سفارش تبلیغ
صبا ویژن

84/10/23
12:34 عصر

محتسبی هم هست

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فقر و غنا، جامعه

   روزی در سایت « بازتاب» حکایت طفلکی را خواندم که بر سر بشقاب برنج حسرتی خود جان باخت. روی ترش نکنید. نگویید که اه، باز هم از فقر نوشته است. نگویید که این فلانی هم همیشه تلخ می نویسد و ناامید. آخر منم و این قلم و اگر ذره ای به تأمل واداشتن هم از این قلم نیاید پس به چه کار آید؟!

  آری خواندم که کودکی با استشمام بوی پلو از خانه همسایه، دست به دامان مادر می شود و مادر که دستش خالی است، می رود و بشقابی از همسایه می گیرد. پدر سر می رسد و با خبردار شدن از ماجرا، برافروخته بر گونه طفلش می نوازد و او برنج را نخورده، از دنیا می رود. این قصه نیست. افسانه ای زاییده ذهن قصاصون نیست. خبر است. خبری که این بار به رسانه ها رسید و از این دست بسیارند اخباری که هرگز مجال نشر نمی یابند.

  کافی است چشم بگردانیم در گوشه و کنار شهرهایمان تا در آستانه فصل سرد، تابلوهایی سیاه و زجرآور را ببینیم. تصویرهایی که کم و بیش در همه شهرهای میهنمان با اندکی تفاوت به چشم می خورد. شکل و شمایل و رفتارهایی که همه ما حتماً دیده ایم:

  کودکی نحیف و لاغر که با چهره ای سوخته و سیاه به مردم آدامس می فروشد. زنی که خود را در چادری مندرس پنهان کرده، محزون و شرمگین در گوشه ای سر به زیر افکنده و دخترک خردسالش از شدت سرما کبود شده و مدام دستهای خود را جلوی دهان می برد و در آنها می دمد. پسرک یتیمی که از شدت سرما دستانش کرخ شده و حتی توان نالیدن هم ندارد، با حسرت به انارهای قرمز روی گاری دستی کنار خیابان نگاه می کند و دوستش به کاوش در میان زباله ها مشغول است. مردی سالخورده گوشه میدان مشغول فروش ساک دستی و روسری و... است و با سن و سال زیاد و تن رنجورش هنوز مجبور است تن به کار دهد. مردی میانسال روی جدول خیابان تا کمر خم شده و به دنبال یک نخ سیگار و دودی از مواد مخدر مشغول گدایی است.

  در خیابان ماشینهای تک سرنشین مدل بالا و آدمهای کلاس بالا با غروری تمام و بدون نگاه کردن به دیگران در حرکتند و در کنار خیابان بسیاری در سوز و سرما در انتظار اتوبوس و یا... می لرزند. کودکانی که رویای درس خواندن را با عنوان « کودکان کار» معامله می کنند. مردانی که غیرتشان فراتر از وجودشان است و دوست دارند بمیرند اما نبینند که نمی توانند 2 کیلو میوه برای خانواده خود بخرند.

  در بالای شهرهای ما وقتی پشت ویترین فروشگاههای مواد غذایی می ایستی می خوانی: ران مرغ، شینسل، بیفتک، قزل آلا، میگو، ... و در پایین شهر: دل و جگر و پاچه و زبان گاو، پا و سنگدان و جگر و بال مرغ، سیراب شیردان و جگر سفید گوسفند، و به تازگی در شهرهای بزرگمان خوراک لذیذ! دیگری هم به سبد غذایی پایین شهریها اضافه شده است: دم گاو و کف پای شتر!! بله باور کنیم. باور کنیم و سردرد بگیریم. باور کنیم و بر مسلمانی خود بگرییم. دم گاو برای آبگوشت و کف پای شتر به جای دنبه آن! و اینرا بگذارید کنار عیدی های یک میلیونی و حقوقهای چند میلیونی و نفت بشکه ای بالاتر از 60 دلار و... حرفهای قشنگ و شعارهای زیبا!!

  گوئیا از یاد برده ایم که محتسبی در بازار هست که هرگز چشم نمی بندد بر سختی روزگار بیچاره ها و سخت حساب می کشد از همه! انگار نمی دانیم که اشک درخشان کودکان گرسنه، برق متالیک خودروهایمان را مات و کدر خواهد کرد. گویا باور نداریم که تک اتاقهای مرطوب اجاره ای، لذت ویلاهای شمال را به کاممان تلخ خواهد ساخت. برق اسکناس و صدای سکه ها چشمانمان را کور و گوشهایمان را سنگین کرده است. انگار فراموش کرده ایم که ظاهراً(!) پیرو دینی هستیم که پیامبرش فرمود: یک روز یاری رساندن به برادر دینی بهتر از یک ماه اعتکاف است.

  باد جاه طلبی در مغزمان بیداد می کند و با ژستهای خلسه آور در برج عاجمان لمیده و برای فقر و فاقه خلق، نسخه های بی افاقه می پیچیم. در دم زدن از عدالت چنان استادیم که رگبار خطابه ها و سیل الفاظمان را پایانی نیست اما ثروت و قدرت، این بچه های شیطان با نیروی چموش فریب و افسونشان ما را در احاطه کامل خود دارند و گند ریای ما اطرافیانمان را آزار می دهد. سودجویی و فریبکاری تاجرمسلکانه یا فرصت طلبانه ما راه را بر حق و حقیقت سد می کند.

  چون صاحب زور و سرمایه شده ایم، بر گرده تکیده هر کس که بتوانیم شلاق بهره کشی می نوازیم. لازم نیست سکاندار همه ملک و ملت باشیم یا بهره مند ترین آنان. نه! در هر جا و با هر سمتی که هستیم، همینکه زیردستی پیدا کردیم و خود را بر حتی یک نفر بالا دست یافتیم، شلاق به دست می گیریم و تحکم می کنیم. فراموشمان می شود که خود نیز یکی از همین خلقیم و هر آنچه آموزه های انسانیت و عدالت ورزی است را از یاد می بریم. یادمان می رود که معنی استثمار در دستان پینه بسته نهفته است و معنی استکبار را اشک کودکان بیمار و گرسنه تفسیر می کند. باور نداریم که پیشوایان و وارثان زمین، دستهای رنجور، کودکان یتیم و آواره و خاک نشینان و محرومان خواهند بود.

  در نبرد ثروت و دانایی، همه ما رضاخان شده ایم که می گفت: « استخوان پوسیده یک سرباز دزد می ارزد به صد معلم». آری. جهان مدرن ما سربازان خود را نه از میان خردمندان و پارسایان که از میان ثروتمندان انتخاب می کند و چنین است که ارتفاع ظلم، کلاه از سر انصاف هم می اندازد. و جای جای این دیار بسیارند کسانی که چون فقیرند، در هیچ طبقه بندی جایی برایشان نیست و کسی آنان را به هیچ هم نمی گیرد و شب هنگام دستان خالی خود را با شرم به کودکشان هدیه می دهند.

  برای بد بودن و در شمار اصحاب شیطان قرار گرفتن لازم نیست در ظلم و فساد شهره شهر باشی. نه! شیطانیان امروز در هر لباسی ظاهر می شوند. از من قلم به دست گرفته تا رجال دولت و حتی علمای شریعت!

  گاه بر سر ایمان خویش می لرزم که مباد یک روسپی از من ظاهراً مسلمان و پاکدامن به درگاه خدا مقرب تر باشد. آخر می اندیشم «آن هزار بار بینوا» محصول جهل و فقر است نه نواده ابلیس. محصول بیکاری و تهی دستی و فساد جامعه است نه صرفاً اسیر شهوت و طمع و هرزگی خویش. ما کجا و کی به او درس ایمان و عفاف و تحمل داده بودیم و دردش را مرهمی نهاده بودیم؟ عدالت حکم می کند که دست « نیاز» مستمندان قطع شود تا سرقت نکنند. این نصیحت که « دزدی نکن؛ بد است»، تنها نشانه سیری زیاده از حد شکم ما گویندگان است. امروز این دستش را بریدند، اما فردا که دوباره از گرسنگی به جان آمد و شرمنده اهل و عیال خویش، دست دیگرش را فدیه لقمه نانی خواهد کرد. چنین جامعه ای ام القرای اسلام و کشور امام زمانی نخواهد بود. جامعه ای با سفره های خالی و دلهای پر. جامعه ای با مردان به اشک نشسته و شرمنده از نگاه به چشم کودکان خویش!

  درست است که صاحبان ثروتهایی که باد از جیب مردم می آورد (!)، دارا هستند و همه می گویند که دارا انار دارد اما دلم می گوید: « آنکه خواهد آمد، با دارا قصد مدارا ندارد!»