قفل، یعنی که کلیدی هم هست. هست؟
چه خبر است؟ چرا اینچنینند؟ چرا اینچنینیم؟ چرا دروغ و فریب و تزویر، بدینسان بیپروا و آشکارا خودنمایی میکند؟ چرا مکر و نیرنگ و خدعه، اینگونه بیپرده و عریان به عرض اندام مشغول است؟
مگر نه اینکه وقتی دغلی و چاچولبازی بیاید، اخلاق در هم میشکند؟ مگر جز این است که وقتی ترفند و شیله پیله در کار باشد، عصمت و حرمت حق لکه دار میشود؟ مگر نه اینکه با آمدن فریب و نیرنگ، سقوط ارزشها آغاز میشود؟ یأس فراگیر میشود، شیب انحطاط تندتر میشود و هوای مسموم، راه را بر تنفس پاکی و صداقت میبندد؟
پس چرا کسی راه را بر دروغ نمیبندد؟ چرا خلق به این نامردمی و بدسگالی به بازی گرفته میشوند؟ چرا آدمیان چنین معصومانه قربانی "ندانستن"ها و "نشناختن"ها میشوند؟
در هرکجای این کره خاک، کسانی را میبینی که در پی فرونشاندن عطش کشنده خود و برون شدن از ظلمتی بویناک و متعفن، به سرابهایی حقیر و پر فریب دل خوش میکنند و نجات را بر کاذبترین معابد دخیل میبندند. آدمیانی را میبینی که گلهای پنداشته میشوند که باید به فریب گرگانی لباس میش بر تن کرده، دنبالهرو باشند.
آن سو هم فریبکاران، دغل بازان، مکاران، دروغگویان و حیلهبافانی را میبینی که وسیله دروغین و پر مکر و فریبشان با هدف به ظاهر پاکشان توجیه میشود! منفعتطلبانی که نوکران منصب و مقامند و جعل و تزویر و ناسزا، ابزار کارشان است تا دمی بیشتر بر پهنه ریگزارهای گستردهای که از توفان دروغ پدید آوردهاند، سیاحت کنند. دروغزنان ناتوان و فراموشکاری که هماره به جای خود شکستن، آینه میشکنند.
در این میان، غرور آدمیزاده است که له میشود. شرافت انسانی است که به سخره گرفته میشود. برای تکه نانی، وصل به سهمی و سهامی، رسیدن به منصبی و مقامی، ...
و در این میان، دروغ و کلک و فریب و نیرنگ، چال مستراح گندآبادی میسازند برای به لجن کشیدن روی زیبای حقیقت و صداقت.
پرسشهای بیپاسخ همچنان رو به فزونی است و مباد که در جامعه انسانی، "مزد گورکن" از "آزادی آدمی" فزونتر باشد که میدان دادن به دروغ و خدعه، راه را نه بر دشمن، که بر آزادی دوستان آیینهدار میبندد.
این افسوس همیشگی است که "همیشه خدا، دروغگو، دروغشنو داشته است و شامورتی باز، مشتری" اما همیشه جایی هم برای امید هست که: "شام تیره، صبح را آبستن است".