سلام
بسيار زيبا و به جا فرموده ايد .
موفق باشيد.
يا زينب.
نامه اي از يک فرزند شهيد به "بشريت"!
"شهدا شمع محفل بشريتند"!!!
کاش من و مادرم هم يک "بشريت" بوديم.آخر خانه ي ما هميشه تاريک بود وقتي که من سه ساله بودم!
ما نان نداشتيم وقتي همه براي خون بابايمان کف مي زدند!"بشريت" براي خون پدري کف ميزد که کودک سه ساله اش کف زدن بلد نبود!
من 6 سالم تمام شده بود و تکليف الهي بابا هنوز تمام نشده بود!
بابا هيچوقت آب نداد...
بابا هيچوقت نان نداد...
و اين تکليف هر روز من بود!
مادر در باران آمد.
مادر در را نبست.شايد بابا مي آمد. بابا هيچوقت نيامد. مادر نميدانست ، بابا جريمه شده بود و اين تکليف تمامي نداشت!
من از زنده گي بابا سهمي نداشتم. حالا از مرده گي اش چه سهميه اي به من ميدهيد که بس باشد؟
بچه تر که بوديم بايد از روي پرچم امريکا رد ميشديم تا به حياط مدرسه مان برسيم! حالا هر جا که ميرويم زير پايمان يکي از اين شمع ها له مي شود.اگر همه ي تپه ها و کارخانه ها و دانشگاه ها و خيابان ها و پياده رو ها و جوي ها را هم پر کنيد از اين پيکرها و پدرهاي گمنام، چيزي براي من زنده نميشود.
اين شمع ها مال محفل شما!
خانه ي ما زندگي ميخواهد!
در رمان برادران كارامازوف فصلي هست معروف به بازپرس بزرگ. در اين فصل مسيح در مسكو ظهور مي كند و باز مانند سنت پيشين ، ياريگران و مريدان پيامبران ، قشري هستند كه تاكنون مظلوم واقع شده اند. محرومين و فقرا و در راه ماندگان و اينانند كه به مسيح مي پيوندند در ظهور دوباره اش. و متوليان دين و آنان كه تا پيش ازاين دم از حمايت از مسيح مي زدند به عناد با وي برمي خيزند. تا آنجا كه به حكم كليسا مسيح دستگير و زنداني مي شود.( تكرار ديگرباره تاريخ). در زندان كشيشي ملقب به بازپرس بزرگ نزد مسيح مي آيد و سخنان عجيب و تكان دهنده اي بين او مسيح مي گذرد كه پيشنهاد مي كنم حتما دوستاني كه نخوانده اند ، بخوانند. محوري ترين سخن بازپرس به مسيح اين است ، چرا بازگشتي؟! مردم به ما را اعتقاد دارند ، نه آنچه تو به آنان به عنوان مسيحيت راستين مي گويي. ما با نام تو آيين تو به قدرتي رسيده ايم و اين ماييم كه پاسدار نام تو هستيم و ادامه دهنده راهت! اگر نه تاكنون نه نامي از مسيح بود و نه نشاني از مسيحيت.
نكته اينجاست كه كشيش اجازه ايراد يك سخنراني به مسيح را در كليسا نمي دهد! اجازه حضور در مهماني هاي آنچناني كشيشان به مسيح داده نمي شود! و مسيح ديگر بار در ظهور دوباره اش باز مصلوب مي شود.
با خواندن اين متن ياد بازپرس بزرگ افتادم و اينكه اگر روزي يكي از اين شهدا كه سنگشان را به سينه مي زنيم سر از خاك بر آورد و وارد اجتماع شود و ببيند خونش براي امري ريخته شده كه او امروز شاهد اجراي آن نيست و حال حاضر جامعه فاصله نجومي دارد با آمانهايش،ديگربار چون بار نخست كه نداي آزادگي سر داد و جانش را فدا كرد ، اينبار نيز چنين خواهد كرد بي هيچ شبهه اي. اما واكنش كساني كه امروز اينچنين سينه چاكند در حمايت از خون شهدا( چه مظلومانه است اينطور نامت تباه شود و قادر به اعتراض نباشي)و وامصيبتا گو در رثاي شهيدان ، چگونه خواهد بود؟
تنها چيزي كه به ذهنم مي رسد سرنوشت مسيح است و باز مصلوب شدن.