نامه اي از يک فرزند شهيد به "بشريت"!
"شهدا شمع محفل بشريتند"!!!
کاش من و مادرم هم يک "بشريت" بوديم.آخر خانه ي ما هميشه تاريک بود وقتي که من سه ساله بودم!
ما نان نداشتيم وقتي همه براي خون بابايمان کف مي زدند!"بشريت" براي خون پدري کف ميزد که کودک سه ساله اش کف زدن بلد نبود!
من 6 سالم تمام شده بود و تکليف الهي بابا هنوز تمام نشده بود!
بابا هيچوقت آب نداد...
بابا هيچوقت نان نداد...
و اين تکليف هر روز من بود!
مادر در باران آمد.
مادر در را نبست.شايد بابا مي آمد. بابا هيچوقت نيامد. مادر نميدانست ، بابا جريمه شده بود و اين تکليف تمامي نداشت!
من از زنده گي بابا سهمي نداشتم. حالا از مرده گي اش چه سهميه اي به من ميدهيد که بس باشد؟
بچه تر که بوديم بايد از روي پرچم امريکا رد ميشديم تا به حياط مدرسه مان برسيم! حالا هر جا که ميرويم زير پايمان يکي از اين شمع ها له مي شود.اگر همه ي تپه ها و کارخانه ها و دانشگاه ها و خيابان ها و پياده رو ها و جوي ها را هم پر کنيد از اين پيکرها و پدرهاي گمنام، چيزي براي من زنده نميشود.
اين شمع ها مال محفل شما!
خانه ي ما زندگي ميخواهد!