پرده یکم: نیمروز گرمی از تابستان سال 83 از خیابان نواب صفوی به حرم مطهر پیشوای هشتم(ع) مشرف می شدم که صحن آزادی را به دو نیم شده با نرده های فلزی دیدم و کمی بعد یکی از مسوولان مملکتی را که در قسمت محصور شده با گامهایی پر از تکبر و غرور از حرم خارج می شد. جماعتی از مسوولان شهری و آستان قدس نیز به سان دنباله ها و اذناب وی در پی اش روان بودند.
خنده ای بر لب داشتم از کبر و نخوتی که از آن شیوه راه رفتن فریاد می شد و چه ناهمگون بود با مکانی که جایگاه خضوع و خشوع و تضرع است!!
افسوسی در دلم بود بر آنکه می پنداشت بر خیل زایران برتری دارد و لابد به روضه رضوان رضوی مقرب تر است از آنانکه درمانده و دردمند و ژنده پوش آن سوی حصار فلزی غریب الغربا و معین الضعفا را به مدد می خوانند و این پندار خود را در چهره و لبخند و طی طریقش تصویر می کرد.
نشتر بر رگ روح خود می زدم که هان، آگاه باش که آدمیزاده چقدر می تواند غافل شود که با عبا و قبا و عمامه و ریش و تسبیح در فضای پرواز ملایک، هوای شیطان در سر بپروراند و در حرم رضای آل نبی، رضای ابلیس به چنگ آورد.
در این حال و هوا بودم و با خود به کلنجار که « حضرت ایشان» به باب خروج رسیدند و بانویی از فاصله ای که حصار فلزی در آن انتها تا دیوار باقی گذارده بود، خود را به درون افکند تا لابد دردی، غمی، اندوهی، مشکلی را با وی به امید درمانی و جستن یاوری بازگوید که دستان یکی از محافظان « حضرت ایشان» بر آن بانو فرود آمد و او را تا آستانه زمین خوردن به عقب افکند. و دریغ از درنگی یا لااقل اخمی که در « حضرت ایشان» پدید آید.
خواهر پناه جوی ما ره گم کرده بود و در حرم رضا(ع) و خدای رضا(ع)، متوسل به خاکی غفلت زده ای شده بود! من ماندم و آهی که از نهادم بی اختیار به در آمد و فریاد کردم:« خدا ..!!» و نگاه عاقل اندر سفیه یکی دو نفر از آنانکه در کنارم بودند.
پرده دوم: در شب ولادت پیشوای هشتم(ع) در آستانه نماز مغرب بر خود نهیب زدیم که آدمیان از اکناف و اطراف عالم خود را به بارگاه پاک شهید سناباد می افکنند و صد حیف که بر ما که مجاورش باشیم و نشسته در کنج خانه!
از سمت خیابان آیت ا.. شیرازی مشرف می شدیم. راه بر عبور ماشینها بسته بودند و خیابان در تصرف عاشقانی در آمده بود که سرمای هوا را با گرمی اشتیاقشان به عقب می راندند.
شب عید بود و شب آدینه و بازار شیرینی و شکلات و نقل و خرما گرم و محوطه ورودی حرم، تا آنجا که زوار باید ساک و وسایلشان را به امانت بسپارند و پس از بازرسی بدنی به درون بار یابند، مملو از پوست شکلات و هسته خرما و ... و نظافتچی تنهایی که هرچه می کرد از پس آن همه زباله بر نمی آمد.
حسی در درونم به جوش آمد که اگر مردی آستین همت بالا زن. اگر عاشقی استخاره نکن. یقین کن که تأثیر و ثوابش از هر اشک و آه و استغاثه ای بالاتر است.
به درون رفتیم و زیارت کردیم و نماز و قرائت قرآن و ... با این همه همچنان در درون خود به دعوا و مرافعه مشغول. باری گفتم که :« دیدی لیاقت نداری. دیدی ادعایت بیشتر از عملت است. تو که خودت هنوز اندر خم یک کوچه مانده ای پس چرا بر « حضرت ایشان» خرده می گیری؟ » و باز نیمه تنبل روحم به پاسخ بر می آمد که: « آخر کسی از من توقعی ندارد. هر که بامش بیش، برفش بیشتر. « حضرت ایشان» و سایر حضرات چون در بالاها نشسته اند و شعار خدمتگزاری سر می دهند، هر غفلتی از آنان خطایی نابخشودنی است. اما ما در این میانه چه کاره ایم؟» و باز آن گوشه های پاک مانده درونم به فریاد می آمد که: « خاک بر سرت! بگو اینکاره نیستم. بگو لاف پاکی و آدم بودن سر می دهم و بیهوده بهانه متراش».
به هر روی در آستانه خروج بودیم که خود را نزدیک نظافتچی یافتم و پرسیدم: « برادر جان، جارو و خاک انداز و سطل دیگری هم داری؟»
آن شب همسر با صفایم ابتدا تا انتهای دعای کمیل را در آن هوای سرد ایستاده بر کنار در خروجی حرم خواند و من با پیشانی پر عرق شکر خدا می کردم که توانسته ام ساعتی طعم و لذت خدمت را بچشم. دستهای کرخت و بی حس شده و کمری که تا سه روز مدام درد داشت، مایه فخر و مباهاتم شده بود و به هشتمین پیشوا سوگند که صفایی کردم بی مثال و خارج از توصیف.
چندی بعد، آتشم که فرو نشست، باز بر خود هی زدم که: « خاک بر سرت! آن نظافتچی ها که دانسته ام عیالوار و کم بضاعت با کمترین حقوق برای کسب لقمه ای حلال 12 ساعت پی در پی در آفتاب داغ تابستان و سرمای طاقت سوز زمستان به رفت و روب مشغولند و هماره ذکرشان شکر و سپاس است، چنین فخر نمی فروشند که تو! ننگت باد!»
پرده سوم: در صبح سرد زمستانی دیگری باز به حرم اندر بودم و در نزدیکی کفشداری در انتظار گروهی از خدام رسمی آستان قدس که در مراسمی نمادین به جاروکشی فرشها مشغول بودند تا راه باز شود و کفشها به امانت سپارم.
دقایقی که بر این حال گذشت، باز خاطرم به پرده پیشین رفت و پرده های دیگری که از برخی خادمان رسمی و عنوان دار دیده ام.
خادمانی که فارغ از مقامها و مناصب دنیوی و عاری از تفاخر و تشخص، دل به مهر اهل بیت(ع) بسته اند و خشوع بر آستان یار را تجربه می کنند؛ و البته در میانه آنها هستند خدامی که بر خوان نعمت خاندان پاکان و نیکان نشسته اند و از سفره شان نان می خورند اما از شیعه آنان بودن به دورند. صبر کنید. همه را نمی گویم. همه را به یک چوب نرانم. کمند. انگشت شمارند. اما هستند، که به پوشیدن جامه خدمت دل خوش کرده اند بی آنکه معنای خدمت را بفهمند.
و باز جدال درونی آغاز شد که به راستی خادم واقعی کیست؟
« حضرت ایشان» و دیگر مسوولانی که در پشت تریبونها و در مجامع رسمی شعار خدمتگزاری سر می دهند و در مشی خود تفاخر پیشه کرده اند؟ یا آنکه لباس رسمی خدمت به تن دارد و با پوشیدن این جامه « نام» می یابد و « نان» می خورد؟ و یا آن ابر مردی که برای سر خم نکردن در برابر نامردمان و برای دست یافتن به رزق حلال بی آنکه خمی به ابرو بیاورد، با کمترین دستمزد در گرما و سرما ساعتهای پیاپی به جاروکشی و تنظیف زیر پای زایران مشغول است؟ خادم واقعی کدام اینهاست؟ فردای قیامت کدامیک را به خدمت می شناسند؟
این قصه حرم هشتمین پیشوا بود و اینها آدمهای این قصه. اما قصه جامعه مان چیست؟ در گستره مرز و بوم پهناور ما و بر جغرافیای وطنمان چه قصه ای شکل گرفته و می گیرد؟ شخصیتهای قصه ایران و نظام جمهوری اسلامی کیانند؟ شما خادمان واقعی را می شناسید؟