منشین به تمامی ایستاده باش
هرگاه ضجه تلخ و دردناک و دلخراش روح مجروح و ناامید انسان این عصر و این اعصار که در چنبره عقده گشایی های وارثان حاکمیت قابیل در شکنجه است، بر خیزد؛
هرگاه شرارت و بدی و پلیدی و زشتی، بر پاکی و بی عیبی و خیر و خوبی غلبه یابد و خداوندان شمشیر و پول و دین در سه چهره سیاسی، اقتصادی و مذهبی با رواج حرص، افزون طلبی، زر پرستی، میل به قدرت و حاکمیت، جنون منفعت طلبی و خود پرستی، شهوت پرستی، انحطاط اخلاق، حیله، دروغ، زور، جنایت، غصب، کینه، انحصار طلبی و هزار و یک صفت دهشتناک و توجیه پذیر(!) دیگر بر خدایگان دنیای عشق، آزادی، عدالت، صلح، برابری، برادری، آگاهی، زیبایی، کمال و ایمان برتری یابند؛
هرگاه کودکان بشریت، خوراک همیشگی کفتاران و کرکسها و دختران بشریت، لقمه همیشگی بازار وقاحت برده فروشان و پسران بشریت، برده همیشگی اربابان و سروران شوند؛
هرگاه مجاهدان عدالت خواه چون قطعه سنگهایی در بنای اهرام فرعون زمانه نصب شوند و ابوالهولی مخوف و سرد و سنگین متولی زندانبانی آنان شود؛
هرگاه در تاریکستان تاریخ، سلطنت سیاه شاهنشاهی، خیمه کبودین استبداد برافرازد و گرگان خون آشام زمان، بر گورستان پهناور اموات دندان بنمایانند؛
هرگاه که ایران در آتش خشم کسری، چین در اسارت اساطیر، روم در زیر تازیانه قیصر و حجاز در اشغال خدایگان سنگی زمین در هم فشرند؛
هرگاه که گشتاسبها به کشتن فرزندان مزداپرست خویش- اسفندیارها- کمر بندند؛
هرگاه قارون صفتان پشت به مردم در بهشتهای شدادی خویش لم دهند و منصور صفتان عاشق پیشه را به مسلخ بکشند؛
هرگاه در ماورای مرزهای درهم شکسته اخلاق، در انبوه غم و مه شدید یأس، در وزشگاه توفانهای زرد و سرخ و سیاه و در شیب تند سقوط وحشتناک ارزشها، صفیر تازیانه ها در ناله ها و نعره ها در هم آمیزد و به هر آن اشباح جمعی بر زمین افتد؛
هرگاه زمین از لاشه های جانوران انسان نشده ای که دم از انسانیت می زنند- همان خاکهای خشکیده سترونی که به عذاب ناباروری و انجماد گرفتارند- پر شود؛
هرگاه گند وجود مردارخواران دین فروش، تنفس را ره بندد و بزک شده های پوسیده در مرداب الکل و افیون، سخن از نجات بشر سر دهند؛
هرگاه که میمونهای دغل دوباره از جنگلهای پیش ساخته شیطانی سر برآورند و بر شهر عقل و دیار مذهب هجوم آورند؛
هرگاه اختگان دانای درمانده بیکاره نق نقوی تریاکی تهمت زن – همان لمپنهای پر مدعایی که لاف روشنفکری می زنند و توهمات کاسبکارانه خود را واقعیات معتبر معنوی جا می زنند- بر مسند قدرت تکیه زنند؛
و هرگاه که قابیلی دیگر پدید آید، گنج نهد، حرمسرا بسازد، مالک شود، خون بریزد و هستی را در تصاحب خود بخواهد؛
هابیلی باید. شهیدی باید. شهیدی باید که برخیزد.
با قامتی همتای مظلومیت کهن مظلومان،
با نگاهی به وسعت آرزوهای دیرین آرزومندان،
با ردایی به پاکی سینه های مادران معصوم ستمدیدگان،
و با فریادی به قدرت همه باری که بردگان تاریخ استکبار بر دوش داشته اند.
شهیدی باید برخیزد، بپاخیزد و لرزه بر بنیان آهنین کاخ دیرپای قابیلیان تاریخ افکند.
شهید، باید که هابیلی از نسل « آدم» باشد. باید که « آدم» باشد. باید که بی هیچ ترسی از طرد و تکفیر و توهین، با ولع تمام سیب را گاز بزند تا از بهشت « بی دردی» که در آن جویهای شیر و عسل روان است و جنتیان در سایه گاههای خنک، بر سریرها تکیه می زنند و حوریان زیباروی سیمین بدن دربر می گیرند و در نعماتی جاودان، زندگی(!) می کنند، بگریزد. گریزان باشد که « بودن بی درد» شکنجه است و باید از چنین شکنجه ای گریخت.
این شهید باید شراب چندین ساله عشق و درد و رنج را نوش کند و برخیزد. بپا خیزد. آدمی شود در سراندیب، موسایی در طور، عیسایی بر صلیب، ابراهیمی در آتش، نوحی در کشتی، یونسی در دهان ماهی، یوسفی در چاه و محمدی در حرا.
باید که برای حاکمیت نور، بر ظلمت بشورد. برای پاسداری روز، با شب درآویزد. برای احترام به بیداری، خفتگان را برآشوبد. برای تفسیر عشق، کینه و نفرت را از ذهنها و دلها بروبد. برای تنفس « آزادی»، اختناق را دچار اختناق کند.
باید کاری کند کارستان.
همت کند تا به جای سیامک، دیو به خاک و خون غلتد. به جای سیاوش، سودابه در دریای آتش فرو رود. به جای رستم، شغاد در چاه افتد. به جای حمزه، هند کشته و مثله شود. به جای علی، فرق پسر ملجم شکافته شود. به جای حسن، ابوسفیانها جگرشان را استفراغ کنند و به جای حسین و یارانش، شمر، یزید، پسر زیاد و عمر سعد در صحرای تفتیده نینوا بی سر و پاره پاره بمانند.
شهید، هموست که هابیلی است. هموست که بر می خیزد. بپا می خیزد. هموست که آیه آیه کتاب زندگی اش رنج باشد و رنگ عصمت خونش، سرخی باشد که سبزی باغی را که قابیلیان در رؤیا می بینند و در بیداری به هر بهایی می طلبند، ویران کند.
و حسین شهید است. سرور شهیدان است. همو که به ناگاه، توفنده و غران برخاست و خواب خفتگان خفته را آشفته ساخت.
گفته اند که نسیم، همیشه خوب است. باد، بلاتکلیف است؛ و توفان اما صد سال یک بار و فقط یک لحظه عالیست.
آه که چقدر باید در انتظار آن لحظه نادر و آن غرش توفنده بنشینی؛ چقدر...
اما چرا بنشینی؟ حسین توفنده زمان خود باش. از این لحظه تا آن لحظه نادر، - که حسین زمان، مهدی موعود، شهید زمان می شود- به تمامی ایستاده باش.
این، عظمتی دارد به قدر آن لحظه عظیم.