سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/5/8
9:8 صبح

نزول آیه 'اقراء' به قاب قامت نور

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن، مذهب

نزول آیه "اقراء" به قاب قامت نور

به گمانم چاپ سال 49 بود. کتابچه ای با نام "انشا و نامه نگاری فارسی" که در میان کتابهای پدرم یافتم. سالهای دبستان بارها و بارها نوشته های آنرا با لذت می خواندم. بیشتر برگزیده متون منثور و منظوم ادبای معاصر بود از نفیسی و هدایت گرفته تا اخوان و شاملو. کم و بیش حافظ آن متون شده بودم و بی گمانم که اگر امروز توانسته ام دستی به قلم ببرم در سایه اثرپذیری از آن کتاب بوده است.
در میان آن شعر و نثرها، شعری درازدامن بود از موسوی گرمارودی در بازخوانی رویداد مبعث پیامبر خاتم:
غروبی سخت دلگیر است
و من بنشسته ام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند
روزی روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن حرا بوده است...
شاعر به زیبایی اوضاع آن روزگار سرزمین حجاز را وصف کرده بود و خود را شاهد نیایشهای محمد و گلایه های او از زمانه گرفته بود تا آنجا که جبرییل به نزدش می آید و بار امانت بر دوشش می نهد.
شیفته این شعر بودم و آنقدر خوانده بودمش که همه اش را حفظ بودم. هرسال، گاه مبعث که می شد، به بازخوانی اش می نشستم و حتی در مدرسه و دانشگاه نیز در جشنهای مبعث پای ثابت برنامه ها من بودم و این شعر.
این بود تا سال 78 که با جمعی از دوستان رهسپار حجاز شدیم. از روز نخست به هم اتاقی خود گفتم که من باید به غار حرا بروم. پرس و جو که کردیم، گفتند که کاروانها را تا پای کوه نور می برند و بر می گردانند و اگر کسی مشتاق رفتن به غار باشد باید که خود راهی شود؛ آن هم نه هر ساعتی که آفتاب مکه و سنگهای داغ امان نمی دهند.
دوستان همگی مایل شدند به رویت غار و قرار بر این شد که سحرگاهان چند نفری هایسی را کرایه کنیم و عازم شویم. و من سرخوش بودم و سرمست که وصال نزدیک است.
و خوابی سخت من و هم اتاقی ام را فراگرفت و جاماندیم. دوستان دیگر به گمان اینکه ما بی میل به این کوه پیمایی هستیم، خود رفته بودند و نیمروز که دیدیمشان، تصاویری را که با هندی کم گرفته بودند نشانمان دادند که چه جمعیت پرشماری بر کناره غار بودند و روضه خوانی داشتند و مجال نمازگزاردن در غار به راحتی فراهم نبوده و.... و من در خود فرو رفتم که خدایا این چه رسمی است؟ هیچ یک از اینان به شیفتگی من بر دیدن غار حرا نبودند و سالهای بسیار را با چنین اشتیاقی طی نکرده اند. پس چرا جنین شد؟
سید هم اتاقی هم که بس در گوشش خوانده بودم، به شیفتگی من رسیده بود، هم پیمان من شد که راهی شویم. اما زمان اندک بود. آن شب وسایلمان را برای ارسال به فرودگاه جده تحویل دادیم و صبح فردا قرار بود به ایران بازگردیم. خواب به چشمم نمی آمد. پیش از اذان در مسجدالحرام بودیم و با به جا آوردن دوگانه، با کرایه کردن تاکسی راهی جبل النور شدیم. هرچه بر دامنه کوه بالاتر می رفتیم، ضربان قلبم بیشتر می شد، سینه ام در حال انفجار بود."باز می لرزد دلم، دستم، باز گویی در هوای دیگری هستم،..."
و غار را دیدم. حفره ای که گویی از روی هم افتادن تخته سنگها پدید آمده بود و از روزنه انتهای آن، کعبه دیده می شد. غار خلوت بود و از جمعیتی که در هندی کم دوستان دیده بودم خبری نبود. غار ما را به نماز می خواند. دستانم با وضو تازه شده بود، دلم در هوای محمد عاشق شد، نگاهم از شکاف غار به مسجدالحرام گره خورد و تکبیر گفتم.
چه لحظه های زیبایی بود، اگر گره نگاه بر گره زلف او نبود، کجا می شد "نماز" را "ناز" خواند و "نیاز" را فهمید؟ بگذار پریشان گوهای پریشان باف هرچه می خواهند بگویند اما من در آن لحظات عشق را می فهمیدم. چون کودکی بودم که پس از سالها دوری در آغوش مادرش جای گرفته. همین حالا هم که انگشتانم بر صفحه کلید به رقص آمده، رعشه بر اندام دارم و قلبی پر ضربان در سینه و موهایی بر بدن راست شده.
نماز را که خواندم، بر کناره غار ایستادم و شعر موسوی گرمارودی را خواندم. چقدر دلچسب بود.
...و من بنشسته ام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند
روزی روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن حرا بوده است
و دور من صدایی نیست
از هیچ سویی رد پایی نیست...
همان است اوست، می آید
یتیم مکه، چوپانک، جوانک، جوانی از بنی هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات، امین، آن پاکدل، آن مرد
و شوی برترین بانو خدیجه
همان کس کو به جز حق را نمی گوید و جز حق را نمی پوید... محمد اوست.
....
مبعث نور فرخنده باد




86/5/26
7:18 عصر

پیام سروش (بخش پایانی)

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن

پیام سروش (بخش پایانی)

 سکوت و رخوت و خمودی با قرآن همخوانی ندارد؛ که قرآن همواره فریاد قیام و خیزش در برابر هرچه جز حق سر می دهد. دیوهای پلید استعمار و استثمار و استبداد در هماره تاریخ به مدد همین سستی ها و فترتهاست که به روح و جان آدمیان چیره می شده اند و مگر نه اینکه ایران خودمان مملو از انتقام گیری های این دیوسیرتان در سایه سکوت ایرانیان از رادمردانی است که پیکره دیوان را به لرزه در می آورده اند؟
پایان زندگی قائم مقامها و امیرکبیرها، تنهایی های مطرودانه ستارخانها، شهادت درد انگیز خیابانی ها، سربریدن نفرت بخش کلنل محمدتقی خانها، منجمد شدن جانگداز میرزا کوچک خانها، ترور شدن خناق آفرین مدرسها، تیرباران شدن جانسوز فاطمیها، در تبعید خفتن دردآور مصدقها، در هجرت رفتن غریبانه شریعتی ها، شهادت جگرسوز مطهری ها، و... نمونه هایی اندک از انتقام دیوان زمانه از آدمیان، در سایه غفلتها و رخوتهاست.
حاشا و کلا که پسند قرآن چنین نیست. از دیدگاه قرآن نه انجماد و یخ زدگی مطلوب است و نه وارفتگی و نداشتن قوام و استحکام و مسخ شدگی. قرآن سستی را نمی پسندد. خمودی را بر نمی تابد. از رخوت بیزار است. از همین روست که ماندن به هر قیمتی را تجویز نمی کند و فریاد جهاد و قتال سر می دهد.
به همین دلیل است که محمد با دیگران فرق دارد. علی با سایرین متفاوت است. حسین با بقیه همسو نیست. و فاصله میان همه پردیسیان و همه خوبان اسلام و قرآن با دیگر خوبان از زمین تا آسمان است.
زرتشت پاک، همخانه گشتاسب در دربار شد. مانی، ملتزم رکاب شاهپور شد. بودا، در پوچستان نیروانا سرگرم بود. کنفوسیوس، موسیقیدان دربار و وزیر اعظم امپراتور شد. لائوتسو، رایزن فرهنگی خاقان لویانگ شد و مهاویرا، در جنگلهای هند بر دوش غلامان در پی یافتن گیاهان مقدس بود. این است رسالت خوبان؟ ماندن؟ آن هم اینگونه؟
نه! قرآن چنین نمی پسندد. از دیدگاه قرآن، ماندن چه سودی دارد اگر نتوان بی عدالتی را محکوم شمرد؟ اگر نتوان آزادی را در بر گرفت؟ اگر نتوان انسان را معنای انسانیت بخشید؟ اگر نتوان ...؟
از همین روست که محمد بر جماعت جاهل عرب بانگ فلاح سر می دهد و با پرداخت همه هزینه ها، عزم ساختن جامعه اسلامی می کند.
از همین روست که علی پس از تحمل سکوتی خار در چشم و استخوان در گلو که خود جهادی عظیم بود، چنان عدالتی را دنبال می کند و چنان اسلامی را پیاده می سازد که مسلمانان (!) بر او می شورند و هلاکش را خدمت به اسلام می دانند(!)
از همین روست که حسین به هنگامه ای که یزیدی بر اریکه قدرت تکیه زده، چرخیدن بر گرد خانه خدا را با گشتن به دور خانه بت مساوی می داند و عزم قتلگاه می کند.
از همین روست که ...
آری قرآنیان و پردیسیان اینگونه اند.
همانند اویی که از نجوای «و نفخت فیه من روحی» جان گرفت و «روح خدا» شد و خلقی را از جا کند و فریادهای خاموش و فروخورده شان را درآورد و بر سر حاکمیت زر و زور و تزویر آریامهری کوبید تا قهاران قرن را لرزه بر اندام افکند و شیاطین بزرگ را ملتمس مهر ایرانیان مسلمان کند.
همو که پیر بزرگ آدمیان تسلیم عهد ما شد تا با زیستنی علی وار، حضور ابوهریره ها و کعب الاحبارها را راه ببندد و با ارزش دادن و مدام گفتن از قرآن و حقیقت دین، هشدار دهد که: های! راه پردیس از دوزخ جداست.
همو که اهل خمین بود و فرزند خدا و خلق بود و با یادآوری «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» در غربت تبعید، سیل خون خروشان خلق را هادی شد و به سوی کاخهای اهریمنی جریان داد تا فرزندان او و قرآن، خلق پاک ایران، بنیاد پهلویان را واژگون سازند.
و همانند همه فرزندان قرآن و خمینی. همانها که عروسیهای خونشان را در حجله خیابان برپا می کردند و به مدد آیات قیام و قتال، شعارها و پیامهایشان را با کلماتی از گوشت تن آدمیان بر سینه دیوار بزرگ ایران به ماندگاری تاریخ می نوشتند و آفرینشگر بهمن 57 شدند.
و به مانند دیگر فرزندان آیات نور و رحمت، همان وارستگان عاشقی که هنوز ما از حماسه طلبشان در حیرتیم و جهانی بی هوش از فریادشان و خموش از استقامتشان!
شوریدگان دردمندی که به دل انگیزترین و شورافزاترین ترانه جاویدان عشق که «جهاد» در راه خدا بود لبیک گفتند و صف در صف و پشت در پشت، آذین همت بستند و در دفاع مقدسی هشت ساله، به میعادگاه شور و شوق و عشق و شهادت کوله بار سفر بستند و اینک «عند ربهم یرزقون»
آن شوریدگان شیدای مست، حلاوت حضور را چشیدند، شاد و سرمست جامه جان از سر انداختند و پروانه سان خود را به آتش انداختند و سوختند. و چه سوختنی که از خاکسترشان نیز بوی عشق برخاست. همانها که سنگرهاشان سرشار از عطر باران نیاز بود. عمارها، یاسرها، ابوذرها، مقدادها و کمیلهای فرزند قرآنی که مردانه از خط سرخ شهادت گذشتند و پا در راه پردیس نهادند.
و همانند جوانان رشید و غیور انتفاضه. همانها که دامادهای حجله خونند و تشنگان شهد شهادت. همانها که در فواره خونشان وضو می گیرند و بر سجاده مظلومیت سرخشان سر می نهند و آزادی و آزادگی را آه می کشند. همانها که فریاد برداشته اند: «ملت ما یکپارچه خون است و فریاد و عصیان. پیام قرآن را اگر از مأذنه مسجدالاقصی نمی شنوید، لاجرم به دفاع از حریم خویش سنگهای فلاخنمان را حوالتتان می دهیم که بیت المقدس، بیت گوشت و خون و فریاد است. ای گروه صهیون! مرزهاتان را ببندید، دیوارهاتان را بالا ببرید و پرده های ضخیم حماقت و جنایتتان را فرو بیفکنید که اینک ملتی در سینه فلاخن ما می جوشد و امتی در گلوی سنگمان می پیچد و فریاد می زند.
مرزهاتان را ببندید، دیوارهاتان را بالا ببرید و... اما آسمان را رها کنید که در قلمرو قدرت شما نیست و بیهوده در برابر این فریاد نایستید که از عمق قرنها درد و زخم و خون فواره می زند و خاموش شدنی نیست که قرآن ما، دین ما و اسلام ما کژی و پلشتی را نمی پسندد.»
و همانند...
آری قرآنیان و پردیسیان اینگونه اند. و قرآن آمده است تا مجموع بنی بشر حدیث اینگونه بودن و «آدم شدن» بیاموزند.
و امروز، من و شما پس از 14 قرن تا چه اندازه می توانیم دعوی همراهی «آدمیان تسلیم» داشته باشیم؟ بیایید بر سر خود کلاه غفلت نگذاریم.




86/5/26
7:43 صبح

پیام سروش (بخش دوم)

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن

پیام سروش (بخش دوم)

 دریغا اگر آفتاب نورس ایمانمان اینچنین در نشیب اوهام و اباطیل و حضیض سرنوشتی پوچ و خرافی غروب کند.
دردا اگر در موقف حساب، کتاب اعوجاجمان را بگشایند - که خواهند گشود- و بر خطوط ناراست صفحاتش انگشت به دندان بگزیم.
افسوس اگر در صبح خطاب، تیر عتاب الهی سینه هایمان را نشانه رود - که خواهد رفت – و ندا دهد که چه با مصحف عزیز من کردید؟ و ما چون مقصران همیشگی سر به زیر افکنیم و گردن کج کنیم.
خسران و خطر است اگر کرباس کهنه «بی خویشی» را بر قامت «آدمیان تسلیم» ببینیم که از پس 14 قرن این کرباس برازنده نیکان نیست.
خسران و خطر است اگر امان را نه در رضا و تسلیم و دل در گرو فرامین کتاب خداوندی نهادن که در قله های نا امن دنیا بجوییم که سگ اصحاب کهف بودن به از فرزند ناخلف نوح.
خسران و خطر است اگر سوگندهایی را که در طول 14 قرن پدرانمان بر آن سینه چاکان بودند و جامه دران، ما به آسانی بشکنیم، حرمت آل تسلیم و مسلمانی را در پای آمال ناصواب بشکنیم و حریم نامحرمان نابرادر را حرمت نهیم.
خسران و خطر است اگر فارغ از وحی الهی، خود را سگ پاسبان سرمایه سرمایه داران کنیم و منهدم کننده سرمایه معنوی زندگی خویش!
خسران و خطر است اگر آدمیان تسلیم، مفتون فتنه عدوهای آتش افروز شوند و در قیل و قال خیل ماشین زدگان و سیاست زدگان غوغایی، حتی فلسطین و انتفاضه و چفیه و فلاخن را هم از یاد ببرند.
خسران و خطر است اگر روان پریشان لقمه گیر از منظومه منورالفکری، همان کاسبکاران بی هویت، صحیفه زندگی ساز و آخرت پردازمان را به چارسوق مچادله و مباحثه بکشانند و ما جز تکریم و تقدیس صوری و کمرنگ کتاب الهی، هیچ در بساط نداشته باشیم.
در مجمر سینه هایی همه درد و رنج، سخنهایی است از جنس آتش که جز با محرمان نشاید گفت و جز با دردمندان سخن از درد گفتن نمی توان امید داشت؛ که باید همه آدمیان تسلیم و همه آرزومندان پردیس، وضویی مومنانه سازند و روی نیاز تنها به حضرت چاره ساز کنند و بر هر چه فریب و فتنه شیطان، چارتکبیر جانانه زنند و در محراب اخلاص، نمازی بی قیاس به پای دارند و دست خضوع بر زانوان رکوع نهند و پیشانی سجود بر خاک معبود فرود آرند و آنگاه کبوتر استجابت را بر آستان یگانه مجیب الدعوات پرواز دهند که:«اللهم اهدنا بهدایه القرآن»
مگر نه آنکه ما را هماره آینه ای باید تا در آن کژیها و کژدم صفتی های خویش را ببینیم و از سرچشمه ای سیراب شویم که آبش آنسان صاف و بی غش باشد که عیوبمان را عریان و بی پروا به رخمان بکشد و از هر آنچه نکوهیده است بازمان دارد؟ و چه آینه و آبی صیقلی تر و گواراتر از آیات پردیسی قرآن؟
آن هم قرآنی که ما را به هجرت و قیام و جهاد و شهادت می خواند نه قرآنی که زبونی و ضعف و سستی را به خوانندگانش پیشکش کند.
امروزه داعیانِ گرگِ لباس میش بر تن کرده، هریک عزم جزم کرده و بر جماعت تسلیم دوست، می شورند. یکی با حربه زور و قدرت خفگی مان را می خواهد. دیگری با ابزار زر و ثروت به خرید معنویت مان مشغول است و آن دیگری دستی بر تسبیح و دستی بر ریش، به تحریف مزورانه دین دست می یازد و چه گویم که حتی مارکسیستها و کمونیستها برای دزدیدن «کار» و بلعیدن «نان» مردمان، حدیث و روایت می خوانند و «قرآن» ما را بر نیزه دریوزه و فریبشان می نشانند. همانها که با ریشه کش علم! و فلسفه علمی!، ریشه های جان فرزندان خلق را از مزرعه بیرون می کشند و زمینهای فردایمان را بی دستهای بذرافشان و دروگر می خواهند.
و وای بر ما اگر فراموش کنیم که پردیسیان، «علی» مردانی بودند که نان خشکشان را نیز جز به بهای چاه کندن و آب بخشیدنی فرو نمی بردند و مدرسه شان «کربلا» می شد و پسرانشان هم «علی اکبر» و «قاسم» و ... می شدند و «زیاد»ان همیشه – حتی بر کرسی امارت – زایده هایی را می ماندند که یا فرو می افتادند و یا فرو کشیده می شدند.
ما نیز اگر دل در گروی خدای قرآن داریم و تمنای حضور در جمع آدمیان تسلیم و شوق همراهی پردیسیان، باید که به دعوت «علی» لبیک گوییم و قرآن را نه بر سر نیزه نیرنگ که ناطق و پایدار و پویا بر پیشانی زندگی مان بخواهیم.
باید که همه جا را «کربلا» و همه روز را «عاشورا» بدانیم. نانمان را با کسی قسمت کنیم که تدارک آبمان را کلنگی آماده کرده است و فرزندانمان را به مدرسه ای بفرستیم که دری به مزرعه دارد و دری به شهادت؛ نه به عشرتکده ای که دروازه ای به سوی رپ و هوی متال گشوده است و دروازه ای دیگر به سوی چرس و بنگ و حشیش و از روزن بام آن نجوای از خود بیگانگی و خود فروختگی بیاید و در فضای آن ذرات پوچی و بی هویتی موج بزند.
و تازه باید به هوش باشیم که «حدیث» سازان و «روایت» پردازان عجیب فراوان شده اند- که البته همیشه فراوان بوده اند - و با سلاح دین و اسلام و قرآن و انقلاب به جنگ همه ارزشهای راستین اسلام و انقلاب می آیند و چونان دایه هایی دلسوزتر از مادر چنان اشک تمساحی می ریزند که فغان از نهادها بر می آورد.
و از دیگر سو چنان روح سستی و بی تفاوتی و غفلت به میان آدمیان جامعه تزریق می شود که نه تنها نیروی مقاومت در برابر تندبادهای تخریبگر فرهنگهای بیگانه را نداشته باشند که حتی در برابر تک بادی قلقلک دهنده هم یارای ایستادگی را از دست بدهند.
 

ادامه دارد...




86/5/24
6:42 عصر

پیام سروش (بخش نخست)

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن

بامداد امروز با یکی از مسوولان شبکه قرآن سیما دیداری داشتم و گپ و گفت دلنشینی بین ما شکل گرفت. از قرآن گفتیم و از رسانه و از لزوم پرداختن بیش از پیش به کتاب الهی خارج از کلیشه های تکراری و همیشگی.
این گفت و گوی بامدادی برایم یادآور مقاله ای شد که اسفندماه سال 80 درباره کتاب نورانی خداوندگار نوشته بودم و بهانه ای شد تا به بازخوانی آن بپردازم. حرف دلم بود و برایم خوشایند. آن نوشتار را با شما خوانندگان این وبلاگ در میان می گذارم:

   پیام سروش

 

 بر بلندای تاریخ، در ماورای مرزهای درهم شکسته اخلاق، در انبوه غبار غم و مه شدید یأس، در وزشگاه توفانهای زرد و سرخ و سیاه، در طغیان جهالت و کژاندیشی برای تسریع انحطاط، در شیب تند سقوط وحشتناک انسانیت، آنگاه که صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها درهم آمیخته و هر آن اشباح جمعی بر زمین می افتاد؛ آنگاه که آذرخش شمشیرها که بالا می رفتند و ضربت می زدند و فریاد سرخ رگان مظلومان را به آسمان می افشاندند، چشمها را خیره می ساخت؛ آنگاه که ثقل سنگین غل و یوغ و دانه های زنجیر بر پای روندگان سنگینی می کرد؛ آنگاه که ظلمت غلیظ سیاهچالها، راه را بر انوار هدایت می بست و آنگاه که روح آدمیان در گرسنگی و تشنگی مچاله می شد؛ به ناگاه صاعقه ای برجهید، فجری دمید، نوری ارزانی شد، امیدی پدید آمد و با فرمان «اقراء»ای منشور جاودان بشریت برای همیشه تاریخ خوانده شد تا ابلیسیان از چرخش هماره اندام سرخ «آدمیانِ تسلیم» که مسلمانند و عاملان به آخرین صحیفه آسمانی که قرآن است، آواره ابدی شوند.
و «قرآن» آمد تا در طنین دل انگیز آیات مشعشعش راهی به بلندای آگاهی، رهایی، حرکت، شعور، هجرت، جهاد، صبر، قیام، ایمان، عمل، آرمان، تعهد و ... بیابیم و با گردش در این نگارخانه زیبایی های ملکوت، آهنگ رویش کنیم و حدیث «آدم شدن» بیاموزیم.
قرآن نیامد تا فقط در گورستانها برای اموات و مردگانمان تلاوتش کنیم تا بلکه روحشان قرین رحمت خداوندی شود و از سوال و جواب نکیر و منکر جان به سلامت به در برند و از فشار قبرشان کاسته شود، در حالی که در حیات دنیوی شان سر و کاری با آن نداشته اند.
قرآن نیامد تا تنها مسافرانمان را از زیر آن بگذرانیم تا سفری در نهایت صحت و عافیت داشته باشند و سلامت به خانه باز گردند و انسان ذی شعور و صاحب اراده و انتخابگر را از مفاهیم این هدیه خداوندی محروم کنیم.
قرآن نیامد تا تنها به قصد یمن و برکت و آرزوی خوشبختی و نیکنامی، زینت بخش سفره های عقد و هفت سینمان باشد و ضامن سعادت همسران و به پایان رساندن نیکوی ایاممان شود.
قرآن نیامد تا ابزار استخاره و تفأل شود و بی عمل به آموزه های آن، تنها به هنگام تصمیم گیریها بازش کنیم و پرسشمان را پاسخی گیریم و دیگر هیچ!
قرآن نیامد تا آنرا چونان وسیله ای تزیینی و آرایشی و برای خالی نبودن عریضه، مهریه عروسانمان سازیم و در کنارش بر خلاف مکتوبات درونیش عمل کرده و مبالغی هنگفت از پول و طلا و جواهر ضمیمه مهر(!) کنیم.
قرآن نیامد تا فقط جلد و پوست آن را محک صداقت و راستی قرار دهیم و در محاکم و دادگاهها با سوگند به آن حقانیت مان را به اثبات رسانیم و اسرار درونی این راوی صادق را نکاویم.
قرآن نیامد تا آن را ابزار هنرنمایی خویش با فن قرائت و تجوید؛ و یا خوشنویسی و تذهیب قرار دهیم و بی پایبندی به رفتار قرآنی و تقید و تعهد به اجرای فرامینش، تنها با پرداختن به چنین ظواهری بر عالمیان فخر بفروشیم.
قرآن نیامد تا آیاتش را حفظ کرده و در مواقع ضرورت بر سر هم بکوبیم و لاف علم و دیانت بزنیم تا رقیبان از صحنه به در کنیم و پس از رسول آورنده این پیام، به سایه سقیفه دنیاخواهی بنشینیم و تیر تبری نه بر قلب اغیار که در سینه صبور یاران بنشانیم.
قرآن نیامد تا نخوانیمش و نفهمیمش و در برابر خطابهای عتاب آلود دردمندان و پرسشهای عریان دشمنان که در انتظار پاسخهای بی پرده مایند، چنته خالیمان را نشان دهیم و روح بزرگان دینمان از زهرخند بی دردی ما آزرده شود و از نیش بی دینیمان افسرده.
قرآن نیامد تا بر سر نیزه ها رود؛ نیزه های مکر و فریب، نیزه های زر و ثروت، نیزه های زور و قدرت و ما ساده لوحانه و زودباورانه، حقایق را به پای مصالح دروغین فدا سازیم و از باطن این صحیفه نور و هدایت تبری جوییم.
قرآن نیامد تا بدون درد، از او شفا طلبیم و از سر سیری – بی هیچ حظی- بر سفره اش نشینیم و آنگاه بدون درک بن بستهای اندیشه ناتوان بشری، شعار شعارین «بازگشت به قرآن» را سر دهیم.
آه که وقتی در ازدحام پرگناه و معصومیت خلقی که چنین به بازی گرفته می شود و قربانی «ندانستن»ها و «نشناختن»های خویش می شود، گم می شوی و در این گمشدگی دردناک به خود می رسی، خویشتن را می بینی که گاه در فرونشاندن این عطش کهنه کشنده و بیرون رفتن از این ظلمت بویناک قدیمی به چه سرابهای حقیر و دروغینی دل خوش کرده ای و نجات را بر ضریح چه امامزاده های کاذبی دخیل بسته ای!!

ادامه دارد...