سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/3/24
1:33 عصر

روزه نوشتن

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست، جامعه

روزه نوشتن

عباس می‌گفت: چرا این‌جوری شد؟
فاطمه می‌گفت: مگر جرمی انجام دادیم؟ مگر به نامزدی غیر از تأیید‌شده‌های شورای نگهبان رأی دادیم؟
صادق می‌گفت: چه جوابی بدهم به آنها که راضی‌شان کردم برای اولین بار شناسنامه خود را ممهور به مهر انتخابات کنند؟ چند نفر از قماش تحریمی‌ها را تشویق به مشارکت کرده باشم خوب است؟ چه بگویم به آنها؟
داود می‌گفت: دیگر به ایرانی بودن خود فخری نمی فروشم. شرمنده ام.
محمد می‌گفت: خواهم رفت. نمی‌توانم بمانم.
مسعود می‌گفت: دیدی نباید رأی می‌دادیم؟ جمهوریت مرد انگار!
راحله می‌گفت: من رأیم را می‌خواهم. (گریه امانش نمی‌داد)
کاظم می‌گفت: دیگر هرگز در هیچ انتخاباتی شرکت نمی‌کنم. برای همیشه با صندوق رأی قهر می‌کنم. به هیچ جایی نمی‌رسیم.
و من مانده ام با سوالهایی بی‌جواب. من مانده ام با چراهای فراوان.
هنوز امیدوارم و باورمند به اصلاح امور. عاشقم بر دین و آیین و ایران.
                               این وبلاگ تا اطلاع ثانوی به روز نخواهد شد.




88/3/21
10:17 صبح

سبز سید؛ خط میر و عاشقی

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست

سبز سید؛ خط میر و عاشقی

 الف) مادرم از تبار سادات است. روستازاده ای که آشنایی و آشتی با رنگ سبز را از همان کودکی از او آموختم. در میان مردان خویشاوندش، بستن دستاری به رنگ سبز یا بر دوش داشتن شالی به رنگ سبز سیدی، عادتی همیشگی بود. همان مردان ساده روستایی که هرکدام ترکمان کردند، هنوز افسوسشان بر دلم مانده است که چرا خوبان زود می میرند؟ پیرانی که نه آزاری برای دیگران داشتند و نه خواسته ای از آنان. با دستانی پینه بسته از کار و روحی سبز به رنگ باغ هایی که به همت خود به روستا هدیه داده بودند. یاد همگی شان به خیر.
رنگ سبز، اینگونه بر دلم نشسته بود. همیشه و هنوز، بهترین لباسهای مادرم سبز است. خدا دایی ناصر را بیامرزد با آن کلاه بافتنی سبز رنگش که هرگز چهره اش بی همراهی آن نماد سبز در خاطرم نمی آید.
آرزوی پنهان همه سالهای کودکی ام، داشتن یکی از آن شالهای سبز سیدی بود. آرزویی که روزهای عید غدیر بیشتر از همیشه شعله می کشید و درونم را می سوزاند. در همه سالهای گذشته، من این حسرت پنهان کودکی را با خود به یادگار داشتم و از داشتن شالی به رنگ سبز بی بهره بودم.
امسال اما میری سبزپوش و سبزاندیش آمد و موجی از سبز در ایران انداخت. سبز سیدی، رنگی همگانی شد. دیگر مهم نبود که سید هستی یا نه. مهم آن بود که با سبز آشنا باشی و در آشتی. ایران سبزپوش شد و من نیز.
 ب) در تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفیدمان، چهره مردی عینکی و ریش دار را که معمولاً کت و شلوار به تن داشت و شباهتی هم به پدرم داشت، زیاد می دیدم. همان که پدر ارادتی خاص به او داشت و در تمام آن ایام و سالهای پس از آن به نیکویی از او یاد می کرد. همان که میرحسین صدایش می زدند و من هم در همه این سالها به همین نام کوچک می خواندمش.
آن سالها، من و برادرم از مدرسه که می آمدیم، در کنار درس و مشق، روی کاغذهای سفید مانده دفترهای سال قبل، اخبار تلویزیون را می نوشتیم تا وقتی پدر آمد، اخبار را به او بدهیم تا اگر خواستیم در شبکه دو برنامه دیگری را ببینیم، به خاطر دیدن اخبار، تلویزیون را روی شبکه اول ثابت نگه ندارد! خبرها معمولاً از تعداد تانکها و هلی کوپترهای سرنگون شده دشمن در جبهه های جنگ شروع می شد و میزان پیشروی رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل و... در کنار خبرهای مربوط به مسوولان نظام، یکی هم نخست وزیر بود که در نقل خبرهایش همان "میرحسین" را برای پدر می نوشتیم.
آن سالهای پرخاطره گذشت و آن آقایی که مهرش از کودکی بر دلم نشسته بود و در ضمیر ناخودآگاهم به عنوان نخست وزیر محبوب امام ثبت شده بود را دیگر در تلویزیون نمی دیدم تا اینکه چند روزی مهمان سرزمین حجاز شدم.
روزی در آستانه غروب، در طبقه دوم صحن مسجدالحرام، چند رکعتی نماز به جا آوردم و پس از آن خیره به کعبه نشستم. شاید ساعتی گذشت و من غرقه در ابهت و عظمت آن خانه ساده و سیاه بودم و در حال و هوای دیگری سیاحت می کردم.
نمی دانم چه شد که نگاهی به پشت سر خود کردم و ناگهان آن آقای محبوب را دیدم. میرحسین بود. بی اختیار سر به نشانه احترام خم کردم و سلام دادم و...
 
پ) روز جمعه 23 خرداد 88 قرار است رأی بدهم و می خواهم سبز سیدی را در سپهر سیاست ایران قوام و دوام بخشم.
این روزها نور امید، بوی صلح و آرامش، شور شادی و اعتماد، نسیم محبت و دوستی ایران را به جشنواره ای سبزرنگ برای جمهوریت بدل کرده است. همه در تلاشند تا به موج بزرگ و شاد و شیرینی بپیوندند که به رنگ سبز است. من هم آدینه به سبزاندیشان سلام می کنم و به آزادی، صداقت، نیک اندیشی و متانت، رأیی سبز می دهم. من فردا را در تاریخ برای آیندگان به رنگ سبز ثبت خواهم کرد.
برگ رأی سبز من، سندی بر فرهنگ و تمدن سترگ ایرانی خواهد بود.




88/3/15
10:35 صبح

ادب مرد به ز دولت اوست

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست، جامعه

ادب مرد به ز دولت اوست

هیچ وقت خطم خوب نشد. یاد سالهای دبستان به خیر که انواع قلم نی های ریز و درشت را با سرهایی که هیچ وقت نتوانستم درست بتراشمشان، با خود به مدرسه می بردم و مشق خطاطی می کردم. هیچ وقت خطم خوب نشد. هیچ وقت نتوانستم قلم خوب را از بد تشخیص دهم. فقط شنیده بودم که قلم خیزران بهتر از بقیه است! هیچ وقت نفهمیدم کدام مرکب بهتر است. روزهایی که خوشنویسی داشتیم، دستهای سیاه شده، تنها دستاوردم از کلاس بود. هیچ وقت ندانستم چقدر لیقه باید در دوات بریزم که مناسب باشد. اخم و تخم مادرم را از یاد نمی برم وقتی که فرش خانه را سیاه کردم و گفت: "کاش لااقل خطت خوب بود!"
حتی یادم هست تابستان یکی از همان سالها را هم در دوره های آموزشی هلال احمر مشهد به کلاس خط می رفتم. اما انگار قرار نبود خوشنویس شوم.
مثل موضوع های انشای آن سالها که معمولاً تکراری بود و یا باید از برتری علم بر ثروت می نوشتیم یا از اینکه در آینده قرار است چه کاره شویم و چگونه به دیگران خدمت کنیم و یا اینکه یکی از فصلهای سال را تعریف کنیم، سرمشق های خوشنویسی هم چند عبارت تکراری و همیشگی بود.
معلمهای خط، بیش از همه روی دفترمان و یا روی تخته سیاه این دو عبارت را می نوشتند که: "ادب مرد به ز دولت اوست" و "با ادب باش تا بزرگ شوی".
هیچ وقت خطم خوب نشد اما این آموزه ها در گوش من و همکلاسی هایم مدام ماندگارتر می شد. حالا دو دهه از روزگاری که مشق خط می کردم می گذرد و این روزها در کوی و برزن و در هر جمع و محفلی، سخن از دولتمردی است که جانب ادب نگاه نداشت و حرمت اخلاق را نادیده انگاشت.
دولتمرد ما چشمانش را بر بسیاری چیزها بسته بود و گویی به تمنای کسب رأی از مخاطبان، بی آنکه حد و مرزی بشناسد، به ستیز با ادب و اخلاق برخاسته بود. دولتمرد ما آموزه های اسلام و قرآن و فرهنگ ایرانی را به کناری نهاده بود و یک شبه، تلاش های سی سال را بر باد می داد. ادعاهای مبهم و رازآلود، اتهامات اثبات نشده در هیچ محکمه ای، افترا بستن بر کسانی که نبودند تا به دفاع از خویش بپردازند و رعایت نکردن ارزشهای مذهبی و انسانی و اخلاقی، دولتمرد ما را در حکمرانی خویش کوچک ساخت.
دولتمرد ما از یاد برده بود که:
     بزرگش نخوانند اهل خرد         که نام بزرگان به زشتی برد
دولتمرد ما بی آنکه بگوید چرا در این سالها هیچ نگفته و هیچ نکرده در اثبات آنچه ادعا می کند، در برابر چشم میلیونها ایرانی، بر موجی سوار شده بود که متانت و ادب و اخلاق را غرقه می ساخت.
نمی دانم معلمهای خط دولتمرد ما از آن سرمشق های مشهور به او نداده بودند؟!
کاش دولتمرد ما می دانست که:
     با ادب را ادب سپاه بس است     بی ادب با هزار کس تنهاست




88/3/4
7:0 عصر

ما رأی نمی دهیم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه

ما رأی نمی دهیم

مگر انفعال و بی‏عملی، "تئوری" می‏خواهد که برخی "تئوریسین" آن شده اند؟! مگر تماشاچی بودن "نظریه" می‏خواهد که "نظریه‏پرداز" بخواهد؟!
با افتخار می‏گویند: "ما رأی نمی‏دهیم"، "اینها همه سر و ته یک کرباسند"، "هرکس را خودشان بخواهند انتخاب می‏کنند" و... و هیچ نمی‏اندیشند که نسخه جایگزین‏شان چیست؟! گیرم که این درخت را برکندند، به جای آن چه می‏خواهند بکارند؟ بالاخره آنکه باید بیاید و برایشان چنین و چنان کند کیست؟ آن قهرمان خیالی چگونه باید سرکار بیاید؟
آیا هیچ خردمندی پیش از آنکه بداند چه برنامه‏ای دارد و چه توان و امکاناتی، خانه‏اش را ویران می‏کند؟ که اگر چنین کند آیا نباید زیر چادر آسمان و بر فرش زمین قرار گیرد و رفت و آمد بیگانگان را تحمل کند؟ غریبه‏هایی که گاه حتی از روی آنها هم خواهند گذشت! نمونه‏ها بسیارند. همسایه‏هایمان را بنگریم!
چه این سو و چه آن سوی مرز، هستند کسانی که آنقدر آسمان و ریسمان به هم می‏بافند تا نظریاتی بپردازند که حاصلش انفعال و بی‏عملی و در خانه نشستن باشد!
آن هم در هنگامه‏ای که رأی ندادن درست به اندازه رأی دادن موثر می‏افتد. آنها که رأی نمی‏دهند، دقیقاً به اندازه رأی دادن و حتی ساده‏تر از آن، همان کسانی را که مایه نارضایتی‏شان هستند، بیشتر در رسیدن به بلندای قدرت پشتیبانی می‏کنند –چه بخواهند و چه نخواهند-. پس قهر، حرف مفت است.
رأی‏های ساکت جامعه، در هنگامه‏ای که جماعتی سکوت آنها را می‏خواهند، درست به اندازه رأی دادن به همان‏ها موثرند. پس در خانه نشستن و تماشاچی بودن و غر زدن‏های مکرر که چرا چنین است و چرا چنان است، مسخره‏ترین کار ممکن است. قهر با صندوق، در شرایطی که خیلی‏ها پای صندوق‏ها حاضرند، مضحک است. حتی شرم آور است.
این سرزمین برای به دست آوردن میراثی صد ساله به نام حق‏رأی و حق انتخاب، بهای سنگینی پرداخته‏است. روی تافتن از صندوق رأی به هر بهانه‏ای، پشت پا زدن به همه آن تلاش‏ها و هزینه‏هاست.
قبول دارم که دعواهای داخلی بسیار داریم اما دعوای ما خانگی است. دعوای خانگی را هم که پیش غریبه‏ها مطرح نمی‏کنیم. شکایت به غیر نمی‏بریم. وقتی در خانواده با برادر، خواهر، همسر،... دعوا داریم، همین که سر و کله غریبه‏ای پیدا شود، دیگر نام‏های کوچک خود را فراموش می‏کنیم و پای نام مشترک خانوادگی به میان می‏آید. در هنگامه انتخابات هم نام "ایران اسلامی" برایمان مهم است. کاری به غریبه‏ها نداریم که نامزد "الف" و "ب" را یکی می‏پندارند و در دل هر دو را دشمن می‏دارند. ما دعوایمان برای خودمان است و به آنها کاری نداریم.
مطلق‏نگر نیستیم. قرار نیست یک معصوم را بر کرسی ریاست جمهوری بنشانیم. سپید یا سیاه نمی‏بینیم. صفر یا صد نمی‏بینیم. تلاش می‏کنیم تا نزدیک‏ترین فاصله را تا صد برگزینیم. همین. چون می‏دانیم که رأی ما موثر است. چون می‏خواهیم هندسه فردا را بر پایه طرح امروزمان ترسیم کنیم.
هموطن، همشهری، برادر، خواهر، پدر، مادر، قرارمان پای صندوق رأی.
وضو بگیریم برای نماز انتخاب. نمازی که فقط باید "ادا" شود و اصلاً "قضا" ندارد. تیر غیرت را به چله کمان همت کنیم و مرز استقلال و آزادی را برای این دیار تا دورترین‏ها امتداد دهیم.
روز 22 خرداد غایب نباشیم که اگر حضور نداشته باشیم، در غیبت ما، دیگران سرنوشت را به دلخواه خود رقم خواهند زد. آنچنان‏که خیلی از ما چهار سال پیش، به خیال خام تحریم، با صندوق‏ها در قهر بودند و شد آنچه شد.
روز 22 خرداد کاری کنیم تا دنیا ما را به انگشت نشان دهند و در دل ستایش کنند. نشان دهیم که مام ایران هرگز از زادن کودک حماسه ناتوان نیست. نشان دهیم که این دیار هماره رو به سبزی دارد و شکوفایی. عقیم، ذهن بسته آنهایی است که آرزوهایشان را به سان خوابی بی‏تعبیر، در بی‏عملی می جویند.




88/2/19
7:58 عصر

قفل، یعنی که کلیدی هم هست. هست؟

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

قفل، یعنی که کلیدی هم هست. هست؟

چه خبر است؟ چرا اینچنینند؟ چرا اینچنینیم؟ چرا دروغ و فریب و تزویر، بدینسان بی‏پروا و آشکارا خودنمایی می‏کند؟ چرا مکر و نیرنگ و خدعه، اینگونه بی‏پرده و عریان به عرض اندام مشغول است؟

مگر نه اینکه وقتی دغلی و چاچول‏بازی بیاید، اخلاق در هم می‏شکند؟ مگر جز این است که وقتی ترفند و شیله پیله در کار باشد، عصمت و حرمت حق لکه دار می‏شود؟ مگر نه اینکه با آمدن فریب و نیرنگ، سقوط ارزش‏ها آغاز می‏شود؟ یأس فراگیر می‏شود، شیب انحطاط تندتر می‏شود و هوای مسموم، راه را بر تنفس پاکی و صداقت می‏بندد؟

پس چرا کسی راه را بر دروغ نمی‏بندد؟ چرا خلق به این نامردمی و بدسگالی به بازی گرفته می‏شوند؟ چرا آدمیان چنین معصومانه قربانی "ندانستن"‏‏ها و "نشناختن"‏ها می‏شوند؟

در هرکجای این کره خاک، کسانی را می‏بینی که در پی فرونشاندن عطش کشنده خود و برون شدن از ظلمتی بویناک و متعفن، به سراب‏هایی حقیر و پر فریب دل خوش می‏کنند و نجات را بر کاذب‏ترین معابد دخیل می‏بندند. آدمیانی را می‏بینی که گله‏ای پنداشته می‏شوند که باید به فریب گرگانی لباس میش بر تن کرده، دنباله‏رو باشند.

آن سو هم فریبکاران، دغل بازان، مکاران، دروغگویان و حیله‏بافانی را می‏بینی که وسیله دروغین و پر مکر و فریبشان با هدف به ظاهر پاکشان توجیه می‏شود! منفعت‏طلبانی که نوکران منصب و مقامند و جعل و تزویر و ناسزا، ابزار کارشان است تا دمی بیشتر بر پهنه ریگزارهای گسترده‏ای که از توفان دروغ پدید آورده‏اند، سیاحت کنند. دروغ‏زنان ناتوان و فراموشکاری که هماره به جای خود شکستن، آینه می‏شکنند.

در این میان، غرور آدمیزاده است که له می‏شود. شرافت انسانی است که به سخره گرفته می‏شود. برای تکه نانی، وصل به سهمی و سهامی، رسیدن به منصبی و مقامی، ...

و در این میان، دروغ و کلک و فریب و نیرنگ، چال مستراح گندآبادی می‏سازند برای به لجن کشیدن روی زیبای حقیقت و صداقت.

پرسش‏های بی‏پاسخ همچنان رو به فزونی است و مباد که در جامعه انسانی، "مزد گورکن" از "آزادی آدمی" فزون‏تر باشد که میدان دادن به دروغ و خدعه، راه را نه بر دشمن، که بر آزادی دوستان آیینه‏دار می‏بندد.

این افسوس همیشگی است که "همیشه خدا، دروغ‏گو، دروغ‏شنو داشته است و شامورتی باز، مشتری" اما همیشه جایی هم برای امید هست که: "شام تیره، صبح را آبستن است".




88/2/5
9:58 صبح

قسمت؟!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل

قسمت؟!

آمده بود برای خداحافظی و طلب حلالیت. شادمانی و شعف در چهره اش موج می‏زد.
    -         کجا به سلامتی؟
    -         ان شاء الله کربلا
    -         کی؟
    -         دو روز دیگر
    -         قبول باشه.
از اتاق که بیرون رفت، گفتیم: "باز هم خدا خیرش بدهد که ما را قابل دانست برای خداحافظی. مدیران که ما را لایق نمی‏دانند. نیازی نیست از کسی حلالیت بخواهند. آسوده می‏روند و راحت باز می‌گردند و این ماییم که باید به دست‏بوس و زیارت قبولشان برویم. اما او که کارمندی ساده و بی منصب و مقام است، این‏طور متواضعانه حلالیت می‏طلبد."
چند روز بعد، هنوز در اداره بود.
    -         نرفتید؟
    -         هنوز نطلبیده! چند روزی تأخیر داریم.
"حمله تروریستی به کاروان زایران ایرانی در عراق".
ای بابا! باز هم انفجار. باز هم خشونت و کشته و زخمی پرشمار. این عراقی‏ها پس کی قرار است روی آرامش ببینند؟ کاروان ایرانی؟ نکند خانم عبداللهی...
نشستم پای اینترنت. اسامی مجروحان را در خبرگزاری‏ها می‏جستم. خدایا خودش است. زهرا عبداللهی. به کرمانشاه منتقل شده. کاش او نباشد. هر که باشد، هر ایرانی که باشد، اصلاً هر انسانی که باشد، بد است. کشته شدن بد است. خشونت بد است. بمب و گلوله نفرت بار است. اما عادت داریم که بگوییم آخر چرا او؟
و الآن که به اداره آمدم، گمان بد به یقین بدل شد. فجیع تر از آنچه می‏پنداشتم. خودش بوده است. بیهوش در سی سی یو. با بدنی پر ترکش. با دستانی... با فرزندانی چشم به راه. با مادر و خاله‏ای که در همان حادثه به شهادت رسیده اند. و نه تنها او، که خانواده و نزدیکان یکی دیگر از همکارانمان نیز.
چه روزگار تلخی است:
                              "و زمانی شده است
                              که به غیر از انسان
                              هیچ چیز ارزان نیست!"




88/1/20
10:41 صبح

زبانه می کشد

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل

   زبانه می کشد

   باد که می‏آید

   آتش درونم زبانه می‏کشد

   امتداد باد را دنبال می‏کنم

   از روی موج گیسوی توست که می‏آید

   دیری است گیسویت را به باد سپرده‏ای

                                   و من شعله‏ورم