سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/7/17
3:5 عصر

با درد صبر کن که دوا می فرستمت

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: فرهنگ، همدلی، جامعه

با درد صبر کن که دوا می فرستمت

اتوبوس زوزه کشان در ایستگاه توقف می کند و او سوار می شود. پیرمرد 70 سال را شیرین دارد. موهایش سفید و ژولیده است و قطرات درشت عرق بر پیشانی اش برق می زند. نفسهایش مرتب نیست و خس خس می کند. با قد کوتاهش به زحمت دستش را به میله می گیرد و نگاهش را می دوزد به جوانی که مقابلش روی صندلی نشسته است. جوان هم چشم به پیرمرد دارد و نگاهشان به هم گره می خورد.
-         این پسره حتماً بلند میشه تا من بشینم. خدا خیرت بده خب زودتر پاشو دیگه!
جوان رو بر گردانده و بیرون را تماشا می کند. پیرمرد مأیوس است و تاب ایستادن ندارد. پاهایش آرام آرام از خستگی خم می شود. به صندلی های دیگر نگاهی می اندازد.
-         اینم شانس منه. همه شون پیر و پاتالن! اینا که پا نمیشن من بشینم! خدایا ضعف دارم آخه!
کمرش تیر می کشد. بی طاقت است.
-         شیطونه میگه بزنم پس کله این پسره بگم آخه نامرد! از موی سفید من حیا نمی کنی؟ کجا رفت اون زمانی که حرمت پیرا رو نگه می داشتن؟
دستی به پشتش می خورد و مرد میانسالی او را دعوت به نشستن می کند. حال و حوصله تعارف ندارد. روی صندلی ولو می شود و نفس می کشد. راحت و آسوده. نگاهش را می دوزد به جوان. سرشار از خشم و نفرت.
اتوبوس به ایستگاه بعدی رسیده است. جوان به کمک مسافر بغلی بر می خیزد و به سمت در اتوبوس راه می افتد. عصایی هم زیر بغل می زند. پای راستش قطع شده است. از زانو.
پیش از پیاده شدن، سرش را به سمت پیرمرد برمی گرداند و لبخند می زند. مهربان و صمیمی.