دیروز در یکی از سایتها عکسهای جدیدی از شکنجه عراقی ها در زندانهای این کشور را می دیدم. گویی ددمنشی و قساوت آدمیزاده را پایانی نیست. به تسکین درد به سراغ یادداشتی که سال قبل در همین حال و هوا نوشتم و در طوبی چاپ شد رفتم. و باز خدای خود را گفتم که اصلاً حالم خوب نیست!
حالم اصلاً خوب نیست !!
خدا جان ؛ سلام.
خداجان ؛ خسته ام. درمانده ام. نفله ام. می پرسی چرا؟ از دست کی؟ از دست خودم. از دست بنده های تو. همینها که تو آفریدی شان. چه کنم؟ نمی خواهی که تعارف تکه و پاره کنم؟ نمی خواهی که برایت دروغ بنویسم؟ بنویسم که « خوبم و اگر جویای احوالات ما باشید، ملالی نیست جز دوری شما ...».! نه! اصلاً حالم خوب نیست. هوای اینجا هم اصلاً خوب نیست. بوی تعفن همه دنیایت را برداشته اما آنقدر به بدیها و پلشتی های آن عادت کرده ایم که دیگر بوی گندش خفه مان نمی کند. همه مان غرق فتنه ایم. عادتمان شده هر روز خبر قتل و انفجار و تجاوز بشنویم. بعضی از ما شده ایم انبوه گوشتی زمخت و نا هنجاری که شکم را می پرستیم و بعضی مان هیولاهای درنده خو و گنده دهانی که خون می طلبیم. انگار آدمیت به خواب رفته است. خوابی زمستانی که بهاری بر آن هویدا نیست.
آنقدر زیبایی (!) در این دنیا ساخته ایم که حد ندارد. بچه ها را وادار کرده ایم سر چهارراهها شیشه ماشینها را دستمال بکشند. جوانها را به کوچه پس کوچه های بن بست فرستاده ایم تا سرنگ به رگ دستشان فرو کنند. زنی را مجبور کرده ایم که کنار خیابان خود را مشتری بجوید و پدری ساخته ایم که با عرق شرم بر پیشانی مدام در جیب خالی اش به دنبال هیچ بگردد. قشنگ است نه؟ جای تحسین ندارد؟
خدا جان ؛ چنگیز را یادت هست؟ روم را زیر تازیانه قیصر به خاطر داری؟ حجاز را که در اسارت خدایگان سنگی زمین فراموش نکرده ای؟ هنوز هم همانطور است. هنوز هم سر تا ته دنیا وزشگاه توفانهای سهمگین تفرعن و خودکامگی است. هنوز هم مردابهای عفن برای تسریع انحطاط طغیان می کنند. هنوز هم پاکی ها و نیکی ها در شیب تند خیانتها و رذالتها رها شده اند. امروز و هنوز هم مثل گذشته های دور جای جای این دنیا صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها در هم می آمیزد و دسته دسته آدم بر زمین می افتد. انگار نه انگار که قرن 21 است. انگار همانطور دلبسته و فریفته عصر گلادیاتورها مانده ایم.
خدا جان ؛ خسته ام. خسته از روزهایی که فقط می گذرند. بی هیچ فرقی با دیروز و فردا. اگر از حال ما بخواهی صفا گم شده است. گذشت و فداکاری تمام شده است. عشق، شوری ندارد. پاکی را حماقت و سادگی می نامند. صداقت و رادمردی در کمتر فروشگاهی به دست می آید. شرم و حیا از مد افتاده و بی معناست. از مهر و وفا که سراغی نگیر. آنقدر دروغ و دغل زیاد شده که گویی روز داوری از باور مردمان قهر کرده است.به تو هم که اصلاً کاری نداریم. تو بازیچه کسب نام و نانمان شده ای یا تنها وقتی یادت می افتیم که بدهکار باشیم، که سوتی داده ایم و نیاز به یک ستارالعیوب داریم، که می خواهیم در قرعه کشی بانک یا کنکور قبول شویم، که.... بگذار رو در بایستی را کنار بگذارم. تعارف که نداریم. حساب بانکی مان و رییسمان که مثل سگ از او می ترسیم برایمان از هر چیزی مهم تر است؛ حتی اگر روزی چندبار بگوییم که تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می جوییم. خیلی رذل و تهوع آور شده ایم نه؟
خدا جان؛ پشیمان نمی شوی که روحت را در گل ما دمیدی؟ مایی که قرنهاست دستها را به علامت تسلیم بالا برده ایم و خود را له شده و لجن مال گشته به پوچی سپرده ایم؟ مایی که دنیا را به مأمن وحشی گری و کثیفی و پلیدی بدل کرده ایم؟ می بینی که تصاویر این دنیا پر از اعوجاج و کژی است. مگر نه؟ انگار همه می خواهند ثابت کنند که زور شیطان خیلی زیاد است. که شر، شیرین تر از خیر است. که زور بر منطق پیروز است. دنیا پر شده است از عربده های توأم با خوش رقصی کسانی که برای اثبات خوش خدمتی به ابلیس، تو را هم به چالش می کشند.
خدا جان؛ این روزها عراق را می بینی؟ می بینی چند آدم درشت اندام و قوی هیکل که معتقدند تو را خیلی دوست دارند، جوانی، خبرنگاری، انسانی را می نشانند و با نام تو سر می برند و با افتخار فیلم هم می گیرند؟ می بینی چقدر راحت نامت را با صدای بلند بر زبان می آورند و گلوی کسی را که می پندارند دشمن توست انگار که حیوانی باشد به راحتی سلاخی می کنند؟ تو ما را خلیفه خودت در زمین ساختی؟ که همنوعمان را به جرم آنکه مثلاً غربی است سهل و آسان نابود کنیم؟ مگر تو از رگ گردن به ما و به آن جوانک غربی نزدیکتر نیستی؟
خدا جان؛ زندان ابوغریب را دیدی؟ دیدی که لیندی انگلند ؛ آن سرباز زن آمریکایی چگونه مردان مسلمان عراقی را چون حیوانی برهنه بر زمین انداخته بود؟ حیوان بود یا می خواست عراقی های به خیال خود حیوان را آدم کند؟ آخر این چه بازی زجرآور و دهشتناکی است؟ این چه دنیایی است؟ حالت به هم نمی خورد؟ آیا ما همان اشرف مخلوقات هستیم؟ مایی که اینگونه انسانها را همچون حیوان لخت و عور نگه می داریم و گونی بر سر و افسار بر گردن کتکشان می زنیم؟ اگر ما اشرف مخلوقاتیم پس بقیه آفریده ها چیستند؟
خدا جان؛ نه که فکر کنی این عراقی ها خیلی مظلوم و ستم دیده اند. نه! تاریخشان را که نگاه می کنی می بینی در کشورشان وقتی علیه عبدالسلام عارف کودتا شد، توی خیابانهاشان سر طرفداران او را گوش تا گوش می بریدند. دورتر هم که برویم همین ها حسین بن علی (ع) را ذبیح ساختند. اورا که اشغالگران آمریکایی و انگلیسی سر نبریدند. همین عراقی ها بودند. همین ها که در جنگ 8 ساله انبوهی از جوانهای ما را کشتند. مگر رهبر جانی سبیل کلفتشان را آن همه دوست نداشتند؟ مگر کم از ما کشتند؟
تازه خدا جان؛ تنها عراق که نیست. آنطرفتر که برویم، مگر در افغانستان وضع بهتر است؟ انگار نام افغانی را با جنگ و دربدری نوشته اند. آنجا هم القاعده ای ها به نام تو و برای رضای تو سر می برند. نمازشان که قضا نمی شود. یک بار هم که لب به مشروب نزده اند. هر روز هم که دستشان به سوی تو دراز است و از تو مدد می جویند. بعد می آیند و با نام تو گردن آمریکایی ها را می برند و برای اسلامت به خشن ترین شکلی ضد تبلیغ می سازند.
نه که آمریکایی ها خیلی طفل معصوم و خون ندیده باشند. نه! اتفاقاً اینها خیلی وضعشان بدتر است. تا همین چند دهه پیش توی آمریکا سفید پوستها دسته جمعی سیاه بی پناهی را می گرفتند و با چاقو مثله اش می کردند. از قضا آنها هم اهل کلیسا بودند و تو را یاد می کردند. خدا جان؛ تو چقدر مظلوم و صبوری. کی خیال داری خودت را از شر مایی که دنیا را به ننگ وجودمان آلوده ایم راحت کنی؟ کاش این دنیا کاغذی بود . می شد آنرا پاره کرد و سوزاند و محو کرد. اما نه نمی شود. این بشر دو پا را فقط تدبیر تو چاره ساز است. تو هم که صبرت خیلی زیاد است.
خدا جان؛ باز هم از این آمریکایی ها برایت بگویم. ویتنام را که یادت هست؟ مگر حاکم نظامی آمریکایی هانوی نبود که با جسارت تمام جلوی دوربین عکاسی مغز آن مرد ویتنامی را کف خیابان پاشید؟ مگر همین آمریکا نیست که پشتیبان بزرگترین جلاد بشریت، اسراییل خبیث است؟ این هم طنز دردناک دنیای ماست که قصاب صبرا و شتیلا و آمر قتل عام جنین نامزد دریافت جایزه صلح نوبل می شود. تو هم خنده ات می گیرد خدا جان نه؟!
خدا جان؛ اصلاً مگر فلسطینی و ویتنامی و افغانی با هم فرق می کند؟ مگر آدم با آدم فرق دارد؟ مگر ارزش جان انسانها یکی نیست؟ پس توی این دنیا چه خبر است؟ کامبوج را یادت هست؟ آن دانش آموخته باسواد رشته فلسفه دانشگاه پاریس را یادت هست که وقتی رهبر خمرهای سرخ شد صدها هزار نفر را کشت فقط به خاطر اینکه پولدار بودند؟ شنیده ام که یارانش روزی خیابانها را بستند و کف دست مردم را لمس کردند و هر کس دستش زبر نبود و معلوم بود کشاورز نیست همانجا کشتند. خوشت می آید خدا جان؟ می بینی چه بندگان جالبی هستیم؟ چقدر خطرناک و ددمنشیم؟
آنطرف تر از کامبوج دیدی که در میدان تیان آن من چه گذشت؟ و یا این طرف هیتلر و چرچیل و موسولینی را دیدی که کابوس مردمان شده بودند؟ صهیونیستها را می بینی که وسط خیابان با نیت اجرای خواست تو و بنا نمودن هیکل سلیمان در مسجدالاقصی آدم می کشند؟ سربازان جنگ صلیبی امروز را می بینی که با هر گردانشان کشیشی به همراه دارند؟ برای جنایاتمان هم از نام تو مایه می گذاریم. خوب است؟ خلبانی که هواپیمایش را به برجهای دوقلو کوبید و جان عده ای بی گناه را سوخت، بی گمان در این پندار بود که کاری بزرگ را برای اعتقاداتش و برای خدا می کند. هرچند که در بالادست او سیاست مداران و تجارت پیشگانی بودند که سود خود می جستند.
خدا جان؛ در جای جای این دنیا آدم آدم را شکنجه می دهد و می کشد به نام تو و برای هدیه هایی از سوی تو به نام آزادی و دموکراسی. برای حفظ دین تو آمریکایی را سر می برند و ایتالیایی را جلوی دوربین و چشمان وحشت زده میلیونها انسان می کشند. این دنیا، دنیایی است که هر روز یک جسد تیتر اول خبرهای آن است. انگار آدم دیگر آدم نیست. گویی حال اعتراض و پرخاشی هم در کسی نمانده است. اعتراض پیشکش! حتی دریغ از فحشی، گریه ای، لااقل افسوسی!!
خدا جان؛ شرقی و غربی، طالبانی و آمریکایی انگار همه مارهای شانه های یک ضحاکند که جز با بلعیدن مغز آخرین بقایای انسانیت آرام نمی گیرند.با این همه باز دلمان خوش است که تو هستی. اگر تو نبودی که خیلی از ما هر لحظه هزار بار باید سرمان را می کوبیدیم به دیوار.!
راستی خدا جان ؛ آنکه از جنس آسمانهاست و روزی هزاران خورشید بر ظلمتکده دنیا هدیه خواهد کرد و دستی بر شیشه های غبار گرفته آدمیت خواهد کشید، کی می آید؟ کدام آدینه؟
آخر خدا جان؛ دروغ که نباید بگویم. احساس سرما می کنم. احساس فلاکت و بدبختی، احساس حقارت و درماندگی، احساس ترس و بی دفاعی، احساس.....حالم هم اصلاً خوب نیست.