سفارش تبلیغ
صبا ویژن

86/5/13
9:0 صبح

من و قطار و خالد حسین

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، همدلی

من و قطار و خالد حسین

شامگاه پنج شنبه یازدهمین روز از امرداد ماه 1386 خورشیدی در ایستگاه راه آهن مشهد سوار بر مار بزرگ آهنین پیکر شدم تا راهی تهران شوم. جوانی با عینک دودی به آستانه کوپه ما رسید و با سلام نخست مشخص شد که عرب است و در بینایی مشکل دارد.

اندک عربی که در دوران تحصیل آموخته ام به مددم آمد تا با او که جز عربی نمی دانست و میل به گفت و گو داشت، هم سخن شوم. نمی خواهم به شرح گفت و گوها (یا بهتر بگویم تلاش برای گفت و گو) بپردازم اما نکته ها و پرسشهایی برایم پیش آمد که ذهنم را به خود مشغول کرده است.

خالد حسین می گفت که چشم چپ خود را در انفجاری در بغداد از دست داده است و این سومین بار است که برای جراحی روی آن به بیمارستان مهر مشهد آمده است اما پیش از اتمام درمان، به دلیل انقضای مهلت ویزایش مجبور به ترک ایران است و اکنون به عراق باز می گردد تا دوباره با تمدید ویزا درمان در مشهد را از سر بگیرد.
اسناد پزشکی که به همراه داشت و نامه نگاریهای اداره گذرنامه و اتباع خارجی نیز گفته های او را تأیید می کرد. خالد گله داشت که چرا دولت ایران به او کمک نمی کند و او را از بستر بیماری برای تمدید روادید راهی عراق می کند. می گفت دولت سعودی به عراقی ها روادید طولانی مدت می دهد اما دولت ایران روادید 3 ماهه قانونی را هم رعایت نمی کند و پس از یک ماه مسافران را باز می گرداند. چه جوابی باید به او می دادم؟

خالد حسین متعجب بود از اینکه چطور من زبان عربی را بلدم (هرچند ناقص و شکسته بسته) و وقتی دانست که همه دانش آموزان ایران عربی را برای تسهیل در خواندن قرآن و متون دینی فرا می گیرند، احسنت گفت و از صدام به بدی یاد کرد که جز به زبان عربی به هیچ زبان دیگری اهمیت نمی داد و حتی زبان انگلیسی را نیز رواج نمی داد. بعد برایم حدیثی از امام صادق (ع) خواند که فرموده اند باید زبان سایر ملل را آموخت تا کمینه از آزارشان در امان ماند.

من و خالد حسین مهربانانه با هم سخن می گفتیم و بر آن بودم که چهره خوبی از ایران برایش ترسیم کنم و با خود در این اندیشه بودم که ما هشت سال باهم در جنگ و ستیز بودیم. رویای شیرین کودکی من بزرگ شدن و به اسارت گرفتن و کشتن عراقی ها بود. این آرزوی نه من که بسیاری از دانش آموزان دوران دفاع مقدس بود. چه می شود که دو ملت همسایه و مسلمان به راحتی به دون صفتی قدرتهای جهانی و نیز جاه طلبی یک دیکتاتور به جان هم می افتند؟ و چه حکمتی در ذات بشر نهفته است که باز با سرنگونی دیکتاتور این دو ملت همزبان هم می شوند؟

خواستم شما هم اندکی به این نکته ها بیندیشید. شاید در فرصتی دیگر مفصل تر در این وادی بنویسم.




85/2/3
8:37 صبح

حالم اصلاً خوب نیست!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، سیاست

دیروز در یکی از سایتها عکسهای جدیدی از شکنجه عراقی ها در زندانهای این کشور را می دیدم. گویی ددمنشی و قساوت آدمیزاده را پایانی نیست. به تسکین درد به سراغ یادداشتی که سال قبل در همین حال و هوا نوشتم و در طوبی چاپ شد رفتم. و باز خدای خود را گفتم که اصلاً حالم خوب نیست!

 

حالم اصلاً خوب نیست !!

  خدا جان ؛ سلام.

  خداجان ؛ خسته ام. درمانده ام. نفله ام. می پرسی چرا؟ از دست کی؟ از دست خودم. از دست بنده های تو. همینها که تو آفریدی شان. چه کنم؟ نمی خواهی که تعارف تکه و پاره کنم؟ نمی خواهی که برایت دروغ بنویسم؟ بنویسم که « خوبم و اگر جویای احوالات ما باشید، ملالی نیست جز دوری شما ...».! نه! اصلاً حالم خوب نیست. هوای اینجا هم اصلاً خوب نیست. بوی تعفن همه دنیایت را برداشته اما آنقدر به بدیها و پلشتی های آن عادت کرده ایم که دیگر بوی گندش خفه مان نمی کند. همه مان غرق فتنه ایم. عادتمان شده هر روز خبر قتل و انفجار و تجاوز بشنویم. بعضی از ما شده ایم انبوه گوشتی زمخت و نا هنجاری که شکم را می پرستیم و بعضی مان هیولاهای درنده خو و گنده دهانی که خون می طلبیم. انگار آدمیت به خواب رفته است. خوابی زمستانی که بهاری بر آن هویدا نیست.

  آنقدر زیبایی (!) در این دنیا ساخته ایم که حد ندارد. بچه ها را وادار کرده ایم سر چهارراهها شیشه ماشینها را دستمال بکشند. جوانها را به کوچه پس کوچه های بن بست فرستاده ایم تا سرنگ به رگ دستشان فرو کنند. زنی را مجبور کرده ایم که کنار خیابان خود را مشتری بجوید و پدری ساخته ایم که با عرق شرم بر پیشانی مدام در جیب خالی اش به دنبال هیچ بگردد. قشنگ است نه؟ جای تحسین ندارد؟

  خدا جان ؛ چنگیز را یادت هست؟ روم را زیر تازیانه قیصر به خاطر داری؟ حجاز را که در اسارت خدایگان سنگی زمین فراموش نکرده ای؟ هنوز هم همانطور است. هنوز هم سر تا ته دنیا وزشگاه توفانهای سهمگین تفرعن و خودکامگی است. هنوز هم مردابهای عفن برای تسریع انحطاط طغیان می کنند. هنوز هم پاکی ها و نیکی ها  در شیب تند خیانتها و رذالتها رها شده اند. امروز و هنوز هم مثل گذشته های دور جای جای این دنیا صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها در هم می آمیزد و دسته دسته آدم بر زمین می افتد. انگار نه انگار که قرن 21 است. انگار همانطور دلبسته و فریفته عصر گلادیاتورها مانده ایم.

  خدا جان ؛ خسته ام. خسته از روزهایی که فقط می گذرند. بی هیچ فرقی با دیروز و فردا. اگر از حال ما بخواهی صفا گم شده است. گذشت و فداکاری تمام شده است. عشق، شوری ندارد. پاکی را حماقت و سادگی می نامند. صداقت و رادمردی در کمتر فروشگاهی به دست می آید. شرم و حیا از مد افتاده و بی معناست. از مهر و وفا که سراغی نگیر. آنقدر دروغ و دغل زیاد شده که گویی روز داوری از باور مردمان قهر کرده است.به تو هم که اصلاً کاری نداریم. تو بازیچه کسب نام و نانمان شده ای یا تنها وقتی یادت می افتیم که بدهکار باشیم، که سوتی داده ایم و نیاز به یک ستارالعیوب داریم، که می خواهیم در قرعه کشی بانک یا کنکور قبول شویم، که.... بگذار رو در بایستی را کنار بگذارم. تعارف که نداریم. حساب بانکی مان و رییسمان که مثل سگ از او می ترسیم برایمان از هر چیزی مهم تر است؛ حتی اگر روزی چندبار بگوییم که تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می جوییم. خیلی رذل و تهوع آور شده ایم نه؟

  خدا جان؛ پشیمان نمی شوی که روحت را در گل ما دمیدی؟ مایی که قرنهاست دستها را به علامت تسلیم بالا برده ایم و خود را له شده و لجن مال گشته به پوچی سپرده ایم؟ مایی که دنیا را به مأمن وحشی گری و کثیفی و پلیدی بدل کرده ایم؟ می بینی که تصاویر این دنیا پر از اعوجاج و کژی است. مگر نه؟ انگار همه می خواهند ثابت کنند که زور شیطان خیلی زیاد است. که شر، شیرین تر از خیر است. که زور بر منطق پیروز است. دنیا پر شده است از عربده های توأم با خوش رقصی کسانی که برای اثبات خوش خدمتی به ابلیس، تو را هم به چالش می کشند.

  خدا جان؛ این روزها عراق را می بینی؟ می بینی چند آدم درشت اندام و قوی هیکل که معتقدند تو را خیلی دوست دارند، جوانی، خبرنگاری، انسانی را می نشانند و با نام تو سر می برند و با افتخار فیلم هم می گیرند؟ می بینی چقدر راحت نامت را با صدای بلند بر زبان می آورند و گلوی کسی را که می پندارند دشمن توست انگار که حیوانی باشد به راحتی سلاخی می کنند؟ تو ما را خلیفه خودت در زمین ساختی؟ که همنوعمان را به جرم آنکه مثلاً غربی است سهل و آسان نابود کنیم؟ مگر تو از رگ گردن به ما و به آن جوانک غربی نزدیکتر نیستی؟

  خدا جان؛ زندان ابوغریب را دیدی؟ دیدی که لیندی انگلند ؛ آن سرباز زن آمریکایی چگونه مردان مسلمان عراقی را چون حیوانی برهنه بر زمین انداخته بود؟ حیوان بود یا می خواست عراقی های به خیال خود حیوان را آدم کند؟ آخر این چه بازی زجرآور و دهشتناکی است؟ این چه دنیایی است؟ حالت به هم نمی خورد؟ آیا ما همان اشرف مخلوقات هستیم؟ مایی که اینگونه انسانها را همچون حیوان لخت و عور نگه می داریم و گونی بر سر و افسار بر گردن کتکشان می زنیم؟ اگر ما اشرف مخلوقاتیم پس بقیه آفریده ها چیستند؟

  خدا جان؛ نه که فکر کنی این عراقی ها خیلی مظلوم و ستم دیده اند. نه! تاریخشان را که نگاه می کنی می بینی در کشورشان وقتی علیه عبدالسلام عارف کودتا شد، توی خیابانهاشان سر طرفداران او را گوش تا گوش می بریدند. دورتر هم که برویم همین ها حسین بن علی (ع) را ذبیح ساختند. اورا که اشغالگران آمریکایی و انگلیسی سر نبریدند. همین عراقی ها بودند. همین ها که در جنگ 8 ساله انبوهی از جوانهای ما را کشتند. مگر رهبر جانی سبیل کلفتشان را آن همه دوست نداشتند؟ مگر کم از ما کشتند؟

  تازه خدا جان؛ تنها عراق که نیست. آنطرفتر که برویم، مگر در افغانستان وضع بهتر است؟ انگار نام افغانی را با جنگ و دربدری نوشته اند. آنجا هم القاعده ای ها به نام تو و برای رضای تو سر می برند. نمازشان که قضا نمی شود. یک بار هم که لب به مشروب نزده اند. هر روز هم که دستشان به سوی تو دراز است و از تو مدد می جویند. بعد می آیند و با نام تو گردن آمریکایی ها را می برند و برای اسلامت به خشن ترین شکلی ضد تبلیغ می سازند.

  نه که آمریکایی ها خیلی طفل معصوم و خون ندیده باشند. نه! اتفاقاً اینها خیلی وضعشان بدتر است. تا همین چند دهه پیش توی آمریکا سفید پوستها دسته جمعی سیاه بی پناهی را می گرفتند و با چاقو مثله اش می کردند. از قضا آنها هم اهل کلیسا بودند و تو را یاد می کردند. خدا جان؛ تو چقدر مظلوم و صبوری. کی خیال داری خودت را از شر مایی که دنیا را به ننگ وجودمان آلوده ایم راحت کنی؟ کاش این دنیا کاغذی بود . می شد آنرا پاره کرد و سوزاند و محو کرد. اما نه نمی شود. این بشر دو پا را فقط تدبیر تو چاره ساز است. تو هم که صبرت خیلی زیاد است.

  خدا جان؛ باز هم از این آمریکایی ها برایت بگویم. ویتنام را که یادت هست؟ مگر حاکم نظامی آمریکایی هانوی نبود که با جسارت تمام جلوی دوربین عکاسی مغز آن مرد ویتنامی را کف خیابان پاشید؟ مگر همین آمریکا نیست که پشتیبان بزرگترین جلاد بشریت، اسراییل خبیث است؟ این هم طنز دردناک دنیای ماست که قصاب صبرا و شتیلا و آمر قتل عام جنین  نامزد دریافت جایزه صلح نوبل می شود. تو هم خنده ات می گیرد خدا جان نه؟!

  خدا جان؛ اصلاً مگر فلسطینی و ویتنامی و افغانی با هم فرق می کند؟ مگر آدم با آدم فرق دارد؟ مگر ارزش جان انسانها یکی نیست؟ پس توی این دنیا چه خبر است؟ کامبوج را یادت هست؟ آن دانش آموخته باسواد رشته فلسفه دانشگاه پاریس را یادت هست که وقتی رهبر خمرهای سرخ شد صدها هزار نفر را کشت فقط به خاطر اینکه پولدار بودند؟ شنیده ام که یارانش روزی خیابانها را بستند و کف دست مردم را لمس کردند و هر کس دستش زبر نبود و معلوم بود کشاورز نیست همانجا کشتند. خوشت می آید خدا جان؟ می بینی چه بندگان جالبی هستیم؟ چقدر خطرناک و ددمنشیم؟

  آنطرف تر از کامبوج دیدی که در میدان تیان آن من چه گذشت؟ و یا این طرف هیتلر و چرچیل و موسولینی را دیدی که کابوس مردمان شده بودند؟ صهیونیستها را می بینی که وسط خیابان با نیت اجرای خواست تو و بنا نمودن هیکل سلیمان در مسجدالاقصی آدم می کشند؟ سربازان جنگ صلیبی امروز را می بینی که با هر گردانشان کشیشی به همراه دارند؟ برای جنایاتمان هم از نام تو مایه می گذاریم. خوب است؟ خلبانی که هواپیمایش را به برجهای دوقلو کوبید و جان عده ای بی گناه را سوخت، بی گمان در این پندار بود که کاری بزرگ را برای اعتقاداتش و برای خدا می کند. هرچند که در بالادست او سیاست مداران و تجارت پیشگانی بودند که سود خود می جستند.

  خدا جان؛ در جای جای این دنیا آدم آدم را شکنجه می دهد و می کشد به نام تو و برای هدیه هایی از سوی تو به نام آزادی و دموکراسی. برای حفظ دین تو آمریکایی را سر می برند و ایتالیایی را جلوی دوربین و چشمان وحشت زده میلیونها انسان می کشند. این دنیا، دنیایی است که هر روز یک جسد تیتر اول خبرهای آن است. انگار آدم دیگر آدم نیست. گویی حال اعتراض و پرخاشی هم در کسی نمانده است. اعتراض پیشکش! حتی دریغ از فحشی، گریه ای، لااقل افسوسی!!

  خدا جان؛ شرقی و غربی، طالبانی و آمریکایی انگار همه مارهای شانه های یک ضحاکند که جز با بلعیدن مغز آخرین بقایای انسانیت آرام نمی گیرند.با این همه باز دلمان خوش است که تو هستی. اگر تو نبودی که خیلی از ما هر لحظه هزار بار باید سرمان را می کوبیدیم به دیوار.!

  راستی خدا جان ؛ آنکه از جنس آسمانهاست و روزی هزاران خورشید بر ظلمتکده دنیا هدیه خواهد کرد و دستی بر شیشه های غبار گرفته آدمیت خواهد کشید، کی می آید؟ کدام آدینه؟

  آخر خدا جان؛ دروغ که نباید بگویم. احساس سرما می کنم. احساس فلاکت و بدبختی، احساس حقارت و درماندگی، احساس ترس و بی دفاعی، احساس.....حالم هم اصلاً خوب نیست.




84/11/17
9:28 صبح

منشین؛ به تمامی ایستاده باش

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، مذهب

منشین به تمامی ایستاده باش

هرگاه ضجه تلخ و دردناک و دلخراش روح مجروح و ناامید انسان این عصر و این اعصار که در چنبره عقده گشایی های وارثان حاکمیت قابیل در شکنجه است، بر خیزد؛

هرگاه شرارت و بدی و پلیدی و زشتی، بر پاکی و بی عیبی و خیر و خوبی غلبه یابد و خداوندان شمشیر و پول و دین در سه چهره سیاسی، اقتصادی و مذهبی با رواج حرص، افزون طلبی، زر پرستی، میل به قدرت و حاکمیت، جنون منفعت طلبی و خود پرستی، شهوت پرستی، انحطاط اخلاق، حیله، دروغ، زور، جنایت، غصب، کینه، انحصار طلبی و هزار و یک صفت دهشتناک و توجیه پذیر(!) دیگر بر خدایگان دنیای عشق، آزادی، عدالت، صلح، برابری، برادری، آگاهی، زیبایی، کمال و ایمان برتری یابند؛

هرگاه کودکان بشریت، خوراک همیشگی کفتاران و کرکسها و دختران بشریت، لقمه همیشگی بازار وقاحت برده فروشان و پسران بشریت، برده همیشگی اربابان و سروران شوند؛

هرگاه مجاهدان عدالت خواه چون قطعه سنگهایی در بنای اهرام فرعون زمانه نصب شوند و ابوالهولی مخوف و سرد و سنگین متولی زندانبانی آنان شود؛

هرگاه در تاریکستان تاریخ، سلطنت سیاه شاهنشاهی، خیمه کبودین استبداد برافرازد و گرگان خون آشام زمان، بر گورستان پهناور اموات دندان بنمایانند؛

هرگاه که ایران در آتش خشم کسری، چین در اسارت اساطیر، روم در زیر تازیانه قیصر و حجاز در اشغال خدایگان سنگی زمین در هم فشرند؛

هرگاه که گشتاسبها به کشتن فرزندان مزداپرست خویش- اسفندیارها- کمر بندند؛

هرگاه قارون صفتان پشت به مردم در بهشتهای شدادی خویش لم دهند و منصور صفتان عاشق پیشه را به مسلخ بکشند؛

هرگاه در ماورای مرزهای درهم شکسته اخلاق، در انبوه غم و مه شدید یأس، در وزشگاه توفانهای زرد و سرخ و سیاه و در شیب تند سقوط وحشتناک ارزشها، صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها در هم آمیزد و به هر آن اشباح جمعی بر زمین افتد؛

هرگاه زمین از لاشه های جانوران انسان نشده ای که دم از انسانیت می زنند- همان خاکهای خشکیده سترونی که به عذاب ناباروری و انجماد گرفتارند- پر شود؛

هرگاه گند وجود مردارخواران دین فروش، تنفس را ره بندد و بزک شده های پوسیده در مرداب الکل و افیون، سخن از نجات بشر سر دهند؛

هرگاه که میمونهای دغل دوباره از جنگلهای پیش ساخته شیطانی سر برآورند و بر شهر عقل و دیار مذهب هجوم آورند؛

هرگاه اختگان دانای درمانده بیکاره نق نقوی تریاکی تهمت زن – همان لمپنهای پر مدعایی که لاف روشنفکری می زنند و توهمات کاسبکارانه خود را واقعیات معتبر معنوی جا می زنند- بر مسند قدرت تکیه زنند؛

و هرگاه که قابیلی دیگر پدید آید، گنج نهد، حرمسرا بسازد، مالک شود، خون بریزد و هستی را در تصاحب خود بخواهد؛

هابیلی باید. شهیدی باید. شهیدی باید که برخیزد.

با قامتی همتای مظلومیت کهن مظلومان،

با نگاهی به وسعت آرزوهای دیرین آرزومندان،

با ردایی به پاکی سینه های مادران معصوم ستمدیدگان،

و با فریادی به قدرت همه باری که بردگان تاریخ استکبار بر دوش داشته اند.

شهیدی باید برخیزد، بپاخیزد و لرزه بر بنیان آهنین کاخ دیرپای قابیلیان تاریخ افکند.

شهید، باید که هابیلی از نسل « آدم» باشد. باید که « آدم» باشد. باید که بی هیچ ترسی از طرد و تکفیر و توهین، با ولع تمام سیب را گاز بزند تا از بهشت « بی دردی» که در آن جویهای شیر و عسل روان است و جنتیان در سایه گاههای خنک، بر سریرها تکیه می زنند و حوریان زیباروی سیمین بدن دربر می گیرند و در نعماتی جاودان، زندگی(!) می کنند، بگریزد. گریزان باشد که « بودن بی درد» شکنجه است و باید از چنین شکنجه ای گریخت.

این شهید باید شراب چندین ساله عشق و درد و رنج را نوش کند و برخیزد. بپا خیزد. آدمی شود در سراندیب، موسایی در طور، عیسایی بر صلیب، ابراهیمی در آتش، نوحی در کشتی، یونسی در دهان ماهی، یوسفی در چاه و محمدی در حرا.

باید که برای حاکمیت نور، بر ظلمت بشورد. برای پاسداری روز، با شب درآویزد. برای احترام به بیداری، خفتگان را برآشوبد. برای تفسیر عشق، کینه و نفرت را از ذهنها و دلها بروبد. برای تنفس « آزادی»، اختناق را دچار اختناق کند.

باید کاری کند کارستان.

همت کند تا به جای سیامک، دیو به خاک و خون غلتد. به جای سیاوش، سودابه در دریای آتش فرو رود. به جای رستم، شغاد در چاه افتد. به جای حمزه، هند کشته و مثله شود. به جای علی، فرق پسر ملجم شکافته شود. به جای حسن، ابوسفیانها جگرشان را استفراغ کنند و به جای حسین و یارانش، شمر، یزید، پسر زیاد و عمر سعد در صحرای تفتیده نینوا بی سر و پاره پاره بمانند.

شهید، هموست که هابیلی است. هموست که بر می خیزد. بپا می خیزد. هموست که آیه آیه کتاب زندگی اش رنج باشد و رنگ عصمت خونش، سرخی باشد که سبزی باغی را که قابیلیان در رؤیا می بینند و در بیداری به هر بهایی می طلبند، ویران کند.

و حسین شهید است. سرور شهیدان است. همو که به ناگاه، توفنده و غران برخاست و خواب خفتگان خفته را آشفته ساخت.

گفته اند که نسیم، همیشه خوب است. باد، بلاتکلیف است؛ و توفان اما صد سال یک بار و فقط یک لحظه عالیست.

آه که چقدر باید در انتظار آن لحظه نادر و آن غرش توفنده بنشینی؛ چقدر...

اما چرا بنشینی؟ حسین توفنده زمان خود باش. از این لحظه تا آن لحظه نادر، - که حسین زمان، مهدی موعود، شهید زمان می شود- به تمامی ایستاده باش.

این، عظمتی دارد به قدر آن لحظه عظیم.

 




84/8/8
11:29 صبح

هابیل را کشتم اما نیاسودم

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل

 

خود را مى خواهم. فقط خود را. همه چیز و همه کس فداى من. چرا باید اندیشه دیگران کنم؟ مرا چه سود از آنان؟ سرنگون باد هر که مرا نخواهد و نستاید. آزادى؟ محو و نابود باد. آگاهى؟ پلید باد.

  مگر پدرم آدم نبود که به شوق آگاهی جسارت کرد؟ مگر همو نبود که پر جوش و خروش و ناآرام، بی تأمل و ترسی طغیان کرد و سیب را از شاخه چید؟ چه نصیبش شد؟ هیچ. تنها ما را از بهشت امن و جاودانی بیرون کرد. همین و بس.

  گویی «بودن» و «ماندن» برایش زندان بود. جویهای پر از شیر و عسل قانعش نمی کرد. رفاه و آرزوهای دست یافته آزارش می داد. نمی خواست همه چیز داشته باشد و بی هیچ تلاشی به هرچه می خواهد برسد. این بود که با ولع و بی هراس از طرد و تکفیر دندانهایش را در گوشت سیب فرو برد و پذیرای « درد» شد.

  خب پدرجان؛ بی دردی و نادانی تو را آزار میداد. به ما چه؟ ما چه گناهی کردیم که تو می خواستی «آدم» باشی؟ ها؟

  تو طغیان کردی، من هم طغیان می کنم. اما نه در برابر جهل. در برابر تو. در برابر خدای تو. من با هرچه رنگ و بوی «آدمیت» و «الوهیت» بدهد ستیز می کنم. قابیل می شوم و هابیل را تاب نمی آورم.

  این بود که من، قابیل، گردن کشیدم. ستیزه کردم. طمع ورزیدم. جاه طلبیدم. کینه جستم و هابیل را کشتم. خود را خواستم و برای خود خواستم. پس نق زدم. دبه درآوردم. حسد ورزیدم. خدا را و آدم را شوریدم.

  هابیل پاک بود. بهترین شتر گله اش را برای قربانی برگزید و من دسته گندم پوسیده ای از مزرعه ام را. اینجا هم شکستم داد. لجم را در می آورد. پس مغزش را در فواره خون به خاک ریختم. اما نیاسودم. عتاب پدر و دیگران را چه می کردم؟ جسد او پتکی بود مدام بر سرم. برای آنکه سرخی خونش زمین و آسمان را به فریاد وا ندارد و جهان پیکر نشسته در خونش را نبیند، از کلاغان گورکنی و پنهان کاری آموختم و مدرک مظلومیتش را در دهان تاریک خاک گم کردم. نباید پرچم رسوایی مرا دیگران می دیدند. برای «داشتن» او را کشتم و برای «بیشتر داشتن» او را چون بذری در زمین کاشتم تا از آن میوه حکومت برچینم.

  از آن پس دیگرکشی و خودپرستى مذهب من شد. نسل در نسل هر جا رنگی از خدا و آدم و هابیل دیدم، هرجا کبوتری سپید به پرواز دیدم، بر خاکش افکندم تا جنگل حکومتم انبوه تر شود و نشیمنگاه کلاغان سیاه وسیع تر.

  هر روز و هر ماه و هر سال این جنگل بزرگ و بزرگتر شد و جمع کلاغان سیاه انبوه و انبوه تر و شب و ظلمت غلیظ و  غلیظ تر؛ و قانون جنگل چنان دیرپا شد که تقدس یافت و قتل عام و تاراج، تقدیر و مشیت الهی نام گرفت.

  آنقدر در این کار کوشیدم و بر این راه پای کوفتم که دیگر هیچ خورشیدی نتواند این شب غلیظ را بشوید. در تاریکستان جنگلم خیمه کبود استبداد و خودکامگی برافراشتم و گرگان خون آشام حکومتم در هر زمانی بر گورستان پهناور اموات دندان نمایاندند.

  با این همه باز هم نیاسودم. می دانستم هابیلیان گواهی ندارند. دادگاه زمانه و تاریخ به نفع هابیل هیچ شاهدی نمی یابد. این را کلاغان بر تاریک شب نوشته بودند. اما باز نیاسودم. هرگز آسوده نخفتم. چون هابیل خدایش را داشت و من نداشتم. خدایی که هر از گاهی چوپانی را به دور کردن گوسفندان از کنام گرگان می فرستاد و آنان در نی خود از مظلومیت هابیل حکایت می کردند و مدام نامش را از فراموشخانه ها به در می آوردند.

  چه می توانستم بکنم؟ بگذارم آزادانه پایه های اقتدار و حکومتم را بلرزانند؟ نه، هرگز. نفرین بر آزادی! هر آنچه دشنام است بر آگاهی! مرده باد آدمیت!... نی چوپانان را در هم می شکستم و آنان را بر داری آونگ می ساختم و گوسفندانشان را هر بار به فریب علفی تازه راهی سلاخ خانه می کردم.

  چوپانها یکی شان عیسی بود که از کناره بحر احمر در برابر مذهب من عصیان کرد؛ بر صلیبش کشیدم. یکی شان یوسف بود؛ به چاه افکنده و فروختمش. دیگری شان موسی بود که بی هراس به بارگاه من آمد؛ سامری را برابرش علم کردم. ابراهیم شان را که به بتکده ام حمله آورد به آتش افکندم و یونس شان را به دهان ماهی.

  گرگان جنگلم، خون آشامان قبیله ام، همه به نام من، با نام بزرگ قابیل، مقابل آنها صف می آراستند. از فرعون گرفته تا نمرود و شداد، همه پرورده های مکتب من بودند و فرمان مرا می راندند. باید که بر چوپانان حمله می بردند. باید آنها را می تاراندند و گوسفندانشان را مهمان سلاخی من می کردند. آخر می دانستم که نام هابیل و یاد مظلوم بهار قدرتم را خزان خواهد کرد. پس ترفند سوار می کردم. بارها و بارها. زر و زور و تزویر را در هم آمیخته بودم.مالک شدم، ملک شدم، خون ریختم، دروغ گفتم، نفرین کردم، تهمت زدم، دشنام دادم، زشتکاری کردم، حرمسرا ساختم، برده کردم و برده فروختم، کتک زدم، زخم زدم، در هم شکستمشان اما هر بار خود نیز در هم شکستم. روی آسودگی را ندیدم.

  باز هابیلی از پس هابیل می آمد و آن چوپان آخری، همان جوانک یتیم، چنان نام هابیل را بر پیشانی جنگل من کوبید که از شاخه شاخه آن خون تازه همه هابیل هایی که به خاکشان پنهان کرده بودم، چکه کرد. گویی خود عصاره هابیل بود که با نام جهاد، خواب سلطنت مرا آشفت و میوه قدرتم را در آستانه رسیدن ترکاند.

  از بلند حرا که پایین آمد، صدایی الماسگون بر شیشه سیاه و بی روزن آسمان دواند که: اینک هوای سالم اسلام و این آهنگ تنفس هابیل و این کتاب آگاهی و آزادی.

  بر خود لرزیدم. ضعیف بودم و زبون. از پس قرنها پنهان کاری باز رسوا شدم. گفتمش : محمد! تو را به حکومت من چه کار؟ به نجات خود بیندیش. از همان بلندای کوه نور چون روحی سبک به سوی خدایت برو. تو که از من و این لجن بویناک بیزاری پس برو و با خدای خودت خوش باش. اما... پایین آمد. بر دامن کوه با دریایی نور خزید و به میان سیاه کاران قبیله من آمد تا از مسؤولیت بگوید و رسالت. از آن خلوت انزوا به ناگاه با من که در لباس تاجر قریش، برده دار حجاز، خسرو ایران، سزار روم و... بودم اعلان جنگ داد. زنی از قریش، مردی از پارس، سیاهی از حبشه، کسانی از اینجا و آنجا به دنبالش افتادند و بر من و قبیله من شوریدند.

  از او ضربه بسیار خوردم اما همینکه رفت، در سایه سقیفه نشستم و تیر نه بر قلب اغیار که باز در سینه صبور برادران نشاندم و باز جمازه جدایی راندم. غصب، سنت من بود.

  پسر ملجم شدم تا با نام دفاع از دین و قرآن، قرآن زنده را در محراب فرق بشکافم. همچنانکه هند شده بودم تا جگر حمزه را طلب کنم، معاویه شدم و بر جگر حسن جام زهر ریختم. پسران امیه و عباس را بر جایگاه محمد نشاندم. چرا که نسل محمد هابیلی بود. آزارم می داد. به هر دم از آگاهی و آزادی می گفت. حسین بیش از همه سند بر نفی من آورده بود. سندهایی از گوشت و پوست و استخوان. می گفت: «این خون کودک شش ماهه ام. این قطعه قطعه پیکر برادرم. این دهان فرو کوفته مؤذنم. این ...». یزید شدم. پسر زیاد شدم. شمر شدم و در صحرای تفتیده نینوا همه را بی سر و پاره پاره چون هابیل به خاک افکندم.

  من آدمیان را به صف می خواستم و می خواهم تا بر گوشهاشان حلقه بدوانم و بر پوستهاشان داغ بکوبم. بر گوشتهای لهیده شان چنگ بیندازم و خوش بخورم. شاد بخورم و شاد بزیم. لاشخور وار!

  آنان باید لش باشند. پست، ذلیل، دون، پایبند حقیرترین ها؛ آویزان، دلنگان، مطیع، سر به زیر، ابله و پوک پوک پوک.      توده هایی از کثافت متعفن و پوسیده تا ایادی من آسوده برایشان فرمان برانند.

  مردمان گرسنه اند؟ یتیمند؟ تنهایند؟ ستمدیده اند؟ به درک!! اصلاً همین دستان پینه بسته و ترک خورده شان هم که به کویری تشنه مانند است، مرا به یاد هابیل می اندازد. پس مرده باد ایشان! پاهایشان را در زنجیر می کنم. روحهایشان را در بستر چرکین شهوتها می چلانم و نگاه خریدار گرگانم را بر عصمت عریان پوست زنان و دخترانشان می کشانم. به زندان می افکنم و شکنجه می کنم. چکمه پوشانم را بر آنان می دوانم تا مکتبم را با گلوله به آنان دیکته کنند. در علفزار هستی جز لجن، جز عفونت نباید باشد. اگر هم علفی بروید، تنها علف هرزه کین باشد و بس. اصلاً هستی را در تنگنای بودن، در خفقان ظلمت و جهل و بردگی سیاه می کنم. می میرانم.

  آفرین بر همه گرگان خون آشام من. آفرین بر تو شغاد من. چه خوب رستم را از پا درآوردی. رسم برادرکشی را خوب آموخته ای. مرحبا کیکاووس و سودابه من. چه خوب سیاوش را به ناله افکندید. همچنین شما افراسیاب و گرسیوز من. دست مریزاد.

  درودتان باد بندگان مخلص شکم؛ خواستاران سفره های هفت رنگ و دختران مه جبین؛ پوشندگان جامه های رنگین و نوشندگان جامهای شرمگین. مستانه نعره زنید. عیاشی کنید.

  تو می خواهی مُنارشی راه بیندازی؟ بتاز. تو الیگارشی را خواهانی؟ بران. تیموکراسی می طلبی؟ گوارایت باد. چماقداری را می پسندی؟ بر تو باد.

  گردن بکشید. قیم شوید. جمود بورزید. ظلم و جهل و کفر را بستایید. ندای آگاهی و آزادی را در نطفه خفه کنید. خونخواره و ستمباره شوید. باج بگیرید و باج دهید. رنگ کنید و رنگ شوید. روزمره شوید. گورستانها را آباد کنید که این میراث من است از کلاغان.

  آفرین بر تو هیتلر من. ایوان مخوف، موسولینی، چرچیل، پل پت، سردار سپه، بگین، گانگسترهای عزیز، فاشیستهای گرامی، آیشمنهای دوست داشتنی، شارلاتانهای هر زمانه، هوچی گران دوران، درسهایتان را خوب آموخته اید.

  بن لادن خوبم، صدام نازنینم، بوش دلبندم، شارون بهتر از جانم،... شما مایه افتخار منید. نسل کشی، رذالت، نیرنگ، شقاوت و سفاکی، از هم شکافتن و از هم دریدن را خوب می دانید. در هیروشیما و حلبچه،در کوزوو و جنین انگار هبوط مکرر آدم به خاک را تصویر می کردید. دست مریزاد.

  هم کیشان من، قبیله قابیل، همچنان به بیگاری بکشید. در قصرتان، در حکومتتان، در اداره، در کارخانه تان اسیر کنید. بنده بپرورید. حرص بورزید. افزون بخواهید. رانت بخورید. مقام بخرید و فرصت بفروشید. زرپرستی، حیله، دروغ، غصب، جنایت، انحطاط، خود پرستی، شهوترانی،... پیشه کنید. همزادان فقر را بسیار کنید. چنان عرصه را تنگ بگیرید که زاغه نشینان، همین جنگل وحشت و مرگ را بهشت خود و تقدیر محتومشان بدانند. ریش بجنبانید و افسانه بسازید از حق حاکمیت قابیل بر هابیل. مداحان مدحتان خواهند کرد که بادمجان دور قابچین و لالایی خوان هر آن کسند که کرسی و تختی دارد. خشک مغزی و خام اندیشی را ترویج کنید. افهام قاصر و اوهام باطل را ارج بنهید. جانهای مردابی و ارواح کور و گنگ را پاداش دهید. دانش سوزی و تحجر، جزم اندیشی و کور مغزی را گرامی بدارید. تیغ تعصب به کف گیرید و بر هر چه بوی میراث هابیل می دهد حمله برید. بزنید و بدرید و بکشید....شاید که نام و یاد هابیل سرانجام نابود شود تا به آسودگی برسم.

  اما می ترسم. هنوز و همیشه می ترسم از آنکه وعده داده اند روزی خواهد آمد: چوپان زاده ای از جنس هابیل. نمی دانم اما شاید اگر بهانه ظهور او نبود، خدا هماندم که قابیل را کشتم، کرکره هستی را برای همیشه پایین می کشید.




84/8/4
3:56 عصر

اگه ابن ملجمی وجود نداشت ..

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، تاریخ

این روزها خیلی روزهای عجیبیه. از طرفی در مبارکی و عزیز بودنش نمی شه شک کرد. آخه ماه رمضونه. از طرف دیگه ایام قدره و تقدیر آدمها رو توی این ایام رقم می زنن. اما یه چیز دیگه هم هست. اونم اینکه سالگشت ضربت خوردن و شهادت ابرمرد تاریخه.

با خودم فکر می کردم اگه ابن ملجمی وجود نداشت چی می شد؟

اگه ما توی بهشت می موندیم و به زمین نمی اومدیم چی می شد؟ اگه شیطون بابا آدم و مامان حوا رو گول نمی زد چی می شد؟ اگه هابیل بود و قابیل نبود یا اگه قابیل به جای هابیل کشته می شد، چی می شد؟ اگه نمرود به جای ابراهیم توی آتیش می افتاد و اینبار می سوخت چی می شد؟ اگه فرعون ادعای خدایی نمی کرد و بنی اسراییل رو آواره دشت و بیابون نمی کرد چی می شد؟ اگه جالوت هم مثل طالوت بود و با داوود دوست بود چی می شد؟ اگه به جای سیامک، بچه دیو به خاک و خون می غلتید چی می شد؟ اگه به جای رستم، شغاد توی چاه می افتاد چی می شد؟ اگه به جای سیاوش، سودابه توی آتیش می افتاد و می سوخت چی می شد؟ اگه علی می موند و معاویه و عمروعاص به هلاکت می رسیدن چی می شد؟ اگه به جای حسن، ابوسفیان جیگرش رو استفراغ می کرد چی می شد؟ اگه به جای حسین و یاراش، شمر و یزید و عمرسعد توی صحرای نینوا بی سر و پاره پاره می موندن چی می شد؟ اگه ...

اون وقت زمین خاکی ما جای زندگی و جاودانه زیستن می شد. بهشت می شد. اما نشد. نشد تا بدونیم که اینجا قرارگاه امن و ابدی انسان نیست. حتی اگه گوشه ای از بهشت رو توی زمین به امانت بذارن، یه پشه حقیر، بهشت ساز مدعی خدایی را به مرگ می رسونه.

و بهتر که اونجوری نشد !!

اگه قابیل می رفت و نمی موند که دیگه هابیل شناخته نمی شد

آخه تا ظلمت نباشه که ارزش نور رو نمی فهمن

تا شب نباشه که روز بی مقداره

تا خواب نباشه که بیداری هیچ و پوچه

تا خفقان و اختناق نباشه که هوای « آزادی » نفس کشیدن نداره

تا دیو نباشه که کسی فرشته رو نمی شناسه

تا کینه و نفرت نباشه که عشق بی معناست

تا بدی نباشه، خوبی رو کسی نمی فهمه

تا ....

پس چه خوبه که شیطون هست. چه خوبه که هابیل داداشی مثل قابیل داشت. چه خوبه که ...

بد می گم؟

 




84/8/2
1:31 عصر

ما دیگر بزرگ شده ایم!!

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: اندیشه، حرف دل، جامعه

  علی جان؛ ای حماسه تکرارناپذیر هستی، ای روح بلند دست نایافتنی؛

  می گویند رمضان ماه توست. مگر نه این است؟ می خواهم در این ماه کمی با تو درددل کنم. چه چاره جز این است؟

  میخواهم از غم بزرگ شدن بنالم. می خواهم از دور شدن کودکی شکوه کنم. می پرسی چرا؟ آخر از این بزرگ شدن دلم گرفته است. از همین بزرگ شدن است که شاکی هستم.

  بچه که بودیم، آسمان را خوب تماشا می کردیم. خیره می شدیم به آسمان و ستاره می شمردیم. همه این مهتابیهای چشمک زن مال ما بود. تازه زمین را هم به اندازه آسمان دوست داشتیم. این خاک برایمان حرمت داشت. زمین را نگاه می کردیم که مبادا تکه نانی زیر پایمان برود. نان را برمی داشتیم، می بوسیدیم و به کناری می نهادیم. از لا به لای نقشهای قالی که می گذشتیم، مواظب بودیم که گلها زیر پایمان له نشوند و ترنجهای رنگارنگ دردشان نگیرد.

اصلاً بچه که بودیم همه جا پر از گل بود. حتی پیراهن و چادر نماز مادرم گلدار بود. گلهای بقچه لباسی که مادرم برایم درست کرده بود خیلی قشنگ بود. دوران بچگی خیلی لطیف بود. عین نم نم باران بهار.

  اما دیگر بزرگ شده ایم. خیلی بزرگ. آنقدر بزرگ شده ایم که همه خاطرات کودکی را ریز می بینیم. حتی دیگر فرصت نداریم به آنروزها فکر کنیم. آنقدر مشغول شده ایم که له شدن گلها را اصلاً نمی بینیم. حتی وقت نداریم گاهی به آسمان نگاه کنیم چه رسد به ستاره دیدن و ستاره شمردن. حوصله مان آنقدر کوچک شده که خودمان را هم تاب نمی آوریم.

  دیگر کسی از ما دلش برای گنبد فیروزه ای گوهرشاد تنگ نمی شود. دیگر گاهی صدای اذان را هم درست نمی شنویم. امروز آنقدر قد کشیده ایم که به جای راه شیری به ترافیک نگاه می کنیم و به جای ماه به نئونهای تبلیغاتی!

این روزها زندگی مان را توی نوبتها گذاشته ایم. مادربزرگ و پدربزرگ خیلی برایمان دور شده اند. نشانی خیلی از کسانی را که دوستشان داریم بلد نیستیم. بازارهایمان شلوغند و مسجدهایمان خالی. گوشها و زبانمان پر است از « منم، منم ». اگر جایی خالی برای نشستن در اتوبوس پیدا کنیم، روز خوبی داشته ایم. همسایه هایمان را نمی شناسیم فقط گاه به گاه صدای پایشان را که از پله ها بالا و پایین می روند می شنویم.

  در دنیای امروز ما صوت قرآن و مناجات از مد افتاده و انواع صداهای ناهنجار و عربده های مستانه توی بورس است. عشق متاع نایاب دنیای ماست و حیا و پاکدامنی افتخاری نیست. می بینی که روسری های عقب رفته و پاچه های کوتاه شده مایه پزدادن و فخر و مباهات شده است.

  در دنیای ما آدم بزرگها نقش نقش کاشی ها و لوز لوز قالی ها انگار خواب دوری بوده است. کبوترها دیگر مناره و بادگیر برای نشستن نمی یابند. دیگر دیش ماهواره است که روی همه بامها سرک می کشد. نخودچی کشمش خیلی بی کلاس است. برای های کلاس شدن باید قرص اکستازی به هم تعارف کنیم.

  علی جان؛ راستی چرا ما بزرگ شدیم؟ چرا هی کودکی و یادگارهایش را از ما میگیرند؟ سر ما کلاه گذاشته اند. نه؟! به ما گفتند کودکی عقب ماندگی است و بزرگی تمدن . هر کسی را که می خواست پاک و سبز و کودک بماند هو کردند و برای دنیای آدم بزرگها که نه آسمان داشت و نه گل، کف زدند. ما هم باورمان شد که هر طور شده باید بزرگ شویم تا سری توی سرها درآوریم. هی بزرگ شدیم. هی بزرگ شدیم. آمدیم و آمدیم و حالا به اینجا رسیده ایم. آنها بدجوری گولمان زدند. از این تمدن به کجا باید شکایت کنیم؟

  علی جان؛ در دنیای آدم بزرگها دیگر کسی به فکر یتیمان نیست. دیگر کسی کیسه نان بر دوش در کوچه های تاریک شهر آنان را در نمی یابد. در دنیای بزرگترها دیگر از جشن و هدیه و بادبادک برای کوچکترها خبری نیست. این روزها هدیه هایی به گرانی بمب بر سر کودکان می ریزند. از افغانستان گرفته تا عراق و سودان؛ و دنیا پر است از طفلهایی که مرگ و زندگی شان را در هیئت جل و پلاس در میان خیابانهای لوکس شهرهایمان به دوش می کشند.

  علی جان؛ امروز دیگر از قهرمانی های تو در خیبر و احد حرفی به میان نیست. هری پاتر و ارباب حلقه ها رکورد می شکنند.

  علی جان؛ تو عدالت را در میان حیوانات هم جاری می طلبیدی اما امروز عدالت بازیچه شده است. اسباب بازی آدم بزرگهاست. جانیان و خون آشامان بشریت در دامان ابرقدرتها پناه می یابند و بیچارگان و فروافتادگان لگدکوب می شوند. زر و زور و تزویر حسابی با هم پیوند خورده اند.

  علی جان؛ ای مظهر غیرت خداوندی؛ یادت می آید وقتی شنیدی که خلخال از پای آن زن یهودی به ستم به درآورده اند مرگ را مردانه دانستی و فرمودی اگر مردی از این غم بمیرد سزاست و اینرا پیشترها حتی در رحلت رسول خدا و شهادت فاطمه نگفته بودی. تو که در احقاق حقوق مردمان چنین به فغان آمدی اگر امروز در دنیای آدم بزرگها بودی چه می کردی؟ اگر آنروز از آن زن جز تکه فلزی نبرده بودند، اما امروز بشنو که در دنیای ما بزرگها، دختران ایرانی در فجیره امارات به حراج می روند. عفت و عصمت است که به فروش گذاشته می شود.

  علی جان؛ در حکومت تو یک والی بر سر سفره اعیان نشست و آنگونه عتاب شد، اما در دنیای ما بزرگها چه کمند والیانی که سفره فقرا را قابل نشستن بدانند.(البته در باورشان نه در برابر دوربینهای ثبت کننده ژستهای تبلیغاتی)

  علی جان؛ امروز که دست قیرآلود شبهای ظلمانی همه حریرهای زیبا و سپید کودکی را از هم می درد، ما همه صم بکم عمی گشته ایم. فریادهای هل من ناصر ینصرنی را هرگز نمی شنویم و اگر هم بشنویم واکنشمان یا سکوتی سیاه است و یا طفره و جیغهای سبز و بنفش.

  علی جان؛ تو بیست و پنج سال خار در چشم و استخوان در گلو جرعه جرعه جام صبر می نوشیدی تا مبادا خدشه ای بر وحدت امت مسلمان وارد آید و نه تنها مسلمانان که در فرمانت به مالک همه بشریت را برادر هم دانسته ای چه در دین و چه در آفرینش که نباید بر آنها تیغ کشید. اما در دنیای آدم بزرگها ما را وادار می کنند که به خود هم رحم نکنیم چه رسد به غیر.

  علی جان؛ ما قرنهاست که کارمان تکرار داستان حیله دارودسته معاویه در بر سر نیزه کردن قرآنهاست. اما کم کم که بزرگ شدیم خودمان هم به همان حیله معتاد گشتیم. حالا دیگر ضد دینی ترین سخنها را با لعاب دبن به خورد خودمان و دیگران می دهیم!

  علی جان؛ ما را گول زدند. به ما گفتند برای بزرگ شدن باید از کوچه های کوفه بی وفایی بگذریم. گذشتیم. غافل از اینکه همواره این کوچه ها گذرگاه محتوم مسافرانی است که سرانجام به نهروان انکار می رسند و به اشارت شیطان، در برابر هر آنچه رنگ خدایی دارد، تیغ لجاج می کشند.

  علی جان؛ دردنامه دنیای آدم بزرگها تمامی ندارد. آخر دردها که یکی دوتا نیست. اما چه کنم که دلم گرفته است. دوست دارم باز هم صدای اذان را از گلوی نیمه خشک پدربزرگم که کیسه های پشم را جابجا می کرد بشنوم. دوست دارم مهتاب را لای شاخه های سپیدارهای سر به فلک کشیده عنبران تماشا کنم. دوست دارم برای دیدن گلها مرخصی استعلاجی بگیرم. دلم برای کودکی، برای تماشای آسمان پر ستاره، حوض فیروزه ای حیاط، ماهیهای گل مگلی، گلهای چادر نماز مادرم، ... تنگ شده است. دلم برای پاکی، عدالت، انسانیت، صداقت، نوع دوستی، ... تنگ شده است. دلم برای کودکی تنگ شده است. کاش هرگز بزرگ نمی شدیم.!!

  راستی علی جان؛ آن کسی که در غزلهایش خدا را قافیه می گیرد، کی از کرانهای ناپیدای آبی ظهور می کند تا لخته های خون را از مناره های زخمی نجف پاک کند؟ آیا او برمان می گرداند به دنیای پاک کودکی؟

 




<   <<   6   7