در رمان برادران كارامازوف فصلي هست معروف به بازپرس بزرگ. در اين فصل مسيح در مسكو ظهور مي كند و باز مانند سنت پيشين ، ياريگران و مريدان پيامبران ، قشري هستند كه تاكنون مظلوم واقع شده اند. محرومين و فقرا و در راه ماندگان و اينانند كه به مسيح مي پيوندند در ظهور دوباره اش. و متوليان دين و آنان كه تا پيش ازاين دم از حمايت از مسيح مي زدند به عناد با وي برمي خيزند. تا آنجا كه به حكم كليسا مسيح دستگير و زنداني مي شود.( تكرار ديگرباره تاريخ). در زندان كشيشي ملقب به بازپرس بزرگ نزد مسيح مي آيد و سخنان عجيب و تكان دهنده اي بين او مسيح مي گذرد كه پيشنهاد مي كنم حتما دوستاني كه نخوانده اند ، بخوانند. محوري ترين سخن بازپرس به مسيح اين است ، چرا بازگشتي؟! مردم به ما را اعتقاد دارند ، نه آنچه تو به آنان به عنوان مسيحيت راستين مي گويي. ما با نام تو آيين تو به قدرتي رسيده ايم و اين ماييم كه پاسدار نام تو هستيم و ادامه دهنده راهت! اگر نه تاكنون نه نامي از مسيح بود و نه نشاني از مسيحيت.
نكته اينجاست كه كشيش اجازه ايراد يك سخنراني به مسيح را در كليسا نمي دهد! اجازه حضور در مهماني هاي آنچناني كشيشان به مسيح داده نمي شود! و مسيح ديگر بار در ظهور دوباره اش باز مصلوب مي شود.
با خواندن اين متن ياد بازپرس بزرگ افتادم و اينكه اگر روزي يكي از اين شهدا كه سنگشان را به سينه مي زنيم سر از خاك بر آورد و وارد اجتماع شود و ببيند خونش براي امري ريخته شده كه او امروز شاهد اجراي آن نيست و حال حاضر جامعه فاصله نجومي دارد با آمانهايش،ديگربار چون بار نخست كه نداي آزادگي سر داد و جانش را فدا كرد ، اينبار نيز چنين خواهد كرد بي هيچ شبهه اي. اما واكنش كساني كه امروز اينچنين سينه چاكند در حمايت از خون شهدا( چه مظلومانه است اينطور نامت تباه شود و قادر به اعتراض نباشي)و وامصيبتا گو در رثاي شهيدان ، چگونه خواهد بود؟
تنها چيزي كه به ذهنم مي رسد سرنوشت مسيح است و باز مصلوب شدن.