• وبلاگ : جنبش (واژه واژه حرف دل)
  • يادداشت : حكايت سازدهني و اميرو
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + كمال 

    مطلبت درباره فيلم ، قشنگ بود ،حال داد

    + مرتضي 
    اميرو تا سازدهني وجود داشت بنده عبدلو بود، اما به محض از بين بردن آن، نسيم بزرگي و انسانيت را بر وجودش لمس کرد و آقايي و آقا منشي را در کردار خود متجلي ديد و سايرين نيز از وي حمايت کردند و همرا او شدند. پس ما هم براي رهايي از سازهاي پر فريب دنيا، بايد آنها را از خود دور کنيم و اينکه بعضي چنين مي‌پندارند که ما هم با دارندگان ساز همنشين هستيم و هم استقلال ذاتي و انساني خود را داريم، فريب ديگري است که تداوم آن تباهي اخلاقي و حياتي بي‌شماري را در برخواهد داشت و جبران‌ناپذير است، زيرا ممکن نيست که انساني با ساز و سازداران همراه شود، ولي روح و روانش از پستي‌ها و رذالت‌هاي آنان در امان باشد.
    + صادق 
    ما به کولي دادن عادت کرده ايم...
    «ما بي چرا زندگانيم »...

    عبدل بنده? سازدهني اش
    و اميرو بنده? عبدل بود
    اگه ساز وجود نداشت ، يه دهن وجود نداشت ،
    بنده گي جايي نداشت


    + امير 

    دلم رميده شد و غافلم ...

    خسته نباشي پيرمرد !

    + فقير 

    ما اگر مرديم زير بار فقر جان آقازادگان محفوظ باد

    ديشب كه باز فيلم را ديدم به ياد اين شاه بيت حافظ افتادم كه :

    خوشا آن دم كز استغناي مستي

    فراغت باشد از شاه و وزيرم

    شرمسارم از خودم كه اميرو بوده ام همه سالهاي زندگي ام.گاه در بند اين و آن و گاه در بند خود.

    خوشا آن دم كه ...

    + سعادت نيا 
    همه ما اميرو هستيم و ديگران سوارمان مي شوند. همين كه فرصت بيابيم و رانت دستمان بيايد عبدلو مي شويم و سوار ديگران مي شويم. اين حكايت هميشگي است.