سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/7/13
9:55 صبح

4 آدینه قدسی و 4 خاطره

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: حرف دل، جامعه

4 آدینه قدسی و 4 خاطره

از ذهنم نمی‌رود. آنچه دیدم همینطور یکریز و مدام در برابر چشمانم رژه می‌رود. اصلاً این ذهن خراب شده همینکه لحظه ای بیکار می‌شود، قفل می‌کند روی آن تصاویر. بیست روزی می‌گذرد اما هنوز تازه است انگار. همه این مدت دم فروبستم تا مبادا گزافه ای بر قلم رود اما نمی‌شود انگار.
در میان آخرین آدینه‌های ماه رمضانی که آمده اند و رفته اند، چهارتاشان برایم خاطره شده است.
اولی را یادم نیست چه سالی بود. اوایل سال‌های دبستان بود به گمانم. فقط می‌دانم که از خواب برخاستم و کسی را در خانه ندیدم. احتمالاً به دعای ندبه رفته بودند. در عالم خواب و بیداری بی آنکه آبی به صورتم بزنم، کشیده شدم سمت یخچال. چعبه زولبیا و بامیه را برداشتم و در برابرم نهادم. تلویزیون را روشن کردم و خیره به تصاویر مربوط به روز قدس، تا می‌توانستم خوردم. گلویم که از شدت شیرینی سوخت، به طلب آب به سمت یخچال بازگشتم که تازه هشیاری به سراغم آمد و یادم آمد که روزه ام! چه روز سختی بود تا افطار برای یک تازه روزه دار گلوسوخته!
دومی را اما خوب به یاد دارم. برای آمادگی کنکور، آن جمعه را کلاس ویژه ای برایمان گذاشته بودند با حضور پذیرفته شدگان کنکور سال پیش. کلاس که تمام شد، از میدان فردوسی مشهد که مدرسه‌مان در آنجا بود، باید به میدان پانزده خرداد (فلکه ضد) که خانه‌مان بود می‌رسیدم. از غرب شهر به شرق آن. برف سنگینی بر زمین نشسته بود و باز هم می‌بارید. از شدت سرما مچاله شده بودم و در ایستگاه به انتظار اتوبوس واحد نشستم. اتوبوسی که با تأخیر آمد و از میدان توحید (دروازه قوچان) جلوتر نرفت. ادامه مسیر به راهپیمایی اختصاص داشت و ناگزیر پیاده راهی شدم. دو ساعتی بعد که به خانه رسیدم، دست منجمد شده ام نتوانست کلید را در قفل بچرخاند. چه نعمتی بود آن بخاری رنگ و رو رفته قدیمی.
سومی مربوط به سال‌های دانشگاه بود. شب آدینه را پس از افطار با مهدی نشستیم به آماده سازی کارهایمان برای درس مبانی رنگ. بساط آبرنگ و گواش و کاغذهای اشتین باخ و فابریانو در برابرمان پهن بود و کف اتاق جای خالی نداشت. نزدیک سحر که شد، تلویزیون سخنرانی شهید مطهری درباره فلسطین را پخش کرد و رگ غیرتمان به جوش آمد. صبح فردا در میدان کمال الملک کاشان به جمع راهپیمایان پیوستیم. شعارها اما ربطی به فلسطین نداشت: قلم به دست مزدور، اعدام باید گردد!
چهارمین روز قدسی که برایم خاطره شده است، همین آخری بود در تهران. شروع به نوشتن این متن که کردم نیتم این بود که شرح ماجرا بنویسم اما الآن رغبتی ندارم به این کار. شاید وقتی دیگر. اما فقط یک پرسش: آیا درست دیدم که گاز اشک آور میان روزه داران می‌پراکندند؟!