• وبلاگ : جنبش (واژه واژه حرف دل)
  • يادداشت : خلصنا
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    روايتي مشهوري است كه هيچگاه از يادش نبرده ام با اين مضمون كه روزي عثمان بر منبري تريبوني يا هر جايي نشسته بوده و وعظ مي كرده. شايد مي گفته كه امروز از حكومت من همه رضايت دارند و اسير و فقير و گرسنه و بيكار و در راه مانده و رقاص پايتخت و پسرك لبو فروش و كارگري كه از فرط گرسنگي بر زمين ولو بشود و ... نيست! همه چيز خوب است و به سامان. اصلا بعد پيامبر اين منم كه اسلام حقيقي را به راستي پياده كرده ام.

    و همينطور مشغول اين خزعبلات بوده كه علي تاب نياورده و گفته خبر داري در فلان شهر از حكومت تو بر مسلمانان ظلم ميرود و مردم در مانده شده اند؟

    و عثمان يا مي دانسته و يا ملاء و اطرافيانش اجازه نداده بودند كه او بفهمد جواب مي دهد كه نه خبر ندارم.

    علي مي گويد به عنوان حاكم اسلامي تو نمي تواني بگويي كه من نمي دانستم. تو نمي داني پس چه كسي بايد بداند؟!

    حالا گاهي با خودم فكر مي كنم مني كه هيچ از دستم ساخته نيست و چشمم پر است از ديدن اين چيزها چه بايد بكنم.

    قران بر سر من سنگيني مي كند در اين شبها اما نمي دانم بر سر آنكه بايد سنگين باشد هم هست؟