سفارش تبلیغ
صبا ویژن

87/5/8
9:8 صبح

نزول آیه 'اقراء' به قاب قامت نور

به قلم: حمید کارگر ، در دسته: قرآن، مذهب

نزول آیه "اقراء" به قاب قامت نور

به گمانم چاپ سال 49 بود. کتابچه ای با نام "انشا و نامه نگاری فارسی" که در میان کتابهای پدرم یافتم. سالهای دبستان بارها و بارها نوشته های آنرا با لذت می خواندم. بیشتر برگزیده متون منثور و منظوم ادبای معاصر بود از نفیسی و هدایت گرفته تا اخوان و شاملو. کم و بیش حافظ آن متون شده بودم و بی گمانم که اگر امروز توانسته ام دستی به قلم ببرم در سایه اثرپذیری از آن کتاب بوده است.
در میان آن شعر و نثرها، شعری درازدامن بود از موسوی گرمارودی در بازخوانی رویداد مبعث پیامبر خاتم:
غروبی سخت دلگیر است
و من بنشسته ام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند
روزی روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن حرا بوده است...
شاعر به زیبایی اوضاع آن روزگار سرزمین حجاز را وصف کرده بود و خود را شاهد نیایشهای محمد و گلایه های او از زمانه گرفته بود تا آنجا که جبرییل به نزدش می آید و بار امانت بر دوشش می نهد.
شیفته این شعر بودم و آنقدر خوانده بودمش که همه اش را حفظ بودم. هرسال، گاه مبعث که می شد، به بازخوانی اش می نشستم و حتی در مدرسه و دانشگاه نیز در جشنهای مبعث پای ثابت برنامه ها من بودم و این شعر.
این بود تا سال 78 که با جمعی از دوستان رهسپار حجاز شدیم. از روز نخست به هم اتاقی خود گفتم که من باید به غار حرا بروم. پرس و جو که کردیم، گفتند که کاروانها را تا پای کوه نور می برند و بر می گردانند و اگر کسی مشتاق رفتن به غار باشد باید که خود راهی شود؛ آن هم نه هر ساعتی که آفتاب مکه و سنگهای داغ امان نمی دهند.
دوستان همگی مایل شدند به رویت غار و قرار بر این شد که سحرگاهان چند نفری هایسی را کرایه کنیم و عازم شویم. و من سرخوش بودم و سرمست که وصال نزدیک است.
و خوابی سخت من و هم اتاقی ام را فراگرفت و جاماندیم. دوستان دیگر به گمان اینکه ما بی میل به این کوه پیمایی هستیم، خود رفته بودند و نیمروز که دیدیمشان، تصاویری را که با هندی کم گرفته بودند نشانمان دادند که چه جمعیت پرشماری بر کناره غار بودند و روضه خوانی داشتند و مجال نمازگزاردن در غار به راحتی فراهم نبوده و.... و من در خود فرو رفتم که خدایا این چه رسمی است؟ هیچ یک از اینان به شیفتگی من بر دیدن غار حرا نبودند و سالهای بسیار را با چنین اشتیاقی طی نکرده اند. پس چرا جنین شد؟
سید هم اتاقی هم که بس در گوشش خوانده بودم، به شیفتگی من رسیده بود، هم پیمان من شد که راهی شویم. اما زمان اندک بود. آن شب وسایلمان را برای ارسال به فرودگاه جده تحویل دادیم و صبح فردا قرار بود به ایران بازگردیم. خواب به چشمم نمی آمد. پیش از اذان در مسجدالحرام بودیم و با به جا آوردن دوگانه، با کرایه کردن تاکسی راهی جبل النور شدیم. هرچه بر دامنه کوه بالاتر می رفتیم، ضربان قلبم بیشتر می شد، سینه ام در حال انفجار بود."باز می لرزد دلم، دستم، باز گویی در هوای دیگری هستم،..."
و غار را دیدم. حفره ای که گویی از روی هم افتادن تخته سنگها پدید آمده بود و از روزنه انتهای آن، کعبه دیده می شد. غار خلوت بود و از جمعیتی که در هندی کم دوستان دیده بودم خبری نبود. غار ما را به نماز می خواند. دستانم با وضو تازه شده بود، دلم در هوای محمد عاشق شد، نگاهم از شکاف غار به مسجدالحرام گره خورد و تکبیر گفتم.
چه لحظه های زیبایی بود، اگر گره نگاه بر گره زلف او نبود، کجا می شد "نماز" را "ناز" خواند و "نیاز" را فهمید؟ بگذار پریشان گوهای پریشان باف هرچه می خواهند بگویند اما من در آن لحظات عشق را می فهمیدم. چون کودکی بودم که پس از سالها دوری در آغوش مادرش جای گرفته. همین حالا هم که انگشتانم بر صفحه کلید به رقص آمده، رعشه بر اندام دارم و قلبی پر ضربان در سینه و موهایی بر بدن راست شده.
نماز را که خواندم، بر کناره غار ایستادم و شعر موسوی گرمارودی را خواندم. چقدر دلچسب بود.
...و من بنشسته ام اینجا
کنار غار پرت و ساکتی تنها
که می گویند
روزی روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن حرا بوده است
و دور من صدایی نیست
از هیچ سویی رد پایی نیست...
همان است اوست، می آید
یتیم مکه، چوپانک، جوانک، جوانی از بنی هاشم
و بازرگان راه مکه و شامات، امین، آن پاکدل، آن مرد
و شوی برترین بانو خدیجه
همان کس کو به جز حق را نمی گوید و جز حق را نمی پوید... محمد اوست.
....
مبعث نور فرخنده باد