"عاشق موسیقی، شیفته پژوهش، دلبسته ایران"؛ برادرم اینگونه بود
گفت و گو با قدسیه مسعودیه (خواهر زنده یاد دکتر محمدتقی مسعودیه)
پیشتر در یادداشت "وز شمار خرد هزاران بیش" یادی داشتم از دکتر مسعودیه و اینک مجالی شد تا دستنوشته هایم از گپ و گفت با خواهر او را انتشار دهم:
چند ساعتی مهمان او هستیم. معلمی بازنشسته است و با خلق و خوی معلمی مهربان ما را می پذیرد. در کلامش و در حالت چهره و رفتارش علاقه خواهر به برادر به تمامی موج می زند. از برادر که سخن می گوید، گویی خود را فراموش می کند و با ذوقی کودکانه و پرنشاط به گذشته ها بازمی گردد. شیفتگی او ما را هم شیفته می کند و مشتاق شنیدن.
هر آنچه رنگ و بویی از استاد مسعودیه دارد برایش عزیز است. چنان شادمانه و با اشتیاق عکسهای برادر را از لا به لای پاکتهای کاهی قدیمی که رنگ زمان به خود گرفته اند بیرون می آورد و از هریک نشانی می دهد که مجذوبش می شویم و با او به گذشته سفر می کنیم: "این یکی مشهد است. این پاریس است. اینها پدر و مادرم هستند. این یکی را در ترکیه گرفتیم. این منزل قدیمی مان بود. اینها دانشجویانش هستند. این یکی را وقتی محصل بود گرفت و این چند عکس هم..." و آهی می آید و در حنجره اش خانه می کند. بله؛ این چند عکس هم مراسم خاکسپاری و تشییع پیکر برادر است.
کتابهای استاد مسعودیه را به دقت چیده و گردگیری کرده است. دستنوشته ها و جزوه های درسی او را در قفسه های منزل جای داده و سازهایش را بالای کمد نهاده است. لوح سپاسی را که وزیر وقت فرهنگ و ارشاد اسلامی (عطاا.. مهاجرانی) به استاد مسعودیه داده بر بالاترین طبقه کتابخانه و در کنار دو لاله قدیمی جای داده است و هرگوشه منزل را که بنگری رد پایی از برادر می بینی.
از کودکی در حال و هوای موسیقی
وقتی عکسهای دو پدربزرگش را که هر دو از مشروطه خواهان خراسان بوده اند نشانمان میدهد، میپرسم: چه شد که از نیاکانی مشروطه خواه با دغدغه های سیاسی و مذهبی، آن هم در فضای شهری مذهبی با شرایط آن روزگار، چنین عشق و علاقه ای به موسیقی پدید آمد و از زنده یاد مسعودیه، استادی برجسته در این حرفه ساخت؟ میگوید:
"انگار عشق به موسیقی در خون برادرم بود. مادرم تعریف میکرد که در دوران کودکی محمدتقی، همسایه ای داشتیم که گرامافون داشت. آن زمان گرامافون کم بود و برادرم به منزل آنها می رفت و صفحاتی که می گذاشتند را میشنید و گریه میکرد. مادرم میگفت او ساعتها محو تماشای گرامافون و خیره به آن میماند و آنقدر مجذوب آن بود که هرچه میکردند از آن خانه بیرون نمیآمد.
بزرگتر هم که شد سرگرمیاش این بود که پاهای ما را در دست بگیرد و با آن تار بزند. یکی را رها میکرد و میگفت این تار سیمش بد است و به سراغ پای دیگر میرفت. اصلاً همه سرگرمی و تفریح او در حال و هوای موسیقی بود. همیشه با سوت آهنگ میزد و کار به آنجا رسید که به خاطر شدت علاقه اش به موسیقی، از یکی از اقوام ویولن گرفت و از یکی از استادان موسیقی که تنها معلم ویولن در مشهد بود، نواختن آن را آموخت.
اوایل به خاطر مخالفت پدرم خیلی پنهانی و مخفیانه به طوری که کسی متوجه نشود تمرین میکرد. ما صندوقخانه کوچکی داشتیم که پر از وسیله بود و محمدتقی برای اینکه صدای سازش بیرون نرود و کسی نفهمد، آنجا تمرین میکرد. گاهی هم میرفت توی زیرزمینی که پر از تار عنکبوت بود و فضای مساعدی نداشت تا اینکه دیپلم گرفت و پس از رفتن به تهران به طور کامل در خط موسیقی افتاد."
می پرسم این مخالفت پدر تا کی ادامه داشت؟ میگوید:
"پدرم خیلی مخالف بود و با دغدغه خاص پدرانه خودش پرداختن به موسیقی را چیزی در ردیف انحراف و معتاد شدن میدانست. محمدتقی هم تنها برای حرمت نهادن به پدر در تهران در رشته حقوق و علوم قضایی تحصیل میکرد اما وقتی با مدرک دکترا به ایران بازگشت، پدرم از حاصل تلاشهای او در زمینه موسیقی بسیار خرسند بود و به داشتن این پسر افتخار میکرد."
از قدسیه مسعودیه میخواهم که از ویژگیهای اخلاقی برادرش بگوید. با لحنی سراسر جاذبه نسبت به او میگوید:
"بسیار متواضع بود. همیشه راست میگفت و عین واقعیت را بدون کم و زیاد. از مصاحبه کردن پرهیز داشت و دوست نداشت خودنمایی کند. در کارش بسیار دقیق و جدی و در عین حال خنده رو و بانشاط بود. خیلی هم فامیل دوست بود. هر وقت به مشهد میآمد، حتی به منزل اقوام دور هم سر میزد. از نظر مذهبی هم معتقد بود و میگفت که من هرچه از امام رضا(ع) خواسته ام به من داده است."
در میان کتابهای زنده یاد مسعودیه بیش از هرچیز حجم زیاد کتابهای ادبیات و تاریخ خودنمایی می کرد که به راحتی میشد علاقه و توجه صاحب آنها را به فرهنگ و خرده فرهنگهای این دیار کهن فهمید. از این تعلق خاطر به وطن که میپرسم، پاسخ میدهد:
"محمدتقی به شدت به فرهنگ ایرانی علاقه مند بود و به تاریخ و قدمت این سرزمین عشق میورزید. به خاطر همین بود که این کتابها را حتی وقتی که در پاریس بود برایش میفرستادم. تنها به علت دلبستگی به ایران و فرهنگ و موسیقی آن بود که پس از تحصیلات عالیه به ایران بازگشت. حتی پایان نامه دکترای او هم آواز شور و تجزیه و تحلیل آن بود.
در ایران میخواستند او را معاون وزارت فرهنگ و هنر کنند اما نپذیرفت و تنها به پژوهش و تدریس علاقه داشت. با شیفتگی خاصی به گوشه و کنار ایران میرفت و آهنگهای محلی را جمع آوری میکرد. من در بعضی از سفرها همراهش بودم. مثلاً در تربت جام نوازنده های محلی را دعوت کرد و بسیار با آنها صمیمی بود. همه چیز را به دقت یادداشت و گردآوری میکرد و آنها را راهنمایی میکرد. در قوچان به سراغ آقای یگانه رفتیم. او داستانی را با سازش روایت میکند که ابتدا نمیخواست همه آن را بگوید اما آنقدر شیفته محمدتقی شد که همه آن را گفت و ما ضبط کردیم.
محمدتقی به قدری به فرهنگ بومی ایران علاقه داشت که حتی در خارج از کشور هم از وطنش میگفت و در آخرین سمپوزیومی که حضور یافت، در لندن بود که مطلبی را درباره "روضه خوانی در ایران" ارایه کرد.
او به خاطر همین دلبستگی به فرهنگی ایرانی دوست داشت که در نیشابور دفن شود و میگفت در آن شهر شاعر و نقاش هست و جای یک موسیقیدان خالیست اما به هر حال نظر جمعی اطرافیان این بود که در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شود."
کاش موزه او برپا شود
خواهر همچنان بااشتیاق از برادر میگوید. از شیفتگی او به کارش، از دقتش در آوانویسی و از لطف و مهر او و در این میان گاه خنده هایی شادمانه چاشنی گفتارش میشود و گاه بغضی تلخ به گلویش راه مییابد. گویی ذهنش با هر جمله ای نقبی میزند به جایی در گذشته های دور و دست نایافتنی.
و من جزوه های درسی و نسخه های دستنویس کتابهای مرحوم مسعودیه را ورق میزنم و خیره مانده ام بر آن همه ظرافت، دقت و زیبایی. دست نوشته ها را گویی با دقتی تمام خوشنویسی کرده اند. همه را با مداد به زیبایی نوشته است و هیچ خط خوردگی در آنها دیده نمی شود.
هرجا نیازی به تغییر داشته، با دقت پاک شده و یا برگه ای دیگر روی آن پاکیزه و با دقت چسبانده شده است. فرقی نمیکند که آن نوشتار فارسی است یا فرانسه، اعداد و ارقام است یا نتهای موسیقی، همه را به زیبایی نقش زده است.
لذت میبرم و افسوس میخورم. بر او آفرین و درود میفرستم و بر ناتمام ماندن آثارش و راهی که میپیمود آه میکشم. از خواهر میپرسم پس از آنکه برادر خرقه تهی کرد، کسی یا گروهی به گردآوری این آثار برجای مانده همت نگماشت؟ میگوید:
"فقط از دانشگاه به سراغ من آمدند و مایل بودند تا کتابهایش را به کتابخانه اهدا کنیم. البته من مخالفتی ندارم اما دوست دارم که همه کتابها، سازها، یادداشتها و بقیه آثار محمدتقی را در جایی متمرکز جمع کنم و موزه ای به نام خودش برپا کنم. قرار بود که آزمایشگاه موسیقی دانشکده هنرهای زیبا به نام او شود که ظاهراً منتفی شد و الآن هیچ اسمی از او جایی نیست و ای کاش لااقل دانشجویانی که به موسیقی علاقه واقعی دارند کارهای نیمه تمام او را به پایان برسانند."
میخواهیم خواهر را با خاطرات برادر تنها بگذاریم که با گفتن از یک آرزو بدرقه مان میکند:
"محمدتقی روز 30 فروردین متولد شد. ای کاش به یاد او این روز به نام اتنوموزیکولوژی نامگذاری شود".