سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/2/5
9:58 صبح

قسمت؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل

قسمت؟!

آمده بود برای خداحافظی و طلب حلالیت. شادمانی و شعف در چهره اش موج می‏زد.
    -         کجا به سلامتی؟
    -         ان شاء الله کربلا
    -         کی؟
    -         دو روز دیگر
    -         قبول باشه.
از اتاق که بیرون رفت، گفتیم: "باز هم خدا خیرش بدهد که ما را قابل دانست برای خداحافظی. مدیران که ما را لایق نمی‏دانند. نیازی نیست از کسی حلالیت بخواهند. آسوده می‏روند و راحت باز می‌گردند و این ماییم که باید به دست‏بوس و زیارت قبولشان برویم. اما او که کارمندی ساده و بی منصب و مقام است، این‏طور متواضعانه حلالیت می‏طلبد."
چند روز بعد، هنوز در اداره بود.
    -         نرفتید؟
    -         هنوز نطلبیده! چند روزی تأخیر داریم.
"حمله تروریستی به کاروان زایران ایرانی در عراق".
ای بابا! باز هم انفجار. باز هم خشونت و کشته و زخمی پرشمار. این عراقی‏ها پس کی قرار است روی آرامش ببینند؟ کاروان ایرانی؟ نکند خانم عبداللهی...
نشستم پای اینترنت. اسامی مجروحان را در خبرگزاری‏ها می‏جستم. خدایا خودش است. زهرا عبداللهی. به کرمانشاه منتقل شده. کاش او نباشد. هر که باشد، هر ایرانی که باشد، اصلاً هر انسانی که باشد، بد است. کشته شدن بد است. خشونت بد است. بمب و گلوله نفرت بار است. اما عادت داریم که بگوییم آخر چرا او؟
و الآن که به اداره آمدم، گمان بد به یقین بدل شد. فجیع تر از آنچه می‏پنداشتم. خودش بوده است. بیهوش در سی سی یو. با بدنی پر ترکش. با دستانی... با فرزندانی چشم به راه. با مادر و خاله‏ای که در همان حادثه به شهادت رسیده اند. و نه تنها او، که خانواده و نزدیکان یکی دیگر از همکارانمان نیز.
چه روزگار تلخی است:
                              "و زمانی شده است
                              که به غیر از انسان
                              هیچ چیز ارزان نیست!"