حرمت پیر را نگه نداشتیم درست ده سال پیش بود که نام پیر جماران بر پیشانی سال نشست و سال 78 به نام او خوانده شد. آن روزها به همین بهانه در نشریه ای که منتشر میساختیم چنین نوشتم:
"خمینی، همان دلیل راهی بود که در آن شبهای تاریک و ظلمانی، دستان بیکس ملت را گرفت و ما را از کوره راههایی سخت، به سلامت گذر داد.
خمینی، پیر آگاهی بود که میخواست انسان را از بردگی و بندگی خدایگان پوچ و پوشالی رهایی بخشد و جانش را در مشعلی دمید که امروز به نام جمهوری اسلامی در دستان ماست.
خمینی، پیر میکده عشق و عرفان بود. پیر بادهفروشی که ریاپرستان و سالوسورزان و زاهدان خرقهپوش مزور را به خراباتش راه نبود.
خمینی نه عاشق، که خود عشق بود.
اینک اگرچه از آن گوهر درخشان تنها خاکستر سردی برجاست، اما آرمان او که همانا آزادی بردگان بود –نه به بند کشیدن آزادگان و آزادیطلبان- همچنان پیش روی ماست.
و اما لازم است تا در این سال مبارک، به همه تزویرگران و منفعتطلبان مصلحتاندیش هشدار داد که خمینی یک «راه» است. راهی که به حقیقت میرسد و خیل سالکان طریق حق را بر میتابد و زیبنده نیست در سالی که به نام او زینت یافته است به جنگ آرمانهایش برویم و قانونگریزی، خشونتطلبی و تحدید آزادی را ترویج کنیم.
شایسته نیست در سالی که نام..." (جنبش، شماره 3)
و حالا در این روزها که صدا و سیما در موردی استثنایی، دانستن را حق مردم دانسته (!) و ساحت معمار انقلاب را خدشهدار ساخته است، در اندیشهام که به کدامین سو نظر داریم و با آن مشعل به یادگار مانده چه میکنیم؟
با بیت او چه کرده ایم و میکنیم؟ با یاران و نزدیکانش چگونه رفتار کرده ایم و میکنیم؟ آنان که روزگاری به جرم هواداری او رنج زندانهای شاهنشاهی را به تن خریدند امروز در چه حالند و آیا باز باید گذارشان به محبس بیفتد؟ آرمانهای آن پیر فرزانه را در کدامین گوشه محصور کرده ایم؟ با وصیتنامه او چه نسبتی داریم؟ و پس از ده سال با افسوسی افزونتر باید بنویسم که زیبنده نیست ...، شایسته نیست...
چه بد مشعلدارانی هستیم ما!
7:21 عصر
حرمت پیر را نگه نداشتیم
به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، سیاست، جامعه
11:36 صبح
یکی از دیگران
به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه
یکی از دیگران
"خانم! یه گربه ندیدین که مثل بقیه نباشه؟"
توی محوطه بیمارستان نشسته بودم که پسرک آمد و این را پرسید. با نمک بود و بلبل زبان. پنج سالی بیشتر نداشت. اسمش سمیر بود و تک و تنها به جست و خیز مشغول. گفت که قرار است مامانش با "نینی" به خانه برگردد.
پس از دقایقی شیرینزبانی، به سمت مردی دوید که با چهره ای ناراحت و برافروخته مشغول صحبت با نگهبان بیمارستان بود. نمی دانم غم بود یا خشم، هرچه بود باعث شد تا مرد پسرک را با سردی از خود براند.
پسرک شیرینزبان و نمکین، موجی ایجاد کرده بود که با حس کنجکاوی من همراه شد و دانستم که باز قصه نداری و غصه بی پولی است که روایت میشود.
مادر و نوزادش برای ترخیص از زایشگاه، مانده بودند معطل 50 هزار تومان ناقابل (!) باقیمانده از مخارج بیمارستان که آن هم با تخفیف بخش مددکاری بیمارستان به نصف کاهش یافته بود و مرد ناتوان بود از پرداخت آن!
درنگ جایز نبود. پیش رفتم و پرس و جو کردم و گپی زدم با کارکنان بخشهای مربوطه بیمارستان. ماجرا صحت داشت. حکایتی که پیش از آن در روزنامهها خوانده بودم، این بار در برابر چشمانم روایت میشد.
هرچه بود پایان یافت و مبلغی که با خود داشتم به کاری نیک آمد. از مادر تازه فارغ شده پرسیدم با چنین دشواری اقتصادی، چرا؟
گفت: "میخواستم بندازمش. دکتر گفت بچه دختره. شوهرم گفت خوبه. دختر خیر و برکت میاره. چون دختر دوست داشت نگهش داشتم... اما پسر شد!"
همه اینها را همسرم گفت. شرح تلخی که تا چند روز پریشان خاطرش کرده بود. و باز دیشب بود که تکرار کرد که راستی شغل مرد جوشکاری بود. جایی کاری برایش نیافتی؟
دولتیان و مجلسیان که گویی در عالم دیگری زیست میکنند. یکی از شوک تورمی میگوید و دیگری از رکود تورمی. یکی به سه رقمی شدن تورم هشدار میدهد و یکی از لزوم توجه به دهکهای پایین جامعه فقط شعار میدهد و وقتی تورم میآید و اجتماع را له میکند، بازی "کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!" را استادانه بازی میکنند و یادشان میرود که "کلکم راع و کلکم مسئول". اصلاً یادشان رفته که با مردم "جناغ" شکسته اند و این مردمند که مدام یادشان میآورند که ما را یاد، شما را فراموش.
و من از شما می پرسم جایی کاری برای مرد جوشکاری ناتوان از پرداخت هزینههای زندگی سراغ ندارید؟ خانم! آقا! گربه ای ندیده اید که مثل بقیه نباشد؟
7:43 عصر
آزادی بیان؛ خوب یا بد؟
به قلم: حمید کارگر ، در دسته: سیاست، جامعه
آزادی بیان؛ خوب یا بد؟
به برکت وجود آزادی بیان بود که دو روزنامه نگار جوان آمریکایی توانستند رییس جمهور کارکشته و توانمندی چون نیکسون را به کناره گیری وادار کنند و یا در این اواخر یک دروغ رییس جمهوری چون کلینتون -در انکار ارتباطش با مونیکا لوینسکی- شهره آفاق شود و او وادار به نشستن در برابر قاضی دادگاه.
به یمن وجود آزادی بیان بود که در ایتالیا نخست وزیری به علت زد و بندهای پنهانی با مافیا و با پیگیری روزنامه نگاران از صدر به زیر آمد و یا این اواخر رفتار و کردار مالی و اخلاقی کسی چون برلوسکونی یکسره رصد می شود.
به فرخندگی وجود آزادی بیان بود که در فرانسه، رییس جمهوری چون میتران به خاطر نگهداری دختر نامشروعش در کاخ الیزه بازخواست شد و این اواخر سارکوزی -و مانکنی که به همسری اش در آمده- مدام زیر ذره بین قرار دارند و ملت از هر کژروی آنان آگاه می شوند.
به خجستگی وجود آزادی بیان بود که مطبوعات انگلیس توانستند مصدق ایرانی و گاندی هندی را که هیبت امپراتوری بریتانیا را به بازی گرفته بودند بستایند و گرامی بدارند و یا این اواخر درباره فساد مالی نمایندگان پارلمان افشاگری کنند.
آیا اهالی جهان نخست در همه این سال ها ندانسته اند که از آزادی بیان چه خطرهایی می زاید؟ آیا حکمرانان این ممالک که در ایجاد امنیت و آسایش و رفاه برای شهروندانشان کامیاب تر از دیگران بوده اند ندانسته اند که با بودن آزادی بیان، پایشان همواره روی پوست خربزه است؟
پاسخ جز این است که آنان در این گونه از آزادی فایده ای افزون بر زیان های احتمالی اش دیده اند که فرمان داران جهان سوم از آن غافلند؟
9:55 صبح
4 آدینه قدسی و 4 خاطره
به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه
4 آدینه قدسی و 4 خاطره
از ذهنم نمیرود. آنچه دیدم همینطور یکریز و مدام در برابر چشمانم رژه میرود. اصلاً این ذهن خراب شده همینکه لحظه ای بیکار میشود، قفل میکند روی آن تصاویر. بیست روزی میگذرد اما هنوز تازه است انگار. همه این مدت دم فروبستم تا مبادا گزافه ای بر قلم رود اما نمیشود انگار.
در میان آخرین آدینههای ماه رمضانی که آمده اند و رفته اند، چهارتاشان برایم خاطره شده است.
اولی را یادم نیست چه سالی بود. اوایل سالهای دبستان بود به گمانم. فقط میدانم که از خواب برخاستم و کسی را در خانه ندیدم. احتمالاً به دعای ندبه رفته بودند. در عالم خواب و بیداری بی آنکه آبی به صورتم بزنم، کشیده شدم سمت یخچال. چعبه زولبیا و بامیه را برداشتم و در برابرم نهادم. تلویزیون را روشن کردم و خیره به تصاویر مربوط به روز قدس، تا میتوانستم خوردم. گلویم که از شدت شیرینی سوخت، به طلب آب به سمت یخچال بازگشتم که تازه هشیاری به سراغم آمد و یادم آمد که روزه ام! چه روز سختی بود تا افطار برای یک تازه روزه دار گلوسوخته!
دومی را اما خوب به یاد دارم. برای آمادگی کنکور، آن جمعه را کلاس ویژه ای برایمان گذاشته بودند با حضور پذیرفته شدگان کنکور سال پیش. کلاس که تمام شد، از میدان فردوسی مشهد که مدرسهمان در آنجا بود، باید به میدان پانزده خرداد (فلکه ضد) که خانهمان بود میرسیدم. از غرب شهر به شرق آن. برف سنگینی بر زمین نشسته بود و باز هم میبارید. از شدت سرما مچاله شده بودم و در ایستگاه به انتظار اتوبوس واحد نشستم. اتوبوسی که با تأخیر آمد و از میدان توحید (دروازه قوچان) جلوتر نرفت. ادامه مسیر به راهپیمایی اختصاص داشت و ناگزیر پیاده راهی شدم. دو ساعتی بعد که به خانه رسیدم، دست منجمد شده ام نتوانست کلید را در قفل بچرخاند. چه نعمتی بود آن بخاری رنگ و رو رفته قدیمی.
سومی مربوط به سالهای دانشگاه بود. شب آدینه را پس از افطار با مهدی نشستیم به آماده سازی کارهایمان برای درس مبانی رنگ. بساط آبرنگ و گواش و کاغذهای اشتین باخ و فابریانو در برابرمان پهن بود و کف اتاق جای خالی نداشت. نزدیک سحر که شد، تلویزیون سخنرانی شهید مطهری درباره فلسطین را پخش کرد و رگ غیرتمان به جوش آمد. صبح فردا در میدان کمال الملک کاشان به جمع راهپیمایان پیوستیم. شعارها اما ربطی به فلسطین نداشت: قلم به دست مزدور، اعدام باید گردد!
چهارمین روز قدسی که برایم خاطره شده است، همین آخری بود در تهران. شروع به نوشتن این متن که کردم نیتم این بود که شرح ماجرا بنویسم اما الآن رغبتی ندارم به این کار. شاید وقتی دیگر. اما فقط یک پرسش: آیا درست دیدم که گاز اشک آور میان روزه داران میپراکندند؟!
درباره
حمید کارگر
ایرانی ام و شیفته این خاک؛ مسلمانم و دلباخته این دین؛ شیعه ام و امیدوار به لطف خداوندگار