و نسخه‌های نمایشی آن را می‌دیدم، قبل از هر چیز پرتره "شیرین نشاط" روی یکی از کتاب‌ها که به زندگی و آثار او اختصاص داشت توجهم را جلب کرد و خرسند شدم که در کنار آن چند عنوان کتاب‌هایی وجود داشت که به بناهای تاریخی ایران و نیز فرش ایرانی می‌پرداخت.
برای آشنایی بیشتر با بافت منطقه اشرفیه، برای بازگشت پیاده‌روی را برگزیدیم و در کنیسه قدیس دیمیتریوس اندکی درنگ داشتیم.
در سالن اصلی ساختمان نوای موسیقی مذهبی و نیایش جاری بود و حال و هوای خاصی داشت که به دعا خواندن دعوتم می‌کرد. در کنار این بنای مذهبی، آرامگاه‌های خانوادگی مسیحیان واقع شد بود که اغلب مجسمه هایی زیبا بر آنها قرار گرفته بود.
برای رسیدن به هتل باید از میانه داون تاون و بافت قدیمی می‌گذشتیم و باز بوی تند قهوه بود و دیوارهای سنگی و سنگ‌فرش قرمز خیابان‌ها و تابلوهای فرانسوی و کالاهای غربی در فروشگاه‌هایی که فروشندگانش "بونژور" می‌‌گفتند و... فراموش می‌کردی که در کشوری عربی گردش می‌کنی.




   1   2   3      >